cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

آسـ‌ـ‌🔥ـ‌ـکـ‌ـ‌ـ‌ـی‌

دلم ضعف میره دقیقا همون لحظه ای که زبونتو میکشی زیرِ گردنم 🙊💦 به قلم: راحله.dm ژانر: عاشقانه، صحنه دار نویسنده‌ی رمانهای: بیوه‌برادرم/ گیوا/گناهم باش‌و...

Більше
Рекламні дописи
23 474
Підписники
-12724 години
-827 днів
-1 70430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Показати все...
Показати все...
sticker.webp0.09 KB
_همه میدونن دیگه اون نمیتونه بچه دار بشه مرد به اون گندگی مردونگی نداره عقیمه… صدا هایی که میشنیدم بدجوری اذیتم میکرد. اونا داشتن راجب کی حرف میزدن؟ بدجوری کنجکاو شده بودم ببینم اون مردی که همه از عقیم بودنش حرف میزدن کی بود. از بین حرفاشون فهمیده بود که پسر مذهبی و دین داریه و خیلی هم خوشتیپه اما چون عقیمه تا ۳۰ سالگی ازدواج نکرده! اگر اصرار مامان و باباش نبود عمرا به این تولد که همه چشم هم چشمی دارن نمیومد. با ورود شخصی به سالن چراغ ها خاموش شد و همه شروع کردن دست زدن. نگاهم طرف جایی که همه نگاه میکردن چرخوندم. پسری قد بلند چهارشونه و هیکلی با ریش های کوتاه و چشمای سبز که بدجوری به چشم میزد. پس شخصی که تولدش بود این آقا بود. _وای ببین تروخدا این به این جذابی یه مردونگی نداره! _اره بابا ، حالا پدرام گفت امشب میخواد یه کارایی بکنه! متعجب به حرفایی دو دختر کنارم گوش میکردم. اونی که راجبش حرف میزدن این پسر بود؟ واقعا عقیم بود؟ کیک رو آوردن و دقیقا جلوی پسره گذاشتن. از همه تشکر کرد و شمع رو فوت کرد. همه به طرفش رفتن و تبریک گفتن و هدیه هایی که خریده بودن دادن. کمی نزدیک شدم تا منم هدیه هارو ببینم که یهو پسری که مشخص بود مشروب خورده و مسته بلند داد زد _لطفا همه به من توجه کنن.. نگاها طرفش چرخید پسر با بی شعوری داد زد _این داداش محمدمون یه مشکلی داره که نمیتونه زن بگیره… https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 با شنیدن جملش چشمام درشت شد. میخواست توی جمع داد بزنه و بگه؟ چطور میتونست؟ چطور میتونست با غرور یه مرد اینکارو بکنه؟ همین که خواست ادامه بده بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم جلو پریدم و دست پسرک گرفتم _خب حالا نوبت هدیه منه! با شنیدن صدام همه حواس ها طرف ما پرت شد. توی چندثانیه همه شروع کردن پچ پچ کردن. نگاهم زیرچشمی به پسری که دستاشو گرفته بودم دادم تعجب کرده بود و نمیدونست میخوام چیکار بکنم! _خانم چیکار می…. قبل اینکه بزارم جملش تموم بشه طرفش چرخیدم بلند گفتم _محمد عزیزم میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم… به طرف مهمونا چرخیدم که نگاه همشون متعجب به ما بود. دستمو روی شکمم گذاشتم بلند لب زدم _من حامله ام عشقم! با تموم شدن جملم صدای متعجب همه و صدای بلند محمد اومد _چی؟ نگاهم به یقه پیرهن بستش و ریشاش دادم. پسره بیچاره تعجب کرده بود. زیاد نگذشته بود که صدای دست زدن ها بلند شد و همه داد میزدن. _محمد توام آره؟ حتی صدای بعضی هارو میشنیدم که میگفتن _مگه این عقیم نبود؟ پس دروغ میکفتن؟ اخمای محمد توی هم رفت که چشمام مظلوم کردم. طرف مهمون ها چرخیدم و تازه نگاهم به مامان و بابام افتاده که متعجب به ما زل زده بودن… _بدبخت شدم… https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 همین که وارد حیاط شدیم دست بابا بلند شد محکم توی صورتم خورد _توی اونجا چی گفتی؟ ترسیده دستم روی صورتم کذاشتم. منه احمق واقعا چیکار کردم؟ چرا باید دلم براش میسوخت؟ حالا خودم بدبخت شده بودم. _بابا من فقط… صدای داد بابا بلند شد _تو چی؟ حامله شدی ازش؟ اصلا تو اونو کجا دیدی؟ دست بابا بالا رفت تا سیلی دیگه ای بزنه… چشمام بستم منتظر بودم سیلی روی صورتم فرود بیاد اما هرچقدر صبر کردم خبری نشد. با ترس چشمام باز کردم که نگاهم به محمد افتاد که دست بابا رو گرفته بود. _آقا من دخترتونو خیلی دوست دارم ، میخوام باهاش ازدواج بکنم! https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8 https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
Показати все...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

👍 3 1
Фото недоступне
گنگستر بزرگ ترکیه، رئیس بزرگترین بارهای زنجیره ای و کازینوی " AN" تنش هوس یه دختر ریز و میزه رو می‌کنه که تو آپارتمان روبه روش ساکنه و هرشب با شرت لامبادای سکسی جلوی آینه باسن تکون میده... 🔞 حالا چی میشه این آلفای خشن و وحشی بخواد این دخترو زیر خودش داشته باشه؟ به آدماش دستور میده دنیز رو بدزدن و تو اتاق قرمز مخصوصش... 💦 https://t.me/+xJcdmRUvbYkyMWY0 نگم براتون از صحنه‌های خفنـــش 🤤
Показати все...
‌- من برای ازدواج با شما چند تا شرط دارم! - شما جون بخواه! اگه گفتم نه! گردن من از مو باریک‌تره! خیره به گل‌های گلدون روی میز گفتم: درسته شما در ازای ازدواج با من، آقاجانم رو از زندان آزاد می‌کنید، اما من ازتون یه خواهشی داش... حرفم رو قطع کرد. - خواهش نه! شما دستور بده، الساعه اجرا میشه! مستقیم به صورتش نگاه کردم. - بعد از ازدواج هیچ رابطه‌ای با هم نداشته باشیم... مثل دو تا دوست، دو تا همخونه، دو تا... دنبال واژه‌ی مناسبی می‌گشتم که فرسام با جدیت ادامه داد: دو تا خر... دو تا اسکل... دو تا الاغ... با بهت نگاهش کردم که غرید: اینطوری به من نگاه نکن! می‌خوام زن بگیرم، عروسک ویترینی که نمی‌خوام از دور بهش نگاه کنم!  از جا بلند شد. - آقات وقتی آزاد میشه که تمام و کمال برای من بشی! و غرغرکنان زیرلب ادای من رو درآورد. - دو تا دوست! دو تا همخونه! https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0 https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0 #ازدواجی‌اجباری‌باپسرعیاش🔥 دختری که بخاطر بدهی باباش مجبور به ازدواج با مرد عیاش و هوسباز میشه... https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0 یه رمان غیرقابل پیش بینی که هر قسمتش هیجانه🔥
Показати все...
🪶 خَبـــط و خَـــطا 🪨

❌️هرگونه کپی از محتوای رمان و بنرها ممنوع❌️ انسان باشیم

👍 1
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم! زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد: _هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش.. قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد. مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود. _نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم. یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد. _خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم! صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردم‌و در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟ گفتم: بله قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت و‌محکم ایستاده بودم. مادرش دوباره پرسید: _مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟ زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت. _مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟ _اشتباه کردم.. با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید. _غلط زیادی کردم سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم. _از کی تا حالا؟ _از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه! جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد. _از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود. _من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم همونجا شکست.. بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم. و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد. مادرش نگاهی به هر دومون انداخت. _نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه.. دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود. یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم. دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم. _به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش.. از لحن محکمم جا خورد. شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم. _امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم.. سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم: _و هم تو رو به بچه برسونه.. لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم. اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم: _راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم.. نگاه ساکتش روی من ثابت موند. دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم. و همراه با لبخندی رو‌به اون و مادرش گفتم: _دیدین داشت یادم می رفت پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش. _جواب آزمایشاتته.. جفت ابروهاش بالا پرید: _کدوم آزمایش؟ و من همراه با همون لبخندم گفتم: _همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم.. اینبار مادرش پا پیش گذاشت. _آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟ یک تای ابرومو بالا انداختم. _بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره.. دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندم‌همون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم. همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم. بی رحم ،درست مثل خودش.. _این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه.. نیشخندی زدم: _من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو.. انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم. _آره تویی که تمام وجودمو له کردی.. مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم.. و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی.. شل شدن زانوهاشو به چشم دیدم. و صدای هین کشیدن مادرش رو.. و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم. https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0 https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
Показати все...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.