شاه خشت(هانیه امیدی)
شاه خشت (آنلاین)، روزی یکپارت به جز جمعهها بقیه رمانها: دارکوب (آنلاین) ستی (فایل فروشی) درخت آلبالو (فایل فروشی) دولت عشق( فایل فروشی)
Більше18 989
Підписники
-2124 години
-1017 днів
-45230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۶
📂 دانلود سوالات
100
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۶
📂 دانلود سوالات
❤ 1
76210
Repost from شاه خشت(هانیه امیدی)
01:00
Відео недоступне
🔮طلسم دفع بیماری 🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان💫⁵
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
51000
Repost from N/a
- میدونی که ازدواجمون واقعی نبود دخترجون؟
سرم را با سستی به پشتی مبل تکیه دادم.
بوی گل و شام و دسرهای چیده شده روی میز، بوی اسفندی که برای نو عروس خاندان دود میکردند همه در مشامم میپیچید و معدهم را بهم میریخت.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و فقط نگاهش کردم.
- پس دلیلی هم نداره از زن گرفتن من ناراحت باشی!
جلوی آینهی قدی ایستاده بود و خودش را در آن کت و شلوار مارکش برانداز میکرد.
کت و شلوار دامادیاش...
- گرفتی چی میگم بچه؟
بی رمق جواب دادم:
- ناراحت نیستم...
بی تفاوت سر تکان داد.
با کراواتش درگیر بود.
با سستی از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
هنوز مهمانان نرسیده بودند.
نو عروس جاوید هم کنار خواهر شوهرهایش بود...
دستم را بند کراواتش کردم.
بی حرف خیره نگاهم کرد.
همیشه من کراواتش را برایش میبستم.
با همان نگاه خیرهاش لب زد:
- چرا رنگ به روت نمونده از صبح پس اگه ناراحت نیستی؟
چشمم را چند لحظه بهم فشردم.
نمیدانستم دردش چیست.
میگفت ناراحت نباش و میپرسیدچرا ناراحت نیستی!
- عروس خانومت... میدونه زن داشتی؟
بی حوصله چرخی به چشمش داد و زیر دستم کوبید.
- نمیخواد ببندی. میدم مریم ببنده. میگم ازدواج ما الکی بود... چی بگم بهش؟ دو ماه دیگه بی سر و صدا طلاقتو میدم میفرستمت کانادا... خوش ندارم سر و صدا راه بیفته واسه این قضیه!
نگاه حسرت بارم به روی خواهرهایش ثابت ماند.
دختر عموهای من.
خواهر شوهرهای من که حتی نمیدانستند برادرشان مرا عقد کرده!
- امشب عقد میکنید؟
چند لحظه بی حرف به چشمانم نگاه کرد.
زیرلب غرید:
- از اول هم اشتباه کردم گفتم تو بیای!
بی توجه به حرفش دوباره پرسیدم:
- دو ماه دیگه طلاقم میدی؟
دوباره جلوی آینه برگشت و با کراواتش درگیر شد.
با سستی روی صندلی نشستم.
بی تفاوت زمزمه کرد:
- اوهوم... بی دردسر!
نفسم را حسرت زده بیرون فرستادم.
- جاوید؟
با وسواس جلوی آینه خم شد و موهایش را مرتب کرد.
- بگو...
مثل احمق ها پرسیدم:
- نظرت راجب بچه چیه؟
نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- راجبش با مریم صحبت میکنم!
یک ضرب گفتم:
- ولی فکر کنم بهتره قبلش با من صحبت کنی چون امروز جواب آزمایشمو گرفتم.
گنگ نگاهم کرد.
بی حال زمزمه کردم:
- من حاملم!
https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk
https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk
https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk
20000
Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت
صندلی ماشین خونی نشه
دخترک بغض کرده پچ زد
_ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی
کتت کثیف میشه حیفه
امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید
_ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن
آناشید با درد به زمین خیره شد
روبروی بیمارستان بودن
دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین
دیشب اولین رابطهاش با این مرد بود اونم تو مستی!
زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمیزد...
سعی کرد صداش نلرزه
_ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه
امیر خیره نگاهش کرد
دودل بود
لعنت به این ازدواج صوری
لعنت به دیشب که مست بود
لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود
دندوناشو روی هم فشار داد
قرار بود دخترونگیشو نگیره
آناشید آروم زمزمه کرد
_ برو ... نگران من نباش
نگران نبود!
فقط کمی عذاب وجدان داشت
هم زمان صدای گوشیش بلند شد
دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله
صدای علیرضا فضا رو پر کرد
_ امیر؟ کجا موندی؟
بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه
همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه
حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده
امیر عصبی پوف کشید
_ بسه دیگه دارم میام
آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت
دخترهی آویزون رو با اون بودن؟!
محمدحسین خندید
_ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای
زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون
جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخالهی مهسام!
اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست
آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این.....
امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید
_ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق
سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد
دلش به حال مظلومیتش سوخت
ناخواسته غرید
_ بشین میذارمت خونه بعد میرم
آناشید آروم پچ زد
_ نمیخوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که میمونم شب میترسم
دوستت راست میگه
منِ دهاتی از حاشیهی تهرون اومدم
عادت ندارم به این خونه های مجلل
دست ارسلان دور فرمون مشت شد
ناخواسته با عذاب وجدان نالید
_ آنا...
آناشید بینیشو بالا کشید
سنی نداشت
فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد
روز عقد تو آسمونا بود و حالا...
_ من حالم خوبه
سعی کرد لبخند بزنه
_ برو به کارت برس...
هوا روشن شد میخوابم
من عادت کردم به بیخوابی
از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم
امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد
ده و ربع...
عاقد تا ده و ربع بیشتر نمیموند
قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا
_ فقط..
صدای دخترک میلرزید
با خجالت ادامه داد
_ میشه بهم ... یکم پول بدی؟
آخه ... آخه لباس خونهای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم
خانوادهی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود
و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت!
با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید
_ لعنتی
پول نقد ندارم فقط کارتام هست
بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم
دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید
_ همون دوتومنیه بسه
با اتوبوس میرم مزاحمت نمیشم
از دهن امیر در رفت :
_ اونو گذاشته بودم صدقه بدم!
قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید
تلخ لبخند زد
_اشکال نداره!
صدقهی نامزدی شوهرم با عشقش برای من!
خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد
_ خدافظ
امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید
_ لعنت بهت حاجی
لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی
لعنت به دیشب که باهاش خوابیم
بیشتر گاز داد
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد
_ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی
خونریزی داشت
ضعیف شده بود
اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟
اصلا این ساعت اتوبوس بود؟
عروسِ خانوادهی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟
ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد
دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت!
با چشم دنبالش گشت
دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش
با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید
صدای زن چادری متاسف بود
_ دخترم تو پدرمادر نداری؟
سرت خورده به جوب
پیشونیت خون میاد
مرد جوونی اضافه کرد
_ آره خانم سرت شکسته
نمیشه تنها بری
کس و کارت کیه؟
زنگ بزنیم بیاد دنبالت
صدای گرفتهی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر
_ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم
توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه
تا اتوبوس برسه بهتر میشم
https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8
https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8
پارت اصلی رمان❌
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها📚 #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️ #رویایگمشده✍️
18500
Repost from N/a
-اوپنی؟ یا بابای بیغیرتت انداختت بهم
یادت باشه هرمز خان دختر آکبند میخواد نه هرزه و زیر خواب
دخترک لرزید و قلبش بی صدا شکست.
دلارا پاک بود،مثل آب زلال رودخونه.
اما وقتی برادرش خواهر اون مرد رو کشت دنیاش به سیاهی چادرش شد:
-من...من دخترم
ارباب دور دخترک قدمی زد:
-معلوم میشه دختر رضا پاپتی
مرد قدرتمندی که دخترا برای اینکه یه شب توی تختش سرویس بدن هر کاری میکردن
اما دخترک جرات نداشت حتی به چشمای به خون نشسته اربابش نگاه کنه
هنوز یک ساعت نشده خون بس اومده بود عمارت و خوب میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد.
از شلاق ارباب میترسید
مینا خانوم نیشخندی زد و با نفرت گفت :
-چه دل خوشی داری خان داداش
این پاپتی های دهاتی هر روز لنگشون واسه یکی بالاست
گفته بود و قلب دخترک هزار تیکه شد
ارباب اما حواسش به روبنده ی دخترک بود.
شرط کرده بود روبنده ش رو هیچ وقت برنداره و ارباب هم قبول کرده بود اما حالا دخترک و بدون روبنده زیرش میخواست :
-امشب قراره زیر خودم زن بشی...
بابای پفیوزت واسه جون داداشت پردتو فروخته
فقط وای به حالت دروغ بگی و پرده نداشته باشی
جات تو قفس سگاست
سرش رو جلو آورد و نفس های داغش پوست دخترک رو به آتیش کشید:
-امشب باید صدای جیغ و التماست توی تو روستا بپیچه
همه باید بدونن هرمز خان چه بلایی سر خونبسش آورده
از ترس به سکسکه افتاده بود.
از بخت سیاهش بغض کرد
با لکنت گفتم :
-بخدا...طاقت نمیارم
-دیگه واسه این حرفا دیره اهوی فراری...
باید امشب آرومم کنی
تاریخ انقضات که تموم شد پرتت میکنم بیرون
اما ارباب هرمز نمیدونست به همون زودی ها آهوش فرار میکنه و برای دیدن دوباره اون یه جفت تیله سبز در به در و آواره میشه
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
هرمز خان!
مرد جدی و سختگیری که خواهرش رو میکشن
برای انتقام خواهر قاتل خواهرش رو میاره عمارت
هر شب بهش تجاوز میکنه و روزا زیر کمربندش جون میده...
اما وقتی به خودش میاد میبینه که دلش برای آهوی فراری رفته
دخترک از عمارت فرار میکنه و هرمز خان در به در دنبال یه جفت تیله سبز آواره میشه
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
23900
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
👍 1
57800
🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY
79900