|شـَهـ🦚ـربند گـ🐺ـرگـ سیـاه|
••به نام ایزدمنان•• .. کانال رسمی مهدیه سیفالهی .. 📚آثار: #تاختنبرایباختن_چاپشده #شهربندگرگسیاه_آنلاین #سرشارازگلایهیسنگها_آفلاین #حِرمان_آفلاین اینستاگرام نویسنده: @mahdeih_sf_ کانال زاپاس https://t.me/Mahdeih_seifollahi_78
Більше1 359
Підписники
-924 години
-547 днів
+6930 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
☆∴。 * ・ *゚。
゚・。°*. ゚ *.。★
#post165
#Black_Wolf
کفشهایش را از پا در آورد و کت و بلوزش را از تن خارج کرد و روی ساعد انداخت. فضای گرم خانه این اجازه را به او داد که با همان شلوار و نیمهتنه قرمز راحت باشد.
کوروش به سمت آشپزخانه قدم برداشت و پرسید:
- چیزی نیاز نداری؟
لباسهایش را با لبخندی غریب کنار کت او رها کرد و به سمتش چرخید که مشغول بیرون آوردن یکی از بطریهای شراب از باز کوچک کنار آشپرخانه بود.
- چیزی هم پیدا میشه؟
بطری را روی جزیره قرار داد و سر بلند کرد.
- البته... قبل از اومدنمون راف اینجا رو پر کرده.
سری تکان داد و به سمتش قدم برداشت. کوروش از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و شاتها را کنار بطری رها کرد. به سمت یخچال قدم برداشت و همینکه دستش به سمت ظرف میوه رفت، جسم آریانا کنار دستش قرار گرفت و سر کوچکش از کنار بازوی او جلو آمد و پرسید:
- من گرسنمه.. غذا هم داری؟
و خودش منتظر جوابی نماند و تنش را جلو کشید. تقریبا خودش را در آغوش او کشید و کوروش ماند و یک جسم ظریف که میان تن او و یخچال حبس شده بود. هورمونهایش باز ناسازگاری راه انداختند که به سرعت عقب کشید و بدون برداشتن ظرف، منتظر انتخاب کردن او ماند. آریانا با کمی تفکر، ظرف کیک را بیرون کشید و کنار بطری قرار داد. نگاهش را برای پیدا کردن یک چنگال به گردش در آورد و در آخر به روی صورت او ایست کرد.
- یه چنگال میخوام!
این دختر برایش عادی نبود. زیباتر از او و سازگارتر از او را سراغ داشت و اما هیچوقت ترغیب به نزدیکیشان نشده بود، اما.. آریانا حال عجیبی به او میداد. یک حس زیبا نسبت به او داشت. حس مالکیت. شاید هم حس وظیفه که وقتی شنید پدرش او را ربوده، بدون بردن هیچکدام از افرادش به سمتش پرواز کرد.
قدم پیش گذاشت و با همان بیقراری که نه در جسم، بلکه در میان سینه و جمجمهی استخوانیاش وول میخورد، خودش را به او رساند و در چشمهای متعجبش خیره شد. از همان روز اولی که این چشمها را دید، فهمید که دردسر تمام زندگیاش را خواهد گرفت ولی نمیدانست دردسر اصلی خود این دختر و حسش به او بود. این دختر او را وسوسه میکرد برای تجربههای جدید. برای رد کردن خط قرمزی بنام دوری از زنها.
انگشت اشارهاش را پیش برد و به کاکائو و خامهی کیک رساند و در مقابل چشمهای گرد شدهاش آن را به روی لبهایش کشید و با لبخندی کجکی و صدایی زمخت لب زد:
- منم گرسنهم.
و سرش را جلو برد و با لذت خامهها را به دهان کشید. چشمهای آریانا به روی هم کوبیده شدند و دستانش به دور گردنش حلقه شدند.
#Mahdeih_seifollahi
☆∴。 * ・ *゚。 * ☆゚・。°*. ゚ *.。★
❤ 4❤🔥 1👍 1
3400
☆∴。 * ・ *゚。
゚・。°*. ゚ *.。★
#post164
#Black_Wolf
نگاه آریانا با تعلل از موهایش جدا و به چشمهایش دوخته شد.
- اینجا مال توعه؟
موهایش را مرتب کرد و به سمتش چرخید. چشمهای رنگی آریانا ناخواسته لق زدند و ندا و تمنای عجیبی را به فرکانسهای او ارسال کردند. تمنای امنیت. امنیتی که در حال حاضر با وجود قوی نشان دادنش، به آن نیاز داشت تا ترسی که ساعات اولیه کشید را از بین ببرد. قدمی پیش گذاشت و بازوهایش را در برگرفت. در جا لرزید و انگشتهای کشیدهاش را مشت کرد.
- روز سختی داشتی.. اما من دیگه کنارتم!
بزاقش را به سختی پایین فرستاد و لب زد:
- میدونم... میدونم که حواست بهم هست.
و یک قدم به جلو برداشت. سر کوروش پایین آمد و سرشانههای آریانا محکمتر فشرده شدند. نگاههایشان مسخ هم شد و این حس اطمینان او به کوروش، از دریچهی قلبش به سمتش پرتاب شد.
- تو، منو نمیشناسی آریا!
- من میخوام اینجوری بشناسمت.
صدای ریز و ضعیفش، با آن صورت زیبا و ملوس، تاثیرش را گذاشت که عضلات ضعیف کنار چشم کوروش چند چین ریز خورد و حس رضایتمندی در مردمکهایش به رقص افتاد.
- کوچولوی زبونباز!
از تعریفش لبهای آریانا لبخند زدند و تنش گرم شد. اصلا هر کلامی از سمت او، او را بهم میریخت. کوروش به سمت آسانسور اختصاصی چرخید و بعد از زدن کد ، وارد شدند. آریانا با کنجکاوی نگاهش را به فضای پشت سرش داد که روی دیوارک آسانسور یک نقشه دیجیتالی را به نمایش گذاشته بود.
انگشتش را به سمت صفحه برد و لب زد:
- کدوم خونهی توعه؟
و نگاهش را به یک نقطهی قرمز بزرگ داد. کوروش بدون برگشتن به عقب پاسخ داد:
- همون نقطهی قرمز.
بالاترین نقطهی برج. یک پنتهوس بزرگ که درهای باز شدهی آسانسور آن را به نمایش گذاشت. آریانا به سمت ساختمان چرخید و با تعجب قدم به داخل گذاشت.
این خانه برعکس آن قلعه، روح داشت. یک روح سبز و طبیعی. یک ترکیب رنگ اشرافی زیبا مبلمان و بعضی از وسایل را در برگرفته بود که تمام وجودش را گرم کرد. کوروش جلوتر از او قدم برداشت و حین انداختن کتاش به روی دستهی مبل لب زد:
- راحت باش!
آریانا نگاه از دیزاین خانه کند و جلو رفت.
صدای موسیقی که کوروش از سیستم خانه پلی کرد بلند شد و او با تعجب به صدای ادل گوش داد. گمان نمیکرد سلیقهی این مرد این خواننده زن باشد. در نظرش او موسیقی گوش نمیداد یا اگر گوش میداد اهل سبک راک و موسیقیهای تند باشد.
#Mahdeih_seifollahi
☆∴。 * ・ *゚。 * ☆゚・。°*. ゚ *.。★
❤ 4
3400
Repost from N/a
00:08
Відео недоступне
امید دکتر سرشناس و معروفی که به جز کارش به چیز دیگهای توجهی نمیکنه و حتی یک بار هم طعم عشق و عاشقی رو نچشیده، ولی خیلی اتفاقی تو یه مهمونی چشمش به اون دختر بازیگوش افتاد.🔥
دختری که به عنوان عکاس، با دوربینش در حال عکس گرفتن ازش بود.
با پا گذاشتن تو زندگی امید کل زندگی و حال و هواشو عوض کرد.... و اونو از لاک تنهاییش بیرون کشید.🙈🤤
ملودی دختر شیطون و خواستی که آرزو داره عکاس ماهری بشه و توی کارش پیشرفت کنه. ولی به دست تقدیر وارد زندگی دکتر جذاب و خفن ما میشه.
سرنوشت جوری رقم میخوره که این دو تا عاشق و شیفته هم میشن و یه عاشقانه قشنگ و جذاب رو رقم میزنن😍🥹
https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0
https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0
صب بپاک
animation.gif.mp40.61 KB
2900
Repost from N/a
لیستی از بهترین و جدیدترین رمانهای آنلاین تلگرام با ژانرهای هیجانی و جذاب، به درخواست مکرر شما عزیزان🤤👇🔥
★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★
رمان:اَفْـٰــتــــر
#انـتقامـی_مافیایــیhttps://t.me/+fndZeJNruCphZTI0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمانهای صحنه دار
#اربابی_انتقامیhttps://t.me/+UVf0895YXSZkMWE0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:ماه در مه
#عاشقانه_هیجانیhttps://t.me/+Zb18xZUJn6g0NzA0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:بافندهی عشق
#عاشقانه_خانوادگیhttps://t.me/+a-Uy0AdeYfE2MWY0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:شب های پاریس ماه نداشت
#عاشقانه_اجتماعیhttps://t.me/+nrDFpiBQls40MTRk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:دلبر زخمی
#رمزآلود_مافیاییhttps://t.me/+GFiN0fG8AzxjMzJk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:قرار نبود عاشق شیم
#انتقامی_روانشناسیhttps://t.me/+lKgDoxdJXX5jOGJk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:شب آخر
#درام_معماییhttps://t.me/+v0Lkf5EYJwtiNDI0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:خآنــزآدِه
#اربابرعیتی_ازدواجاجباریhttps://t.me/+ant1K-tNID00M2U8 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:خفته در باد
#عاشقانه_انتقامیhttps://t.me/+zY3bQPR6aNc5NTA8 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:جنون
#عاشقانه_اجتماعیhttps://t.me/+9NmC2fsZ2GlkMGI0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:تقاص داشتنت
#عاشقانه_انتقامیhttps://t.me/+B9TIqCNWgDYyYjU0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:رز مشکی
#عاشقانه_درامhttps://t.me/+5ge8QWjH2T01NmE0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:پناه امن
#عاشقانه_پلیسیhttps://t.me/+FjiX_-DmcZhkNzY0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:بنام زن
#عاشقانه_اجتماعیhttps://t.me/+bsjBi9l9uDszZTlk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:بازی با سرنوشت
#عاشقانه_درامhttps://t.me/+LwgUEMkxVBcwYTNk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:نیـــلآب
#انتقامی_عاشقانهhttps://t.me/+5-2e4ubdufVjZTI0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:تلما
#عاشقانه_انتقامیhttps://t.me/+zEMyxZ3H4hcwYjhk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:جنگلسحرآمیز
#خونآشامی_درامhttps://t.me/+KPu5p3FGwIwxM2Jh ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:شهربند گرگسیاه
#اروتیک_مافیاییhttps://t.me/+V4J60eLV72pmYjRk ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:گیس طلایی
#تاریخی_هیجانیhttps://t.me/+8Byn4qr-JeJlMzA0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:رویای عشق
#درام_انتقامیhttps://t.me/+Bn31e9OFuQsxY2Q0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:آخرین گلوله
#جنایی_پلیسیhttps://t.me/+DGu5g-NHnlllMTM0 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:کارت خونــی
#گرگینه_خونآشامیhttps://t.me/+nnvGfkoEIS9hMWZh ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ رمان:دود خـاکـستـری
#مافیایی_هیجانیhttps://t.me/+2CMIYhTI2z01Zjg5 ★☆▬▬▬▬๑۩🍭🖤۩๑▬▬▬▬▬☆★ 🌈لیست رنگین🤍
👍 1
6500
Repost from N/a
ازدواج اجباری با ارباب روستا گذر زمان و محبت باعث میشه عاشق اون مرد بشه و...🔞🔥
تنها رمانی که توصیه میشه از دست ندی و بخونیش🥹🤤😍
https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0
-لَعــــنت به این فـرفـریای پدر درارت خب؟
لعنت به این چال روی گونت؟
دلــم ضعف میره از خوشی و لَبــــم و گاز میگیرم تا نیشم شل نشه...
-الان مثلا داری نــازم می دی؟
چــونه ام اسیـــر دستاش میشه و با حــرص بیشتری می غره:
-نــازت نمی دم پدر منو در آوردی، نـازت بدم که تیشــه به ریشه خودم بزنم؟
دلــم میلــرزه برای این عاشقونه های قُلــــدر مُوآبانه اش... پشت چشمی نازک می کنم و میگم.....
https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0
https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0
8 پاک
5400
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
3900
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اغوا و عشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
✨
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
5000
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
3500