cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ݕھ ࢪݩڱ ݫࢪۺڪی!🩸🖤

فکر می کردم دریایی اما کوره مذابی بودی که منو سوزوندی! زرشکی تلفیقی از سیاهی غم و خونِ گوشه لبی که به خاطر بی گناهی ریخته میشه🩸🖤 چنل فاقد تبادلات آزار دهنده❗ به قلم: ستایش! ناشناس: https://t.me/joinchat/Sc4d0UbVHnkx_Wn4

Більше
Іран223 273Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
385
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

و حقیقتی که عین پُتک تو سر همه فرود میاد! 💔 نظراتتون😍⬇️ https://t.me/BChatBot?start=sc-209991-cjSgc2C جواب هاتون💕: https://t.me/joinchat/Sc4d0UbVHnkx_Wn4
Показати все...
#پارت_۹۶ #فصل‌_دوم‌_به‌رنگ‌_زرشکی #فراموشی_به‌تلخی_شکلات #رادمان با چیزی که شنیدم سرجام میخکوب شدم! بابا با لحنی متعجب رو به مامان گفت: - علاوه بر چهرش خیلی از اخلاق هاشم شبیه باباشِ! وقتی داد زد یه لحظه حس کردم رهام اینجاست! یه لحظه به گوش هام شک کردم! قلبم لرزید! گفت باباش؟! چرا یکی دیگه رو خطاب کرد؟! مگه خودش کسی نبود که بیست و نه سال من رو بزرگ کرده بود؟! از کدوم رهام حرف می زد؟! من...من واقعا رادمان رئوفم؟! این سوال ها و نگران جوابشون بودن داشت مغزم رو عین خوره می خورد و تنم رو می لرزوند! با حس خفگی سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برداشتم، بدنم به قدری می لرزید که نمی تونستم روی پاهام وایستم! دیوار رو گرفتم و سمت اتاق برگشتم، مامان با دیدن من رنگ از رخش پرید، رنگ پریدگیش نشونه خوبی نبود! نشون می داد واقعا این وسط چیزی هست، چیزی که من ازش بی خبرم، حقیقتی که مامان خیلی می ترسید من بفهمم! ناخودآگاه دستم لرزید، لیوان از دستم افتاد و خرده هاش پخش زمین شد، نفس عمیقی کشیدم که باعث شد قلبم از استرس بسوزه، روی همون شیشه ها قدم برداشتم، به زور صدای لرزونم رو از حنجرم بیرون دادم و لب زدم: - رهام کیه؟! مامان در حالی که سعی داشت خودش رو خونسرد جلوه بده گفت: - چیکار می کنی مامان جون بیا این طرف پات می بره! سعی داشت بحث رو عوض کنه و این کارش بیشتر استرس و شک رو به جونم مینداخت! سعی کردم خودم رو کنترل کنم، دندون هام رو روی هم فشار دادم و عصبی زیر لب گفتم: - گفتم رهام کیه؟! دستم رو گرفت و با لکنت گفت: - رهام کی می خواد باشه؟! داداشتِ دیگه! عصبی دستم رو از تو دستش کشیدم و فریاد زدم: - بابام کیه؟! پوزخند استرسی ای زد و گفت: - دیوونه شدی؟! بابات اینجا وایستاده دیگه! چشم غره ای به بابا رفت و ادامه داد : - عرشیا یه چیزی بگو دیگه! مثل اینکه این پسر عقلش رو از دست داده! بابا چند لحظه ای سکوت کرد، تو چشم هاش زل زدم و دعا دعا می کردم بیاد بزنه تو گوشم و بگه این چرندیات چیه میگی، اما سرجاش ایستاد، تسبیحش رو در آورد و با آرامش گفت: - دروغ بسه دیگه بیتا! امشب شب فاش شدن حقیقت هاس، حالا که شرایط خودش مهیا شده اجازه بده پسرت همه چی رو بفهمه، این پسر حق داره هویتش رو بدونه! دنیا رو سرم خراب شد! از چی حرف می زد؟! یعنی سال ها فریب خوردم؟! نه نه مطمئنا داشت باهام شوخی می کرد! سمت بابا رفتم، شونش رو بوسیدم و با بغض لب زدم: - چی داری میگی بابا؟! دوربین مخفی و این شوخی های مسخرس آره؟! دوربین کجاست؟! باشه من گول خوردم فقط دیگه تموش کنید! نگاهش رو دزدید، صورتم خیس اشک شد، صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و ادامه دادم: - بابا؟! چرا سکوت می کنی؟! ناسلامتی امروز روز تولدمه ها، باید خاطراتمون رو مرور کنیم، سکوت نکن بیا از درد و دل ها و بیرون رفت های دو تاییمون یاد کنیم، مگه من پسرت نیستم؟! مگه من کسی نیستم که سال ها براش زحمت کشیدی تا برسه به اینجا و بشه مایه افتخارت؟! با لحنی شرمسار گفت: - تو مثل پسرمی، تو میوه عمرمی، تو باعث شدی من پیش خدا شرمسار نشم - بس کن بابا! مثل پسرمی یعنی چی؟! من پسر خودتم، ما هم خونیم! بریده بریده ادامه داد: - کاش هم خون هم بودیم، اما متاسفانه هم خون نیستیم، من پدر معنویتم نه خونیت! گوش هام سوت کشید و چشم هام تار شد! کنترلم رو از دست دادم و سمتش حمله ور شدم، روی سینش کوبیدم و فریاد زدم: - چی داری میگی؟! تو کی هستی مرتیکه؟! اگه بابام نیستی پس محبت هات برای چی بود؟! من و داداشم رو دزدی اره؟! بابامون کجاست؟! از چه هویتی حرف می زنی؟! باز هم مثل همیشه به شکل مرگباری ساکت موند! به مامان نگاه کردم و زجه زنان ادامه دادم: - تو چی؟! تو دیگه کدوم هرزه ای هستی که خودت رو جای مامانم جا زدی؟! یهو قدرت زیادی من رو به سمت خودش کشید، بابا یا بهتر بگم آقای رئوف من رو به سمت خودش کشید و چک محکمی توی صورتم خوابوند، چشم هاش به خون نشسته بود، اولین بار بود اینجوری میدیدمش! عصبی غرید: - حق داری بخوای همه چی رو بفهمی اما برای فهمیدن باید صبور باشی! حق نداری به مادرت توهین کنی! این چک رو به عنوان پدرخونده و کسی که سال ها بزرگت کرده زدم تا یاد بگیری با مادرت درست صحبت کنی! با مادر خونیت! سمتش حمله ور شدم و با گریه فریاد زدم: - صبور؟! مثلا چقدر صبر؟! سی سال خوبه؟! توقع داری بغلتون کنم بگم ممنوم که هویتم رو دزدیدیدن؟! عوضی ها چند سالِ دارین فریبم میدیدن؟! من کیم؟! من و داداشم رو از کجا دزدیدید؟! یهو مامان جیغ بلندی کشید و گفت: - خانواده تو منم! خانواده تو ماییم! هر چی هم بوده تو گذشته بوده، همون جا دفن شده!
Показати все...
#ادامه_پارت_۹۶ #فراموشی_به‌تلخی_شکلات #فصل‌_دوم‌_به‌رنگ‌_زرشکی #رادمان انگشتم رو تهدیدوار بالا آوردم و ادامه دادم: - یعنی چی؟! نکنه خانوادم رو کشتید؟! اونا کجان؟! باید حقیقت رو بگی وگرنه بیچارتون می‌ کنم! ازتون شکایت می کنم! - ایرانن، ایران! جایی که غیر قانونی ازش خارج شدیم، حالا اگه برگردی همه مدارک پزشکیت نابود میشه! - ایران؟! غیر قانونی؟! پس حدسم درست بود، من رو دزدیدی! اشک تمساح ریخت و با کمال وقاحت سمتم اومد تا بغلم کنه اما دستم رو سپر خودم کردم تا جلوتر نیاد؛ سمت اتاقم دویدم، لعنتی ای زیر لب گفتم و در رو به قدری محکم بستم که کل خونه لرزید! از بچگی تا حالا که از خانوادم دور بودم حالا هم باید بین این همه کشور درست جایی باشن که محدودیت داره! روی تخت افتادم و فقط به حال خودم زجه زدم! سی سال از زندگیم تباه شد! بدون خانواده واقعیم گذشت! یعنی الان کجان!؟ زندن؟! کین؟! شدم دکتری که خودش مریض تر از همس! اما داروی من فقط یه چیزِ، اون هم مرگ! سمت صندوقچم رفتم، درش رو باز کردم، بسته شکلات تخته ای رو باز کردم و برای اولین بار عطرش رو نفس کشیدم، همین که اومدم اولین گاز رو بزنم دهنم کف کرد و با بدنی لرزون روی زمین افتادم، آخرین چیزی که دیدم تصویر تار مامان بود که به سمتم دوید... #ادامه_دارد @novelmacannnn
Показати все...
تو چنل رمان نیوز فردا شب قرار از رمان به رنگ زرشکی سوال بپرسن جوین شید شرکت کنید عشقاا😍 لینک رمان نیوز⬇️ https://t.me/joinchat/T7RjQjcsN-srdmja
Показати все...
کوئیز داریم از رمان {به رنگ زرشکی} فرداشب؛ همراهمون باشید 🐣💛 #کوییز #سایه🕊 -[ @news_roman🔮 ]-
Показати все...
گلوریا عشقِ عوضی رادمان :)🖤 به رنگ زرشکی!🖤🩸 (... @novelmacannnn ....)
Показати все...
رادمان سهرابی نه رئوف!💔 به رنگ زرشکی!🖤🩸 (.... @novelmacannnn ....)
Показати все...
من واقعا رادمان رئوفم؟!‼️🖤 بعد از امتحانی بسی سنگین اومدم 😓 نظراتتون رو ببینم😍⬇️ https://t.me/BChatBot?start=sc-209991-cjSgc2C جواب هاتون💕: https://t.me/joinchat/Sc4d0UbVHnkx_Wn4
Показати все...
#پارت_۹۵ #فصل‌_دوم‌_به‌رنگ‌_زرشکی #فراموشی_به‌تلخی_شکلات #رادمان خسته و کوفته روپوشم رو دراوردم تا هر چه زودتر به سمت خونه برم؛ گاهی وقت ها پشیمون می شدم که شغل پر از سختی پزشکی رو انتخاب کردم، شغلی که باید مرهم همه باشی اما هیچ کس نمی تونه مرهم خوبی برای خودت باشه! درد همه رو تسکین میدی اما روح خودت از درد می سوزه! با همه ی این حرف ها وقتی یادم می اومد که دست های من می تونه جون چند نفر رو نجات بده به انتخابم افتخار می کردم. بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم سمت صندوقچه قهوه ای رنگم که چیزهای با ارزشم رو توش می ذاشتم رفتم و بازش کردم، ارزشمند ترین چیز، یعنی عکسش رو برداشتم و روی صورتش دست کشیدم، آخ گلوریای من! بوی گند خیانتش همه جارو برداشته بود اما منِ احمق هنوزم عاشقش بودم! شاید می تونستم بقیه رو گول بزنم و نشون بدم که ازش متنفرم اما خودم رو نمی تونم! چون فقط خودم می دونم که هنوزم برام با ارزش ترینِ و با هر کلامش حاضرم بمیرم و زنده بشم! تو آخرین قرارمون موهای شکلاتیش رو پخش هوا می کرد و با این کار سعی داشت دلبری کنه اما متاسفانه نمی دونست که من به دلیل بیماری آلژیک و نقص ایمنیم از اول زندگیم شکلات و هر چیز شکلاتی برام منع شده، آخرین چیزی هم که منع شد خودش بود! عکسش رو تو صندوق گذاشتم؛ شکلات تخته ای نود درصد که کنار عکس ها بود رو برداشتم و زمزمه کردم: - بالاخره یه روز امتحانت می کنم و بعدش میمیرم! تنها چیزی که درد دلم رو تسکین می داد حرف زدن با مامان بود، مامانی که از اول تا حالا مرهم زخم هممون بود. وارد اتاق شدم، مامان با رهام مشغول صحبت بود، با رهامی که نیمی از وجودم بود! برادر شیطون و در عین حال محجوب من! مامان طبق معمول به رهام می گفت که یه دختری رو پیدا کنه و به فکر زندگیش باشه، منتظر بودم رهام هم مثل همیشه بحث رو عوض کنه اما در کمال ناباوری گفت: - عاشق بشم که چی؟! که بعدش یه عوضی بهم خیانت کنه و بشم مثل رادمان؟! همه دختر ها عوضین، درست عین هم! قلبم شکست! یعنی انقدر داغون بودم که رهام من رو درس عبرتش می دونست! وقتی من رو دید ساکت شد، خنده ای کردم، ابرویی بالا انداختم و لب زدم: - آقا رهام باز پشت سر من چی می گفتی؟! خجالت زده گفت: - هیچی شما تاج سری! - الکی؟! آره جون خودت! من تو رو بزرگت کردم بچه! به سمتم اومد، با دستش لب هام رو به شکل لبخند در آورد و گفت: - بابا میگم یه ذره بخند خب! ناسلامتی امروز تولدتِ ها! هنوزم نمی خوای اون عوضی رو فراموش کنی؟! کمی اخم کردم، مامان که متوجه ناراحتی من شد به رهام اشاره کرد که ساکت بشه و بیرون بره، پوزخندی زدم و گفتم: - چیکارش داری مامان، خب راست میگه دیگه عین مرده ی متحرک شدم! دستش رو روی گونم گذاشت و گفت: - نمی خوای فراموشش کنی؟! یکی یدونم اون آشغالی بیش نبود! دوباره تصویرش تو ذهنم شکل گرفت! دست هام رو مشت کردم و عصبی لب زدم: - فراموش؟! مامان غرورم رو له کرد! بهم گفت عشق جدیدم بهتر از توئه! یه آشغال رو به من ترجیح داد! تا نکشمش دلم خنک نمیشه! رنگش پرید، دست های لرزونش رو روی دست هام قرار داد و گفت: - مبادا! انتقام هیچی رو درست نمی کنه فقط همه چی رو بدتر می کنه، فراموشش کن! بغضم به شکل اشک تو چشم هام ظاهر شد، فریاد زدم: - مامان نمی تونم فراموشش کنم! هنوزم دلم پیششِ، اگه فقط یه بار سرش داد بزنم و خشمم رو سرش خالی کنم بعدش باز هم مثل قبل عاشقش میشم! بغلم کرد، همون طور که سرم رو سینش بود در گوشمم زمزمه کرد: - من یه آدم هایی رو تو زندگیم فراموش کردم که اگه همین الان بگن بمیر میمیرم، اما آرامشی که تو نبودنشون هست تو بودنشون یه درصدم نیست! جا خوردم! از کی حرف می زد؟! با تردید پرسیدم: - مثلا کیارو؟! گیج و گنگ منتظر بودم جواب بده اما با ورود بابا، مامان سوالم رو بی جواب گذاشت. بابا کنارم اومد، دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: - چی شده؟! چرا داد زدی بابا؟! بابا بزرگ ترین حامیم و راستگو ترین آدم زندگیم بود، براش احترام زیادی قائل بودم، اونقدری که همین الان با بیست و هشت سال سن خجالت کشیدم که صدای فریادم رو شنیده، همین خجالت و حرمت باعث شده بود کمی باهاش رودروایسی داشته باشم برای همین طفره رفتم و من من کنان لب زدم: - هیچی بابا همون موضوع همیشگی رو به مامان کردم و ادامه دادم: - میرم اتاقم مامان تو مسیر اتاقم بودم که یهو یادم اومد برای جشن امشب باید دنبال پدربزرگ برم، جشن تولد بیست و نه سالگیم! سمت اتاق مامان برگشتم تا بگم به پدربزرگ زنگ بزنه؛ خواستم تو اتاق برم اما با چیزی که شنیدم سرجام میخکوب شدم! بابا با لحنی متعجب رو به مامان گفت: - علاوه بر چهرش خیلی از اخلاق هاشم شبیه باباشِ! وقتی داد زد یه لحظه حس کردم رهام اینجاست! یه لحظه به گوش هام شک کردم! گفت باباش؟! چرا یکی دیگه رو خطاب کرد؟! از کدوم رهام حرف می زد؟! من...من واقعا رادمان رئوفم؟! بدنم لرزید و... #ادامه_دارد @novelmacannnn
Показати все...
اولین باره میگم همین جوری لفت بدید افرین منم یهو همین وسطا کات میکنم🤗💔
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.