عهـدشـکنـ👣ــان «عشقی که جانم را ربود»
نویسنده/ویراستار👩💻 حسرتِ نازنین [چاپ شده📚🍃] پـریناز [در حال بازنویسی🌸🍃] نقاب پوشالی [آفلاین🌸🍃] این مرد هنوز نفس میکشد [آفلاین🌸🍃]
Більше341
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
سلام بچهها
نزدیک یکماه از آخرین قسمت رمان میگذره و من واقعا عذرخواهم🙏
مشغول نگارش قسمتهای جدید هستم و شب مهمون نگاه مهربونتون میشم...
ممنون که همراهید🌸
3100
چقدر زود ابری شد آسمان رویاهایم که تیرگیاش ترس را مهمان کرده است به خانهی دلم..
بخدا که زود است در جوانی رویایم به سیاهی شب تبدیل شود.
آنقدر خسته شدهام که گاه دلم میخواهد نفسم برود و دیگر باز نگردد تا شاید دیگر دلتنگ شادیهای از ته دلم نشوم.
کاش بروم از این زمین خاکی ،که به طور عجیبی غم را با دل پر دردم عجین کرده است.
آخر تا به کی چهرهام را با آرایش، خندان جلو دهم و خود از درون شعلهور باشم؟
میسوزم از نبود التیامی که شاید قدری از دردانم را کاهش می داد.
می بینی همینقدر تنها و بیکس هستم.
کارم به جایی رسیده است که
همانند دیوانهها ، بر گوشهای
مینشینم وبر دردانم خندهی مستانه سر میدهم.
میبنی طعم گس زندگی ، چه ها با من کرده است؟
چه کنم دیگرسرنوشت است.
خود می برد و می دوزد .
#رقیه_ترکاشوند
#چالش
💙 87
اشتراک گذاری
10700
چقدر زود ابری شد آسمان رویاهایم که تیرگیاش ترس را مهمان کرده است به خانهی دلم..
بخدا که زود است در جوانی رویایم به سیاهی شب تبدیل شود.
آنقدر خسته شدهام که گاه دلم میخواهد نفسم برود و دیگر باز نگردد تا شاید دیگر دلتنگ شادیهای از ته دلم نشوم.
کاش بروم از این زمین خاکی ،که به طور عجیبی غم را با دل پر دردم عجین کرده است.
آخر تا به کی چهرهام را با آرایش، خندان جلو دهم و خود از درون شعلهور باشم؟
میسوزم از نبود التیامی که شاید قدری از دردانم را کاهش می داد.
می بینی همینقدر تنها و بیکس هستم.
کارم به جایی رسیده است که
همانند دیوانهها ، بر گوشهای
مینشینم وبر دردانم خندهی مستانه سر میدهم.
میبنی طعم گس زندگی ، چه ها با من کرده است؟
چه کنم دیگرسرنوشت است.
خود می برد و می دوزد .
#رقیه_ترکاشوند
#چالش
💙 65
اشتراک گذاری
9800
⚜️✨معرفی کتاب✨⚜️
حسرت نازنین
نویسنده: سوگند صیادی
طراح جلد: سحر لطفی
✨با تخفیف ویژه نشر ✨
👈🏻 60.000 تومان + هزینه ارسال 15 تومان
👈🏻مشخصات: 230 صفحه- رقعی
پشت جلد: 70.000 تومن
دفترمرکزی: تهران
فروش آن لاین: دیجی کالا
خرید مستقیم از نشر: 09355039558
پخش: صدای معاصر
در شهر مشهد: بارانا بوک
#انتشارات_نامه_مهر
#جشنهای_ایران_باستان
#جشن_باستانی
#فراخوان_سالیانه_نامه_مهر #چاپ_رایگان_کتاب #رمان #داستان_بلند #داستان_کوتاه #داستانک #شعر_سپید #غزل #شعر_کلاسیک #شعر_کوتاه #شعر_بلند #کوتاه_نوشت #داستان_اجتماعی #داستان_عاشقانه #داستان_فانتزی
#بازیگر #ایران_صدا #طاقچه #اپ_طاقچه #دیجی_کالا #دیجیکالا #کتاب_خوب_بخوانیم #کتاب #عشق #کتاب_خوب #کتاب_با_تخفیف #کتاب_عاشقانه #شعر_خوب
صدای نویسنده.mp412.07 MB
13300
چاپ دوم منتشر شد
حسرت نازنین
نویسنده: سوگند صیادی
طراح جلد: سحر لطفی
👈🏻مشخصات: 230 صفحه- رقعی
پشت جلد: 70.000 تومن
هزینه ارسال: 15.000 تومن
دفترمرکزی: تهران
فروش آن لاین: دیجی کالا
خرید مستقیم از نشر: 09355039558
پخش: صدای معاصر
در شهر مشهد: بارانا بوک
#انتشارات_نامه_مهر
#جشنهای_ایران_باستان
#جشن_باستانی
#فراخوان_سالیانه_نامه_مهر #چاپ_رایگان_کتاب #رمان #داستان_بلند #داستان_کوتاه #داستانک #شعر_سپید #غزل #شعر_کلاسیک #شعر_کوتاه #شعر_بلند #کوتاه_نوشت #داستان_اجتماعی #داستان_عاشقانه #داستان_فانتزی
#بازیگر #ایران_صدا #طاقچه #اپ_طاقچه #دیجی_کالا #دیجیکالا #کتاب_خوب_بخوانیم #کتاب #عشق #کتاب_خوب #کتاب_با_تخفیف #کتاب_عاشقانه #شعر_خوب
19600
#Part108
انگار منتظر شنیدن همین حرف باشد، با لبخندی گرم سمتم متمایل میشود.
- آرش یه دوست داره که خیلی پسر خوبیه. اصلا هر چی از خوبیش بگما، کم گفتم.
نگاه بیتفاوتم را به او میدوزم. باید از خوبی دوستهای آرش خوشحال میشدم؟
- خب؟
اخمهایش را در هم میکشد و دلخور نگاهم میکند.
- بیذوق؛ وایسا الان میگم دیگه.
بعد با لبخند ادامه میدهد:
- این آقا مثل اینکه تو عروسی ما تو رو دیده و یه دل نه صد دل عاشقت شده. بعد این همه مدت اومد به آرش گفت و اون هم از من خواست با تو حرف بزنم.
اخمهایم بیاختیار یک دیگر را سخت در آغوش میکشند. حال نگاهم نه تنها بیتفاوت نیست بلکه وجود غمزدهام پر از خشم است. رگ غیرت دخترانهام برای مرد بیوفایم ورم کرده و سروش کجایی که بیتابیام را ببینی؟ موبایلش را از کنار دستش برمیدارد و چشمهای من روی قاچهای سرخ هندوانه دودو میزند.
- بیا عکسشم دارم. ببین چقدر خوشقیافهس.
نگاه خشمگینم را به مقابل میدوزم.
- هر چی که هست مبارک صاحبش.
صدای متعجبش از کنار گوشم میگذرد:
- این چه طرز حرف زدنه؟ تو حالا یهبار ببینش، دو کلام باهاش حرف بزن بعد...
قبل از اینکه حرفش تمام شود، از جا بلند میشوم.
- یه هفته خونه موندم اینقدر از دستم عاصی شدید؟ من نه فعلا نه قصد ازدواج دارم و نه حوصلهی دیدوبازدید. جواب من جز نه چیز دیگهای نیست.
میخواهم از کنارش رد شوم که برمیخیزد و بازویم را به چنگ میگیرد.
- وایسا ببینم؛ نکنه پای کس دیگهای در میونه؟
و چقدر دیر حسهای خواهرانهاش به کار افتاده بود. از ترس اینکه مبادا آشفتگیام را از نگاهم بخواند، بازویم را پس میکشم و قدمی به عقب برمیدارم.
- چی میگی واسه خودت؟ من... من نمیخوام با کسی ازدواج کنم میفهمی؟ به شوهر عزیزتم بگو این دوستهای خوبش رو برای یکی دیگه لقمه بگیره.
روژین سری به نشانهی تاسف تکان میدهد و اشک تا نزدیکی چشمهایش بالا میآید.
- خیلی بیچشمورویی ارغوان. من رو بگو با چه ذوقی اومدم دارم اینها رو به تو میگم. اون بدبختم از این اخلاق گندت خبر نداره وگرنه عمرا از تو خوشش میاومد.
پشیمان از پرخاش بیشازحدم، لبهای چفتشدهام را برای دلجویی باز میکنم اما او با ضربهای به عقب هلم میدهد و از کنارم میگذرد.
- روژین من...
نمیمانم تا جملهی بیهدفم را بشنود و من برای بار هزارم به سروش لعنت میفرستم که اینطور مرا دیوانه کرد و رفت. بالاخره تیر خشمم کسی را ناکار کرده بود. آن روز روژین با گریه و قهر خانه را ترک کرد و من یک جنگ اعصاب دیگر با مادر داشتم. در خانه با همه به دلیلی قهر بودم و همهی اینها به یک نفر بازمیگشت. کسی که قلب و روح مرا تسخیر کرد و کالبد بیجانم را در بیابان تنهایی و بیخبری رها ساخت.
***
11410
#Part104
پولی که گفته بود را از کیفم بیرون میآورم و به سمت راننده میگیرم و هنوز کامل اسکناس کاغذی میان انگشتهای جاگیر نشده که شتابان پیاده میشوم و بیتوجه به ماشینهای مقابل ورودی و آدمهایی که با چمدان یا دستهای خالی در رفتوآمد هستند، سمت پلهها میدوم و به حالت دو آنها را پشت سر میگذارم. مقابل در حرارتی از حرکت میایستم و با نگاه بیتابم شلوغیاش را از نظر میگذرانم. پیدا کردن سروش در این جمعیت میتواند از غیرممکنهایی باشد که اعتقادی به آن ندارم. با «ببخشیدی» که از پشت سرم به گوش میرسد، به جلو میروم و راه را برای مرد میانسال و چمدان به دست باز میکنم. صدای بلندگویی که شمارهی پرواز را اعلام میکند، نگاه بیتاب من را سمت سقف میکشاند و نور چراغهای کوچک روی آن چشمهایم را میآزارد. چرا این مکان تا این حد حس غربت را به جانم میاندازد؟ مگر نه اینکه وجود این هواپیماهای غولپیکر را دلیلی برای رفتن سروش میدانم؟ تردید را در میان شلوغی جمعیت و بین صندلیهای انتظار مشکی رنگی که بیشترشان توسط مسافرها پر شده، قدم برمیدارم. همانطور که موبایلم را از کیفم بیرون آورده و شمارهی سروش را میگیرم، نگاهم را در اطراف تاب میدهم تا بلکه بتوانم چهرهی آشنایش را ببینم و عطر تنش را برای مدتی که نیست در سینهام محفوظ بدارم. صدای «دستگاه مورد نظر خاموش میباشد.» میان همهمهی سالن به زحمت به گوشم میرسد. موبایل را پایین میآورم و رو به مردی که لباس فرم آبی رنگی به تن کرده و قصد عبور از کنارم را دارد، میگویم:
- ببخشید آقا!
از حرکت میایستد و با ملایمت نگاهم میکند.
- بفرمایید!
لبم را با زبان تر میکنم و موبایل را در دستم فشار میدهم.
- میخواستم ساعت پرواز...
هنوز حرفم تمام نشده که با دست به باجههای آن سوی سالن اشاره میکند و بلند میگوید:
- هر سالی دارید میتونید از باجهی اطلاعات بپرسید.
سری تکان میدهم و به آن سو قدم برمیدارم. مقابل هر باجه صفی از مردم انتظار میکشند. بالاخره باجهی خلوتی را مییابم؛ پیش میروم و رو به زن جوانی که پشت میز آن سوی باجه نشسته است، میگویم:
- ببخشید؛ میخواستم بدونم هواپیمای از زمین بلند شده؟
سر بلند میکند و نگاه منتظرش را به من میدوزد.
- شمارهی پرواز رو میدونید؟
به باجه می چسبم و دستهایم را روی آن میگذارم.
- نه.
با تردید نگاهش را از من میگیرد و خیرهی مانیتور مقابلش میشود.
- چند لحظه صبر کنید.
سری تکان میدهم و نگاهم را به تابلوی بزرگی میدوزم که سمت راست و در نزدیکی سقف خودنمایی میکند و روی آن پر از نامها و اعداد در حال تغییر است.
- آخرین هواپیما به مقصد استانبول همین یک ساعت از روی زمین بلند شد.
با اتمام این جمله، ناکام از دیدار دوبارهاش آهی میکشم؛ چیزی شبیه به تشکر از میان لبهای خشکیدهام بیرون میدهم و با شانههای فرو افتاده چند قدم به جلو برمیدارم؛ از پس پنجرههای بزرگ و سرتاسر شیشهای فرودگاه هواپیماهای غولپیکر و باند پرواز را میبینم که همچون پرندهای آزاد آمادهی پروازند. چشماندازی وسیع و دشت پهناور آن سوی شیشهها رفتن سروش را به من گوشزد میکند و در اوج اندوه لب میزنم:
- سفرت سلامت عشقِ من.
***
6410
#Part107
حالم برایش حکم لجاجتهای دنیای کودکی را دارد که از در شوخی وارد شده است اما چکیدن اولین قطره اشک این در را تخته میکند و نگاهش رنگ پریشانی به خود میگیرد. دستش به سروش میرسد تا عروسک احساسم را پس بگیرد؟ پیش میآید؛ از بازویم میگیرد و همانطور که مرا سمت خودش میکشد، در را میبندد. سمت صندلی چوبی کنار میزش میرود و من را روی آن مینشاند. چادر از سرم فرود آمده و زمین پر از خاکِ چوب را جارو میکند. مقابلم روی زانو مینشیند و خیرهام میماند.
- بگو کی چشمهات رو گریون کرده تا برم پدرش رو در بیارم.
چانهام میلرزد و در اوج اندوه لب میزنم:
- دلت میآد؟
بیتردید دیوانه شدهام که چنین میگویم. سرم را تند تکان میدهم و او با دستی که رد سمباده و چوب بر آن مانده گونههای ترم را نوازش میکند.
- ارغوان جون به سرم کردی؛ بگو چیشده خواهرِ من. برم از مامان بپرسم؟
نگاه بیتابم سمت در کشیده میشود و در همان حال هق میزنم:
- تو... تو میدونستی سروش قاچاقی رفته؟
دستش را عقب میکشد. از هقهقم بیشتر جا میخورد تا جملهای که به زحمت تمامش کردم. از جا برمیخیزد و پشت به من میایستد.
- تو... تو نمیدونستی؟
کف دستم را محکم پای چشمم میکشم و در انگشتری که دستم کرده بودم روی گونهام خط میاندازد.
- به... من... گفت... هـَ... وایی میره.
دستی دوز دهانش میکشد و سمتم میچرخد.
- حتما برای بدرقهش تا فرودگاه هم رفتی.
میدانم در خیالش این حرف محال است و من هم سادگیام را به روی هیچکداممان نمیآورم.
- حالا یا قاچاقی یا هوایی، رفته و زود برمیگرده. به محض جاگیر شدنش هم زنگ میزنه.
مقابلم میایستد و با کف دو دستش صورت پایین افتادهام را قاب میگیرد.
- وقتی هم اومد، دوتایی گوشش رو حسابی میپیچونیم که دیگه از این پنهونکاریها نکنه.
با اینکه قلبم هنوز از این دروغ و بیخبری سنگین است، به سختی لبخند میزنم که سرم را به سینهاش میچسباند و بار دیگر میگوید:
- مشکلی ندارم اگه بلوزم رو با اشکها و فینفینت خیس کنی. البته اگه بعدش زحمت شستنش رو خودت بکشی.
پیشنهادش را با جانودل خستهام میپذیرم؛ سرم را به سینهاش فشار میدهم و از ته دل زار میزنم تا از بغضهای خفته خالی شوم.
***
گریههایم کارساز نیست. این درد تا زمان آمدن سروش کهنه نمیشود. از که باید سراغش را میگرفتم؟ از مادری که در بیخبری کم از من ندارد؟ از پدری که دردهایش رخصت اندیشیدن به پسرش را نمیدهد یا از خواهری که این میان مانده و نمیداند غصهی کدامشان را بخورد. رویای روز و شبم این است که بیاید و من با چراهایش به جانش بیفتم. پرخاشگر و لجوج، خسته و تکیده
کنار حوضه کوچک خانه امان نشسته و به شنا کردن ماهیهای قرمز داخل آن چشم دوختهام. دوباره جمعهای دلگیر از راه رسیده و من میدانم اگر هر روز دیگری هم بود همین حال را داشتم.
- ارغوان گلی کجایی؟
به این نوع صدا کردن آن هم ازجانب روژین عادت ندارم. سرم را به سمتش برمیگرداندم و او همانطور که کفشهایش را به پا میکرد، با سر به ظرف میوهی درون دستش اشاره میکند و میگوید:
- بیا بشینیم رو نیمکت.
با تنی سست از جا برخاسته و خودم را به نیمکت چوبی میرسانم که مادر روی آن قالیچهای قرمز و قدیمی پهن کرده است. روژین ظرف میوه را روی آن میگذارد و مینشیند. دستهایم را از پشت روی نیمکت میگذارم و به مقابل خیره میشوم.
- خب، چه خبر؟
نیمنگاهی به او میاندازم و برای اینکه صرفا چیزی گفته باشم، لب باز میکنم:
- هیچی؛ میبینی که تو خونهام. تو چی؟
8110
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.