cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Zahrafatehi تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ تو یکی نه ای، هزاری! تو چراغ خود برافروز.

تماس با اینجانب @zahrafatehi349

Більше
Рекламні дописи
332
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
+630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

سهراب چو‌ نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه، سهراب کرد سه شنبه ها ساعت ۱۷ کتابخانه دکتر جوادی
Показати все...
یادش به خیر مادرم اصرار عجیبی داشت که  اسم  افراد را محترمانه و با لقب به زبان بیاوریم، پنجاه سال پیش که مثل الان دکتر و مهندس و حجه الاسلام و ثقه الاسلام  تو کوچه، خیابان نریخته بود، مردم ده خیلی که به خود فشار می آوردند و محترمانه صحبت می کردند،  به پیش نماز می گفتند: سید رضا یا شیخ باقر ولی در خانه ما گفته می شد: "آ سید رضا " و "آشیخ باقر." "ممّد دلاک"  را همه می شناختند و به این نام صدایش می کردند، زمانی که پنج، شش ساله بودم،  مردی نجیب، میانسال، کوتاه قد  و سربزیر بود، دو هفته یکبار، وسایل کارش را  که عبارت بود از: یک  لنگ و یک ماشین دستی اصلاح،  در خورجین موتور یاماهای آبی رنگش می گذاشت و پِر پِر کنان به خانه ما می آمد تا سر و صورت پدرم را اصلاح کند، در بزرگ چوبی خانه، همیشه باز بود، اما او در می زد، پدرم می گفت:بییِد تو اُسّا. مادرم می گفت: بچا، اُسّا ممّد دلاک اومدن. پذیرایی ما معمولا چای بود و گاهی شلغم که به آن (لپو) می گفتیم. اسای دلاک  پر حرف بود و  همراه با یک استکان  کوچک چای،  هفت هشت تا قند می خورد، چون یک حبه قند در دهان می گذاشت ولی آنقدر حرف می زد که چای نخورده، قندش آب می شد، قند دیگری در دهان می گذاشت و دوباره شروع به حرف زدن می کرد... پدرم در خانه ماشین دستی اصلاح داشت، ولی هیچ وقت خودش،  ریشش را نمی زد،  نمی دانم چرا تابع این تشریفات کذایی بود  و آمدن دلاک را به رسمیت می شناخت، شاید دلش نمی خواست  کار وبار اسا ممد کساد شود. در همان سالها تنها باغ دلگشای ما خانه مادربزرگم بود که در محله ای دیگر در مرکز ده واقع شده بود، خانه ای بزرگ با یک حوض بزرگ در وسط  و آب روان،  دایی احمد و خانواده اش هم با  مادربزرگم در همان خانه زندگی می کرد، طبیعی بود که رونق آن خانه بزرگ با توجه به شغل دایی که راننده مینی بوس بود و اعتبارش  کمتر از یک  خلبان امروزی نبود، بسیار بیشتر از خانه کوچک ما باشد، آن خانه هنوز هم  پایه ثابت خوابهای من است، تیک تاک ساعت ننه بزرگ،  قل قل سماور همیشه روشن،  زن های همسایه با  چارقدهای بلند و دلهای باصفا، که همیشه  آماده باش بودند تا  هر گونه جانفشانی و قاصدی را  برای بی بی منور  به نحو احسن انجام دهند،  منقل و وافور زیبا و مجلل دایی احمد، هم پالکی های لوطی و دوست داشتنیش که اهل نقل و شوخی و حکایت بودند.... یکی از این لوطی های دوست داشتنی، "اکبر شل" بود، (مردم اینگونه صدایش می کردند) باری به یاد دارم : در همیشه باز  خانه مادر بزرگ به صدا درآمد،  دوان دوان به سمت در رفتم، مردی عصا زیر بغل، با سبیل های کلفت آویزان،  چشمهای درشت نافذ،  پر جذبه  و زیبا  ، شالی زرد رنگ مثل کلاه فردوسی بر سرش پیچیده ، در  هیات  درویشی تنومند و پهلوان، جلوی در خانه بود، تا چشمش به من افتاد، گفت: عامو، بوگو اکبر شل اومده، مادرم این مکالمه را شنید و از همان جا صدا بلند کرد: خدا نکنه، استغفرالله،  بِفَرمِد تو  "مرشد علی اکبر." و دیگری لوطی جوانمرد با هیکلی چاق و  پرجذبه بود که  چشمانی درشت و ابروانی پرپشت داشت،  اما یک دانه مو بر سرش نداشت!  طبیعی بود که مردم این مرد شوخ طبع خونگرم را "....ل گر " بنامند، این مرد بزرگ، خود نیز اهل شیطنت بود به‌گونه ای که از سر گشاده رویی و بزرگ‌منشی، یک شانه سیاه رنگ بزرگ، جلوی  مینی بوسش آویزان کرده بود تا مردم راحت باشند و با او شوخی کنند! اما مادرم به او "عبدالرسول " می گفت. یکی از  همسایگان ما را مردم  " اکبری" صدا می زدند،  مردی کوتاه قد، سرخ و سفید و  زبر و زرنگ، باهوش و زبل با یک ویژگی ژنتیکی منحصر به فرد: بر خلاف ما، انگشت وسطی هر دو  دستش،  کوتاه تر از انگشت های دیگرش بود، این ویژگی  با قد نسبتا کوتاه و صورت گرد و شاداب او کاملا همخوانی داشت،  به گمانم پسوند  " ی" را مردم از سر تحبیب به آخر اسم این مرد دوست داشتنی اضافه کرده بودند، اما در خانه ما به  او: "میرزا علی اکبر "  گفته می شد، خوشبختانه از آن جماعت  منحصربه فرد دوست داشتنی، "حاج میرزا علی اکبر" هنوز در قید حیات است و قرار است به زودی با او دیدار و گفتگویی داشته باشم.
Показати все...
درود دوستان سالها پیش با روحانی محقق و باسوادی به معنی واقعی کلمه، آشنا شدم(ایشان از سر لطف در کانال و در جمع ما حضور دارند) امروز در کانالشان خبری دیدم که به مذاقم خوش نیامد: "با دستور استاندار کربلاء شهرداری درخت کریسمس و نماد جشن های سال نو را از خیابان ها و جاده ها برداشت تا حرمت و جایگاه استان مقدس کربلاء حفظ شود." مکتوب بنده در ذیل خبر فوق: درود بنده متوجه نمی شوم، نماد کریسمس و جشن تولد عیسی مسیح چه مغایرتی با شان کربلا و مرقد سیدالشهدا علیه السلام دارد؟ اگر حضرت عیسی و امام حسین در قید حیات بودند، آیا چون ما پیروان کوتاه فکر و متعصب، بر سر و کله هم می کوفتند؟! و مردم را به جان هم می انداختند؟! پاسخ استاد: سلام مشکل این مسأله به آگاهی های سیاسی بر گشت می کند. یعنی تفاوت مساله فرهنگی یا دینی با سیاست فرهنگی یا فرهنگ سیاسی غرب. هر چند با اگر نمی شود استدلال کرد، ولی اگر حضرت عیسی و امام حسین در قید حیات بودند، آیا سؤالی مثل شما داشتند؟ و یا آنکه با مسیحیت رسمی (و مردۀ معاصر) و اسلام کنونی (اسلام وارونه) در می افتادند؟! همچنانکه در زمان حیات خود، آن بزرگواران درگیر بودند. در ضمن، تعبیرهایی مانند «ما پیروان کوته فکر و متعصب» گفتگو را ابتر می کند. همین چالشی دیدن جریان های روزمره، نشان از عدم تعصب و کوته فکری ماست. ان شاء الله مکتوب مجدد بنده: درود فراوان بنده شمه ای از  علم و آگاهی و تعهد جنابعالی به تحقیق را از نزدیک شاهد بوده ام، سوال من فقط یک سوال بود! نه بیشتر نه کمتر. اگر بنای ستیز با هر نمادی، به عنوان سیاست غرب و شرق باشد، پس باید بی طرفانه، نمادهای مضحک و خرافاتی در عزاداری ها و شعائر خودمان نیز نقد شود.(سالها پیش فرزند ۱۲ ساله ام که مطالعات زیست شناسی و جانورشناسی داشت، به حضور شیر در صحرای کربلا و کمک به امام حسین اعتراض کرد و آن را نمادی مضحک خواند!  ) تا جاییکه اطلاعات بنده قد می دهد، شب یلدا و تولد مسیح و جشن سال نو مسیحی ها ریشه در آیین مهرپرستی باستان دارد زمانی که  زراعت نقش حیاتی در زندگی مردم داشته، سال جدیدشان را با بلند شدن روزها و آغاز فصل کشاورزی جشن می گرفته اند، کنستانتین، امپراطور روم شرقی، در قرن چهارم میلادی با رسمی شدن آیین مسیحیت، تولد مسیح و عید رسمی را نیز در این ایام اعلام کرد. نمادهای این ایام و جشن ها نیز مشترک است، نوئل از ناتالیس به معنی ولادت خورشید و مهر، چراغ های چشمک زن روی درخت کاج،  همان بر پا کردن آتش در شب یلدا، رنگ سرخ انار و لباس بابانوئل نیز نشان گرما و احترام به خورشید است. اینها نمونه ای از افسانه ها و باورهای مشترکی هستند که مردم ملل و مذاهب مختلف را به هم پیوند می زند. و اما همچنان رابطه بین درخت کاج و سیاست غربی و استعمار برایم نادانسته ماند! منتظر کسب آگاهی از محضر آن بزرگوار هستم. ارادتمند: زهرا فاتحی نصرابادی https://t.me/zahrafatehi49
Показати все...
Zahrafatehi تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ تو یکی نه ای، هزاری! تو چراغ خود برافروز.

تماس با اینجانب @zahrafatehi349

درود دوستان شروع داستان سهراب یکی داستانست پر آب چشم دل نازک آید ز رستم به خشم کتابخانه دکتر جوادی ساعت ۱۷
Показати все...
درود دوستان شاهنامه امروز ساعت ۱۷ کتابخانه دکتر جوادی پایان داستان ۷ پهلوان و شروع داستان سهراب اگر تندبادی برآید ز کنج به خاک افکند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی هنر اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
Показати все...
قصه دل ها و آدم ها در مغازه نشسته ام، کتاب "خاطرات حاج سید حسین مجلسی" را ویراستاری می کنم، با پسرکی ده ساله پیاده، با پای برهنه و شکم‌ گرسنه فاصله چهل کیلومتری  تفت تا نصراباد را می دوم، چوپانی می کنم، کچلی می گیرم ،  در کلاس درس راهم نمی دهند، کرباسی آغشته به کتیرا دور سرم می پیچند، یک هفته می گذرد، کرباس و‌کتیرای خشک شده را به زور  از سرم جدا می کنند، تمام موهای سرم کنده می شود، از درد به خود می پیچم، شیون می کنم ، بی حال می شوم، اما به زندگی پشت نمی کنم ! شپشها در رخت و برم وول می خورند، با لباسهای ژنده و شکم گرسنه، در برفهای انبوه به زانو نشسته، گیوه های وصله دارم را زیر بغل می زنم تا کهنه و خیس نشود! مسافت بین خانه تا مدرسه را می دوم اما دیر می رسم! ناظم ترکه به دست مثل جغد مرا می پاید به سراغم می آید، خون از دستهای ترک خورده و یخ زده ام جاری می شود؛ اما با هیچ کس قهر نمی کنم !... جوانکی حدودا  بیست ساله به مغازه می آید: بسته قاشق چنگال کوهنوردی می خواهد، می گوید چند: می گویم نود و هشت و‌پانصد فقط همین یکدانه را داریم، می خواهید؟ می گوید: بله حتما، برایم کناربگذارید،  چون کارت بانکیم را فراموش کرده ام! تا ده دقیقه دیگر بر می گردم. ده دقیقه،  یک ربع، نیم ساعت و یک ساعت می گذرد اما پیدایش نمی شود! وقت نماز است: بله ما هم گاهگاهی نماز می خوانیم! چون ریا است باز می خوانیم! وضو می گیرم، می خواهم به نماز بایستم، بهتر است مدتی دیگر صبر کنم، اگر وسط نمازم سر رسید چه؟ سر و‌کله آن  آدمک غرغروی کارتون گالیور در وجودم پیدا می شود: من می دونستم نمیاد، از اولش هم معلوم بود دروغ میگه! سر کارت گذاشت! تو چه ساده لوحی هستی که حرف این جوانک گذری را جدی گرفتی! معلم نصیحتگر  درونم در این بلوا سر بر می آورد که: ای جوان دروغگوی مردم آزار! مگر نمی دانی: کوتاهترین فاصله بین دو نقطه، یک خط راست است، از هر مسیر دیگری که بخواهی به مقصد برسی، دیرتر و دورتر خواهی رسید. دو دلم،  دور از چشم حافظ به نماز نمی ایستم: بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی سر و کله پسرک پیدا می شود،  مغرور از وفای به عهد! می گوید دانشجوی حقوق است و سربلند کارت بانکیش  را به دستم می دهد؛ همه اتفاقات و دیالوگهای درونم را مو به مو برایش شرح می دهم و از طرف آن خنگول کارتون گالیور وجودم از محضرش عذر خواهی می کنم. کارت را در دستگاه کارتخوان می گذارم،  اعلام کمبود موجودی می کند! می گوید موجودی بگیر: بیست و دو هزار و پانصد تومان. به جای پسرک، من خجالت زده و غمگین می شوم! سوال می کنم: کوهنوردی؟ در آن لحظه فقط  کافی بود بگوید:" بله " تا بسته مذکور را به او هدیه دهم، اما او گفت: برای خودم نمی خواهم، پدرم کوهنورد است و به پدرش زنگ زد: "بابا تو این کارتت پول نیستا" تلفن را قطع می کند و می گوید سریع بر می گردم ! خسته و  گرسنه ام و نمازم را هم نخوانده ام... می گویم: بعد از ظهر از ساعت پنج، مغازه باز است، می گوید: نه همین الان بر می گردم و به سرعت از مغازه خارج می شود! و دوباره صدای آن کوتوله نق نقو (گلوم ) در درونم طنین انداز می شود: من می دونستم این بچه امروز تو را سر کار گذاشته. به نماز می ایستم، وسط نماز هستم، پسرک بر می گردد، صبر می کند تا نمازم تمام شود، یک صدی نو تا نخورده به دستم می دهد و بسته را بر می دارد.
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
پیشاپیش یلدا تون شادباش 🌺🌺🌺🌺🌺 ویژه برنامه شاد شب یلدا در هفتادو دومین دورهمی بانوان کتابخوان یزد با حضور بانو دکتر فاتحی از ادیبان بانو زارع قصه گوی یزد و دف نوازی بانو آبیار سه شنبه بیست و هشتم آذرماه ساعت ۵ تا ٧عصر سالن کنفرانس کتابخانه دکتر جوادی همراه با سفره یلدا، پذیرایی، مسابقه جایزه، شما بانوی عزیز و تمام دوستانتان دعوتید به این دورهمی یلدایی اگر دوست داشتید می تونید با خودتون تنقلات بیارید https://t.me/+Qj0Y_G-J_znwcy_S
Показати все...
درود دوستان سه شنبه ها با ما همراه باشید تا از نوای پرشور حکیم ابوالقاسم فردوسی، درس داد و دهش بیاموزیم. خرد را و‌ دین را رهی دیگرست سخنهای نیکو به بند اندر است کنون از ره رستم جنگجوی یکی داستانست با رنگ و بوی یزد، کتابخانه دکتر جوادی ساعت ۱۸
Показати все...
به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر چو کاووس نشنیدم اندر جهان ندیده کس از کهتران و مهان خرد نیست او را نه دانش نه رای نه هوشش بجایست و نه دل بجای! درود دوستان و همراهان همیشگی امروز سه شنبه، به یاری خداوند ادامه داستان کیکاووس این پادشاه خودکامه را از زبان حکیم طوس می شنویم. مکان: یزد، کتابخانه دکتر جوادی زمان: ساعت ۱۸
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.