cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

♤Wrong love♡

حالا که ندارمت،ذهنم پر از سیاهیه مثل سیاهیه چشات!🕳 ولی من باید قوی باشم..ب خاطر آدمایی ک براشون مهمم.🐺👬زندگی بدون تو بدجوری ب من سخت گرفته و من مجبورم به جنگیدن با زندگی تاشاید ی روزی دوباره بتونم تورو ببینم❄️❤️

Більше
Іран308 427Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
192
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#عشق_اشتباهی۲ #پارت۸۳ حالا پدرخونده اش من بودم. رو به حامی گفتم: مراقب ماهرخ باش من برمیگردم. دنبال پرستار راه افتادم و پرسیدم: چیا باید براش تهیه کنم. -الان که چیزی لازم نداره...ولی تو خونه باید خیلی مراقبش باشین...چون به نظر سالمه مجبوریم بعد از مراقبتای اولیه ترخیصش کنیم ولی عجیبه که از بین اون همه آوار اینقدر حالش خوبه. این رو گفت و وارد اتاقی شد که روش تابلوعه ورود ممنوع داشت. کنار در واستادم که چند دقیقه بعد.همون پرستار در حالی که بچه رو لای پتو پیچیده بود اومد بیرون به سمت تخت رفتم و خواستم بغلش کنم که گفت: واسا...اممم شنیدم که پدرش هم فوت کرده، من الان باید به کی تحویل بدمش؟ به خودم اشاره کردم و گفتم: سرپرستش منم...چیزیه که پدرش خواسته بود ازم. سرشو تکون داد و گفت: الان باید شیر بخوره. برو از داروخونه شیر و شیشه شیر تهیه کن بیار همین اتاق. با قدمای تند به طرف داروخونه رفتم و چیزایی که لازم بود رو خریدم. برگشتم و وارد اتاق شدم. - درو نبند. سرمو تکون دادم و جلو رفتم. لیوانی که آب جوش داشت رو کنار گذاشت و دستشو به طرفم دراز کرد. با گیجی به دستش نگاه میکردم که خندید و گفت: اونا بده به من. نگاهم به کیسه تو دستم کشیده و سریع کیسه رو بهش دادم. قوطی رو باز کرد و تو دست دیگه اش شیشه شیر گرفت. - ببین تو دوهفته اول باید دو قاشق شیرخشک بریزی و تا دقیقا رو علامت ۶۰ میلی لیتر هم آب جوشی ک سرد شده باشه اضافه کنی...بعد همش میزنی و چک میکنی که داغ نباشه. هر توضیحی که میداد خودش هم انجامش میداد. -دوست دختر نداری؟ سرمو به علمت منفی تکون دادم که پرسید: ینی خودت تنهایی میخوای نگهش داری؟ -آره. -خیلی خب پس بشین. روی صندلی نشستم که بچه رو تو بغلم گذاشت.دائما ازم ایراد میگرفت که دارم اشتباه انجامش میدم. وقتی بالاخره راضی شد شیشه رو دستم داد و کمکم کرد که بهش شیر بدم. -حواست به مسیر تنفسیش باشه...جلوی بینیش نگیر شیشه رو...خیلی سرش پایینه. دیگه داشتم کلافه میشدم که گفت: آره آه همینطوری درسته. سرمو پاین گرفتم تا وضعیت درست رو به خاطر بسپرم. چشمای طوسی درشتش بهم دوخته شد. لبخندی زدم که پرستاره گفت: بچه ها میدونن چطوری خودشونو تو دل والدینشون جا کنن. سرمو بالا گرفتم و گفتم: انگار این یکی از بقیشون حرفه ای تره. -همشون حرفه ای ان...چند سالته؟ -۱۹ - بابای خیلی جوونی هستی...بزرگ کردن بچه ای که از گوشت و خونت نیست خیلی سخته، مطمئنی پشیمون نمیشی؟ -معلومه که نه -اینطور بچه ها خیلی حساس ترن...بیشتر باید مراقبشون باشی، باید هرکاری که میخوای براشون کنی رو توضیح بدی تا اشتباه برداشت نکنن و باید نظرشون رو راجب هرچیزی بپرسی و هرچی بزرگ تر بشن مراقبت ازشون سخت تر میشه. رسما داشت چرت و پرت تحویلم میداد برای کوتاه کردن مکالمه گفتم:حواسم بهش هست. -میدونم فضولی تو زندگیته ها ولی شرایط این پسر خیلی شبیه منه برای همین نگرانشم. -چی میخوای بگی؟ - تنهایی بزرگش نکن، زودتر یکی رو پیدا کن تا بتونه براش مادر باشه. تقه ای به در خورد و صدای حامی اومد که گفت: تنها کاری که اون میتونه بکنه اینه که براش یه پدر دیگه بیاره. شوکه شدن دختره رو به وضوح دیدم‌. لازم نمیدونستم که این حقیقت رو راجبم بگه ولی از طرفی ام دختره داشت پاشو از گلیمش دراز تر میکرد. دختره عذرخواهی ای کرد و بیرون رفت. -چیزی شده اومدی اینجا؟ -آیهان. شیشه رو از دهن بچه گرفتم و گفتم: آیهان چی؟ لبخندی زد و گفت: علمش موفق بوده...شب میتونی ببینیش. - بهترین خبری بود ک شنیدم..واسا ببینم شب؟ مگه الان صبحه؟ خندید و گفت: نه ظهره‌. جلو تر اومد و نگاهی به بچه انداخت: خیلی کوچکلو و قشنگه..اسمی هم براش انتخاب کردی؟ -باید از بقیه بپرسم...خودم که یادم نمیاد اونا حرفی از اسمش زده باشن. - ساواش. سرمو بالا آوردم. -چی؟ -ساواش...خیلی بهش میاد. - معنیش چیه؟ - سایه ی همراه...کسی که مثل سایه همراهته...گمونم قراره رابطتتون اینطوری باشه. - ساواش! دوسش دارم. بلند شد و گفت: برات یه هتل نزدیک اینجا گرفتم...ماهرخ رو به زور راضی کردم یکم استراحت کنه، توام باید بری ک استراحت کنی تا شب. - حامی. - جانم. -متاسفم. -بابت چی؟ - این چند روز خیلی استرس داشتم...دنبال یه حواس پرتی، یه چیزی که آرومم کنه بودم. از زدن ادامه حرفم ترسیدم. -نمیفهمم چی میگی مهیار. - میگم راهمون از اینجا به بعد جداس...نمیتونم باهات قرار بزارم وقتی حسی بهت ندارم. وقتی انگیزمو به زبون آوردم خیلی بدجنسانه تر به نظر رسید. بازو هامو تو دستش گرفت و گفت: عقلتو از دست دادی؟ ساواش رو محکم تر تو بغلم فشردم و گفتم: نه، فقط متاسفم... بهتره دیگه نبینمت. ازش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 🧑🏻‍🍼💔🧑🏻‍🍼💔🧑🏻‍🍼💔🧑🏻‍🍼💔🧑🏻‍🍼💔
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۸۲ رفتیم داخل اورژانس که یاد آیهان افتادم. با صدای آرومی پرسیدم: آیهان کو؟ -دارن میارنش عزیزم. سرمو تکون دادم و به سمت سیا رفتم که روی تخت نشسته بود. شوکه به روبه روش زل زده بود. -خوبی داداش؟ نگاهش به سمتم کشیده شد و گفت: نمیدونم. روی تخت کناری بنیامین خوابیده بود و ماسک اکسیژن بهش وصل بود. دکترا بالاسرش بودن و داشتن به زخماش رسیدگی میکردن. حامی کنارم اومد و گفت: آنیا و آیهان باید عمل شن. باید یه سری برگه رو امضا کنی. به طرف صندوق رفتم و برگه هارو امضا کردم. دکتر گفت که آیهان باید دوتا عمل سنگین انجام بده هم واسه پاهاش هم واسه ضربه ی شدیدی که به سرش خورده بود. میگفتن که احتمال زنده موندنش خیلی کمه. آنیا هم همینطور. اونم امید زیادی واسه زنده موندنش نداشتن. فکر کردن رو کنار گذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط شم. قبل از اینکه دم عمیقم رو به بازدم تبدیل کنم در اتاق عمل باز شد و تختی حامل بچه ی کوچولوی ماهان، بیرون اومد. لبخند بیجونی زدم که پرستار گفت: متاسفم مادرش رو از دست دادیم. جز صدای بوق ممتد توی سرم هیچ چیز دیگه ای رو نمیشنیدم. این صدا اونقدر بلند شد تا سر گیجه گرفتم. دستمو دراز کردم تا قبل اینکه بیفتم به چیزی تکیه بدم. حامی دستمو گرفت و روی صندلی نشوند. چطور تونستن بچشون رو توی این دنیا ول کنن و برن کنار هم؟ باید چیکار میکردم با اون بچه معصوم؟ #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong ⚰🏨⚰🏨⚰🏨⚰🏨⚰🏨
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۸۲ -نیما...میخوام بگم که منم تو مرگ مهسیما مقصر بودم، توام تقصیر داشتی...من سالهای زیادی بقیه رو مقصر دونستم ولی همش به خاطر این بود ک نمیخواستم خودمو محاکمه کنم. بهتره قبول کنی که دستای توام به خون مهی آلوده اس. اما اگه انتقام آرومت میکنه من حاضرم زندگیمو بدم تا خون های بیشتری رو نریزی. ضربه آرومی به روی دست حامی زدم تا کاریو ک باید انجام بده. هرنه گفت: البته که کشتن تو بخشی از برناممونه. نیما لبخند غمگینی زد و گفت: ولی میدونی کِی؟ وقتی به اندازه ی من درد از دست دادن کشیدی...بعد نوبت پدرته که درد از دست دادنتو بکشه. دستشو داخل جیبش برد و گوشیشو در آورد. نمیدونستم میخواد چیکار کنه. -برای آخرین بار میپرسم...عضو گروه ما میشی تا انتقام بگیریم؟ سرمو به طرفین تکون دادم که گوشیش رو روی میز گذاشت. همون لحظه فهمیدن که اون گوشی نیست بلکه ریموت یه چیزیه. دکمه اش رو زد و گفت: متاسفم که همه گروهتو از دست دادی. تا کلماتشو هضم کنم هر دوشون رفته بودن. ریموت...از دست دادن...انفجاار! با صدای بلندی گفتم: خووونه. حامی مچمو گرفت و تو بغلش کشید.چند لحظه ی بعد جلوی در خونه بودیم. خونه توی آتیش میسوخت و مردم دورش جمع شده بودن. حداقل نصف خونه تبدیل به خرابه شده بود. ماهرخ رو دیدم که با صورت زخمی و اشکی به سمتم دوید. تند تند حرف میزد: بعد پیام حامی اومدم حیاط که زنگ بزنم به پلیس ولی یهو همه چی رفت هوا.همه اون توعن مهیار تورو خدا یه کاری کن. نیم نگاهی به حامی انداختم و هر دو دویدیم سمت خونه‌. بین آتیش و خاک نمیشد نفس کشید.با دیدم بنیامین به سمتش رفتم و تو آغوش کشیدمش با عجله بیرون بردمش که دیدم آتش نشانی و آمبولانس بالاخره اومدن. بنیامین بیهوش رو روی بهشون سپردم و دیدم که حامی هم شونه ی سیا رو گرفته و داره بیرون میارتش. دوباره خواستم برم داخل که یکی از آتش نشانا جلومو گرفتن. از کوره در رفتم و هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم ولی اون دوتا مرد قصد ول کردن بازوهامو نداشتن به ناچار ایستادم تا خودشون بقیه رو نجات بدن. پنج دقیقه گذشته بود و هنوز خبری ازشون نشده بود. با نگرانی چشم دوخته بودم به ورودی که بالاخره با فردی روی بازوهاشون اومدن بیرون. آنیا بود. تمام صورتش پر از خون بود. امیدوارم بلایی سر بچه اش نیومده باشه. خواستم به سمتش برم که با دیدن ماهان زانوهام شل شد. مرد قوی ای که میشناختم تقریبا له شده بود. بدنش رو روی زمین گذاشتن و ملافه سفیدی روش کشیدن. خم شدن زانوهام با صدای داد ماهرخ همزمان شد. به زمین افتادم و بی اختیار شروع به اشک ریختن کردم. ماهان تو نمیتونی اینطوری خانوادتو رها کنی. بلند شو مرد...زنت بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز داره بلند شو. از دور چشمم به دو نفر افتاد که قسم میخورم نیما و هرنه بودن. جونی نداشتم که بلند شم و بهشون حمله کنم. دست حامی روشونه هام قرار گرفت و آروم گفت: باید بریم بیمارستان...پاشو فدات شم. با کمکش سوار تاکسی شدم و دیدم که ماهرخ گوشه ی ماشین مچاله شده. زندگی خیلی نامردانه است‌. این همه از دست دادن حق ماهرخ نبود. دستشو کشیدم و تو بغلم گرفتمش. تا خود بیمارستان حرف میزد. ولی حرفاش بین هق هق و اشکاش گم شده بودن. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۸۱ -هرکاری میکنم ک آروم بمونی. با گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم: اینطوری نه تنها آروم نمیشم بلکه تمرکزمم از دست میدم. خنده ی ته صدام نذاشت که حرفم حالت عصبانیت داشته باشه. برای همین حامی هم خنده آرومی کرد. یه میز وسط پشت بوم قرار داشت با چهار تا صندلی دورش. حامی گفت: انگار میدونستن که فقط ماییم. شایدی گفتم و قدمی برداشتم تا گوشه و کنار رو نگاهی بندازم که صدای هرنه اومد: خوش اومدی احمق جان. به سمتش برگشتم و گفتم: احمق منم یا تو که داری انتقام کسیو میگیری که نسبتی باهات نداره؟ مشت شدن دستاش رو به وضوح دیدم‌. لحظه ی بعد نیما بود که تو ورودی پشت بوم ظاهر شد. -گمونم دوستات از تو عاقل ترن که کشیدن عقب. پوزخندش رو نادیده گرفتم و گفتم: لازم ندونستم از همه ی قدرتم واسه شکست دادن دوتا آدم استفاده کنم. نوبت من بود که بهش پوزخند بزنم. به سمت صندلی های فلزی رفتم و یکیشو عقب کشیدم. روش نشستم و با بیخیالی پرسیدم:برنامه چیه؟ هرنه با حرص گفت:برداشتن تو از سر راهمون. -تا کِی میخواین به کشتن گرگینه ها ادامه بدید؟ با شنیدن صدای حامی هردوشون شوکه بهش نگاهی انداختن. گمونم خودشو همون طوری که میگفت ناپیدا کرده بود. نیما زودتر به خودش اومد و گفت: تا وقتی که همشون تموم شد. هرنه ادامه حرفشو گرفت: توام اگه خودتو نکشی عقب بعدش میایم سراغ شماها. حامی با صدای عصبانی ای گفت: چه زری زدی؟ نیما با دستش هرنه رو عقب نگه داشت و گفت: شوخی کرد، ما کاری با خون آشاما نداریم. حامی همونطور که به سمت من میومد گفت: نمیتونید داشته باشید. اون دو نفر هم رو به رومون نشستن و نیما گفت: بهت یه شانس دیگه میدم مهیار...کنار ما باش. با صدای نسبتا آرومی گفتم: نمیتونم کاری کنم که مهسیما ناراحت شه. دستشو روی میز کوبید و گفت: بس کن احمق بودنو...بس کن. چرا خودتو زدی به نفهم بودن مهیار؟ چرا یادت رفته که اونا قاتلن و باید تقاص کارشونو پس بدن؟ واسه یه لحظه دلم براش سوخت. غمگین نگاهش کردم که با کلافگی گفت:با اون چشما نگام نکن. اولش فکر کردم به خاطر دلسوزیم عصبانی شد ولی یاد یه جمله ای افتادم " چشات خیلی شبیه چشای عشق منه ها فسقلی" اولین حرف نیما بعد اولین باری که مهسیما منو برده بود تا ببینمش. حامی با عصبانیت تکیه اش رو از صندلی برداشت و خواست حرفی بزنه که از زیر میز دستمو روی دستش گذاشتم. نمیخواستم درگیری رخ بده. دلم میخواست حداقل اینبار جلوی اتفاقی ک از آینده دیدم رو بگیرم. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 🪑🏢🪑🏢🪑🏢🪑🏢🪑🏢
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۸۰ ازشون دور شدم و گفتم: مراقب خودتون باشید...فعلا. توی حیاط بودم که حامی صدام کرد. ایستادم و منتظرش موندم. -منم میام. سرمو تکون دادم و گفتم: نخییر توام اینجا میمونی. قدمی به عقب برداشتم که برم ولی حامی بازومو گرفت و با صدای آرومی گفت: میدونم به خاطر ترس از اون انفجار داری تنها میری ولی مهیار من نامیرام بزار کنارت باشم شاید بتونم کمکت کنم. -ولی... -هییش..بهونه نیار اگه اتفاقی برات بیفته خودمو نمیبخشم. به چشماش خیره شدم اونا خیلی نگران به نظر میرسیدن. نتونستم باهاش مخاف کنم و قبول کردم که همراهم بیاد. توی تاکسی نشسته بودیم که دستمو توی دستش گرفت. نگاه گذرایی بهش انداختم و دوباره به بیرون خیره شدم. غروب آفتاب به خاطر ابرای تیره معلوم نبود. نمیدونم من غمگین بودم یا واقعا دنیا پر از حس غم بود. صدای آرومی کنار گوشم گفت: رسیدیم. ترسیده سرمو کشیدم کنار که خورد به شیشه ماشین. حامی تو گلو خندید. مشتی به شونه اش زدم و پیاده شدیم. روبه روی ساختمون ایستادم و زنگ طبقه مورد نظرمون رو فشار دادم. صدای هرنه از آیفون اومد که گفت: برید رو پشت بوم. در باز شد و ما پا گذاشتیم به جایی که واقعا ازش میترسیدم. قدمای آهسته ای بر میداشتم که با گذاشته شدن دست حامی روی کمرم سرعت بیشتری پیدا کردن. وارد آسانسور شدیم و من شروع کردم به ضرب گرفتن با پاهام روی زمین. حامی یهو پاشو روی کفشم گذاشت و چرخید روبه روم. دستشو روی پهلوم گرفت تو همون فاصله ی کم از صورتم گفت: آروم باش پسر. اونقدر نزدیکم بود که نمیتونُتن نگاهمو از چشما و لبش بگیرم. دستشو وارد موهام کرد و سرمو بالا آورد. لباشو رو لبام گذاشت و به طرز باور نکردنی ای تمام استرسم از بین رفت‌. تمام حواسم به بوسیدنش بود که آسانسور با تقه ای ایستاد. به خودم اومدم و به آرومی هولش دادم عقب. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 🏢🌀🏢🌀🏢🌀🏢🌀🏢🌀
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۷۹ زنگ خوردن گوشیم از اون آرامش چند لحظه ای خارج شدم. -چیشده آیهان؟ -باید آماده شیم، کجایی؟ -الان میام. تلفن رو قطع کردم و بلند شدم. - حامی پاشو بریم. بلند شد و تاکسی گرفت. جلوی در پیاده شدیم و زنگ رو زدم. توی حیاط حامی دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: وقتشه قوی نشون بدی. سرمو تکون دادم وارد خونه شدیم. همه توی پذیرایی در سکوت نشسته بودن. صندلی رو از پشت میز کشیدم و تو راس نشستم. -نیمارو دیدم همه شوکه نگاهم کردن که ادامه دادم: گفت که اگه بکشیم عقب کاری به کارمون نداره. سیا گفت: اینکه خیلی خوبه. -نه اصلا...اون میخواد انتقام مهسیمارو بگیره...تقریبا از تمام اعضای اردوگاه. سیا گفت: بازم میشه رو پیشنهادش فکر کرد. بهش غریدم: میشه لطفا خفه شی؟ اون تقریبانی ک میگم همه خانواده ی منه. اگه دلت نمیخواد جونت به خاطر خانواده من به خطر بیفته بدون هیچ چرت و پرتی فقط گمشو. با صدای از ته چاهی گفت: ببخشید داداش چرا عصبانی میشی؟ آیهان برای دفاع از سیا گفت: اون یه بار جونشو برای خانواده ی ما به خطر انداخته تو حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی. دستمو توی صورتم پنهان کردم و با حالت کلافه گفتم: من الان اصلا شرایط روحی خوبی ندارم از همتون عذر میخوام ولی نمیتونم منطقی باشم پس رو اعصابم نرید. بلند شدم و ادامه دادم: همتون عقب بمونید حس میکنم بتونم با مذاکره حلش کنم. ماهرخ گفت: منظورت چقدر دوره؟ - همین جا تو خونه. مدام صحنه ی اون انفجار تو ذهنم تکرار میشد. میخواستم ازش دور نگهشون دارم. بنیامین گفت: اگه تنها بری و بلایی سرت بیارن چی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: اتفاقی واسه من نمیفته. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 🔥🌀🔥🌀🔥🌀🔥🌀🔥🌀
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۷۸ از جام بلند شدم که گفت:اگه نکشی عقب عواقب بدی در انتظارته. -بهتره تهدید کردنو تموم کنی. صبر نکردم تا بقیه حرفاشو بشنوم اما از بین شلوغی خیابون صداش اومد:فقط یه اخطار بود که عزیزان خون خوارتو نجات بدم. چیکار میخواست بکنه با خانواده ی من؟ اگه بلایی سرشون بیاره چی؟ باید بکشم عقب؟ نه نه نه، اینطوری میره سراغ اردوگاه و بقیه. گوشیو در آوردم و به مامان زنگ زدم. هنوز بوق اول تموم نشده بود که جواب داد. وقتی سلام کردم لرزش صدامو احساس کردم. مامان با نگرانی پرسید: چیشده مهیار؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چیزی نشده دورت بگردم...زنگ زدم بگم خیلی مراقب خودتون باشید. - تو بیشتر مراقب خودت و بقیه باش پسرم. - چشم مامان مراقبشونم ولی نگران شمام فقط. - نباش عزیزدلم تمرکزت باید اون ور باشه به ما فکر نکن. -مامان! - جانم -خیلی دوستت دارم. - منم دوستت دارم گرگ گوگولیه مامان. با به یاد آوردن این صفت خندم گرفت و بعد کمی حرف زدن تلفنو قطع کردم. ّبه حامی پیام دادم " بدون اینکه بقیه بفهمن بیا به لوکیشنی که میفرستم" لوکیشن نزدیک ترین پارک رو براش فرستادم و خودمم به همون سمت رفتم. روی چمن نشستم و پاهامو تو بغل گرفتم. - چرا ناراحتی؟ نگاهش کردم و منتظر شدم کنارم بشینه. نشست و دستشو رو کمرم گذاشت، منم سرمو روی شونه اش گذاشتم. -نیمارو دیدم....میگفت اگه نکشم عقب یکیو میکشه. با اون یکی دستش دستمو گرفت و گفت: اون هیچ غلطی نمیکنه عزیزم. نمیتونه ک کاری کنه. میدونی چرا؟ سرمو تکون دادم ک گفت: چون یه آلفا مثل تو مراقبشونه. لبخندی رو لبام شکل گرفت و دیگه چیزی نگفتم. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 📱💬📱💬📱💬📱💬📱💬
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۷۷ صندلی رو عقب کشید و روش پخش شد. دست به سینه شد و گفت: برای چی خواست ببینیش؟ کوتاه جواب دادم: جنگ تن به تن. پوزخندی زد و گفت پیشنهاد کدومتون بود؟ -اون. به جلو خم شد و گفت: چرا خودتو قاطیه این ماجرا کردی؟ -خودت چرا قاطی این ماجرا هایی؟ با ناباوری نگام کرد و گفت: فکر میکردم بدونی چرا. -به خاطر مهسیما؟ برای لحظه ای رنگ نگاهش عوض شد ولی بازم خوی خشنش رو گرفت و گفت: آره -فکر میکنی با کارت موافقه؟ -شاید..ولی حداقل دل خودم آروم میشه. روزی که جون دادن اون پیرمرد و پسراش رو ببینم داغ دلم اروم میشه. منظورش از پیرمرد آلفای بزرگ بود. با ناراحتی گفتم: اگه بیشتر از تو مهسیمارو دوست نداشته باشم کمتر نیست، ولی داری از آدمای اشتباهی انتقام میگیری. با لحن طعنه دار گفت: توام میخوای بگی آمبولانس دیر رسید؟ صداشو بالا تر برد و ادامه داد: و هیچ ربطی به کسی که گازش گرفت نداشت؟ صداش کم کم داشت بغض دار میشد: جلوی چشلی من جون داد...فقط چون میخواست کنار من باشه...خودت که اونجا بودی مهیار دیدی،جهنم بود اونجا. لحظه لحظه اون شبو به خاطر میاوردم. هردومون تو یه وضع مشترک بودیم. مردای گنده ای که مارو گرفاه بودن تا دخالت نکنیم. پدربزرگ و بابا و عمو و چند نفر دیگه دور مهسیما بودن تا حرفاشو بشون. که عمو از کوره در رفت و... با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم : یادمه -از به یاد داشتنت بیشتر تعجب میکنم، با همه اینا چرا برای محافظت از اونا اقدام کردی؟ حتی پسرای اون عوضی کشتنت و تو باز بخشیدیشون. رفتاراش برام عجیب بود برای همین چشامو باریک کردم و پرسیدم: از این حرفا به کجا میخوای برسی؟ لبخند کجی زد و گفت: جای اینکه مقابل ما باشی کنارمون باش. قول میدم بعد گرفتن انتقام از اونا گرگینه ی دیگه ای رو نکشم. سرمو تکون دادم و گفتم: ولی من بخشیدمشون. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong 🪨🐺🪨🐺🪨🐺🪨🐺🪨🐺
Показати все...
#عشق_اشتباهی۲ #پارت۷۶ کمی بعد وقتی ماشین متوقف شد،آیهان گفت: اون آپارتمانه. -میخوام یکم تنها اینجا باشم شما برید به کارا برسید و چیزایی که لازمه رو تهیه کنید. حامی گفت: منم باهات میمونم. با جدیت گفتم: کجای اینکه گفتم میخوام تنها باشم برات نامفهوم بود؟ دستاشو بالا آورد و گفت: اوکی تسلیم. لحظه وی از رفتارم پشیمون شدم خودمم نمیدونستم چرا انقدر با اطرافیانم بداخلاقی میکردم...ولی خب زیادی رو مخ بودن. از ماشین پیاده شدم و به سمت کافه ای که تو فضای بود رفتم. رو صندلی نشستم و به اون خونه نگاه کردم. حسای بدی بهم منتقل میشد. هنوز مطمئن نبودم که میتونستیم کاری کنیم یا نه؟ به توانایی های اونا شک نداشتم ولی خودم... با صدای پیشخدمت از فکر بیرون اومدم و لاته ای سفارش دادم. نمیدونستم چرا اومدم اینجا، یا چیکار میخوام بکنم. فقط میخواستم زمان بایسته تا با سرنوشت روبه رو نشم. سفارشم که روی میز گذاشته شد،نزدیک لبم آوردم تا گرماش کمی از سرمایی که دورم بود رو کم کنه. از پشت بخار قهوه به روبه روم زل زده بودم که نیمارو دیدم. هیکلش بزرگتر از اون موقع ها شده بود و به اخم به روبه روش زل زده بود. خیلی با چیزی که ازش میدونستم متفاوت شده بود. سعی کردم خودمو از دیدش پنهان کنم. انگار منو ندید و رفت داخل اون خونه. سرمو پایین انداختم و قهومو سر کشیدم. فنجون خالیو روی میز گذاشتم که مشتی کنارش خورد و باعث شد منو فنجون باهم بپریم. به نیما که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. پر از خشم پرسید: تو اآدرس اینجارو از کدوم گوری آوردی. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: هرنه ادرس داد. چند ثانیه تو چشمام زل زد و زیر لب چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم. #ادامه_دارد... #wrong_love2 @love_wrong ☕🪨☕🪨☕🪨☕🪨☕🪨
Показати все...
نیما🗡🪨
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.