203
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
توی خونه اش آیینه زیاد داشت ، تقریبا میشه گفت شبیه موزه بود. یه موزه ی مینیمال توی سال ۲۰۲۱.
وارد که میشدی بوی چرم گیاهی با بوی اسپری هوای شاتوت مخلوط میشد و به بینی ـت برخورد میکرد.
سرمایی بود ؛ همیشه لباس ـای آستین بلند میپوشید. فرقی نداشت تابستونه یا زمستون. اون همیشه نوک انگشتاش سرد بود.
دست هاش رو کم گرفته بودم. یکی ، دوبار. اما همون دفعه ها ام سردیش به مغزم نفوذ کرد.
همیشه باید یه حسی وسط باشه نه ؟ دوستی چند ساله ، دلسوزی برای یه مریض ، همکاریِ چند روزه سرِ یه پروژه ی آبکیِ دانشگاه ، تنفر از انتقاد ، گرسنگی بخاطر دیدن موکبانگ ـا ، و عشق به خاطر وجود آیینه ها ، شایدم عکاسی ؛
عکاسی عشق زندگیم بود. بعد از تجربه ی عاشق شدنم و رد شدنم توسط پارک سویونگ ، دخترِ پارکِ گل فروش ، تصمیم گرفتم که دیگه سراغ هیچ کسی نرم.
میتونستم به جای شام و نهار هایی که قرار بود بخورم و تمام ساعاتی که قرار بود بخوابم ، عکاسی کنم و خسته نشم.
بچه ها صدام میکردن ' تِه ـگرافر ' و این باعث لبخند من میشد.
پنج ماه پیش برای اولین بار ، از دوستام عذرخواهی کردم و به سمت خونه ی اون رفتم. آره من عاشق این بودم که برم لب دریاچه و از بچه ها که توی غروب آفتاب لخت میکردن و صدای خنده هاشون بلند میشد عکس میگرفتم ، اما مفهومِ غروب برای من فرق کرده بود.
ساعت هشت توی روز های تابستون ، اون تایمی که خورشید غروب میکرد و ساعت طلاییِ عکاسی بود ، دستم به زنگ خونه اش برخورد میکرد.
پله های سفید رنگ رو بالا میرفتم و توی پاگردِ اول ، دستی به پیتوس ـایی که تا سقف رسیده بودن میکشیدم.
همیشه این ساعت روی یکی از مبل ـای تک نفره مینشست ، پاهاش رو جمع میکرد و کتاب ' آکواریوم های پیونگ یانگ ' رو میخوند. هر چند دقیقه یکبار هم به پنجره نگاه میکرد که مبادا خورشید غروب کنه و نتونه ازش لذت ببره.
اجازه داده بود ازش عکس بگیرم. یکبار توی بازار ، وقتی که داشتم از رهگذرا و ادمای رندوم عکس میگرفتم ، پولاروید هام رو دید و یک جمله بهم گفت.
اون گفت '' - از من عکس بگیر ، بهت پولش رو میدم. "
و بعد اروم زمزمه کرد. میخواست من نشنوم اما فکر کنم بلند فکر کرده بود.
" - میخوام براش پست کنم ، نمیخوام چهره ام یادش بره. "
از اون روز به بعد ، تمامیِ مکالمه هامون به ' - قهوه میخوری؟ ' وقتی که صبح براش نون فرانسوی میبردم ، و یا ' - با اینکه یه مرز کوچیک بین ما و شمالیا هست ، معلوم نیست توی اون جهنم چی میگذره. ' وقتی اون کتاب رو که جلد قرمز رنگ داشت روی میز چوبی وسط خونه اش میذاشت منتهی میشد.
صدای شاتر دوربین و خیره شدنام به ژست هایی که میگرفت ، تموم چیزی بود که وقت غروب انجام میشد.
درواقع ژستی نمیگرفت اما اون چشم ـا ، اون انگشت های ظریف که از زیر آستین ـاش بیرون میزد ، رینگ ساده ی نقره ای که توی انگشت اشاره اش بود ، موهای سفید رنگش که تناسبِ حیرت انگیزی با وسایل خونه داشت ، تاج لب های قرمز رنگش ، همه و همه باعث میشد فکر کنم که دارم از مجسمه ای که توی میدانِ اصلیِ شهرِ خدایان قرار داره عکس میگیرم.
اون مرد برای من شبیه مزه ی پاستایی بود که مادرم ظهر ـای دبیرستان برام درست میکرد و مجبور بودم اونقدر توی دهنم نگهش دارم تا اون مزه ی اصلیش رو حس کنم.
اون مرد برای من عجیب بود. دلم میخواست ازش بفهمم. چند تا غروب خورشیدِ دیگه باید به این خونه سر بزنم ؟ چند تا گردشِ کنارِ دریاچه رو رد کنم و لب ـای آویزونِ کوکی و فشرده شدنِ دندون های نامجون رو ببینم ؟ ارزشش رو داره ؟
-
- میتونی دستت رو بیاری پایین ؟ میخوام از چشم هات عکس بگیرم.
دستش رو برعکس حرفم ، به روی پیشونی ـیش سُر میده و حالا دوباره با همون چشم ها داره به من نگاه میکنه.
" - ارزش از همه چیز زدن رو بهم نشون بده بیون بکهیون. نشونم بده که همه چیز یک ارزشی داره. من از قهوه متنفرم اما الان منتظرم تا اون لاته ی روز میز سرد بشه. نشونم بده اعتیاد به قهوه چطوره ، اعتیاد به اون خونه ی تراشیده شده ، اعتیاد به سردیِ دستات. "
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.