cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ایـݩ درد شـد درمـاݩِ مـݩ...🤍 _ا.اصغرزاده_

شده آیا تهِ یک شعر ترک برداری؟!! _فاضل نظری_ هرگونه کپی از رمان حرام..🚫

Більше
Рекламні дописи
189
Підписники
Немає даних24 години
-37 днів
-1130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۸۱ کامیار با کیسه ی غذا که وارد اتاق شد من حاضرو آماده رو تخت نشسته بودم، متعجب پرسید: -کجا حاضر شدی؟ -مرخص شدم خب، می تونیم بریم! کامیار جلو اومد و گفت: -جدی؟ الان اصلا درد نداری؟ سرم را تکان دادم: -نه، فقط باید دینارو ببریم دکتر کودک، پرستار می گفت زردی داره! کامیار کیسه ی غذارو رو میز گذاشت و گفت: -حتما، دیروز دکتره خودش بعد از معاینه گفت ببریمش مطبش بعد از ظهر میبریم.. بعد به سمت دینا رفت و در آغوشش کشید، کیف و کیسه ی غذا و کیسه ی دارو رو هم برداشت و روبهم گفت: -پس پاشو گلم، میتونی راه بری؟! بلند شدم و گفتم: -آره می تونم بریم. کنار کامیار رفتم و باهم از اتاق خارج شدیم، به سمت انتهای سالن رفتیم و سوارِ آسانسور شدیم، نگاهِ کامیار کاملا به چشم های بسته ی دینا بود و من به بدنه ی فلزی آسانسور تکیه دادم و نگاهم بی اراده و خیره ی کامیار بود، به خودم که اومدم دیدم با لبخند نگاهم میکنه، آسانسور ایستاد و کامیار در حالی که کیفِ دینارو از زمین بر می داشت پرسید: -چرا اونجوری نگام میکنی تینا؟ از آسانسور خارج شدم و فقط سرم را تکان دادم، به سمت ماشین رفتیم و کامیار درِ جلو را باز کرد و کمکم کرد نشستم، دینارو تو آغوشم گذاشت و درا بست و وسایل را پشت ماشین قرار داد و ماشین را دور زد و نشست و راه افتاد. دینا آرام آرام چشم هایش را باز کرد و هی دهنش را بازوبسته می کرد و دست هایش را تکان میداد،دستش را گرفتم و روبه کامیار گفتم: -وای کامیار دینا گرسنشه! کامیار زیرچشمی نگاهمان کرد و گفت: -داریم میرسیم عزیزم .. #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 2
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۸۰ -خب الان یعنی چی؟شیر ندارم من؟ کامیار لبخندی آرام زد و گفت: - عیب نداره خانومم،همین که خودت سالمی برا من دنیادنیا ارزش داره! نگاهی به صورت قرمزِ دخترکم انداختم و روبه کامیار گفتم: -اسمش همونیه که گفتم؟! چشم هایش را باز و بسته کرد: -آره عزیزم همونی که خودت گفتی! گونهی دخترکم را بوسیدم و با نگاه به چشمهایِ بستهاش گفتم: -دینا کوچولو خوش اومدی! کامیار نزدیکتر شد و سرم را در آغوش کشید و بوسه اش را رو فرقِ سرم متوجه شدم! -مامانم اینا خبر ندارن؟ -نه عزیزم،ولی مامان خودم زنگ زده بود گفتم بهش گفت شاید تا دوهفته بیان! آهی کشیدم و حرفی نزدم، کامیار آروم دینارو از آغوشم گرفت و درحالی که بوسش می کرد روبهم گفت: -چی میخوری برات بگیرم! -نمیدونم فرقی نداره، الان تشنمه! کامیار دینارو رو تخت کوچیک کناریم قرار داد و یک لیوان آب برایم آورد...آب را خوردم و کامیار با گفتنِ میرم غذا بگیرم از اتاق خارج شد. بالافاصله پرستار وارد شد و روبهم گفت: -خوبی خانومی، درد نداری؟ سرم را تکان دادم: -نه فقط کمرم کمی درد داره. با لبخند سرش را تکان داد: - زایمانت لیزری بود دردی متوجه نمیشی، الانم پاشو کمکت کنم برو دستشویی راحت بودی مرخصی! سرم را تکان دادم و پرستار دستم را گرفت و کمکم کرد بلند شد و دمپایی های آبی رنگ را پوشیدم و به کمک اش به سمت سرویس رفتیم.. #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۹ کامیار سریع ماشین را روشن کرد و با تمام سرعت به سمت بیمارستان راه افتاد... از درد جیغ می کشیدم و حالم اصلا خوب نبود! وقتی رسیدیم بیمارستان از شانسِ گندِ من دکتر خودم نبود، زنگ زدن بیاد و تا اومدنِ اون و از درد بی حال شده بودم. وقتی چشمامو باز کردم، همه چیز تار بود، کمرم به شدت درد میکرد و سرم کیج میرفت. کمی که حالم جا آمد تونستم دورورمو تشخیص بدم، تنها بودم و دستم که به سمت شکمم رفت خالی بود، قلبم ثانیه ای ایستاد و یهو همه چیز یادم اومد،من دردم گرفته بود، خدایا یعنی بچم دنیا اومده! وای خدا! کمی تو جام جابجا شدم که کامیار با یک کیسه تو دستش وارد اتاق شد، با دیدنم سریع به سمتم آمد و با لبخند پرسید: -خوبی؟ درد نداری؟ سرم را تکان دادم: -نه خوبم،ـبچم کو کامیار؟ کامیار کیسه ی تو دست اش را روی میز قرار داد و گفت: -الان میارمش عزیزم! رفت بیرون و من سرم را به بالشت تکیه دادم و چشم هایم را بستم، با صدای پایی چشم هایم را باز کردم و کامیار دختر خوشگلمو که تو پتوی صورتی پیچیده شده بود بغلم داد و من از خوشحالی اشکِ گوشه ی چشممو پاک کردم و تو آغوشم فشارش دادم! دستی رو صورتش کشیدم و روبه کامیار گفتم: -پس چرا گرسنه نیست؟ کامیار در حالی که با انگشت اشارش گونه ی دختر کوچولومو نوازش می کرد گفت: -شیر خشک دادن بهش! با اخم پرسیدم: -چرا انوقت؟ کامیار با کلافگی گفت: -دردت زیاد بود اصلا بی هوش نمی شدی خیلی بهت آمپول بیهوشی زدن از دیروز صبح به هوش نیومده بودی داشتم روانی می شدم، دکترت می گفت طبیعیه اما من دلم آروم نداشت، باورت میشه تینا منم همین الان دیدمش ! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 3 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۸ لبخندی بهش زدم و بلند شدم، حال تکون خوردن نداشتم اما حوصله ام به شدت سررفته بود! حاضر که شدم همراه کامیار رفتیم پایین و با ماشین رفتیم بیرون...اوایلِ آبان بود و بارانِ پائیزی گاهی زمین را خیس میکرد. -خب خانومم کجا بریم؟ -هیچ جا فقط بچرخیم! کامیار دستی را شکمم گذاشت و گفت: -نکنه دختر کوچولم هوسِ گردش به سرش زده! با خنده سرم را تکان دادم: -آره خیلی هم حوصله اش سر رفته! کامیار با خنده دستم را گرفت و درحالی که کوتاه فشار میداد گفت: -الهی قربونِ جفتتون برم! آهی کوتاه کشیدم و حرفی نزدم! ساعت از دوازده هم گذشته بود و ما هنوز تو خیابانا بودیم، کم کم چشمانم داشتند گرم می شدند که با لگدِ محکمِ دختر کوچولوم چشم هایم یک ضرب باز شدند و صاف نشستم! کامیار متجعب نگاهم کرد و نگران پرسید: -چی شد تینا؟ دست ام را تو پهلوم گرفتم و گفتم: -لگد زد! کامیار خندید و دستش را رو شکمم قرار داد، چند دقیقه که گذشت احساس کردم ته دلم یه چیزی ریخت، درد از زیرِ دلم شروع می شد و میزد تو کمرم! انقدری شدید که حالت تهوع هم سراغم آمده بود! کامیار که متوجه وضعیتم شد و کنارِ خیابان توقف کرد، کامل سمتم چرخید و نگران پرسید: - چی شده؟ داد زدم: -نمی بینی دارم میمیرم از درد، خب برو بیمارستان! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۷ -واه واه خب حامد اگه نمیخواستش غلط میکرد باهاش رابطه داشت! کامیار درِ اتاق و باز کرد و درحالی که اشاره میکرد برم داخل گفت: -بی خیالِ این حرفا بگو ببینم این کادو مناسبتش چی بود؟ اشاره به تیشرتِ تنش کرد! سرم را پایین انداختم و به سمت تخت رفتم،نشستم و سارافونم را از تنم خارج کردم. نشستنش را کنارم احساس کردم و برگشتم سمتش، نگاه ام می کرد. دستش رو صورتم نشست و لبش زمزمه کرد: -چرا انقدر دوستت دارم؟ قلبم تندتند زد و اولین بارش بود! _ _ _ _ _ آخرای ماهِ بارداریم بود،کامیار دیگه سهلانکاری نمیکرد و خیلی مواظبم بود،تایمِ دقیقِ دکتر و سونوگرافی و آزمایشم را میدانست و پابه پام همشو میومد! حتی وقت زایمانمم پرسیده بود و از دکترم برا لیزر وقت گرفته بود!! مهربان بود مهربانتر شده بود! حتی یه ذره هم اذیتم نمی کرد و من کمکم احساس میکردم دارم حسِ وابستگی بهش پیدا میکنم! روی تخت نشستم و روبه کامیار که با لپ تاپش سرگرم بود گفتم: -کامیار میشه بریم بیرون دلم گرفته!! لپتاپش را بست، نگاهم کرد و گفت: -آره گلم چرا نمیشه پاشو حاضر شو ! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۶ سرم را با میوه خوردن گرم کردم،تا موقع شام حرف از ازدواج اونا بود و آشناییشون که برمیگشت به دوران دانشجوییشون که حامد زیاد محل ساقی نمیداد و الانم از اخلاقش معلوم بود حسِ خوبی به ساقی نداره برعکس ساقی که خیلی عاشقانه رفتار می کرد! ساقی رو بهم پرسید: -شما چجوری آشنا شدید؟ نگاه منو کامیار همزمان روی هم ثابت شد و کامیار زودتر از من گفت: -پدرِ منو پدرِ تینا شریک بودند و من اولین قدم برای عشقمون برداشتم! ساقی پوزخندی زد و گفت: -الانم معلومه بیشترین قدمو شما برمیدارید! حامد زیرچشمی نگاهش کرد و کامیار ابروی راستش را بالا داد و من با اخم نگاهش کردم! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغولِ میوه خوردن نشان داد. منم مشغولِ پوست گرفتنِ خیار شدم و کامیار و حامد هم مشغولِ صحبت کردن. ساعت ده بود که نجمه خانم گفت شام آمادس!. بلند شدیم و با راهنماییِ ما مهمانهامون به سمت سالن غذاخوری رفتند. موقع غذا حرفی زده نشد و خداروشکر خیلی زود رفتند! اصال از دختره خوشم نیومد و تا رفتند همان حرف را برایِ کامیار تکرار کردم...کامیار را سرش را تکان داد و گفت:- پس هم سلیقه ای با حامد! متعجب پرسیدم: -چطور؟ کامیار در حالی که بلند میشد بره بالا گفت: -حامد هم ازش خوشش نمیاد! منم بلند شدم پشتش راه افتادم و پرسیدم: -پس چرا باهاش نامزد کرده؟ کامیار پایینِ پله ها ایستاد تا من بهش برسم و در حالی که دستم را میگرفت گفت: -چه میدونم دختره مثل اینکه ازش باردار شده بعد گفته اگه باهام ازدواج نکنی میرم ازت شکایت میکنم و آبروتو میبرم و فلان.. #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۵ به سمت آشپزخانه رفتم، همه چیز مرتب بود...با صدای اف اف نگاهم به سمت در ورودی کشیده شد، نجمه خانم به دختر تپل سفیدی که تازه استخدام شده بود گفت: -محبوبه دخترم برو درو باز کن با احترام راهنماییشون کن داخل! محبوبه چشمی گفت و به سمت در رفت،منم به سمت درِ ورودی رفتم و همانجا ایستادم، کامیار از پلهها پایین آمد و سریع آمد و کنارم ایستاد،یک آقای موگندمی که تیشرت سفید و کت مشکی مخمل با شلوار ستش تنش بود با یک خانم جوان موبلوند که کلی هم آرایش داشت وارد خونه شدند، مرد به نظرم خیلی آشنا بود.. با خانومِ جوان که اسمش ساقی بود روبوسی کردیم و آقاهه هم با کامیار روبوسی کرد و به راهنماییِ محبوبه به سمت سالن پذیرایی رفتند... منو کامیار هم همراهشان رفتیم و روبروی هم نشستیم. محبوبه با آبمیوه و میوه ازشون پذیرایی کرد . دوست کامیار که حامد نام داشت با نگاه دقیقی به تیشرت کامیار پرسید: -تیشرتت مارکش چیه کامیار؟ کامیار نگاهی کوتاه به تیشرت تنش کرد و گفت: -والا نمیدونم این کادو رسیده! حامد اینبار روبهمن گفت: -تینا خانم این همون تیشرتی نیست که یکی دو هفته پیش از مجتمع گلها خریدین؟ وای خدا، این از کجا فهمید! متعجب پرسیدم: -شما از کجا فهمیدین؟ حامد کوتاه خندید و گفت: -من اون موقع گفتم قیافتون آشناس، این تیشرتو از مغازه من خریدین، یادتون نیست؟ لبم را تو دهنم کشیدم و وای خدا میگم این پسره قیافش آشناست! خدایا آبروم، خدا لعنتت کنه پریسا با این نقشه کشیدنت! نگاه خیره ی کامیار را متوجه میشدم اما نمیتونستم نگاهش کنم،معلوم نبود حالا چی فکر میکنه! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۴ دوباره کوتاه لبخندی زدم و به سمت پله ها رفتم، وارد اتاق شدم و لباس هایم را درآوردم. موهایم را بالای سرم جمع کردم و به سمت حمام رفتم، کل بدنم را با شامپو بدن شستم و حوله رو دور بدنم حلقه کردم و اومدم بیرون. به سمت کمد لباسهایم رفتم و شلوار کشی مشکی با سارافون سفید و شال مشکی و صندل های راحتی مشکی رنگم روی تخت قرار دادم و روی صندلی توالت نشستم و شروع کردم آرایش کردن. تمام که شد موهایم را صاف کردم و بعد از پوشیدنِ لباسهایم موهای لختم را روی شانهام رها کردم و شالم را رویش انداختم... لباسهای مدنظر کامیار را هم روی تخت قرار دادم... ساعت هشت و نیم بود، کمی ادکلن زدم و بعد از بستنِ دستبندم از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفتم. همان لحظه کامیار وارد خانه شد، با دیدنم چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد ابرویِ چپش را به حالتِ بامزهای بالا داد که باعث شد خنده ام بگیره! به سمتم آمد و جفت دستش را دوطرفِ صورتم قرار داد و با چشم هایی پراز خواستن گفت: - خیلی زیبا شدی قشنگم، زیباتر از زیبا! چشم هایم خندید و راستش تو دلم ذوق کردم! کامیار آرام بغلم کرد و کنارِ گوشم زمزمه کرد: -کاش فقط یه ذره، یه ذره حسی بهم داشتی! آهی کوتاه کشیدم و حرفی نزدم! کامیار آروم کنارِ گوشم را بوسید و از آغوشش جدایم کرد. -برو بالا لباسات رو تخته، الان مهمونا میرسن! کامیار آرام چشم هایش را باز و بسته کرد و رفت بالا. #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۳ بلند شد سمتم اومد و محکم بغلم کرد! با خنده از خودم جدایش کردم و گفتم: -باشه بابا ولم کن! چپ چپ نگاهم کرد و رفت سرجایش نشست... یک ساعت به حرف و خنده گذشت که کامیار گفت: -عشقم من کارخونه کار دارم، توهم برو خونه شب مهمون داریم یادت که نرفته؟! لبخندی کوتاه بهش زدم: -نه میرم یادمه، گفتم تدارک شام ببینن، توام دیر نکن. کامیاری لبخندی بهم زد و با گفتنِ حتما، بلند شد با مامان و رزیتا و نیما و ریما هم خداحافظی کرد و رفت. رزیتا کامل رو مبل لم داد و گفت: -خب تعریف کن ببینم چند وقتته؟ -تازه وارد دوماه شدم! -ای جونم، فسقلِ خاله! مامان دست هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: - باید خیلی مواظبِ خودت باشی، چیزایِ سنگین بلند نکن، اصلا کاری انجام نده، بذار بچتم مثلِ خودت تنبل بار بیاد! رزیتا خندید و منم لبم کمی کج شد! ساعت نزدیک پنج بود که عزمِ رفتن کردم. وقتی رسیدم خونه اول به آشپزخانه رفتم، بوی سوپ کل فضارو پر کرده بود! نجمه خانم با دیدنم گفت: -خوبی مادر؟ لبخندی بهش زدم: -ممنون، همه چیز مرتبه؟ -آره خانم، همه چیز مرتبه، خیالتون راحت! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
#ســـرنـوشتِ_سیــــاه #نویسنده_آسمان_اصغرزاده #پارت_۱۷۲ -رنگت انگار پریده! -مامانم همینو میگه اما طوریم نیست خوبم! -مطمعنی؟ -وای کامیار ول کن بابا من خوبم، هیچیم نیست! -خیلی خب عزیزم چرا عصبی میشی باشه! آمنه خانم شربت آبمیوه رو جلویِ کامیار گرفت و کامیار با تشکری کوتاه لیوان رو تو دستش گرفت، در پذیرایی باز شد و آزیتا و ریما وارد خونه شدن...مامان از آشپزخانه خارج شد و ریما بدو بدو خودشو تو بغلم انداخت...محکم بوسش کردم و با رزیتا هم روبوسی کردم، ریما لباس هایی رو که تازه خریده بود و از تو کیسه خارج کرد و یکی یکی بهم نشون میداد با کلی ذوق! موقع ناهار نیمایِ خوابآلود هم از پله ها پایین اومد و با دیدنم به طرفم دوئید، چندبار پشت سرهم گونشو بوسیدم و کنارم رو صندلی ناهار خوری نشست. آش کشک و قیمه ی آمنه خانم محشر شده بود، تعجب آور بود اما اصلا حالم بهم نخورد، تا تهِ غذامو خوردم و با تشکرَ مفصلی از آمنه خانم عقب کشیدم، کامیار هم غذایش تمام شد و با تشکر از آمنه خانم و مامان کنارم نشست. ریما و نیما دورم نشسته بودند و هرکدوم از لباس و عروسیه فردا صحبت میکردند. رزیتا روبرویم نشست و پرسید: -رنگت پریده تینا مریضی؟ پوفی کوتاه کشیدم و گفتم: -نه والا من طوریم نیست، چرا همه امروز به رنگ من گیر میدن! رزیتا با خنده گفت: -خب حالا چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم! حرفی نزدم که مامان با ظرفِ میوه کنارِ رزیتا نشست و با خنده گفت: -چیزی نیست رزیتا فقط مثلِ اینکه میخوای خاله بشی! رزیتا چندثانیه متعجب نگاهم کرد و بعد با خوشحالی گفت: - ای خدا، مبارکه، انشاالله قدمش خیر باشه! #کپی_مطلقا_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد❌
Показати все...
👍 2 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.