cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچه‌ی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم

Більше
Рекламні дописи
6 708
Підписники
+724 години
-37 днів
-7330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
سلام عزیزای دلم🤍 روز رو خوب شروع نکردم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم کاری کنیم که خوب تموم شه و یه دختربچه یه شب دیگه رو بدون سقف نخوابه....💔
Показати все...
👍 4
وحشت‌زده به دیوار چسبیدم و به رئیس نگاه می‌کنم که چطور دیوانه وار هر چه اطرافش می‌بیند را با فریاد به سمتی پرت میکند. دست حامد دور ساعتم میپیچد و در حال کشیدنم میغرد: -وایسادی چی رو بر و بر نگاه میکنی! و مرا سمت خروجی سالن میکشاند که مقاومت میکنم و من هم با همان تن صدای پایین میگویم: -شما چه دلی دارید اینطور تنهاش بذارید! دندان‌هایش را بهم میسابد. -بعد وسایل نوبت تو میشه که پرتت کنه! نمیخواد دایه مهربون‌تر از مادر بشی. رئیس لحظه‌ای متوقف می‌شود و این به جای راحتی خیالم دلواپسم میکند. با دقت نگاهش می‌کنم و چون رو به پنجره دستش را به دیوار تکیه داده کمی طول می‌کشد تا متوجه شوم دلشوره‌ام بی‌جا نبوده...سمتش میدوم و هرچند با فاصله اما روبرویش می‌ایستم و دست بلاتکلیفم سمت صورتش می‌رود. -فشارتون...خون دماغ شدین... پلک‌های بسته‌اش را محکم میفشارد و وقتی چشم باز میکند هجوم خون واقعی را در سفیدی چشم‌هایش میبینم. -بیا برو دریا! صدای دورگه از فریادش مجالم میکند حتی چند دقیقه کوتاه هم که شده متوقف نگهش دارم پس بدون هیچ فکر و رعایتی آستینم را پایین میکشم، با انگشت‌هایم نگه میدارم و آن را زیر بینی‌اش می‌گیرم. -برم چیکار کنید؟! بزنید و بشکنید دیگه! واسه این کار هم باید به هوش و زنده باشید... حامد! چیو نگاه میکنی..‌قرصی پنبه‌ای دستمالی بیار! حامد جوری خیره‌مان مانده که انگار آخرین لحظات قبل کشته شدنم را تماشا میکند اما حرمت رییس چنان اولویتی دارد که به خودش اجازه قدمی‌جلو گذاشتن را نمیدهد. رئیس با غضب اما خودداری دستم را کنار می‌زند و دوباره فرمان عقب نشینی نداده که با صدای قدم‌های کسی همه سمت ورودی سالن نگاه می‌کنیم. زنی میانسال را میبینم که بهم ریختگی او را به توبره کشیده، موهایی که به سادگی و احتمالا به سرعت پشت سرش بسته، ریملی تقریبا زیرچشم‌های پف کرده از گریه‌اش را سیاه کرده و دست‌هایی لرزان؛ اما با تمام اینها تمول از همان گیره سرش تا کفش‌های ساده‌اش خودنمایی می‌کند و بیشتر از این‌ها عزمی راسخ و آرامشی دردناک در تک تک قدم‌هایی که سمت رئیس برمی‌دارد به چشم می‌آید. وقتی روبروی رئیس می‌ایستد میتوانم متوجه شوم بدون در نظر گرفتن چین و چروک‌های ریز اطراف چشم زن باید هم سن و سال باشند، و طوری که زن دست روی بازوی رئیس میگذارد و شروع به صحبت می‌کند چیزی جز صمیمیت و آشنایی طولانی مدتشان را نشان نمیدهد. -شهریار! راضی نیستم سر این قضیه ذره‌ای توی کارها خللی پیش بیاد! رئیس با ترحم و ناباوری کمی سرش را خم میکند. -فریده...پسرته! اینطور حالت رو انکار نکن. حالا چانه زن از بغض می‌لرزد اما همچنان استوار ایستاده. -چکمون رو امروز صبح نقد کردن، تا عصر باید کانتینرها برسن... حامد دست‌هایش را روی صورتش میگذارد و رییس ضربه کاری‌تری میزند. -خودش رو زده! جمله رییس را میفهمم و نمیفهمم... فقط میدانم نیاز دارم به دیوار تکیه بزنم تا زمین نخورم و در عجبم زن چطور هنوز سرپاست... -من پدر این بچه رو توی همین راه پیدا کردم، همینجا هم از دستش دادم! این زندگی ماست شهریار، همه‌مون همینجا شروع شدیم و دیر یا زود همینجا هم تموم میشیم. هر چقدر هم در این چند ماه بین این مردم گشته باشم باز هم انگار هر مواجه مستقیمی هنوز هم برایم مانند یک سیلی کوبنده است؛ مثل الان که نه میخواهم و نه میتوانم به ادامه این مکالمه گوش کنم و مثل یک روح سرگردان سالن را ترک و در سالن اصلی، جایی‌ که فقط عرشیا با دست‌های بهم قلاب شده‌ای که روی سرش گذاشته طول و عرض سالن را طی می‌کند و هیراد ردی تک پله‌ای که سالن را از پاگرد جدا می‌کند نشسته و او را تماشا میکند. کنارش می‌نشینم و وقتی با آن چشم‌های براق و نگرانش که تنها تفاوتش با چشم‌های برادرش نبودن دردی مزمن در آن‌هاست نگاهم میکند سعی میکنم لبخند بزنم. -چطوری هیراد؟ سرش را بین در سالن قبلی و عرشیا میچرخد و میگوید: -بابک زنده بیاد و تو با عامد بمونی خوب میشم. آبرویم بالا میپرد. -یعنی چی که با حامد نمونم؟ خودش را کمی نزدیکم میکشاند. -دیدم اومدی عین همیشه لپش رو بوس نکردی. از ریزبینی و دقت این بچه جا میخورم اما سعی میکنم از این موضوع گذر کنم پس دست در موهایش فرو می‌برم. -خوب باش، بچه‌ها خوب باشن همه دنیا خوب میشه. دستش زیر چانه می‌زند. -من تا کی بچه‌ام؟ به دری که نمی‌دانم پشت آن چه حرف‌هایی در جریان است نگاه می‌کنم و بعد به عرشیایی که حالا رو به پنجره ایستاده اما می‌شود تصور کرد فکر و ذکرش هر جایی غیر از پنجره روبرویش سیر میکند. -بزرگ بشی که چی بشه؟
Показати все...
❤‍🔥 57👍 32💔 16
با وجود گذشت دقایق طولانی، صبر و حوصله مهران در تشریح جز به جز مراحل، درست پیش رفتن کار و گرمای مطبوع اتاق از شدت دلشوره دندان‌هایم مثل کسی که وسط بوران گیر کرده باشد بهم کوبیده می‌شود. صدای مهران نرم و آرام از هندزفری در سرم میپیچد. -خب حالا فعلا باید صبر کنیم تا این مرحله کامل لود بشه. به درصدی که با غمزه و بی میلی روی صفحه بالا می‌رود نگاه می‌کنم. -چرا انقدر کنده؟! -همینکه ارور نمیده و نمیپره باید شکر کنی! شوکه صاف می‌نشینم. -اگه ارور بده چی میشه؟ خنده آرام و مردانه ته صدایش را میشنوم. -همه کارها از نو شروع میشه‌. لحظه‌ای فراموش میکنم توان ایستادن ندارم و دوباره با شدت روی صندلی کوبیده می‌شوم. -نمیشه!!! بچه‌ها به عدنان خبر دادن اومدم...توی راهه الان‌هاست که برسه! -پس بشین ذکر بگو زودتر تموم شه. عمر یکی از پیشخدمت‌های جوان کلاب، با در زدنی کوتاه وارد می‌شود. به صفحه کامپیوتر نگاهی می‌اندازم و آرزو میکنم کاش یک لپ‌تاپ جلویم لود و بعد به عمر نگاه می‌کنم که قدم به قدم نزدیک می‌شود و البته نمی‌شود از نگاه متعجب و کنجکاوش فاکتور گرفت. -آبجی... به استکان در دستش نگاه میکنم، لبخند عریضی میزنم و همزمان با سوالم مانیتور را نامحسوس کمی میچرخانم تا ابد نزدیک‌تر شد سخت تر به آن دید داشته باشد. -چای زعفرون عمو ابراهیمه؟ به استکان در دستش نگاه میکند و آن را گوشه میز میگذارد. -هان...آره...آره...آقا عدنان یه‌کم دیگه میرسه. هرچند بند دلم پاره می‌شود اما مکثم را پشت جرعه‌ای از چای پنهان میکنم. -خوبه...دستت درد نکنه. هر چند چشم‌های کنجکاو و پر سؤالش همچنان روی من و میزی که پشت آن نشستم دودو می‌زند اما سابقه‌ و اعتبارم به او اجازه‌ای برلی کنکاش نمی‌دهد و آرام عقب میکشد. با بسته شدن در پشت سرش سرم را روی پشتی صندلی رها میکنم. انقدر همین چند دقیقه سخت نفس کشیدم که وقتی صدای مهران را میشنوم چند لحظه طول می‌کشد تا به سرگیجه‌ام غلبه کنم. -رفت درسته؟ اگه میتونی صحبت کنی بگو از اون طرف مشکلی نیست؟ گوشه چشمم را باز میکنم و با دیدن عددی که بصورت قابل توجهی بالا رفته جانی به جان‌هایم اضافه می‌شود. -عع آره عالیه که! -خوبه. حالا فقط از کیبورد فاصله بگیر اتفاقی دست و پات به جایی نخوره دوباره روز از نو! جوری که نه از سر حساب بردن یا ترس، که از سر احترام و اینکه مبادا باعث ناراحتی‌اش باشم دست و پایم را جمع میکنم و از کار خودم خنده‌ام میگیرد. -جمع کردم! و این بار در برابر آرامشش مقاومتم را برای پرسیدن سوالی که از دقایق اول کار مشغولم کرده از دست میدهم. -میشه یه چیزی بپرسم؟ -بپرس. در عین عذاب وجدان میپرسم: -اوضاع اونقدرها هم بد نیست؟...آخه خیلی آرومید شما! سکوت کوتاه اما سنگینی برقرار می‌شود تا بالاخره جواب بدهد: -هر چی اوضاع بدتر باشه ما مجبوریم بهتر باشیم. خب...تکمیله؟ زیر لب زمزمه میکنم. -معذرت میخوام... خشکی گلویم را با چای نسبتا سرد شده شفا میدهم و صاف می‌نشینم. -بله تکمیله. حالا باید چه کار کنم؟ -الان یه کادر برات باز میشه توش کدی که میگم رو وارد کن و برنامه رو ببند. تا دو ساعت دیگه هم به هر ترتیبی هست بیا همون ویلا که شب مهمونی اومدی. دو مرحله آخر را هم طبق راهنمایی‌اش انجام می‌دهم و ورود عدنان به طرز معجزه‌ آسایی مصادف با بستن برنامه می‌شود. قطره عرقی روی تیره پشتم میدود و لرز به تنم می‌نشاند اما سعی میکنم لبخند و صدایم لرزشی نداشته باشد. -سلام! من رو نمیبینید خوشحالید؟ هر چند عدنان هم از نشستن پشت میز تعجب کرده اما وقتی سعی میکنم از جا بلند شوم با قدم‌های سریع سمتم می‌آید و مانع می‌شود. -بشین! چند ماهه کارهات معلوم نیست‌ها غزال! اون از اونکه نذاشتی هیچکدوم بیایم ملاقاتت اینم از امروز که انقدر زودتر پاشدی اومدی! با کمکش دوباره سر جایم برمیگردم. -راستش رو بخوای دیشب از استرس این کارهایی که گفتی قراره بهم بسپاری چشم روی هم‌ نذاشتم. میدونستم این چند روز اول ماه برای کارهای بانکی صبح‌ها بیداری، گفتم‌ دیگه حرف‌های عصر رو همین صبح بزنیم. خودم هم وقت دکتر دارم. پوفی میکشم و به سیستم اشاره میکنم. -اومدم دیدم ماشاالله!!!! از باگ و بی برنامگی هیچی کم نذاشتید! شبیه همان پسرک شیطانی که بیست سال پیش به ضرب و زور دبیرستان را تمام کرد سرش را می‌خورند و دلواپس میپرسد: -اوضاع خیلی خرابه؟ و فقط خدا در این لحظه می‌داند این سوال چقدر میانمان مشترک است و من برای رسیدن به جوابش هر چه سریع‌تر باید خودم را به آن سر شهر برسانم. لبخند مطمئنی به روی عدنان میزنم. -نگران نباش، یه هفته‌ای حل میشه چیزی نیست. و دعا میکنم کسی اینطور از روی خوا جواب سوالم را ندهد... ...
Показати все...
❤‍🔥 43👍 13🤔 5
sticker.webp0.10 KB
❤‍🔥 9
#باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هفتاد و هشت. انگشت‌هایم را برای شمردن بالا می‌آورم. -استاد دانشگاهه ولی سلمونی زنجیره‌ای داره ولی هفت‌تیرکشه! آقا شماها نفری چند تا زندگی دارید؟!! نگاهم می‌کند و انگار سال‌هاست این صورت خنده‌ای به خود ندیده. -ما زندگی نداریم. با نگاه به پنجره سمت من اشاره میکند. رد نگاهش را میگیرم و متوجه می‌شوم روبروی کلاب متوقف شدیم. نگران نگاهش می‌کنم که در عین آشوب با آرامشی محکم میگوید: -برو ببینم چیکار میکنی. آب دهانم را قورت میدهم. -من همه تلاشم رو میکنم، شما فقط تهش رو میبینید؟ لبخند تلخی روی لبش می‌نشیند، دست در جیبش فرو می‌برد و مشتش را مقابلم میگیرد و کف دستم باز میکند. بدون نگاه کردن هم میتوانم گوشواره شنود را تشخیص بدهم... -حواسم بهت هست. گوشواره را درگوشم می‌اندازم و از عطر دستان رئیس که از آن میپرد نبض گردنم زنده‌تر می‌تپد. 🛑امشب تا پاسی از صبح پارت ادامه دارد اگه ادمین زنده بماند...
Показати все...
👍 78❤‍🔥 25
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هفتاد و هفت. از مسیر حدودا چهل دقیقه‌ای خانه تا کلاب بیشتر از ده دقیقه گذشته و تمام این مدت بدون کوچک‌ترین کلمه‌ و اطلاعاتی از سمت رئیس سپری شده و هر دقیقه به اضطرابم اضافه می‌شود. بالاخره بی‌طاقت سمت رئیس میچرخم و او همزمان در در حالی که دستش را با حالی شبیه بی‌تابی روی پایش میکشد نگاهم می‌کند. -چرا باهام اینطور میکنن؟! چند لحظه گیج دنبال جوابی برای این سوال غیرمنتظره میگردم اما در نهایت میپرسم: -کیا؟ چطوری؟ نفسی میگیرد و دستش را این بار دور فرمان گره می‌زند. -بچه‌ها...بچه‌هام!!! پسره دیشب اونطور خیس خیس و لخت و عور پاشده رفته کنار دریا...خب معلومه تب میکنه...وقتی تب داره، وقتی دیشب وضعش اون بوده چرا بدون اجازه و مشورت میره ماموریت؟! و نمی‌دانم بغضش را بین دندان‌های بهم چفت شده‌اش خرد میکند یا خشمش را. -چرا این کار رو باهام میکنن دریا؟ چرا؟! جوابی برای این شدت از شکنندگی که تا به حال از او ندیدم ندارم اما امیدوارم نهایت همدردی و دلسوزی را در نگاهم بخواند. نمی‌دانم تا چه حد موفقم، هر چه که هست کمی بعد، آرام‌تر از قبل و در حالی که چشم‌هایش به جاده دوخته شده و مشخص است فکرش جای دیگری سیر میکند میگوید: -جایی که گرفتنش رو بررسی کردیم. هیچ دوربین مشرفی به اون قسمت غیر از دوربین بخش پشتی کلاب شما نیست. باید اول فیلم اونجا دستمون بیاد که متوجه شیم با کیا طرفیم. با مکث و شک نگاهش می‌کنم. -دوربین‌قسمت پشتی چند وقته کار نمیکنه...یه مشکلی داره که نمیدونم دقیقا چیه اما عدنان چند بار درستش کرد و وقتی دید جواب نمیده ولش کرد آخه اون قسمت اصلا مهم... -میدونیم. اگه یه دوربین معمولی بود مهران میتونست کارش رو انجام بده. میفهمم تشویش ادراکم را ضعیف کرده. -چه کاری؟ رئیس کوتاه نگاهم می‌کند و همین نگاه کوتاه اما کوبنده مثل سیلی که از خواب بیدارم کند عمل میکند. -هک! ولی چون دوربین مشکل داره یکی باید از سیستم داخلی با مهران همکاری کنه. امروز با صاحب کارت قرار داشتی درسته؟ به ساعت نگاه می‌کنم و سر تکان میدهم. -بله! اما عصر نه الان! این حال مضطربمان اما برعکس من، سرعتی چند برابر به رئیس داده که حتی در لحنش هم خودنمایی می‌کند. -اما الان داری میری. چه دلیلی براش میاری؟ گوشه ناخن انگشت شستم را به دندان می‌گیرم. -چه دلیلی براش بیارم؟ مچم را میگیرد و با پایین کشیدن دستم جویدن ناخنم را در دم متوقف می‌کند. -تا برسیم بهش فکر کن. افکار هزار تکه‌ام را روی هم‌ میچینم و جا گرفتن چراغ سبز به جای چراغ قرمز سر چهارراه مثل اجازه‌ای برای به جریان افتادن مغزم است. -خب...من قرار بود عصر برم پیشش...میگم وقت دکتری چیزی داشتم‌ نمیشد هر چی هم بهش زنگ زدم در دسترس نبود دیگه مجبور شدم بیام. ابرو بالا می‌اندازد. -چه جوری میخوای بری سر سیستم دوربین‌ها؟ دم دستن؟ با خاطر جمع جواب میدهم: -نه توی اتاق خودشن...یعنی اتاق مدیریت. اما مشکلی نیست رفت و آمد من به اونجا رواله. اصلا امروز دقیقا قرار بود بود برم همونجا. با اخم کمرنگی که به منظور ابهام است نگاهم می‌کند و توضیح میدهم: -خب من که با این پام دیگه نمیتونم بچرخم سفارش بگیرم یا حتی وایسم و چیزی سرو کنم. اما نمیشد خم طولانی‌مدت کلا نرم. عدنان گفت پس بیا برای حسابرسی و اینجور کارهای دفتری سیستمی. این کارها هم توی همون اتاق و همون سیستمن... کلا میدونم باید چه کار کنم...فقط اون کاری که باید با مهران انجام بدم چقد زمان میبره؟ نکنه وسطش عدنان برسه؟ با حالی میان کلافگی از پرحرفی‌ام و رضایت از برنامه‌ام مختصر جواب میدهد. -اگه درست بهش گوش بدی نیم ساعت. با اضطراب و تاکیدی کودکانه میگویم: -اگه درست توضیح بره میتونم درست گوش بدم! خنده‌اش در این لحظه با فکر اینکه حاصل رفتار من باشد برایم قدرت عجیبی همراه دارد. -دخترجان! مهران استاد زیبایی شناسی توی‌ چند تا دانشگاه بوده. میان این حجم بهم ریختگی این اطلاعات جدید مثل یک پیام بازرگانی شوکه‌کننده است. به مهران فکر میکنم. به چندین شعبه سالن‌های زیبایی‌اش، به لباس‌هایی که با زاپ‌ و زنجیر و نقش و نگارهایشان گاهی نامتعارف به نظر میرسیدند و تاتوهایی که از مچ تا آرنجش را پوشانده بودند. -هَن؟!! مهران چی چیه؟! رئیس قهقهه‌ای که تا پشت دندان‌هایش آمده را به وضوح قورت میدهد. -دیگه انقدر زیبایی رو شناخت که خواست شخصا وارد میادین بشه و شد مهران سلمونی!
Показати все...
😍 35👍 23❤‍🔥 12
sticker.webp0.13 KB
❤‍🔥 7
Фото недоступнеДивитись в Telegram
چقد سریع دلبری میکنید!☘🥹
Показати все...
❤‍🔥 39👍 2
به ساعت روی دیوار که هنور به هفت نرسیده نگاه می‌کنم. -الان؟!! -همین الان حاضر باش! پنج دقیقه دیگه می‌رسم که بریم. مرمر با دیدن رنگ و رویی که باختم نگران قدمی جلو میگذارد و بی صدا لب میزند: -چی شده؟! به نشانه ندانستن شانه بالا می‌اندازم. -چیزی شده؟ لرزیدن پلکش را با تحلیل رفتن صدایش تصور می‌کنم و قلبم فشرده می‌شود. -شده دریا...شده! بابک رو گرفتن.
Показати все...
💔 47❤‍🔥 12👍 12😱 10🤔 2
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هفتاد و شش. خسته و سردرگم کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه می‌شوم. نور خورشید دم صبح از پنجره تا انتهای هال کشیده شده و سایه مرمر را که طبق معمول هر صبح مشغول تمرینات یوگاست را با خودش همراه کرده. بعد از اتمام حرکتی که در حال انجام آن است چهارزانو به سمتم می‌نشیند و قبل از سوال پرسیدن سعی می‌کند با چشم‌هایش به حالم پی ببرد و چند لحظه بعد آرام میپرسد: -چه خبر؟ نمیتوانم مانند همان قهوه آماده و بی کیفیتی‌ که برای کمی سر حال آوردن بابک به خوردش دادیم و ته مانده‌اش را صرفا برای شکست دادن خواب‌آلودگی‌ام به جان خریدم تلخ نباشم... -این چه سوالیه از بی‌خبر دو عالم میپرسی! بدون هیچ واکنشی به طعنه‌ام همچنان منتظر جواب می‌ماند چون آنقدر از من شناخت پیدا کرده که بداند بی طاقت‌تر از آنم که چند دقیقه بعد، وقتی بعد از کیفم خودم را روی مبل پرت میکنم با ترکیبی از گلایه و حرص و غیبت شروع به تعریف کردن نکنم. -چی میخواستی بشه. من و آقا درگیر تیمار بابک مست و ملنگ بودیم. آخر هم بردیم خرابش کردیم سر آرزو چهار تا سرم و آمپول بهش بزنه حالش جا بیاد. ساحل هم که فقط حلوا حلوا نشد! وگرنه صفر تا صد امدادرسانی رو توی همون خونه کردن براش! از سر پایین انداختن کوتاهش متوجه می‌شوم در حال قورت دادن خنده‌ای است و با حرص سکوت میکنم. سرش را بالا می‌آورد و جهت بحث را عوض می‌کند. -با حامد صحبت نکردی؟ سرم را به نشانه منفی تکان می‌دهم. -من کلا دیگه برنگشتم خونه بابک...اون یک ساعت...یک ساعت و خورده‌ای هم که آقا بعد سپردن بابک به آرزو رفت بالا پیش ساحل من توی ماشین موندم... و بیشتر از غضب، با غصه زیر لب اضافه میکنم: -اون هم نیومد پایین! مرمر در حال لوله کردن مت میگوید: -چون اون ساعت‌ها اگه شهریار و نوید نبودن ساحل رو ساطوری میکرد! کنجکاو و متعجب صاف می‌نشینم و مرمر هم سمت دیگر مبل جا گیر می‌شود. -دیشب نوید هر وقت میتونست با پیام بهم گزارش میداد چه خبره...واقعا دستش بند جدا نگه داشتن حامد از ساحل بود! بعدش هم...حامد پیداش شد! ازم خواست خیلی مراقبت باشم و از تو بهش خبر بدم. پوزخند میزنم و مرمر ادامه میدهد: -خیلی بهم ریخت که تو از این جریان با خبر شدی، اون هم اینطور! میدونم غیر از حامد از ما هم‌شاکی هستی، اما مطمئنم شهریار برات دلایل ما رو توضیح داده. سرم را بین دست‌هایم می‌گیرم. -نمیدونم باید چیکار کنم! خیلی پیچیده‌است...الان راه سرراست تموم کردن رابطه‌ام با حامده! اما راه حل‌های انقدر ساده هم مشکوکن...از اون طرف میترسم اگه تمومش نکنم دو روز دیگه چیزهای جدیدی رو بشه یا پیش بیاد که بفهمم الان تازه روزهای خوبم بود! مرمر موشکافانه نگاهم می‌کند. -چرا میخوای ادامه بدی؟! چند لحظه بهت زده نگاهش می‌کنم. -شماها چرا اینطورید؟!! آقا که دیشب یهویی برمیگرده میگه تمومش‌کن! تو هم که الان میپرسی چرا میخوام ادامه بدم! شماها کلا درباره همه چیز انقدر خونسردید؟! با خودتون هم همینجوری تا میکنید؟! مرمر استکان دمنوشش را از روی میز برمی‌دارد و با لذت بو میکشد. -ما خواه ناخواه با چیزهایی که تجربه میکنیم، مخصوصا مرگ عزیزها و رفقامون، یاد میگیریم زندگی ادامه داره! کنار اومدنمون با چیزهایی مثل جدایی دو نفر تا مهاجرت تا مرگ به معنی کوچیک یا بی‌ارزش بودن اون‌ها نیست، به معنی بزرگ و ارزشمند بودن زندگیه! سکوت کردم و انقدر محو باور محکمی که نرم لابلای کلماتش پیچیده شده‌ام که با سؤالش به خودم می‌آیم. -جواب سوالت رو گرفتی؟ و وقتی حرکت کوچکی از من به نشانه مثبت میگیرد تکرار میکند: -پس حالا تو بگو چرا میخوای ادامه بدی؟ خواب‌آلودگی و خستگی شدید همیشه برایم مانند مستی عمل میکند، قلبم با وضوح بیشتری احساسات را لمس می‌کند و زبانم بیشتر به زدن حرف‌هایم میچرخد تا مزه مزه کردنشان. -آخه...آخه...باهاش دلم جوونه زده! تک خندی به حالم میزنم و آه میکشم... -میدونی چی میگم؟!! اینکه مثلا ببینم عینهو این نارنج وقت‌هایی که عصبانیه کم مونده موهای سرش پف کنه میاد پیشم بعد یک ساعت نگذشته آرومه...اینکه توی جمع دو کلمه حرف به زور از دهنش درمیاد اما وقتی خودمون دوتاییم طومار طومار حرف داره... سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و دست روی قفسه سینه‌ام میکشم. -اینا قشنگه...شبیه بردنه! من خیلی وقت بود یادم رفته بود برنده بودن چه حسیه! چشم‌هایم روی هم میروند و مرمر از جا بلند می‌شود. -برات بالش و پتو میارم. پات رو دراز کن همینجا بخواب. پر از خواهش نگاهش می‌کنم. -تو می‌دونی کار درست چیه مگه نه؟ مرمر دهان باز نکرده که گوشی‌ام در کیف شروع به لرزیدن میکند. دیدن اسم رئیس روی صفحه در عین عادی بودن، غیر عادیست! نگاهی با مرمر رد و بدل میکنم و با تردید جواب میدهم: -سلام آقا... نفسی میگیرد، سخت و دردناک...و نفس من بریده می‌شود! -دریا! باید بری کلاب!
Показати все...
❤‍🔥 49👍 19😱 4