🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀
. . . .
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
2 944
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Показати все...
ܝܩߊܢߺ߭ ࡏࡅܣ💙🦋
╭ 𓂃﷽𓏲࣪ .🌸' │ رمان در این چنل بصورت pdf گذاشته میشه #تابع.قوانین.جمهوری.اسلامی 🇮🇷 شروع رمان ها:)💚✨ ¹⁴⁰¹/¹⁰/¹²
2 323270
دوستان سلام صد در صد
سود رایگان روزانه 2 الی 6 درصد با هر مبلغ از طریقه سیگنال رمز و ارز هر کسی میخواد بیاد پیوی بهش بدم
صد در صد تضمینیه چون سیگنال از خارج از کشور برای ما ارسال میشه
آیدی:
@Ho3ein_rad
1 51510
❤🌸❤🌸❤🌸❤
❤🌸❤🌸❤🌸
❤🌸❤🌸❤
❤🌸❤🌸
❤🌸❤
❤🌸
#هــوس_خـــان 🔥
#پارت_۴
_مادرتم موافق همچین ازدواجی هست؟
بهش چشم دوختم و گفتم:
_آره...رو حرف برادرام حرف نمیزنه..
اعتراضم کنم میگه حالا که پدرت نیست باید به اونا گوش بدی..
انگار من و نظرم واسشون هیچ اهمیتی نداره.
شروین سری تکون داو و گفت:
_چی بگم والا...
و بعد از گذشت چند ثانیه گفت:
_نیلوفر تو مطمئنی میخوای بری اونور؟
زندگی کردن اونجا به اون آسونی ها که فکرشو میکنی نیستاااا...
دردسرای خودشو داره..
باید به اندازه کافی با خودت پول ببری..
که اونجا دستت خالی نباشه.
موهای ریخته شده توی صورتم رو پشت گوشم انداختم و گفتم:
_تاجایی که تونستم پولام رو جمع کردم..
و به اون حسابی که برام باز کرده بودی ریختم.
_خوبه...
و با تاکید بیشتری گفت:
_بازم میگم باید حسابی باخودت پول جمع کنی و ببری..
هرچی طلا مَلا داری بفروش.
نیشخندی زدم و گفتم:
_شروین توهم چه دلت خوشههااا...
طلا کجا بود.
و خواستم از جام بلند بشم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
_کجا؟
_برم دیگه...اینجا کاری ندارم من..
الکی نشستم پیش تو ...توهم بدتر بدبختیامو یادم میاری.
کاملا به سمتم چرخید و فشاری به سینم اورد و منو روی مبل خوابوند که گفتم:
_چیکار میکنی؟برو کنار..
و فشاری بهش اوردم...اما دریغ از یکذره تکون.
هوفی کشیدم که گفت:
_چته؟چرا اینجوری میکنی؟
میخوام یکاری کنم که واسه چند دیقه هم که شده همه چی یادت بره و لذت ببری.
و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسهای روی گردنم کاشت..
❤🌸
❤🌸❤️
❤🌸❤🌸
❤🌸❤🌸❤
❤🌸❤🌸❤🌸
❤🌸❤🌸❤🌸❤
4 691150
Repost from N/a
-:بزرگ شدی!
چشم از قامت بلند و هیکل مردانه اش برداشتم..
چقدر جاافتاده تر شده بود!
حس می کردم با آن لبخند جذابی که ردیف سفید دندان هایش را نمایان کرده بود،قصد جانم را داشت!
-:خیلی وقت که از اون دختربچه ی احمق فاصله گرفتم.
https://t.me/+gubdzpwEyIYwZTY0
قدمی نزدیک تر شد و من دلم پیچ خورد از فضای نیمه تاریک اتاقی که جز من و خودش،کس دیگری آنجا نبود.
کاش برای دقیقه ای استراحت،مهمانی را ترک نمی کردم!
آخر.. آخر من از کجا باید می فهمیدم که او برگشته؟
از کجا باید می فهمیدم که بعد از این همه سال برگشته و حالا برخلاف گذشته ای که جز تحقیر حرف دیگری با من نداشت،این چنین با چشمان آبی رنگ و سرکشاش به من زل می زند و قلبم را به بازی می گیرد؟
-:خوشگل تر شدی..
فاصله را به صفر رساند و کمرم را چنگ زد..
بی نفس از این همه نزدیکی و تن های به هم چسبیدهمان،پلک برهم فشردم و لب زدم:به من دست نزن!
گردن جلو کشید و بی توجه به آنچه گفته بودم،با همان صدای خشدار و بم کنار گوشم پچ زد:زیادی دلفریب شدی بچه!
https://t.me/+gubdzpwEyIYwZTY0
هرم داغ نفس هایش،کلافه ترم کرد و من با بغضی آشکار غریدم:حق نداری بازیم بدی داراب!..حق نداری!
دیگه هیچ وقت گول آدم عوضی مثل تو رو...
موهایم را از پشت چنگ زد و من تا به خودم بنجبم،لب های داغش چفت لب هایم شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد!..
چشمان وق زده و پر اشکم را به آبی وحشی چشمانش دوختم و وقتی لب از لب های بی حرکتم برداشت،لب زدم:داری بازیم میدی عوضی..
مشت بی جانی بر سینه اش کوبیدم و او با بی قراری چانه ام را چنگ زد.
لبخند از لبانش پر کشیده بود و حالا جدی تر از هرزمانی به من چشم دوخته بود.
-:من بازیت نمیدم بیشرف!!
من بازیت نمیدم!
تو چرا حالیت نیست؟
https://t.me/+gubdzpwEyIYwZTY0
نفس پر حرصی کشید و با مکث،آرام توی صورتم غرید:من به خاطر توی احمق از اون سر دنیا برگشتم...حالیته؟؟
به خاطر توی بی معرفتی که توی این همه سال،حتی یه زنگم به من بی پدر نزدی!!
به من بیشعوری که همش دلم هوای این چشمای پدر درارت و می کرد!
هوای این لبای سرخ و این تن و بدن لعنتی رو می کرد!!
-:دروغ میگی..
انگشتش را روی لب زیرینم فشرد و با حرص گفت:من دوست دارم احمق!
هق زدم و نالیدم:اگه دوستم داشتی هیچ وقت نمی رفتی!!هیچ وقت پسم نمی زدی!تنهام نمیذاشتی...
-:بابات مجبورم کرد..
-:چ..چی؟؟
تنم را به آغوشش فشرد و با بی قراری لب زد:دلم برات تنگ شده بود بچه..
گفت و باز هم بی توجه به من هاج و واج مانده،سرم را جلو کشید و با تب و تاب لب روی لب هایم فشرد..
❤️🔥خلاصه❤️🔥
داراب محرابی مردی سی و چندساله با دو زندگی ناموفق،در روز های کسل کننده زندگی با دختر کم سن و سال رفیقش آشنا می شود و همه چیز به کلی برای هر دوی شان تغییر می کند....
رمانی پر هیجان و داستانی جذاب با 500 پارت آماده!
attach 📎
80930
Repost from N/a
_میگن،بچه شیر میده، اوف برای همین سینه هاش اینقد خوردنیه..!! به شیخ گفتم امشب برام جورش کنه
https://t.me/+CZ1N4QhYO5xlN2I0
سوتین رو به سمتم پرت کرد
_بگیر بپوش بدون سوتین حق نداری بین این عربای شهوتی قدم بزنی
حسی قلقلکم میداد ک کرم بریزم
دخترکم رو از #سینم جدا کردم با لحن اغواکننده ای زمزمه کردم
+از کی تاحالا نگهبان اتاقم برام سوتین میگیره..؟؟ غیرتی شدی..؟؟
اخماش توهم رفت قدیمی جلو
_از وقتی که برات #سینه_هاتو #خوردم و #مالیدم تا #بچت_شیر بخور...!!
دستشو نزدیکم آورد سینمو تو مشتش گرفت شیرکمی از نوک سینه هام بیرون زد
_نکنه دوست داری چشم عربا به #تنوبدنت باشه تا سریع تر یکی بخرت ببرت #هرشب_زیرش جون بدی اره..!؟
فشاری به سینم وارد کرد که از درد اشک تو چشمام جمع شد
+ولم کن وحشی... خودت هم یکی از اونای..؟
دندوناش رو هم سابید سینمو بین دستش فشرد
_تاالان بهت رحم کردم ولی انگار تو آدم نیستی... منوبا اونا یکی میکنی دوست داری مثل اوناباشم.!!
انگشتشو رو شیر چکیده از سینم کشید
_یادم نبود #شوهرت از #زیردوتاپسر بیرون کشیدت از همونا #حامله شدی..!!
گذشته ی من هیچ وقت قرار نبود رهام کنه
+خف...
سینمو فشار داد که از درد خفه شدم
_تو خفه شو قراره امشب بشم مثل همونا قرار نیست شب تو #بغلم_نوازشت کنم تا #سینه_هات درد نگیره قراره #جرت_بدم تا از درد فریاد بکشی بگی
https://t.me/+CZ1N4QhYO5xlN2I0
https://t.me/+CZ1N4QhYO5xlN2I0
پشت بهش اشک میریختم لعنتی متجاوز...!! تنم دستمالی آدمی شد که فکر میکردم حامی منو دخترمه
_خودت خواستی اینجوری بشه
https://t.me/+CZ1N4QhYO5xlN2I0
54100
Repost from N/a
درست میگفت طرز فکر من باهیچ یک از اهالی اینجا هماهنگی نداشت،
به گوسفند ها نگاه کردم تمام آنها از غوغای جهان فارغ بودن!
باچشمانم دنبال چشم دکمه گشتم؛
بزغاله وروجکی که عاشقش بودم مادرش سر زا مرده بود من ان را بزرگ کرده بودم.
از روی چمن ها بلند شدم بیشتر به اطراف نگاه کردم
-چشم دکمه نیست
-اخرش من این بزغاله رو قربونی میکنم!
اخم هایم را در هم کشیدم ،نیما دست هایش را بالا برد
-باشه غلط کردم الان پیداش میکنم
هرسه شروع به گشتن کردیم دلم شور میزد اگر در چاله ای افتاده باشد چه
-من میرم اونطرف نیما شماهم برو اون سمت نسیم تو هم همینجا بمون مراقب گوسفند ها باش.
پا تندکردم باید چشم دکمه را پیدا میکردم،بدبخت بی مادر فقط من را داشت درست بود بی مخ ترین حیوانی بود که میشناختم حتی از حنا گربه ام هم بی مخ تربود ولی خیلی دوستش داشتم.
دستم را سایه بان چشمانم کردم حسابی اطراف را کاویدم.مردی انجا ایستاده بود به سمتش رفتم شاید بزغاله زبان بسته را دیده باشد.
-چشم دکمه رو ندیدید؟
نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد تازه حساب کار دستم امد
-ببخشید سلام یه بزغاله این طرف ها ندیدید؟
-چرا دیدم
ذوق زده دست هایم را به هم کوبیدم
-واقعا؟کجاست؟
-آینه ندارم بدم بهت
-اخ منم ندارم باید حتما باشه؟
کمی فکرکردم،تازه متوجه منظورش شدم با من بود،دست هایم را مشت کردم بااخم به او خیره شدم
-خیلی بی تربیتی
ازکنارش رد شدم و به گشتنم ادامه دادم
-خانوم کوچولو
کلا قصد اذیت من را داشت بخاطر سنش چیزی نمیتوانستم بگویم.
به عقب برگشتم
-خانوم کوچولوووووو؟؟؟؟
با اخم نگاهش کردم
-اره دیگه خیلی بچه ای هم سن هم قد و جثه
-چشمات رو درویش کن اقا شما زیادی بزرگی
-باشه عصبی نشو،خواستم بگم چشم دکمت اونجاس
به مسیر دستش نگاه کردم با عجله به سمت بزغاله ام رفتم،روی زانو هایم خم شدم در اغوش گرفتمش.
-کجا رفتی کله پوک نمیگی نگرانت میشم
پیشانیش را بوسیدم در اغوشم گرفتمش وبه سمت ان مرد رفتم
-
-بااین که خیلی بد باهام حرف زدی ولی ممنونم
-گوشت خوش مزه ای به نظر داره
با تمام قدرتم جیغ کشیدم،ان مرد گوش هایش را گرفته بود با اخم به من نگاه میکرد.
چوب دستی ام را برداشتم بعد از خداحافظی با نیما و نسیم به سمت خانه رفتم،کل مسیر را به ان مرد فکر میکردم شخصیت عجیبی داشت،انقدر خسته بودم که ذهنم جای زیادی به او نداد و سریع از یاد بردش.
https://t.me/+U-uP1OZUTCswNjVk
من حنام!
یه دختر شاد و سرزنده که تک فرزند خانوادم بودم.
یه شب بعداز به هم خوردن مراسم خواستگاری؛
زنی وارد خونمون شد که پر از کینه نسبت به پدر و مادرم بود.
آتیش خشم و نفرتش دامن منو گرفت و به اجبار همسر دوم خان شدم،
منو به حجله خان فرستادن!
با دیدن خان خوشحالی سرتا پای وجود منو فرا گرفت؛
خان کسی نبود جز.......
https://t.me/+U-uP1OZUTCswNjVk
https://t.me/+U-uP1OZUTCswNjVk
73000
Repost from N/a
_واژنت ترشحات داره.
دستم رو روی واژن لختم گذاشتم و اخم بهش کردم. لباسمو پاره کرده بود و حالا پرو پرو بهم زل زده بود.
https://t.me/+rwKwGoJ6yfRmM2Q8
تکونی خوردم و گفتم:
_به خاطر نزدیک بودن پریودیمه. میشه زل نزنی؟
دستم لزج شده بود. روی زمین کشیدمش که نگاهش رو روی رد سفید روی زمین افتاد. نیشخندی زد و گفت:
_نمیدونستم آبت که از سر حشریته ربطی به پریودی داره... البته شایدم پریودا حشری تر از بقین.
خشمگین بهش زل زدم. از سردی زمین غار دردم داشت بیشتر میشد و خیس شدن دستم خیلی چندش بود.
_باور نکن تو.
_درد داری؟
دستم رو زیرشکمم فشار دادم و گفتم:
_اره. استرس هم گذاشته زودتر بیاد.
نگاهش روی سینه هام نشست که دستم رو اونجا گذاشتم. اونقدر هیز بود که نمیدونستم چطوری خودمو بپوشونم.
_باکره ای؟
جوری میپرسید انگار توی جزیره منو در حال سکس با موجودی دیده بود. من دختر باکره ای بودم که دست کسی بهم نخورده بود.
_آره. چه فکری درموردم کردی؟
خودش رو نزدیک ترم کرد و دستامو از روی سینه هام کنار زد. نوکشو گرفت و مالید که آهی کشیدم.
_دردت واسه همینه. اگه پردتو بزنم اروم تر میشی. دستتو بردار ببینم.
دستم رو روی واژنم تکون دادن که خودش پسش زد. دوتا انگشتشو بالاش گذاشت و یکم مالید. اوه حس خوبی داشت..
چشم هام خمار شد که خودش رو کشید روم. چیز داغی که روم کشیده شد باعث شد چشم هامو ببندم.
نزدیک پریودیم بود و حشری تر از همیشه بودم. سینه ی تحریک شدم رو گرفت و نوکشو لیس زد که ناله کردم.
_خیس تر شدی. من عاشق خیس شدنتم.
پایین تر رفت و پاهامو گذاشت روی شونه هاش، سرش رو لای پاهام برد و...
https://t.me/+rwKwGoJ6yfRmM2Q8
https://t.me/+rwKwGoJ6yfRmM2Q8
کشتی غرق میشه و یه دختر و یه پسر میوفتن تو جزیره ای که هیچی توش نیست...
برای زنده موندن و گرم شدن مجبور میشن باهم سکس کنن ولی با حامله شدن دختر توی همون جزیره...
https://t.me/+rwKwGoJ6yfRmM2Q8
https://t.me/+rwKwGoJ6yfRmM2Q8
#اروتیک
#پارت_واقعی
50900
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.