cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Більше
Рекламні дописи
74 411
Підписники
-16624 години
-1 1947 днів
+5 61930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :     •° @Proxy     ‌     •° @Proxy
Показати все...
🚫 فوری فوری به علت فوت رئیسی نت‌ها ملی میشن بزودی، جوین بشید کانال فیلرشکن ملیمون و پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️ https://t.me/+ZLa1mn6BkCE3ZWRl
Показати все...
🚫 به علت فوت احتمالی رئیسی ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال فیلرشکن ملیمون و پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️ https://t.me/+fqbEPNT2bqBmNGU1
Показати все...
Repost from N/a
زیردل دخترک نق نقشو ماساژ داد و بعد بوسه ای که به سینه سفید و پنبه ای زنش زد، سریع فاصله گرفت. -استراحت کن میگم غذاتو بیارن اینجا. نورا سریع دستاشو به سمتش بلند کرد و تقلا کرد تا تو بغلش بشینه. داشت از بوی شدیدش دیوونه می شد... این دختر خود مرگ بود! -نرو دیگه بمون بغلم کن خیلی درد دارم... لطفا! هر لحظه کنترل خودش سخت تر میشد! سریع وایستاد و تند گفت: -نمیشه جلسه دارم باید برم. برات نوار خریدم غذاتو خوردی بذار و بخواب باشه؟ لب های نورا ورچیده شد و یکدفعه با چشمای اشکی گفت: -آتحان جونم پس حالا که میری منم باهات بیام دیگه باشه؟ مواظب خودم هستم! قول میدم! نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه! -وقتی گفتم نه یعنی نه. تو چرا حرف حالیت نمیشه بچه؟ فقط ساز مخالف زدن بلدی! صدای بلندش لب های دخترک دل نازکشو برچیده تر کرد و باعث شد اشک تو چشماش حلقه بزنه! -منو ببین نورا گریه کردی نکردیا. خوشم نمیاد هر چی میشه با گریه می خوای کارتو پیش ببری! و همین حرف کافی بود تا گونه های دخترک تو صدم ثانیه خیس بشه. -لاالله الا الله چته آخه تو؟ چرا هر بار که پریود میشی باید باهات داستان داشته باشم؟! نورا ناراحت دستی به اشک هاش کشید و هق زد. -چون هر بار که پریود میشم باهام مثل یه موجود نجس رفتار می کنی و ه..هی می خوای ولم کنی بری! از حرص و خواستن زیاد دستاش مشت شدن و داشت می مرد که بهش حمله نکنه و خون دخترکشو نمکه! به سختی گفت: -چرت و پرت نگو خانومم باشه؟ حالا هم جای این مزخرفات استراحت کن تا... و یکدفعه نورا جیغ زد: -اگه چرت و پرت نیست خودت برام نوار بذار! وا رفت و تو صدم ثانیه حس شکار کردن دختر وجودشو پر کرد! -چ..چی؟! نورا با چشمای اشکی مصمم سر تکون داد. -یا خودت برام نوار بهداشتیمو می ذاری یا اینکه قبول می کنی موقع پریودی منو مثل یه موجود کثیف و نجس می بینی! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Показати все...
Repost from N/a
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمی‌تونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه می‌کرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست گفت: - این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟ - نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو می‌خوان انگاری! دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه می‌کرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود! برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین می‌پرید لب زد: - با مزه ای و کاش چشم عماد به دخترک نمی‌خورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد... https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق می‌کردم. و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود می‌کرد و هیچی نمی‌گفت ولی می‌دونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید: - پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمی‌خواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟ موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار می‌کرده خب می‌خوان اعدامش کنن تو می‌تونی نجاتش بدی چرا این کارو با من می‌کنی؟ سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد: - شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه! هیچی نگفتم که ادامه داد: - زورت نمی‌کنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت اشکام قطع نمی‌شد و داشتم چیکار می‌کردم؟ روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو‌ بستم که بالا سرم اومد. نگاه خیرشو حس می‌کردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم. چشمامو‌ باز نکردم که صداش در گوشم پیچید: - تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمی‌شد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد: -می‌دونستم، اذیتت نمی‌کنم! و... https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
Показати все...
Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+IPRS8Sn4iXc3Y2M0 https://t.me/+IPRS8Sn4iXc3Y2M0 https://t.me/+IPRS8Sn4iXc3Y2M0 https://t.me/+IPRS8Sn4iXc3Y2M0 https://t.me/+IPRS8Sn4iXc3Y2M0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+spvxr6kMMxlhYTdk #پارت‌آینده
Показати все...
Показати все...
Показати все...