cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ماتیک💄

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Більше
Рекламні дописи
72 139
Підписники
-7924 години
-8757 днів
-47330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.35 KB
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری‌... آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد. رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش... از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون  شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت... رادان:برو پی کارت بچه...بابات می‌دونه این وقت شب خونه نیستی؟ ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد... بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش می‌خوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟ تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟ قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر... رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد... رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه... آوا دوباره با بغض گفت آوا:تو که هر هفته کیس عوض می‌کنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم... رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه... با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد... بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود... آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم... آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد‌‌‌‌‌... 🤤🔞🔥 https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0 https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0 https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0 ❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی می‌ره سراغ تنها مردی که می‌شناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک می‌کنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
Показати все...
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...! زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خنده‌مو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم. -دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟ قبل جواب دادنم مایا بلند گفت: -بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟ از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید: -حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته. وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت! تند گفتم: -نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟ مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد: -کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم! با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم! -دنــیز! با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم. -چی شد دنیس جون؟ با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد! اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم. تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود! -شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان خرناسی کشید و مکی به گلوم زد. -نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم! سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد. با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم. -شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد! چونه‌مو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن ناله‌ی من غرشی از لذت می کنه! -اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم! با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود! -شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق... برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش می‌درخشه.... -شرط داره! منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده می‌گه: -امشب می ذاری ببندمت به تخت! لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش می‌کنه؟ از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه می‌ترسم! -زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم! وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم... -باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد! سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم: -آخ... شهراد! -عاااه... دنیز امشب کاری باهات می‌کنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
Показати все...
Repost from N/a
داداشه میگه تو راست کن من قول میدم دختره چپ نشه _اونجای من از مال خر هم دراز تر و کلفتره من یه بدنسازم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر  ریزه میزه فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟ این بچه زیر من میمیره داداش _والا اون دست بیل تو اگر خودی نشون داد من قول میدم این دختره هیچ کاریش نشده _آیهان _چیه خب  تو اصلا راست می‌کنی که نگران چپ شدن این دختره‌ی _اومد و من راست کردم این و میخوایی چیکار کنی؟ _تو راست کن من قول میدم این چپ نشه بابا  این دختره خاله اش فاحشه خونه داره گول باکره بودنش و نخور یه عمر لنگ های هوای بقیه رو دیده اصلا از کجا معلوم ترمیمی نباشه از پشت شیشه نگاهی به دخترک انداخت سینه های درشت و اندام زنانه اش نشان از تازه کار بودن نمیداد اما چشم‌های درشت آبی رنگش با آن استرس و نگرانی  آیکان را به شک می انداخت _گول چهره اشو نخور داداش من صدتا  زن و زیر و رو کردم این و یافتم آزمایشم گرفتم ازش تر و تمیزه برو یه ناخونک بهش بزنن ببین چیزت وامیسته اگه اوکی بود بکش زیرت اگرم نه ردش می‌کنم بره دیگه چته تو جوری بور گرفته انگار تحریکم میشه آقا 35 ساله یک خاندان درگیر چیز تو ان بعد تو نگران حال این دختره‌ی برو برو تو اگه راست شد دل یه طایفه رو شاد می‌کنی با اخم به لودگی های برادرش چشم غره رفت حق داشتند تحریک نشدنش شده بود قوز بالا قوز او آیکان ورناکا بود وارث ثروت بزرگ ورناکا ها ثروتی که دردش را دوا نکرده و هیچ مرد و زنی نتوانسته بودن تحریکش کند و حالا  با درز کردن این خبر در اینترنت در مرز فرو پاشی آبرو و مقامش بود. _اگه تحریکم نکرد بهش دست نزنید بفرستش یه جای امن دور از خاله اش چهره‌اش یه جوریه که دلم نمیخواد برگرده به اون جهنمی که توش بوده...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 به محض اینکه وارد اتاق شد مجذوب چشم‌هاز دخترک شد _لخت شو _چی؟ _گفتم لخت شو _من...خب.... _لخت میشی یا برمیگردی پیش خاله ات دخترک ترسیده سر بالا آورد و چشم‌های خیس لب زد _نه لخت لخت میشم _بدو تا شب وقت نداریم خانم.... رایا با استرس تند تند لباس خوابی که به زور تنش کرده بودند رو در آورد و با گونه های سرخ شده دست روی ممنوعه هاش گذاشت آیکان با حس تیر کشیدن کشاله رانش به طرف رفت و دست هاشو کنار زد بدن کوچولو صورتیش باعث شد بدنش منقبض بشه سرش و لای مو‌های دختر برد و گفت: _چه بوی خوبی میدی تو تا حالا با کسی بودی کسی بهت دست زده دستمالیت کرده لحن مالکانه مرد باعث شد رایا تند و با خجالت سرشون تکون بده بگه _نه _چطور ممکنه تو توی فاحشه خونه بزرگ شدی _از دست خاله ام فرار می‌کردم اما این سری گفت اگه نیام پیشتون من و میفرسته پیش اون مرداها تا همه باهم منو..... صدای وحشت زده رایا باعث شد آیکان مالکانه دست دور شونه هاش بپیچه _هیس گریه نکن کوچولو تو پیش منی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه _یعنی خودتونم چیز نمی‌کنید باهام _چیز؟ _آره دیگه از اون کارا آیکان بدن تحریک شده اش رو به پهلوی رایا فشرد _به نظرت میشه باهات چیز نکرد وقتی بعد یه عمر عطرت من و مست کرده _نه ...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 توی پارت بعدی دختره و پسره باهم بعلهههههه #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
Показати все...
عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

Repost from N/a
-واژن دخترتون یه خورده پاره شده و خونریزی داره‌. به خاطر رابطه‌ی پر خشونت و طولانیه. میتونید از همسرشون شکایت کنید اگر... پیمان با حوصله‌ای سر آمده رو به دخترک لرزان و رنگ پریده‌ی روی تخت غرید: -پاشو شورتتو بپوش! رو به دکتر ادامه داد: -دخترم نیست، زنمه! طبابتتو بکن دکتر جای اینکه سرتو بکنی تو باسن زندگی بقیه. بده من نسخه رو! آذین با چشم‌های اشکی و ملتمسش به دکتر نگریست. وقتی چهارده سالش بود پیمانِ نیک‌زاد او را دزدید. در هفده سالگی‌اش با زور و کتک عقدش کرد و حال زندانی و زیر خوابه‌اش بود. دکتر لبخندی تصنعی زد و با مراعات گفت: -آقای نیک‌زادِ عزیز بنده قصد جسارت نداشتم. تن دختر کوچولومون پر از کبودی و خون مردگیه.‌‌ رد طناب دور مچ دستاش و پاهاشه. انگار طولانی مدت بسته شده. عذر میخوام می‌پرسم گرایش خاصی دارید؟ پیمان بی‌توجه به حضور دکتر ضربه‌ای روی رانش زد و دخترک مطیعانه روی پاش نشست. تره موی نارنجی رنگ را پشت گوشش گذاشت و پرسید: -من دست و پاتو می‌بندم؟ دخترک از ترس او دروغ گفت: -ن‌...نه -من کتکت می‌زنم؟ تو تخت اذیتت میکنم بچم؟ چانه‌اش لرزید و مرد خشن نگاهش کرد. با بغض گفت: -نه...همیشه مراقبمی...اذیتم نمیکنی دست مرد نوازش گونه روی کمر لختش کشیده شد: -برو لباساتو بپوش بریم خونه قلبش درد می‌کرد. نمی‌خواست به آن جهنم برگردد. هر وقت بهانه‌ی مادر و پدرش را می‌گرفت پیمان او را در زیر زمین تاریک ویلا یا قفس سگ‌ها زندانی می‌کرد‌. بعضی اوقات هم مثل حالا چند روزی غذا نمی داد بخورد. صدای دکتر درآمد: -این دختر چند روزه آب و غذا نخورده. از دخترای هم سن و سال خودش کم وزن‌تره. نکنه همیشه جیره بندی شده بهش آب و غذا می‌دید؟ پیمان ران لطیف دخترک را نوازشی کرد و دخترک با بغض و ترس گفت: -من بهشون نگفتم -لباساتو نپوشیدی!!! -ال...الآن می‌پوشم تند تند لباس‌هاش را پوشید و وسط اتاق ایستاد. پیمان نسخه را از زیر دست دکتر کشید و غرید: -بفهمم جایی پشت من زر زدی از بیمارستان اخراجی خانم دکتر! -آقای دکتر نیک‌زاد بزرگوار!...خانم کوچولوی شما بارداره، اونم دو ماه و نیمه! -کم چرت و پرت بگو! نکنه می‌خوای پرونده طبابتتم بره هوا؟ زن با جدیت گفت: -خانم بارداره! بُنیه ضعیفی هم داره. سوای اون رَحِمِش اونقدر ضعیفه که من گمون نمی‌کنم با این وضع رابطه‌‌ی جنسیتون جنین نیفته! آذین وا رفته و هراسان بازوی پیمان را گرفت: -من فقط هفده سالمه...تو رو خدا...من بچه نمی‌خوام پیمان کمر باریکش را در برگرفت و با آرامشی ساختگی پرسید: -وضعیتش الآن چطوره؟ -به معنای واقعی کلمه افتضاح! جنین اصلا رشد خوبی نداشته. مواد مغذی کافی نه به مادر رسیده نه به بچه. از طرفی خانمتون از لحاظ روحی به شدت داغونه و این مسئله رو بچه هم تاثیر می‌ذاره‌. تا حالا به پرش پلک و لرزش دستاش دقت کردید؟! دخترک نالید: -بریم خونه...بریم -داروهای لازمو نوشتم. ماه دیگه بیاریدش برا سونو. اگه بچه و مادر بچه رو دوست دارید بهشون برسید. اگر نه حاملگی پر خطری تو راهه و ممکنه هم بچه رو از دست بدید و هم مادر بچه رو! پیمان دندان قروچه‌ای کرد و دخترک از ترس حرف هایی که شنیده بود بلند بلند زیر گریه زد. از اتاق دکتر بیرون زدند و سوار مزدا تری‌اش شدند. صدای گریه‌هاش روی مغزش بود. -بسه! سرمو نبر باز! -من...بچه نمی‌خوام...می‌خوای من بمیرم آره؟...من از قبر می‌ترسم...از بهشت زهرا می‌ترسم...تو رو خدا سقطش کنیم پیمان عصبی گوشه‌ی لبش را جوید و صدا بالا برد: -می‌زنم دهنتا! اون پدرسگ یه حرفی زد. کی گفته قراره بمیری؟ از صدای بالاش پلک دخترک پرید و لرزش دست‌هاش شروع شد. خواست دست دخترک را بگیرد که عقب کشید و به پنجره چسبید. نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت: -برات جیگر بگیرم کوچولوم؟ دخترک عذاب وجدان به جانش ریخت: -س..سه روزه..بهم غذا ندادی..فقط به خاطر این که گفتم از پشت نه -هر چی آذین خانم بخواد براش میخرم بخوره...دیگه هم دست و پاشو نمی‌بندم و تو تخت بهش سخت نمی‌گیرم -ازت متنفرم! پیمان گونه‌اش را بوسید: -پررو نشو! میرم جیگر بگیرم الآن میام یادش رفت قفل ماشین را بزند. یادش رفت که این دختر بال بال می‌زند برای رفتن. آذین دست لرزانش را سمت دستگیره برد... https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

-دکترجان، خوب شد رسیدید. این خانم کوچولو عمل چشم داره‌. اگه همین روزا عمل نشه واسه همیشه نابینا میشه! پیمان با اخم‌هایی در هم به دخترک کم سنی که لبه‌ی تخت نشسته بود نگریست. چشم‌هاش باندپیچی بود. دخترک با چانه‌ای لرزان و بغضی سنگین گفت: -عمو من نمی‌خوام کور بشم مرد خطاب به پرستار با لحنی خشن و بی‌حوصله غرید: -چرا عمل نشده پس؟! زن جوان دستپاچه توضیح داد: -باباش پول عملو نداره هیچ کس حاضر نمیشه عملش کنه آقای دکتر دخترک پاهای آویزان شده از تخت را با استرس تکان تکان داد. بینی‌اش را پر صدا بالا کشید و معصومانه و رنجور گفت: -اگه داشته باشه هم نمی‌ده. دیگه دوسم نداره پیمان با لب‌های بسته لبخندی زد. دخترکِ دوست داشتنی‌! -بگو اتاق عملو آماده کنن کریمی! -چشم دکترجان. خدا خیرتون بده با رفتن کریمی روی مبل راحتی اتاقش نشست. دو دکمه‌ی ابتدایی پیراهنش را باز کرد و پاهاش را روی میز انداخت. -اسمت چیه؟ -آذین هومی کشید‌. آن زن های کاربلدی که در تختش جولان می‌دادند را دیگر دوست نداشت. این دختر برای مدتی کوتاه حالش را جا می‌آورد. -چند سالته؟ -یه ماه دیگه میشم هفده سال -بچم! بابات اذیتتم می‌کنه؟ دخترک ناخنش را به دندان گرفت. غرید: -بس کن! کثیفه آذین با بغض توضیح داد: -ببخشید...بابا توحیدم خیلی مهربون بود از وقتی مامانم مرده بد اخلاق شده. بعضی وقتا منو می‌زنه. دیگه هم نمی‌ذاره برم مدرسه شنیدنِ نامِ توحید رگ گردنش را بر آمده کرد. نگاهی به فامیلی دخترک انداخت. آذینِ درخشان...فرزندِ توحید! شوهر خاله‌ای که قریب به یکسال بود از دستش فراری بود. دندان قروچه‌ای کرد. رنگ نگاهش عوض شد. پر شد از کینه و غضب! -اگه دخترِ من بشی چشماتو رایگان عمل می‌کنم! -من بابای خودمو دوست دارم ولی -گوش بده به من کوچولوم. اگه چشماتو عمل نکنیم واسه همیشه کور میشی. بعد باباتم حوصله یه دختر اینجوری رو نداره. حتماً به یه پیر هاف هافو شوهرت میده. ولی اگه بیای پیش من، می‌ذارم درس بخونی. کتکت نمی‌زنم هیچ وقت. همیشه هم مراقبتم دخترک بازویش را ملتمس گرفت: -عمو میشه من بچه بابام باشم ولی چشمامو عمل کنی؟ بعدش می‌رم کار میکنم پول در میارم میام پرداخت میکنم پیمان با پشت انگشتانش گونه‌ی دخترک را نوازشی کرد و لب زد: -من دوست دارم دختر کوچولو ببرم تو تختم دخترک به گریه افتاد. -گریه کنی چشمات درد می‌گیره ها -عمو همه می‌گفتن تو آدم خوبی هستی. به بچه‌هایی که خونواده هاشون پول ندارن کمک می‌کنی تخت سینه‌ی دخترک زد و او روی زمین افتاد. -آی... -آی و کوفت! دیگه داری حوصلمو سر می‌بری. لیاقت نداری آخه تو. حقته کور بشی بیفتی ته خونه سگم نگات نندازه دخترک به پایش افتاد: -عمو ببخشید...قبوله...قبوله -آفرین دخترِ عاقلم. آخرشب می‌گم ببرنت اتاق عمل. عملت که تموم شد واسه همیشه از تهران می‌ریم https://t.me/+qV1kvjX5oFFhY2Vk https://t.me/+qV1kvjX5oFFhY2Vk https://t.me/+qV1kvjX5oFFhY2Vk
Показати все...
00:32
Відео недоступне
👙لباس زیرشو پرت کرد وسط خیابون😳 چرا ‼️👇👇 https://t.me/+20O4EszEZX8zODlk https://t.me/+20O4EszEZX8zODlk 😱تنها کانالی که تنحور تمام لباس زیرهارو گذاشته H 🧚‍♀انواع کاستوم و بادی و بیکنی و لباس خواب در فروشگاه اینترنتی ژاوو
Показати все...
10.53 MB
sticker.webp0.01 KB
Фото недоступне
بالاخره همستر قابل فروش شد کانال زیر سکه های همستر  شما را به قیمت مناسب از شما خریداری میکند👇 https://t.me/+U6JE5JjDD4diYjNk https://t.me/+U6JE5JjDD4diYjNk ¹²
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.