نیاوران تا منیریه - پاییز
نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت، دارکوب رمانهای تمام شده بصورت فایل فروشی نیاوران تا منیریه - آنلاین پارتگذاری: هفتهای چهار پارت کانال vip نخواهیم داشت.
Більше5 849
Підписники
-1324 години
-817 днів
-51030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
📌📌📌📌📌📌
#پارت15
ساعت حوالی یک شب بود که رسیدم. ماشین را بیرون خانه پارک کردم که صدای در پارکینگ و ماشین، کسی را بیدار نکند.
بیصدا وارد خانه شدم ولی ...
چراغهای سالن روشن بود.
در سالن را که بازکردم، کل خانواده ماهواره میدیدند و تخمه میخوردند.
سلام کردم.
- الان وقت اومدنه؟
- پارتی بودم دیگه بابا.
روی مبل کنار کمند نشستم.
- تو چرا بیداری جوجو؟
چشمهایش را برایم گرد کرد.
رو به مامان کردم.
- ماشینو گذاشتم بیرون، فک کردم همه خوابین، زابرا نشین.
- کتی زنگ زد، تولد استفان بود. میگه تابستون بیایین اونور.
- چرا که نه، مادام موسیو برین.
دست دور گردن کمند انداختم.
- این طنابم با خودتون ببرین.
با مشت کوچکش به بازویم کوبید.
- طناب خودتی، بیادب. بابا! نگاش کن.
بابا چشمغره رفت.
مامان تاکید کرد که اسم کمند را درست صدا بزنم.
رو به هوران کردم.
- یارو پیغام داده جنسای ورامینو میخواد.
گوشهای بابا تیز شد.
- مردانی؟
سری به تایید تکان دادم.
مامان ظرف تخمه را سمتم هل داد.
بابا لبخند نامحسوسی زد.
- میگم بهت جنمشو داری، فقط خریت نکنی برینی به زندگیت.
مشتی تخمه برداشتم.
- استاد که شمایی، اعلیحضرت هیربدان، ولی نچ، من زنبگیر نیستم. همین هوران دستبهنقده بچسبش.
هوران زیرلب غرش کرد.
- خفه.
👍 34❤ 12
50100
📌📌📌📌📌📌
#پارت14
مامان سلامتی و خوشحالی خانواده برایش در درجه اول الویت قرار داشت. ذاتا زنی آرام بود که در طول بیست و هشت سال عمرم، ندیدم با بابا راجع به چیزی بحث کند.
مامان حتی اگر مخالف بود، چیزی نمیگفت، سکوت میکرد. درست مثل زمانی که بابا تصمیم گرفت کتی را برای تحصیل به آلمان برسد.
شاید بابا در خلوت خودش دوست نداشت دخترش زنی مطیع و گوشبهفرمان همسرش باشد، شاید آیندهای غیر از مامان برای کتی میخواست.
با اینکه خودش دلیل اصلی کارنکردن یا نداشتن فعالیت اجتماعی مامان بود. وقتی بچهبودم، مامان برای کنترل چند مغازه که ارثیهاش حساب میشد هم به بابا وکالت داد.
برخلاف چیزی که بابا همیشه به گوش ما میخواند. "توی تجارت با همه غریبه باشین، اعتماد نکنین."
رابطه بابا و مامان چیزی نبود که من در موردش دخالت کنم. فقط گاهی دلم برای مامان میسوخت.
نه اینکه بابا همسر بدی باشد، بیشتر این ذوب شدن مامان در خانواده را درک نمیکردم.
خانه ویلایی در کنار یکی دو بنای قدیمی دیگر، زمینهایی بودند که در کوچه خلوت ما از دست بسازبفروشها در امان ماندند.
ساختمانی شمالی با رو نمای سنگ مرمر سفید. در بزرگ حیاط، دیوارهای بلند دورتادور. پیچکهای رونده لابهلای دزدگیرهای روی دیوار.
از در حیاط تا ورودی خانه، دور تا دور گل و درخت بود. استخری مستطیل شکل در وسط حیاط.
سمت ساختمان، با چندپله به ورودی بنا میرسیدی. یک بنای سرراست، سالن و آشپزخانه، یک سوییت کاملا مستقل در پایین و اتاقخوابها در طبقه دوم. اتاق من جایی انتهای راهرو و دورترین اتاق به مستر و اتاق هوران بود. در اصل پنجره اتاق من به ضلع جنوبی بنا و پشت خانه باز میشد. اتاق سابق کتی که کسی ساکنش نبود و آخرین اتاق، کمند.
❤ 18👍 7
45100
📌📌📌📌📌📌
#پارت13
#هامون
صدایی در سرم میگفت که دنبال آژانس بروم ولی اهمیتی به صدا ندادم. دلم دوش آبگرم میخواست، یک نخ سیگار و خواب.
یکراست سمت خانه رفتم. نیمی از دوستانم به سن و سال من خانه مجردی داشتند ولی من لزومی نمیدیدم.
شاید دلیلش قبول روابط آزاد فرزندان از طرف خانواده بود.
وقتی سالهای سال پیش، پدربزرگ از اهواز به تهران مهاجرت کرد، زمین نسبتا بزرگی را در نیاوران خرید. همان زمین ساخته شد و بعد از فوت ناگهانی پدربزرگ، ما ساکنش شدیم.
پدربزرگم دو پسر و دو دختر داشت.
پدر من، هیربدان پسر اول خانواده، راه پدر بزرگ در تجارت را پیش گرفت. عمو هرمز از هیجده سالگی به امریکا رفت، حقوق خواند و در بورلیهیلز دفتر وکالت داشت.
عمه هایم ناهید و نادره هردو ساکن آلمان بودند. یکی روانشناسی خبره و دیگری سالن ارایش داشت.
مادرم، فرشته، دختر دایی پدرم بود و از هیجدهسالگی همسرش.
کتایون خواهر بزرگترم برای تحصیل به آلمان پیش عمهها رفت، دکتری شیمی گرفت و با بکی از همکلاسیهای آلمانیاش ازدواج کرد. کتی اصولا زیاد ایران نمیآمد ولی همیشه با ما رابطه خوبی داشت. هوران فرزند دوم خانواده، برادر عوضی من و دست راست هیربدان بزرگ.
بابا میگفت بمیر، بدون چون و چرا اطاعت میکرد. اخلاقی دقیقا برعکس من داشت.
کمند هم خواهر کوچکترم که نمونه یک دختر لوس ولی مهربان بود.
❤ 18👍 8
41400
📌📌📌📌📌📌
#پارت12
من که از صمیم قلب دوستش داشتم و البته میدانستم تمام این حرف و حدیثها مزخرفات ذهنهای پوسیده است. هرچند اگر کارم گیر میکرد، همینها را مثل بقیه به نفع خودم بلغور میکردم.
وقتی از شاهکارهایم برایش میگفتم، نه دعوا میکرد و نه عتاب! میخندید و نمادین به پشت دستم میزد و عبارت همیشگیاش ..."انسان باش".
به اتاق برگشتم، بانو بدون تغییر حالت روی تختش نشسته بود.
اتاقی بزرگ که دو طرف پنجره رو به حیاط، تختهای ما قرار داشت. سمت من میز کوچکی با آیینه ، سمت بانو، کمدی کوچک از کتابهای مورد علاقهاش، بیشتر از مولانا، حافظ و سعدی.
- بازم که نشستی قربونت برم؟ بخواب دیگه، دیدی که برگشتم، سر و مر و گنده جلوی روت.
- خوش گذشت؟
روی تخت نشستم و زانوانم را بغل کردم.
- بانو یه پسره بود...
گوشت دستم، میان سبابه و شصت را با ادایی شبیه مامان، گاز گرفتم.." توبه، توبه..."
ادامه دادم.
- بانو به خدا این میومد خواستگاری من، اصلا لال میشدم، شوهر میکردم از شرم خلاص میشدن.
لبخند به لب در جایش دراز کشید.
- تو آخرش یه شوهر میکنی که همه انگشت به دهن بمونن، از خوبیش!
ادامه داد.
- اما مهم شوهر و قیافهش نیستا، مهم اینه که ....
با صدای بلند جوابش را دادم...
- انسان باشه، بله میدونم.
از شوق سرجایم نشستم.
- بانو، شما که درجات بالاست، ذات ادما رو میبینی، کرامات داری، بیا و دعا کن یه انسان خوشتیپ، قد بلند، خوش قد و قواره که بیامو هم داره بیاد خواستگاری من.
به پهلو چرخید.
- خجالت نکش مادر، چیز دیگهای نمیخوایی به سفارشت اضافه کنی؟
با خودم فکر کردم.
- هوم ...چرا! اسمشم هامون باشه.
- شب بخیر.
- دعا کردی؟
- بله، شب بخیر.
👍 22❤ 8
48500
لینک کانال
https://t.me/+V5A6TrijWT5EWin2
لینک کانال نقد و نظر
https://t.me/+jZF_XeyDwXwyNWQ1
اولین پارتهای نیاوران تا منیریه از امروز عصر 😍
نیاوران تا منیریه - پاییز
نویسنده، اِلی، دولت عشق، درخت آلبالو، ستی شاه خشت، دارکوب رمانهای تمام شده بصورت فایل فروشی نیاوران تا منیریه - آنلاین پارتگذاری: هفتهای چهار پارت کانال vip نخواهیم داشت.
1 23300
چندتا پارت گذاشتم یه کم داستان دستتون بیاد. بقیه رو طبق قرارمون میذارم
👍 29❤ 15
1 199023
📌📌📌📌📌📌
#پارت11
وقتی دیدم به ته خط رسیدهام، سراغ بابا رفتم. گفتم دلم راضی نیست، خطبه عقد شرعی نیست تا دل من راضی نباشد. بابا برعکس مامان، شرعی مبتنی بر عدالت داشت، حداقل در مورد ازدواج من کوتاه آمد.
ولی اتمام حجت کرد که اگر دست از پا خطا کنم، حق و حقوقم را از دست میدهم.
نه اینکه حق و حقوق خاصی برایم قایل باشند، منظورشان رفتنم به کلاس خیاطی و هرازگاهی خرید رفتنم بود. در این حد بدوی!
میدانستم که آرزوهایم مثل راه انداختن مزون، مسافرت رفتن تنهایی، خارج رفتن، عاشق شدن و و و را باید با خودم به گور ببرم
در تمام این دنیا فقط یک نفر را داشتم که برایش از آرزوهایم بدون ترس حرف بزنم. حاج بانو
بانو مادر پدرم بود، میگفتند اسم "لیلا" را او برایم گذاشته. عاشق دختر بوده و صاحب دو پسر و یک دختر میشود. عمهام را هرگز ندیدم چون به هفده سال نرسیده، از مریضیای شبیه سرطان جوانمرگ میشود. بابا میگفت بانو از همان زمان تغییر میکند، کمتر حرف میزده، کمتر میخندیده، کمتر تمایلی به معاشرت با بقیه داشته. روحیه بانو با به دنیا آمدن من زیر و رو میشود. انگار دوباره صاحب دختری شود.
همیشه در مقابل شیطنتهایم میگفت، "جوونی، از دنیا لذت ببر، بخند، شادی کن، تجربه کن ولی مراقب خودتم باش، انسان باش. "
بانو نمیگفت نماز بخوان یا روزه بگیر. توصیهاش همیشه به انسان بودن خلاصه میشد.
بانو دین و آیین خودش را داشت.
به واسطه سن زیاد و مهربانی ذاتی همه برایش احترام خاصی قایل بودند. این میان داستانهایی هم از کراماتش میساختند. مثلا اینکه کفشها جلوی پایش جفت میشوند، چشم برزخی دارد و ذات بقیه را میبیند، پرندگان جلوی پایش سجده میکنند، چیزهایی شبیه این.
❤ 47👍 13🥰 2🤬 2
1 17000
📌📌📌📌📌📌
#پارت10
خواستگارها را نمیدانم از کدام صندوق بیرون میکشید، احتمالا از جلسات روضه!
ابراهیم نوه حاج نصرالله ... صاحب یک دماغ به درازای چوب جارو، لاغر به ارتفاع یک متر و هشتاد و پنج، سبزه، یبس
حتی بابا با دیدن داماد، خواستگاری را کنسل کرد.
سوژه دوم، یوسف برادرزاده حاج کاظم. حجره کیففروشی داشت، قد کوتاه، چاق. چیزی شبیه بشکه. قیافه عنق
با کل طایفه برای خواستگاری آمدند. داماد از همهجا بیخبر پشت سر یکی از دوستان بابا حرفی زد که گور خودش را کند و سند ازادی من امضا شد.
خواستگار سوم، سید رسول، مهندس برق و الکترونیک، خواهرزاده حاج توکلی. پسری شق و رق که انصافا ظاهر بدی نداشت. حتی کار به صحبت کردن من و جناب سید رسید. دو کلمه حرف نزده فهمیدم مردک دنبال مال و منال باباست. گذاشتم خودش، خودش را رسوا کند. به جلسه سوم نرسیده، بابا قضیه را منتفی اعلام کرد.
خواستگارها تمامی نداشتند. مامان قابلیت پیداکردن یک خواستگار در روز را به عنوان رکورد ثبت کرد و هرکدام به نوعی رد میشدند یا با حرکتی از جانب من دمشان را روی کولشان گذاشته و فرار میکردند.
این میان خواستگار ثابتی بود که مامان تمایلی به سمتش نداشت.
مرتضی پسر عمو هادی که حاضر بودم بمیرم تاهمسرش باشم. هر چیزی در این بشر مرا به تهوع میانداخت.
مامان که از همه خواستگارها ناامید شد، به آمدن مرتضی رضایت داد.
هرچند که ...
👍 30❤ 16🥰 2
83900
📌📌📌📌📌📌
#پارت9
نیمطبقه را برای محمد، بزرگترین برادرم و همسرش ساخت، هرچند که همسر برادرم، زینب خانوم بیشتر از سه ماه در خانه ما نماندند. برخلاف قول و قرار اول ازدواج، زینب تمایل به مستقل شدن داشت. این بود که بابا برایشان آپارتمان جداگانهای خرید و شر اولین برادرم کم شد.
حاج بانو، مادربزرگ پدریام ابراز تمایل کرد که ساکن طبقه دوم شود. در اصل طبقه دوم نیمچه استقلالی به پیرزن میداد و این میان، من که نوه عزیزکردهاش بودم هم به طبقه دوم کوچ کردم.
یکسال بعد از مهاجرت ما به طبقه دوم، علی، برادر دومم با فاطمه سادات ازدواج کرد و شر برادر دوم هم کم شد.
حسین یکسال از من کوچکتر بود و احتمالا حالاحالاها فکر زن گرفتن به سرش نمیزد.
آخرین فرزند هم لعیا، هفده سال داشت و مدرسه میرفت.
همه فرزندان سربهراه بودند الا... لیلا!
مامان معتقد بود دختر باید سربهزیر و آرام باشد، با صدای بلند نخندد، بلبل زبانی نکند، همیشه و در همه حال حجاب داشته باشد، از رنگهای تیره که کمتر جلب توجه میکنند بپوشد و کلا .. دختر اگر از اول دختر نمیشد و یک شومبول طلا به بدنش اضافه میکردند بهتر بود.
این میان من هیچکدام از معیارهای مامان برای دختر خوب محسوب شدن را نداشتم.
راه چاره مامان با من، همانا کجدار و مریز بود تا من به هیجده پا بگذارم و شر این دختر سربههوا را با یک ازدواج سنتی از سر خودش کم کند.
بعد از دیپلم، من که علاقه و استعداد دانشگاه رفتن را نداشتم، بهترین طعمه برای نقشه مامان حساب میشدم.
❤ 23👍 14🤬 3🥰 2
72900