cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی «زهرا سادات رضوی»

👑﷽👑 رمان‌های بنده👇 💟 گیسو (فایل فروشی) 💟 مرواریدی در صدف(قرارداد چاپ) 💟 بی‌نفس در گرداب(قرارداد چاپ) پیج اینستاگرام نویسنده❤️⁩👇 https://instagram.com/zahra.sadat.razavi76

Більше
Рекламні дописи
41 039
Підписники
-7024 години
-1427 днів
-47430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پارت آینده در اینستاگرام خوندید؟👇 https://instagram.com/zahra.sadat.razavi76 کانال vip👇 https://t.me/c/1449256770/28216
Показати все...
Repost from N/a
چند قدم جلوتر رفتم، کبودی روی بدن بلبل، که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را در رابطه‌های اجباری‌اش می‌دانستم! ـ بهش دست درازی کردی؟ یک تای ابرویش بالا رفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟ پلک آهسته‌ای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن می‌ترسیدم. آهسته‌تر از هر چیزی لب زد: ـ خب من روش‌های خودم‌و هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم. سرش را کج کرد و انگشت اشاره‌اش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید: ـ این دختر سال‌ها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمی‌شه که لحظات پایانیِ عمرش، اون‌و به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بی‌واکنش بذارم. چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ خودم را سمت دیوار کشیدم و دستم را روی آن گذاشتم. اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بی‌صدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین! ـ می‌خوای باهاش چی‌کار کنی رها؟ سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ می‌فهمید با انسان‌های اطرافش چه می‌کند؟ ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی. همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد: ـ نه! صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم. ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم. 🔥❤️‍🔥 رمانی با موضوع جنجالی و ممنوعه که حسابی سر و صدا به پا کرده😻 با بیش از چهارصد پارتِ آماده✅ پارت گذاری روزانه و مرتب✅ برای خوندنش عضو کانال بشید و از این سوژه‌ی جدید و داغ لذت ببرین🔥 https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
-چله زمستون نشسته بود تو آلاچیق. پرسید از خونه زدی بیرون؟ گفتم به خودت کشیدم عزیزخان بهم می‌گن بالا چشمت ابروئه بهم برمی‌خوره. گفت گفتی شوهر نمی‌کنم می‌خوام برای خودم کسی شم گفتم باشه. یواشکی اومدی پچ‌پچ کردی گفتی دانشگاه چندماه میخواد هزینه‌ام رو بده تو خارجه، جور کن برم. گفتم باشه. کامی از سیگارش می‌گیرد و می‌نشیند گوشه ی میز. نگاهش را تا انگشتان بند سیگار پولاد پایین می‌فرستد. -یه هو قاطی کرد گفت دختر حشمتها سر از خیابون ویلا در نمیاره. شب تو یه اتاق بی درو پیکر نمی‌خوابه. آبروی مارو سقز دهنت نکن. گفتم پولم به اونجا رسید. گفت خونه بزنم به اسمت دیگه جفتک نمی‌پرونی؟ پولاد می‌خندد و سروین ادامه می‌دهد. -گفت هرکی جفتک انداخت دستشو بند یه زندگی کردم. تو هم داری جفتک می‌پرونی سروین. گفتم براشون زن گرفتی تنبیه شن؟ زن گرفتن تشویقیه، شوهر کردن تنبیهه، منو ننداز زیر دست یکی. حشمتها زیر دست نمی‌شن. بعد از مکثی کوتاه می‌پرسد: می‌دونی چی گفت پولاد؟ پولاد دود سیگار را که فوت می‌کند بی‌خیال لب می‌زند: -چی گفت. -گفت وقتی #یواشکی با پولاد می‌پریدی به نظر نمی‌اومد زیر دست شده باشی. https://t.me/+vRriRhqtexljODY0
Показати все...
Repost from N/a
_مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس! با حرفی که می‌زند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌کنند. خوب می‌داند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه می‌خواهد بگوید. من‌ با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم. لب‌هایش را جمع می‌کند و با نگاهی به برگه میگوید: _وضعیت تأهل هم که.... مکثی می‌کند و با نگاهی به من تیر خلاص را می‌زند: _حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه! زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد.‌ قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد. اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت. نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که می‌خواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم. گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی می‌برد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت می‌کند. دستی روی صورتش می‌کشد، از روی صندلی بلند می‌شود و پشت من رو به پنجره میگوید: _از فردا بیا کارتو شروع کن! انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.‌میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می‌ سازد. بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم: _من‌از گذشته ام‌ پشیمون نیستم! https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا... https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk #تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
Показати все...
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0 https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0 https://t.me/+dvzPEOCvxC9hYmM0 هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Показати все...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

پارت امروز رو خوندید؟
Показати все...
👍 17 2
#شر‌وع_رمان
Показати все...
Repost from N/a
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Показати все...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag