🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش
هستم چون می نویسم،نوشتن زندگی من است. https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1 نویسنده ۳۰+ رمان چاپی📚 کسی
Більше20 871
Підписники
-2824 години
+1977 днів
+47430 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from 🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#پارت۹۳
_ موجودی ندارید که خانم!
حس کردم یک سطل آب داغ روی سرم ریختند. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
همهی خریدها را گذاشتم روی میز پیشخوان و کارت دیگری دادم.
دستگاه دوباره بوق زد. مردم محله زیرچشمی و با نگاه بدی زل زده بودند به صورتم.
از کجا به کجا رسیده بودم…
آقا مرتضی گفت:
_ میتونید نقدی حساب کنید دخترم.
حتی تک هزار تومن هم توی کیف نداشتم. آخرین اسکناسها را برای اجارهی پانسیون داده بودم. دوباره کیف را زیر و رو کردم.
جز یک پانصدتومانی چیزی نمانده بود. تنها امیدم همین مارت بود که آن هم مسدود شده بود. کارِ دایی بود میدانم!
میخواستم لهم کند. میخواست ثابت کند که بدون آنها و بدونِ پسرش، من هیچم…
یاد امیرپارسا قلبم را مچاله کرد…
آخرین بار، حلقهاش را داده بودم به بیبی و گفته بودم بدهد به صاحبش!
نمیدانم حلقه به دستش رسید یا نه، ولی میدانم از همان شب، برای جای خالش در انگشتم اشک ریختم…
به یاد آغوشهایش، بوسههامان، سر چسباندن به سینهی ستبرش بعداز هر بیداری…
زنی به مرد همراهش گفت:
_ این همونه که فیلمش پخش شد، شوهرش انداختش بیرون؟ لیاقت خونوادهی جواهریانو نداشت. یه پاپاسیام ندادن بهش!
صدای ترک خوردن قلبم را خودم شنیدم.
محکم پلک زدم. دردم آمده بود. چشمهایم پر شد. چه کسی میدانست من چهها کشیدم؟
زن دیگری خریدهایش را در بغل گرفت و آرام پچ زد:
_ با خرابیام نتونست به جایی برسه!
_ شنیدم آقا امیر امشب عقدشه.
همهچیز را تار میدیدم. نایلکسها و قفسههای فروشگاه جلوی چشمم بزرگ و کجوکوله شده بود.
آقا مرتضی کلافه پرسید:
_ چی کار کنم پناه خانم؟ مشتریهام منتظرن!!
هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم، که کسی درست پشت سرم با لحن قاطع و یخی گفت:
_ چی شده؟؟
صدای محکم امیرپارسا بود. جا خوردم. فکر کردم اشتباه میشنوم…
برگشتم…
اشتباه نبود. خودش بود. در یکی از همان کتشلوارهای خوشدوخت مشکیاش.
آقا مرتضی با احترام به او سلام و خوشامد گفت و تمام حاضران توی فروشگاه بهش سلام دادند.
هرچه من اعتبار و آبرو نداشتم،
او همیشه در چشم همه، عزیزکرده و محترم بود.
دستهایم میلرزید.
همهی جانم میلرزید وقتی پس از هفتهها دوری و بداخلاقی، آمد کنارم ایستاد و پرسید:
_ چی شده؟
ولی دیر آمده بود. بعداز آن همه درد و آن همه تنهایی، خیلی دیر بود…
امشب هم که عقدش بود.
_ چیزی نشده!
این را گفتم و آخرین چیزی که برایم مانده بود، یعنی لنگه گوشوارهام را درآوردم. گذاشتم روی پیشخان و خریدها را برداشتم.
پشت سرم چند تراول از کیفش روی میز گذاشت، گوشواره را برداشت و رو به بقیه گفت:
_ از سن و سالتون خجالت نمیکشید، پشت سر یه دختر جوون چرندیات میگید؟! پناه زن منه! نمیشینم سر جام اگه زبونی دربارهش اضافه و غلط بچرخه!
«زن من»؟؟
لابد یادش رفته بود که ما دیگر نسبتی نداشتیم. بغضم پررنگتر شد. باورم نشد. بعداز ماهها قهر و دعوا وجدایی، برای اولین بار شبیه امیرپارسای خودم شده بود…
ماشین سیاهش جلوش فروشگاه بود.
بازویم را کشید:
_ بشین تو ماشین کارت دارم.
_ من کاری ندارم.
_ پناه! بشین گفتم.
_ چرا اومدی دنبالم؟ حتی محرمتم نیستم دیگه. واس تومحرمنامحرمی مهم بود! نه؟؟؟ واس تو آبرو و حرف مردم مهم بود! دیگه پسرداییمم نیستی…
دستم را میان مشت گرمِ خود گرفت.
قلبم ریزش کرد.
_ تو هنوز زن منی! نبخشیدم باقی مدت صیغه رو! هفت روز ازش مونده. امشبم دائمی میشه!!
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
کعبهی من، چشمای دختری بود که از بچگی تو خونهی شاهبابام قد کشید و جلوی چشمم بزرگ شد. خانم شد. شبیه هیچکدوم از ما نبود. زبون درازی داشت و اطاعت کردن نمیدونست.
گفته بودن تنِ ظریفش، واس من خط قرمزه!
گفته بودن ممنوعه!
ولی من دل بستم بهش!
تبدیل شد به فکرِ روزهام و خواستهی شبهام…
تبدیل شد به دعای سر نمازم و دین و ایمانم!
وقتی همهی دنیا تلاش میکردن ازم بگیرنش و همهچی تموم شده بود، رفتم سراغش!
نشوندمش سر سفرهی عقد و این جرقهی شروع یه انفجار بزرگ شد….
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Repost from N/a
00:16
Відео недоступнеДивитись в Telegram
یاسمن برای موتور سواری هیجان داشت.دستش را دور کمر محمد حلقه کرد. صورتش را به شانه محمد چسباند و لبهایش را جلو برد.هوس شیطنت به سرش افتاده بود.لبش را به گردن محمد چسباند و نرم بوسید.چشمان مرد جوان گرد شد.
دختر سر بلند کرد و لبخند شیطنت باری زد.
محمد لب زد: نکن. یکی میبینه.
یاسمن باز بوسید.محمد صاف نشست و گردنش را به سمت مخالف یاسمن متمایل کرد بلکه بتواند از دسترس دختر دورش کند.یاسمن اما کوتاه بیا نبود و اینبار بوسهی عمیقتری بر گردن او نشاند.محمد نگاهش کرد و باز لب زد: میگم نکن. زشته دختر
مرد دستش را روی کمر نامزدش گذاشت و فشرد: بریم تو
یاسمن همچنان سرجایش ایستاده بود: بابا اسماعیل ناراحت میشه اون گفته بود نباید شب بیام خونهی شما.
محمد تخس گفت: اولا که تو همین الان هم زن منی اگه دلم بخواد میبرمت خونهمون، ثانیا نگفته بود که من نمیتونم بیام خونه شما
در ضمن یاسمن خانوم این سرپیچی از قوانین بابا اسماعیلت، تاوان کرمای که روی موتور ریختی قشنگم.
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
یک پسر حساس داریم و یک دختر شیطون.😂
کلیپ ببینید یک نمونه دیگه از شیطنت
2.22 MB
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Repost from N/a
00:17
Відео недоступнеДивитись в Telegram
اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که:
1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سریخور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه
2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه
3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍
4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️🔥
5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂😂
پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت:
-کجا مصیبت؟
-نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم!
دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید:
-بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره!
لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم:
-هیییین،تو باشگاهیم. زشته!
اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد:
-چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!
1.40 MB
همین حالا در #ایگل_پلاس عضو شو و پنجاه پارت جلوتر رو بخون 🤩 با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت
#ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر👏🏻
حق عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰،۰۰۰ ریال )
6037701165991479
6037697507207816
6104338671465454
نیلوفر لاری
بخاطر #محدودیت_بانکی سه شماره کارت گذاشتیم
لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام(ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر🙏🏻👇🏻
@ped_ramm
Repost from 🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ تبریک میگم. داری بابا میشی داداش! پناه حاملهست!
رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم:
_ چچرا اینجوری نگام میکنی؟
بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکهتیکهت میکنم پناه! فقط به خاطر هلنبانو الان نشستم سر جام.
دلم شکسته بود. انتظار این عکسالعمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود…
چشمهایم ناباور و خیس شد:
_ چچی… میگی؟
بیبی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه میکرد پرسید:
_ اون بچه، آیندهی خاندان ماست. مراقبش باش.
زندایی قرص قلبش را خورد و گفت:
_ اگر بچهی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید:
_ با کدوم حرومزادهای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمیگرده؟
_ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز میخونی، داری تهمت میزنی؟؟
_ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…!
داشت سکته میکرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل میکرد.
_ به خدا داری اشتباه میکنی…
حس میکردم دستم دارد میشکند.
غرید:
_ تا عملِ قلب هلنبانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم میکنی از این خونه میری.
هلنبانو شربت بیدمشکش را هم میزد. به ما مشکوک شده بود. پرسید:
_ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟
گرمای دستش را از دستم کشید.
برخاست و با قدمهای بلند به سمت اتاقمان رفت. همینکه وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت:
_ اون شب با کی بودی؟؟
_ با هیچکس… به روح پدرم قسم، هیچکس.
_ خفهشو دروغ نگو! خفهشو!
خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوریاش را نداشتم. توان اثبات بیگناهیام را نداشتم. همهچیز به فیلمهای پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمیگشت.
ولی این بچه، بچهی خودش بود…
از اتاق رفت و برنگشت.
از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانیاش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه حتی اسمم را صدا زد.
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
چهار روز بعد
باران میبارید. مقابل بیمارستان اشکهایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت:
_ به سلامت!
_ چهجوری میتونی انقدر نامرد باشی امیر؟ هلنبانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم…
عربده کشید:
_ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفهی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله میکنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم.
ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم.
_ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی!
همهی وجودم درد میکرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس میکردم از بغض و خشم دارد میمیرد…
ما عاشق هم بودیم…
ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود…
ولی نمیدانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو یه شب بارونی با بچهای که میگفتن آیندهی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردی… گفت دیگه دوستم نداره و منِ بیحیا رو واگذار میکنه به خدا! مردی که میپرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر میتونست بچهی مریضشو ببینه.
بچهای که به محبت پدرش نیاز داشت...
بعد سالها من و امیر با هم روبهرو شدیم…
رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقهی انگشتش…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Repost from N/a
من حتی وقتی تو رو یادم نمیاومد عاشق بودم یاسمن
محمد او را نگاه کرد چشمانش چنان آزردگیاش را بابت دروغهایی که میشنید هوار میزد که یاسمن بالاخره کوتاه آمد. مظلومانه گردنش را کج کرد:
-بزار حالت بهتر بشه حرف میزنیم.
محمد فریاد کشید:من حالم خوبه.
دخترک ترسید، دو قدم عقب رفت .
محمد دست آزادش را بالا برد:
- خیلی خوب نترس، ببخشید. هرچی میخوای بگی من به تو آسیب نمیزنم، حتی اگه نشناسمت. حتی اگه از همهی خاطرههام با تو فقط موهات رو یادم باشه. من حتی الان که تو رو یادم نمیاد بازم عاشقتم.
لبخند زد تا دخترک آرام شود:
- بااینکه چیزی ازت تو خاطرم نیست ولی بازم میبینمت قلبم تند میزنه. پس تو رو خدا حرف بزن و بگو ماجرا چیه و تو رو خدا از این حال بدی که چند ماهه گریبانمرو گرفته نجاتم بده یا لااقل کمک کن از این حال مزخرفی که بعد شنیدن حرفهای تو به جونم افتاده خلاص بشم. تو داشتی از نگار حرف میزدی از اینکه زن من نیست. بهم بگو این زنی که توی خونهی من و میگه از من حاملهست کیه؟
کلمات در دهانش شکستند و طوری شکسته و با فاصله از دهانش خارج شدند که یاسمن به زور متوجهشان شد:تو گفتی بچهاش مال من نیست؟
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.