cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

عآرامش"♡

برای پیدا کردن رمان های پی دی اف دلخواهتون پین چنلو چک کنین.

Більше
Іран150 476Фарсі145 623Категорія не вказана
Рекламні дописи
564
Підписники
Немає даних24 години
-47 днів
-4430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

سلااااممم🌷🌷 بچه ها رمان خواهان به پایان خودش رسید و دفتر زندگی کاساندانم برای همیشه بسته شد😊😊 از اینکه کنارم بودید و بهم انرژی دادید چه دوستانی که ناشناس نظراتشونو برام فرستادند و چه دوستانی که توی گپ نظر دادند ازتون ممنونم.... 😍 اگه رمانم نقصی داشت لطفا به بزرگی خودتون ببخشید.... این اولین رمان من بود و قطعا اشتباهات بزرگی داشتم.😅 اگر نویسندگی رو ادامه دادم حتما قول میدم برای دفعات بعد و برای رمان های بدی این اشتباهات و کم و کم تر و در نهایت کاملا از بین برن🙃🙃 از شادی عزیزم هم بابت حمایت هاش و کمک هاش و اعتمادش ممنونم امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزم❤️❤️
Показати все...
#خواهان_۱۷٠ #فاطمه_نغنوی دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد. خواستم برگردم خونه که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم آرتین، از اینکه مبادا اتفاقی برای هلما افتاده باشه سریع جواب دادم: _الو؟ _سلام خوبی؟ _سلام ما خوبیم... هلما خوبه؟ تک خندی زد: _آره بابا داره با اسلحه من بازی میکنه. _وای آرتین! خطرناک نباشه. _نترس مشکلی پیش نمیاد.شما چیکار کردین؟ تک خندی زدم: _با هلیا خانوم کل پاساژو خرید کردیم حقوق یک ماهت! قهقه ای زد: _نباید کارتمو به شما میدادم! _جاتون خالی داریم با دخترم میریم بستنی بخوریم. هلیا جیغی کشید: _اخ جووون. لبخندی زدم. آرتین_پس برید پارک نزدیک خونه من و هلما هم میایم پیشتون... بریم بیرون. _باشه. _خداحافظ خداحافظی کردم و به طرف پارک روندم. با رسیدن به پارک، ماشینو پارک کردم و تا اومدن ارتین، توی ماشین نشستیم. با اومدن آرتین از ماشبن پیاده شدم و بعد از بوسیدن هلما، هلیا رو بغل کردم و روی یک نیمکت نشستیم. بچه ها با ذوق به طرف سرسره رفتن و با جیغ جیغ مشغول بازی شدن. سرمو روی شونه ی آرتین گذاشتم: _چقدر من این دنیارو دوست دارم. _برای چی؟ _چون تو و بچه هام اینجایید. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر خوشبخت بشم.... مرسی! بوسه ای روی گونم زد: _لیاقتت بیشتر از ایناست. لبخندی زدم و یواشکی، بوسه ای روی لبش زدم و زود کنار کشیدم. تک خندی زد و دستاشو دور شونم حلقه کرد. _دوست دارم.... لبخندی زدم: _من بیشتر! _هر چقدرم زیاد باشه به پای من نمیرسه!! _سقف ریخت! قهقه ای زد و نگاهی به بچه ها انداخت. وقتی دید سرشون به بازی گرمه، لباشو روی لبم گذاشت. حرصی کنارش زدم: _تو پارک؟ تک خندی زد و محکم بغلم کرد. لبخند روی لبم پررنگ تر شد. خوشبختی یعنی یکی رو داشته باشی که از جنس دنیای خودت باشه و چه خوب که من آرتین و داشتم... بچه هام و داشتم و این برای من یعنی خوشبختی.... خوشبختی ای که یک عمر حسرت نداشتنش رو خوردم و در آخر بهترینش نصیبم شد.
Показати все...
#خواهان_۱۶۹ #فاطمه_نغنوی _موافقم... امروز بهش زنگ میزنم. با اومدن هلیا و هلما پشت میز نشستیم. بر خلاف همیشه که صندلی کنار هلما میشستم اینبار کنار هلیا نشستم. ظرفشو برداشتم و براش کمی برنج کشیدم.... کنارش هم کمی قرمه سبزی ریختم و جلوش گذاشتم. همیشه خودشو غذا میخورد اما اینبار خودم توی دهنش گذاشتم. هلما مه واکنشی نشون نداد.... کلا مثل هازال عاقل بود و اونم حتما متوجه حسادت هلیا شده بود که داشت با لبخند نگاه میکرد. هلیا با تعجب قاشقو ازم گرفت: _خودم بلدم! لبخندی زدم: _میدونم عزیزم... دوغ میخوای برات بریزم؟ نگاهی به نوشابه انداخت: _بابا نوشابه میخوام. لبخندی زدم و کمی نوشابه براش ریختم و کمی تکونش دادم تا گازش بیرون بیاد. آرتین تک خندی زد: _میگم کاساندان.... گفتی امروز میری بیرون؟ ابرویی بالا انداختم که چشمکی زد. سری تکون دادم: _آره میخوام با دخترم بریم خرید. _اع بد شد که من میخواستم امروز با هلما بریم کلانتری رو بهش نشون بدم. هلما ذوق زده گفت: _وایییی مرسی بابا... مرسی! لبخندی زدم و گفتم: _چه خوب... پس تو با هلما برو.... من و دخترم هلیا با هم میریم خرید.... ناسلامتی من دوتا دختر خوشگل دارم ها! لبخندی که روی لب هلیا نشست باعث شد منم لبخندی بزنم. بعد از تموم شدن ناهار، ظرف هارو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و بعد از مرنب کردن خونه و آشپزخانه.... به طرف اتاق آرتین رفتم. وسط راه با شنیدن صدای هلیا راهمو به طرف اتاق مشترکشون عوض کردم. هلیا: _میشه اینو بدی به من آبجی؟ _وای اینو مامان داده به من.... بهم گفت گمش نکنم. _توروخدا.... بده دیگه. _باشه اگه دوستش داری برش دار. از لای در نگاهی به داخل انداختم که با دیدن گردنبند هازال توی دست هلیا کلافه از در دور شدم. پلاکی توی گردنم بود باز کردم و وارد اتاق شدم. گردنبند هلمارو بهش پس دادم و گردنبند خودمو دور گردن هلیا انداختم. _اگه چیزی خواستی عزیزم لیا و از خودت بخواه... وسایل آبجیت و نباید ازش بگیری! ذوق زده گردنبند و نگاه کرد: _چشم! بوسه ای روی گونش زدم: _آفرین. به طرف کمدشون رفتم و برای هر کدوم یک دست لباس بیرون آوردم: _بیاین کم کم حاضر شین! لباس بچه هارو تنشون کردم و به طرف اتاق خودمون رفتم. لباسامو عوض کردم و ارتین و بیدار کردم تا حاضر بشه. بعد از حاضر شدن از اتاقمون بیرون اومدیم و با بچه ها از خونه بیرون زدیم. آرتین دست هلمارو گرفت و گفت: _خب ما رفتیم. بعد رو به هلما گفتیم: _بریم بابا. هلیارو بغل کردم: _دوست داری چی بخریم امروز؟ روی صندلی جلو گذاشتم و کمربندشو بستم. پشت رل نشستم و به طرف پاساژ روندم: _اومممم... میخوام یک پیراهن عروس پفی بگیرم. لبخندی زدم و ماشینو پارک کرد. کمربندشو باز کردم و به طرف پاساژ رفتیم. همه جارو با هم گشتیم و هلیا برای خودش و هلما تا میتونست وسیله های جور واجور میخرید.
Показати все...
#خواهان_۱۶۸ #فاطمه_نغنوی صورتشو حرصی عقب کشید و گفت: _دیوونه! قهقه ای زدم: _چه ملوس شدی... سری از تاسف تکون داد و از ماشین پیاده شد. با لبخند از صندلی پشت، بطری آب رو برداشتم و از پنجره به طرفش گرفتم. از دستم گرفت و صورتشو شست. جعبه دستمال کاغذی رو هم بهش دادم. بعد از خشک کردن صورتش نشست و با شرارت برگشت طرفم: _مجازاتت میدونی چیه؟ ابرویی بالا انداختم: _مجازات چی؟ بهم نزدیک شد: _شیطنتت! لبمو گزیدم که نگاهش به لبم کشیده شد. هول، بستنی دستمو جلوش گرفتم: _دوباره میزنم ها! بستنی رو از دستم بیرون کشید و از پنجره بیرون انداخت. نفساش کنار گوشم باعث شد ضربان قلبم بره بالا. با سر انگشتش صورتمو نوازش کرد: _باورم نمیشه همه کابوسمون تموم شده... حالا تورو دارم.... بهت رسیدم.... کاساندان من بابت گذشته متاسفم.... من.... من دوست دارم... عاشقتم.... من کاری میکنم گذشته... به چشماش زل زدم: _منم دوست دارم و اونقدری برام مهم هستی که ارزش داشته باشی به خاطرات قید گذشته رو بزنم.... لازم نیست هربار که منو میبینی شرمنده بشی و دنبال جبران باشی اینطوری از خود واقعیت دور میشی.... من همین آرتینی که رو به رومه دوست دارم.... من همین مرد کنارمو دوست دارم... با همه اشتباهات گذشتش دوستش دارم و دیوونه وار عاشقشم. لبخندی زد و بهم نزدیک شد و لباش و روی لبم گذاشت. بعد چند دقیقه ازم فاصله گرفت و گفت: _عاشقتم! _من بیشتر! ***چهار سال بعد جیغی کشیدمو داد زدم: _هلیااااا! جارو برقی رو خاموش کردم و دنبالش دویدم که رفت توی اتاق آرتین! با حرص به در اتاقو باز کردم و هر چقدر اطرافو نگاه کردم، ندیدمش! وسط اتاق دست به کمر ایستادم: _هلیا هر گوری قایم شدی بیا بیرون باید بهم توضیح بدی! صدای بغض دارش از زیر تخت بلند شد: _ببخشید مامان! _گفتم بیا بیرون! _میزنی؟ _بله که میزنم دختره ی بی ادب! زود باش هلیا تا سه شمردم باید بیرون باشی! _یک..... دو.... از زیر تخت بیرون اومد. قدمی به طرفش رفتم که دوید طرفم و محکم بغلم کرد: _ببخشید مامانی! _این بار چندمه من بخشیدمت اما باز یکی دیگه رو شکستی؟ خونه خودمون که هیچی.... هیچ وسیله ی شکستنی توش نمونده.... خونه خاله لنا و زندایی کیانا و خاله یلدارو هم به همین روز انداختی! چرا اینقدر شیطنت میکنی؟ نمیخوای یکم بزرگ بشی؟ _من گلدون خاله یلدارو نشکستم... باربد شکست! منظورش پسر لنا بود! با باز و بسته شدن در و بلند شدن صدای هلما لبخند روی لبم نشست. _مامان کاساندان! دست هلیا رو گرفتم و از اتاق خارج شدم. با دیدن هلما، گفتم: _خسته نباشی گل مامان! به طرفم برگشت و وقتی منو دید. به طرفم دوید. روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم: _مهد خوب بود؟ خوشت اومد؟ گونمو بوسید و با ذوق گفت: _عالی بود مامانی.... یک دوست پیدا کردم اسمش آرزوعه... امروز کلی بازی کردیم. _پس حسابی خسته شدی.... گرسنته؟ میزو بچینم عزیرم؟ سری تکون داد که آرتین از دستشویی بیرون آمد. لبخندی زدم: _خسته نباشی. _مرسی خانومم.... خوبی؟ با ابرو به هلیا اشاره کردم. لبخندی زد و به طرف هلیا اومد و محکم بغلش کرد: _عشق بابا... مامانتو ناراحت کردی؟ با بغض گفت: _من نمیخواستم بشکنمش... از دستم افتاد! هر دفعه بهانش همین بود. به طرف آشپزخانه رفتم: _بسه دیگه.... هلما جان لباستو عوض کنم الان میزو میچینم. _چشم مامان. آرتین وارد آشپزخانه شد و کمک کرد میزو بچینم. _نمیدونم چرا این بچه اینقدر شیطونه... ولی نباید بهش سخت بگیری که فکر کنه توجهت به هلما بیشتره... البته نمیخوام ناراحتت کنم اونا هردوشون بچه های ما هستن.... _خودمم متوجه حسادتش به هلما شدم.... باید بیشتر براش وقت بذارم.... کارای کارخونه حسابی خستم کرده این روزا! _به نظرم دیگه وقتشه کارای کارخونه رو بسپاری به آرتین.... من مطمئنم از پسش بر میاد.
Показати все...
#خواهان_۱۶۹ #فاطمه_نغنوی _موافقم... امروز بهش زنگ میزنم. با اومدن هلیا و هلما پشت میز نشستیم. بر خلاف همیشه که صندلی کنار هلما میشستم اینبار کنار هلیا نشستم. ظرفشو برداشتم و براش کمی برنج کشیدم.... کنارش هم کمی قرمه سبزی ریختم و جلوش گذاشتم. همیشه خودشو غذا میخورد اما اینبار خودم توی دهنش گذاشتم. هلما مه واکنشی نشون نداد.... کلا مثل هازال عاقل بود و اونم حتما متوجه حسادت هلیا شده بود که داشت با لبخند نگاه میکرد. هلیا با تعجب قاشقو ازم گرفت: _خودم بلدم! لبخندی زدم: _میدونم عزیزم... دوغ میخوای برات بریزم؟ نگاهی به نوشابه انداخت: _بابا نوشابه میخوام. لبخندی زدم و کمی نوشابه براش ریختم و کمی تکونش دادم تا گازش بیرون بیاد. آرتین تک خندی زد: _میگم کاساندان.... گفتی امروز میری بیرون؟ ابرویی بالا انداختم که چشمکی زد. سری تکون دادم: _آره میخوام با دخترم بریم خرید. _اع بد شد که من میخواستم امروز با هلما بریم کلانتری رو بهش نشون بدم. هلما ذوق زده گفت: _وایییی مرسی بابا... مرسی! لبخندی زدم و گفتم: _چه خوب... پس تو با هلما برو.... من و دخترم هلیا با هم میریم خرید.... ناسلامتی من دوتا دختر خوشگل دارم ها! لبخندی که روی لب هلیا نشست باعث شد منم لبخندی بزنم. بعد از تموم شدن ناهار، ظرف هارو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و بعد از مرنب کردن خونه و آشپزخانه.... به طرف اتاق آرتین رفتم. وسط راه با شنیدن صدای هلیا راهمو به طرف اتاق مشترکشون عوض کردم. هلیا: _میشه اینو بدی به من آبجی؟ _وای اینو مامان داده به من.... بهم گفت گمش نکنم. _توروخدا.... بده دیگه. _باشه اگه دوستش داری برش دار. از لای در نگاهی به داخل انداختم که با دیدن گردنبند هازال توی دست هلیا کلافه از در دور شدم. پلاکی توی گردنم بود باز کردم و وارد اتاق شدم. گردنبند هلمارو بهش پس دادم و گردنبند خودمو دور گردن هلیا انداختم. _اگه چیزی خواستی عزیزم لیا و از خودت بخواه... وسایل آبجیت و نباید ازش بگیری! ذوق زده گردنبند و نگاه کرد: _چشم! بوسه ای روی گونش زدم: _آفرین. به طرف کمدشون رفتم و برای هر کدوم یک دست لباس بیرون آوردم: _بیاین کم کم حاضر شین! لباس بچه هارو تنشون کردم و به طرف اتاق خودمون رفتم. لباسامو عوض کردم و ارتین و بیدار کردم تا حاضر بشه. بعد از حاضر شدن از اتاقمون بیرون اومدیم و با بچه ها از خونه بیرون زدیم. آرتین دست هلمارو گرفت و گفت: _خب ما رفتیم. بعد رو به هلما گفتیم: _بریم بابا. هلیارو بغل کردم: _دوست داری چی بخریم امروز؟ روی صندلی جلو گذاشتم و کمربندشو بستم. پشت رل نشستم و به طرف پاساژ روندم: _اومممم... میخوام یک پیراهن عروس پفی بگیرم. لبخندی زدم و ماشینو پارک کرد. کمربندشو باز کردم و به طرف پاساژ رفتیم. همه جارو با هم گشتیم و هلیا برای خودش و هلما تا میتونست وسیله های جور واجور میخرید.
Показати все...
#خواهان_۱۶۹ #فاطمه_نغنوی _موافقم... امروز بهش زنگ میزنم. با اومدن هلیا و هلما پشت میز نشستیم. بر خلاف همیشه که صندلی کنار هلما میشستم اینبار کنار هلیا نشستم. ظرفشو برداشتم و براش کمی برنج کشیدم.... کنارش هم کمی قرمه سبزی ریختم و جلوش گذاشتم. همیشه خودشو غذا میخورد اما اینبار خودم توی دهنش گذاشتم. هلما مه واکنشی نشون نداد.... کلا مثل هازال عاقل بود و اونم حتما متوجه حسادت هلیا شده بود که داشت با لبخند نگاه میکرد. هلیا با تعجب قاشقو ازم گرفت: _خودم بلدم! لبخندی زدم: _میدونم عزیزم... دوغ میخوای برات بریزم؟ نگاهی به نوشابه انداخت: _بابا نوشابه میخوام. لبخندی زدم و کمی نوشابه براش ریختم و کمی تکونش دادم تا گازش بیرون بیاد. آرتین تک خندی زد: _میگم کاساندان.... گفتی امروز میری بیرون؟ ابرویی بالا انداختم که چشمکی زد. سری تکون دادم: _آره میخوام با دخترم بریم خرید. _اع بد شد که من میخواستم امروز با هلما بریم کلانتری رو بهش نشون بدم. هلما ذوق زده گفت: _وایییی مرسی بابا... مرسی! لبخندی زدم و گفتم: _چه خوب... پس تو با هلما برو.... من و دخترم هلیا با هم میریم خرید.... ناسلامتی من دوتا دختر خوشگل دارم ها! لبخندی که روی لب هلیا نشست باعث شد منم لبخندی بزنم. بعد از تموم شدن ناهار، ظرف هارو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و بعد از مرنب کردن خونه و آشپزخانه.... به طرف اتاق آرتین رفتم. وسط راه با شنیدن صدای هلیا راهمو به طرف اتاق مشترکشون عوض کردم. هلیا: _میشه اینو بدی به من آبجی؟ _وای اینو مامان داده به من.... بهم گفت گمش نکنم. _توروخدا.... بده دیگه. _باشه اگه دوستش داری برش دار. از لای در نگاهی به داخل انداختم که با دیدن گردنبند هازال توی دست هلیا کلافه از در دور شدم. پلاکی توی گردنم بود باز کردم و وارد اتاق شدم. گردنبند هلمارو بهش پس دادم و گردنبند خودمو دور گردن هلیا انداختم. _اگه چیزی خواستی عزیزم لیا و از خودت بخواه... وسایل آبجیت و نباید ازش بگیری! ذوق زده گردنبند و نگاه کرد: _چشم! بوسه ای روی گونش زدم: _آفرین. به طرف کمدشون رفتم و برای هر کدوم یک دست لباس بیرون آوردم: _بیاین کم کم حاضر شین! لباس بچه هارو تنشون کردم و به طرف اتاق خودمون رفتم. لباسامو عوض کردم و ارتین و بیدار کردم تا حاضر بشه. بعد از حاضر شدن از اتاقمون بیرون اومدیم و با بچه ها از خونه بیرون زدیم. آرتین دست هلمارو گرفت و گفت: _خب ما رفتیم. بعد رو به هلما گفتیم: _بریم بابا. هلیارو بغل کردم: _دوست داری چی بخریم امروز؟ روی صندلی جلو گذاشتم و کمربندشو بستم. پشت رل نشستم و به طرف پاساژ روندم: _اومممم... میخوام یک پیراهن عروس پفی بگیرم. لبخندی زدم و ماشینو پارک کرد. کمربندشو باز کردم و به طرف پاساژ رفتیم. همه جارو با هم گشتیم و هلیا برای خودش و هلما تا میتونست وسیله های جور واجور میخرید.
Показати все...
#خواهان_۱۶۷ #فاطمه_نغنوی دستشو دور کمرم حلقه کرد و شروع کردم رقصیدن. بعد از تموم شدن آهنگ به طرف جایگاه رفتم و کنار مالک نشستم. آراین هم کنارم نشست. آقا جون به طرفم اومد و سندی رو به طرفم گرفت: _قرار بود این باغ برسه به کمند که زودتر رفت و قسمت تو شد.... امید دارم توی این باغ خاطرات خوبی برات رغم بخوره. با بغض بوسه ای روی دستش زدم که پیشانیمو بوسید و ازم فاصله گرفت. مادرجون به طرفم اومد و محکم بغلم کرد: _انشالله بختت مثل لباس تنت سفید باشه عروسکم....دورت بگردم یک تیکه ماه شدی. بوسه ای روی دستش زدم که دستمو گرفت و انگشتر خیلی زیبایی رو توی انگشتم انداخت: _از مادرِ حاج آقا بهم رسیده.... به دست تو بیشتر میاد. _ممنونم مادرجون! بوسه ای روی گونم زد و از جایگاه خارج شد. بعداز تموم شدن هدایا، به اصرار مالک و آرتین از صحنه شام خورد فیلمی گرفته نشد و با چند عکس دست جمعی مجلس تموم شد. همه مهمونا رفته بودن جز خانواده ما و آرتین. آرتین در ماشینو باز کرد و منتظر موند. مادرجون و محکم بغل کردم: _ممنونم مادرجون... ببخشید اگه اذیتتون دادم. _دورت بگردم عمرم... اگه کاری با من داشتی حتما زنگ بزن امشب بیدارم! از خجالت لب گزیدم که تک خندی زد. خاله کتایون و خاله کیمیا با عجله به طرفم اومدن. کتایون_خوبی خاله؟ استرس که نداری؟ کیمیا_فدات بشم چرا رنگ و روت پریده عزیزم؟ مادرجون_اوه چه خبرتونه شما دوتا؟ بچه رو خجالت میدید. زندایی شادی با چشمای سرخ از کیانا جدا شد و به طرفم اومد و محکم بغلم کرد: _امشب هم دختر خودم و هم یادگار کمندو اول به خدا و بعدم به شوهراتون سپردم.... فردا بهتون سر میزنم. گونشو بوسیدم: _ممنونم زندایی... لطف کردی! به طرف ماشین هدایتم کرد: _برین به امان خدا انشالله که خوشبخت میشید. سوار ماشین شدم و درو بستم. آرتین بعد از خداحافظی از مادر و خواهرش سوار شد و حرکت کرد. ماشین بچه ها پشت سرمون حرکت میکرد و صدای جیغ و داشون همه جارو بردلشته بود. آرتین سری از تاسف تکون داد: _نظرت چیه بریم بام تهران؟ تک خندی زدم: _میخوای بپیچونی؟ ابرویی بالا انداخت: _بهم نمیاد؟ شونه ای بالا انداختم: _نه! _که اینطور! با تموم شدن حرفش با آخرین سرعت حرکت کرد. جیغی کشیدم و سفت به صندلی چسبیدم که از بین ماشین ها لایی کشید و گفت: _حالا چی؟ جیغی کشیدم: _آروم تر.... سکته کردم امشب. کم کم سرعت ماشینو پایین آورد و نگاهی به پشت سر انداخت: _گممون کردن کنه ها! لبخندی زدم. با رسیدن به بام، نگاهی به لباسام انداختم: _با این وضع که نمیشه بیام بیرون. _توی ماشین میشینیم. تو بمون من برم بستنی بگیرم و بیام. خوتستم مخالفت کنم که سریع از ماشین پیاده شد. لبخندی زدم و مسیر رفتنشو دنبال کردم. بعد از چند دقیقه با دوتا بستنی قیفی بزرگ برگشت. یکی از بستنی هارو بهم داد. _وایی این خیلی زیاده که! تک خندی زد: _مجبوری دیگ! برای اینکه روشو کم کنم گازی زدم که از سرماش لرزی کردم و اشک توی چشمم جمع شد. تک خندی زد: _شدی شبیه خرگوش! لبخند دندون نمایی زدم و بستنیمو به طرفش گرفتم: _تو هم امتحان کن! با شک نگاهی بهم انداخت و صورتشو نزدیک آورد که بستنی رو مالیدم به صورتش!
Показати все...
#خواهان_۱۶۶ #فاطمه_نغنوی یلدا و لنا توری بالای سرمون گرفتن و خاله کتایون قند بالای سرمون گرفت. _بسم الله رحمن الرحیم....النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.... دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم کیانا پارسا، آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مالک والا به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان یک شاخه نبات و مهریه معین ضمن العقد به تعداد 14سکهٔ طلای تمام بهار آزادی که تماماً به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت. و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.آیا بنده وکیلم؟ یلدا لبخندی زد و گفت: _عروس رفته گلاب بیاره. _انشالله به مبارکی.... برای بار دوم میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید؟ لنا اینبار بلندتر داد زد: _عروس رفته بیل و کلنگ بیاره! از خنده لب گزیدم که حاج اقا هم خندشو جمع کرد: _بسیار خب... برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم؟ _با اجازه آقاجون و مادربزرگ.... پدر و مادرم و بزرگترای مجلس.... بله! صدای جیغ و سوت بلند شد. حاج آقا لبخندی زد: _به مبارکی و میمنت..... جناب آقای مالک والا آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّله ی خود، خانم کیانا پارسا با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم. آیا بنده وکلیم؟ میلاد بدوبدو به طرف جایگاه آمد! _داماد زیر لفظی میخواد!! ابروهام از تعجب بالا پرید که آرتین ضربه ای به پهلوم زد: _زیر لفظی برام چی گرفتی؟ لبخند تظاهری ای زدم: _قدیما زیر لفظی برای عروس بود! _قدیم؟ چقدر قدیم؟ بهت نمیاد خیلی پیر باشی؟ کلاه گذاشتن سرم؟ دندون غرچه ای کردم: _که سرت کلاه گذاشتن! با صدای بهت زده مالک حرفمو قطع کردم: _چی میگی میلاد؟ زیر لفظی از کجا اومد؟ _هیسسس.... بذار برات زیرلفظی بگیرم داداش. _استغفرالله... بیا برو بچه وسط خطبه نپر. حاج آقا_وکیلم؟ _بله! لبخندی زدم و به لنا اشاره کردم. سری تکون داد و سرویسی رو به طرفم گرفت. سرویسو ازش گرفتم و به طرف میانا و مالک رفتم و کادو رو به طرف کیانا گرفتم: _مبارکتون باشه زنداداش! لبخندی زد و بوسه ای روی هوا به گونم زد. سر جام برگشتم که حاج آقا خطبه عقد مارو شروع کرد. _آیا بنده وکیلم؟ یلدا_عروس رفته بشکه باروت بیاره! از خجالت لب گزیدم که آرتین تک خندی زد. حاج آقا_برای بار دوم میگم آیا بنده وکالت دارم؟ لنا_عروس رفته کوچه رو آب و جارو بزنه! این چرت و پرتا چی بود میگفتن؟ _برای بار سوم عرض میکنم بنده وکالت دارم؟ الهام کنار آرتین ایستاد: _عروس.... نگاه چپکی بهش انداختم که حرفشو خورد ولی لنا در عوض داد زد: _رفته آب بیاره!! حاج آقا نگاه تاسف باری به بچه انداخت و گفت: _برای بار آخر عرض میکنم...دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم کاساندان والا، آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای آرتین یوسفی به صِداق و مهریهٔ یک جلد کلام الله مجید، یک سفر حج و مهریه معین ضمن العقد به تعداد 14 سکهٔ طلای تمام بهار آزادی که تماماً به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت. و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم. آیا بنده وکلیم؟ آب دهنمو قورت دادم: _با اجازه حاج بابا و مادرجون و روح مادر و پدرم و بزرگترای فامیل.... بله! الهام ظرف گلبرگی که دستش بود محکم گرفت و کمی گل رز روی سرمون ریخت. _مبارک باشه.....جناب آقای آرتین یوسفی آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّله ی خود، خانم کاساندان والا، با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم؟ آیا بنده وکلیم؟ میلاد همینکه دهن باز کرد آرتین سریع گفت: _بله! لبخندی روی لبم نشستم و همزمان صدای جیغ و دست و سوت مهمونا با ضربان قلبم بالا رفت. حاج آقا به طرفمون اومد و دفتر بزرگی مقابلمون گذاشت و بعد از امضای اون صفحات از مجلس خارج شد. کم کم آقایون هم بیرون رفتن و مجلس زنانه شد. الهام و یلدا و لنا به زور خودشونو بین من و کیانا جا کردن و تا اومدن آرتین و مالک و آقایون از جاشون تکون نخوردن. برای اینکه کیانا راحت تر باشه اول مالک و آقاجون و دایی و کیان اومدن و آرتین بیرون موند. بعد از رقص دو نفره کیانا و مالک و اهدای کادو، کیانا شنلشو تنش کرد و آرتین داخل شد. تمرین زیادی برای رقص انجام نداده بودم ولی مطمئن بودم از پسش بر میام. با بلند شدن آهنگ از روی صندلی بلند شدم و به طرف آرتین رفتم. دستمو گرفت و بویه ای روی دستم زد.
Показати все...
#خواهان_۱۶۵ #فاطمه_نغنوی پوزخندی زدم: _لابد با این موهای بهم ریخته و پیراهن کثیف شده... آرایشمم بهم ریخته... خودت هم وضعیتت بهتر از من نیست! تک خندی زد: _قیافمون دیدنی شده! چشمامو گرد کردم: _وضعیتمون جای خنده داره؟ عروسیمون بهم خورده بعد میخندی؟ بوسه ای زیر گردنم زد: _من نمیذارم امشب خراب بشه.... نگران نباش! ابرویی بالا انداختم مه ازم فاصله گرفت: _روی این سنگ بشین تا میلاد برسه! _بشینم که لباسم بدتر کثیف میشه. _اشکال نداره عزیزم تو بشین، خسته میشی. شانه ای بالا انداختم که ازم فاصله گرفت و مشغول صحبت با تلفن شد. بعد از نیم ساعت میلاد رسید. با چهره ای درهم به طرف ملشین رفتم و پشت نشستم. میلاد به طرفم برگشت: _خوبی آبجی؟ سری تکون دادم که به طرف شهر روند. با آخرین سرعت ممکن ناشینو میروند اما باز هم بیست دقیقه ای طول کشید. همینکه خواستم درو باز کنم، یلدا و لنا زودتر در ماشینو باز کردن. لنا با عجله دستمو گرفت و به طرف خونه ای که رو به روی تالار بود برد. با تعجب لب زدم: _چه خبره؟ لنا_نمیخوای که با این سر و وضع بیای عروسی. _پس چیکار کنم؟ عروسی خودم نیام؟ یلدا تک خندی زد: _تا منو داری غم نداشته باش. در خونه رو باز کرد و فرستادم تو. زنی به طرفم اومد و گفت: _بیا عزیزم وقت کمه. با تعجب دنبالش رفتم که لباس عروسی از کاور بیرون آورد که جفت پیراهن تنم بود. با کمک لنا لباس عروس حدید و پوشیدم و لبخندی زدم. همون زد صندلی ای آورد و گفت: _بشین عزیزم تا آرایش صورت و موهاتو تمدید کنم. با لبخند بزرگی روی صندلی نشستم و عمون هانوم مشغول تمیدید آرایش صورت و موهام شد. یلدا تک خندی زد: _ولی دم شوهرت گرم ها!آبجیشو مجبور کرده بره جفت پیراهن عروستو بخره و بیاره! لنارو هم فرستاده دنبال اجاره این خونه و آرایشگر. لبخند دندون نمایی زدم که همون خانوم گفت: _تموم شد عزیزم. لنا کفشایی که پاش بود و از قضا سفید رنگ هم بود به طرفم گرفت: _این کفشارو تو بپوش من یکی دیگه دارم. کفشارو گرفتم و با کفشای نابود شده خودم عوض کردم. از روی صندلی بلند شدم که یلدا شنل و روی سرم انداخت: _خب... آرتین هم آماده شده و بیرون منتظره... ماشین میلاد رو هم گل زدن و آمادست.میرین بیرون و بعد از چند دقیقه دوباره برگردید تا فیلمبرداری هم شروع بشه... اوکی؟ سری تکون دادم و از خونه بیرون زدم و برای اینکه کسی نبینه با عجله سوار ماشین میلاد شدم. آرتین از تالار دور شد و گوشه ای پارک کرد: _دیدی گفتم نگران نباش! لبخندی زدم: _مرسی که نذاشتی امشب خراب بشه. سری تکون داد و ماشنو روشن کرد و به طرف تالار روند. با رسیدن به تالار فیلمبرداری هم شروع شد. آرتین در ماشینو باز کرد و دستشو به طرفم گرفت. دستشو گرفتم و از ماشین پیاده شدم. خاله کیمیا با یک ظرف اسپند به طرفم اومد و در حالی که قربون صدقه ام میرفت دور سرم میچرخوند. خاله کتایون کنارم ایستاد و دامن پیراهنمو مرتب کرد و به داخل اشاره کرد. دسمو دور بازوش حلقه کردم و وارد تالار شدیم. همزمان با ورودمون صدای جیغ و سوت و دست هم بالا رفت. آرزو، دختر عمه سالینا، همراه چند تا دیگه از بچه های فامیل بالای سرمون گلبرگ رز میریختن. لبخند پررنگی زد و به طرف مالک و کیانا رفتیم. کیانا محکم بغلم کرد و کنار خودش نشوندم. آراین هم کنارم نشست. عاقد که کلافه بود گفت: _حالا که زوج دوم هم رسیدن، پس اجازه میدید خطبه عقدو بخونم؟ مالک لبخندی زد: _بفرمایید حاج آقا.
Показати все...
#خواهان_۱۶۴ #فاطمه_نغنوی آرتین ماشین و منحرف کرد و ماشین به صخره برخورد کرد. جیغ بلندتری کشیدم که در ماشین باز شد و آرتین با دو به طرفم اومد: _زودباش کاساندان... بیا پایین. دامن پیراهنمو بالا گرفتم و از ماشین پیاده شدم. دستمو گرفت و شروع کرد دویدن. عصبی دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و نالیدم: _چه خبره آرتین؟ با این لباس و این شنل مسابقه دو گذاشتی؟ کلافه نگاهی به پشت سر انداخت: _یک چیزی درست نیست... چطور ممکنه ماشین.... با چشمای از حدقه بیرون اومده نگاهش کردم که حرفشو خورد و گفت: _یکم بریم جلوتر تا آنتن گوشی برگرده بتونیم زنگ بزنین بیان دنبالمون. _داشتی میگفتی چی درست نیست؟ چرا حرفتو نزدی؟ _قبل از عروسی ماشین و چک کرده بودم برده بودم تعمیرگاه سالم سالم بود! _ماشینه دیگه پیش میاد. _آره خوب ولی نه یهو... ماشین سالم بود. وحشت زده بهش خیره شدم که گوشیشو کمی بالاتر گرفت: _آنتن داره. مشغول شماره گرفتن شد که بعد از چند دقیقه صدای مالک بلند شد: _آرتین؟ خوبین؟ کجایین شما؟ 1 ساعته ما رسیدیم تالار پس شما کجایید؟ مادربزرگ خیلی حالش بده. سری از تاسف تکون دادم که آرتین گفت: _اومدم خارج شهر تا بریم همون باغی که خریده بودم برای عکاسی ولی ماشین خراب شده ما اینجا موندگار شدیم. _حالتون خوبه الان؟ آبجی خوبه؟ اب دهنمو قورت دادم: _من خوبم داداش.... گوشی رو میدی به مادربزرگ؟ _خداروشکر.... گوشی دستت باشه. خش خشی پیچید و پشت سرش صدای گرفته حاجیه خانوم بلند شد: _دخترم؟ کاساندانم خوبی مادر؟ چرا نیومدید شنا دوتا؟ _خوبم مادربزرگ... توروخدا آروم باشید... ماشینمون خراب شد خارج شهر گرفتار شدیم، داداش ماشین بفرسته بر میگردیم. _خیالم راحت شد مادر. داداشت این پسر عموت میلادو فرستاد دنبالتون مادر مرلقب خودتون باشید. _چشم مادربزرگ، خداحافظ. _خداحافظ گلم. پوفی کشیدم: _کار کیه اخه؟ دیگه کی مونده که بخواد مارو نابود کنه؟ تاکی باید سختی بکشم؟ آخه کی همچین نقشه ای کشیده؟ دستاشو دور شونم حلقه کرد: _الان وقت فکر کردن به این موضوع نیست. هرکی اینکارو کرده تیرش به سنگ خورده پس امشبو ماری باهامون نداره. باید به عروسی برسیم!
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.