cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

هــــونیــــ👄ــا

🔞رمان هونیا♨💯 کپی حتی با ذکر منبع هم ممنوع✔🚫 هرروز پارت داریم😻👌

Більше
Рекламні дописи
8 867
Підписники
-924 години
-487 днів
-37530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
هر روز صبح متفاوت باشیم از دیروز لبریز باشیم از امروز و خالی باشیم از فردا صبحتان زیبا و پرگل روزتان پر خنده و شاد و لحظه هایتان ماندنی.. صبحتون بخیر❣ ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
Показати все...
#پارت484 از حالا هرموقع که چشمم بهش می خورد، یاد اون روز میوفتادم و مطمئنم دیوونه می شدم... دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم اما همون موقع تقه ای به در خورد و پرستار با یک تخت نوزاد اومد داخل.... سریع چشم هام رو بستم و محکم بهم فشردم.. صدای نق نق کردن بچه رو می شنیدم.. با نزدیک تر شدن صداش و بعد از اون هم صدای افسون، چشم هام رو باز کردم... اشکم چکید و صورتم رو خیس کرد.. فقط مستقیم به صورت افسون نگاه می کردم و تمام تلاشم این بود که نگاهم روی دست هاش که بچه ی پیچیده شده تو پتو رو بغل کرده بود نچرخه.... لبخندی زد و دست هاش رو خم کرد طرفم و گفت: -بیا مامان خانم که بچه هلاک شد.. صورتم رو چرخوندم طرف دیگه و ملافه رو کشیدم روی سرم: -ببرش از اینجا..نمی خوام ببینمش!..
Показати все...
Фото недоступне
خدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قرار دہ بى نیازى در نفسمان یقین در دلمان بصیرت در قلبمان.. شبتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
Показати все...
#پارت483 یک لحظه حس خیلی بدی بهم دست داد.. چطور به بچه ی کسی که باهام اون کار رو کرده بود شیر میدادم؟... اخم هام تو هم فرو رفت.. منی که تا قبل از به دنیا اومدنش براش بی تابی می کردم، حالا حس می کردم با بغل کردن و شیر دادن بهش از کار اون عوضی گذشت کردم.... بچه ای که من مادرش بودم، یک پدر عوضی داشت که من رو به بدترین شکل ممکن خورد کرده بود.... چطور می تونستم با دیدن این بچه یاد اون روز نیوفتم... بدترین ظلم در حق من همین بچه بود.. داشتن و دیدنش برام مرگ تدریجی میشد.. همین که هنوز بین دوست داشتن و دوست نداشتنش گیر کرده بودم، برام یک عذاب بزرگ بود....
Показати все...
Фото недоступне
خدای مهربانم روزمان را با عشق تو آغاز میکنیم بخشندگی از توست عشق در وجود توست عشق و بخشندگی را به ما بیاموز تا مهربان باشیم.. صبحتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
Показати все...
#پارت482 خمار به افسون و بردیا که کنار تخت نشسته بودن نگاه کردم... بردیا زودتر متوجه بیداریم شد.. لبخندی زد و خم شد طرفم: -سلام خانم..خسته نباشی..خوبی؟.. صدام به زور درمیومد و خیلی ضعیف و گرفته بود: -خوبم!.. افسون هم خم شد پیشونیم رو بوسید و گونه ام رو نوازش کرد و گفت: -خداروشکر..دیگه می خواستم بیدارت کنم.. پلکی زدم و هیچی نگفتم.. کمی تو سکوت گذشت تا اینکه افسون با لبخند مهربونی گفت: -نمی خواهی درمورد گل پسرت بپرسی؟.. -زنده اس؟.. ابروهاش رو انداخت بالا: -پس چی..یه نینی قرمز و خوشگل..تازه پرستار گفت بخش نوزادان رو گذاشته روی سرش از بس گریه کرده..گشنشه بچه..الان میارن تا بهش شیر بدی.....
Показати все...
Фото недоступне
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا پروردگارت همواره با تو همراه است امشب از همان شب هایی است که برایت شب بخیر خدایی آرزو کردم.. شبتون بخیر🌹 ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
Показати все...
#پارت481 ============================= دهنم خشک شده بود و شدیدا به اب نیاز داشتم.. زیر دلم می سوخت و به طرز عجیبی حس می کردم شکمم خالی شده... بی حال و بی جون بودم.. به سختی لای پلک هام رو باز کردم و نگاهم رو گرد اتاق چرخوندم... افسون کنارم روی صندلی به خواب رفته بود.. امروز خیلی اذیت شده بود، برای همین دلم نیومد بیدارش کنم... انقدر بی حال بودم که دوباره چشم هام رو بستم و خیلی سریع خوابم برد... با صدای افسون بیدار شدم اما چشم هام رو باز نکردم.. بردیا هم بود و داشتن با هم حرف می زدن.. زیر شکمم بیشتر از قبل می سوخت.. از تشنگی و سوزش زیاد  مجبور شدم لای پلک هام رو کمی باز کنم...
Показати все...
Фото недоступне
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد.. صبحتون بخیر❣ ••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞 ••••●❥ @honiya_mood 👄💄
Показати все...
#پارت480 بردیا رو دیدم که با موهای ژولیده و صورت ترسون دوید سمتمون و وحشت زده صدامون کرد.... حس می کردم تمام لباس هام خیس شده.. بردیا زیر بغلم رو گرفت و اروم بردم سمت اسانسور... سه تایی تو اسانسور بودیم و بردیا داشت با افسون حرف میزد اما من هیچی از حرف هاشون نمی فهمیدم.... فقط هرلحظه به بیهوشی نزدیک تر میشدم.. این رو با تمام وجود حس می کردم که داشتم از حال می رفتم... اسانسور که ایستاد زود زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم... همینطور که هرلحظه صدای جیغ هام بلندتر میشد، جون هم از تنم می رفت... جلوی چشم هام تار شده بود و همه چی رو محو می دیدم... سرم رو شونه ی افسون بود و پشتی صندلی جلویی رو چنگ می زدم... اخرین چیزی که یادم موند سرعت وحشتناک بردیا و صدای گریه افسون بود... چشم هام بسته شد و فقط تونستم بگم: -مر..مراقبش..با..باشین..
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.