cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رقص خون🦋رمان های زهرا فاطمی🦋

کانال رسمی خانم زهرا فاطمی { تبسم} #روژان۱(فایل) #روژان۲(فروشی) #روژان۳(فروشی) #محکمترین_بهانه #رقص خون(در حال تایپ) پارتگذاری، پنج شنبه وجمعه رمان روژان تحت حمایت انجمن رمانهای عاشقانه میباشد و کپی از آن پیگرد قانونی دارد⛔ @romanruzhan

Більше
Рекламні дописи
239
Підписники
Немає даних24 години
-37 днів
-330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

دوستان عزیز بابت تاخیر ها در ارسال رمان، خواهرتون رو ببخشید و حلال کنید. اگر عمری بود شاید ماهها بعد به زندگی سوره پرداختم و زندگیش رو براتون نوشتم😉
Показати все...
3
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۱۰ پارت آخر #نویسنده_زهرا_فاطمی _هیس. دیگه اینو نشنوم . سوره زن زندگی کردن نبود .فکر می کرد  میتونه از من برای پیشرفتش استفاده کنه و منو پله کنه برای بالا بردن فالوراش. اون فقط میخواست یه زندگی عاشقانه رو به نمایش بزاره درصورتی که حتی یک لحظه در زندگی مشترکمون ما عاشقانه زندگی نکردیم. همیشه اون سرش گرم گوشی بود و من مشغول کارهای خودم‌ تا کی باید من بهش تذکر می دادم که به فکر زندگیمون باش. بعد از فهمیدن بارداریش این بار از دخترکم که تو رحمش بود سو استفاده می کرد و چند ماه بعد که دید این موضوع هم تکراری شده و وقتی بهش پیشنهاد مدل شدن و مهاجرت دادند قید بچه ای که تو شکمش داشت رو هم زد. اونقدر بی عاطفه بود که حاضر بود بچه اش رو فدای دیگری  کنه. زندگی ما خیلی وقت بود که به بن بست رسیده بود .هر لحطه هردو منتظر متولد شدن بچه بودیم تا این زندگی رو به اتمام برسونیم. بعد تولد رقیه زهرا اون رشته نازک هم پاره شد. سوره اونقدر بی عاطفه بود که حتی یکبار نیومد دخترش رو که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد رو ببینه. به نظرت من با چنین آدمی خوشبخت می شدم؟هرگز . سرم را از روی شانه اش برداشت و به سمتم چرخید با جدیت به حرف آمد _یه حرفی هست که باید الان قبل اینکه عقد کنیم بهت بگم نگران نگاهش کردم _چیزی شده _نه عزیزم . لطفا به حرفم گوش بده و بعد از فکر کردن نظرت رو بگو سر تکان دادم و چشم دوختم به لب‌هایش. _ دلارام تو عشقمی و رقیه زهرا دخترم و پاره تنم. هردوتون رو دوست دارم و حاضرم بخاطر هردوی شما خودم رو فدا کنم. هردوی شما جایگاه جدایی تو قلبم دارید. من نمیتونم از هیچکدومتون دل بکنم. قبل اینکه بیایم مامان گفت رقیه زهرا رو پیش خودش نگه می داره و لازم نیست تو نگران زندگیت باشی . من به مامان گفتم دلارام  قرار نیست پرستار بچه من باشه اون عشق منه. من دیوانه وار هردو رو دوست دارم. به مامان قول دادم ازت بپرسم اگر مشکلی با دخترم ... نگذاشتم ادامه بدهد با صدایی که ناراحتیم را فریاد می زد گفتم _دخترت نه !دخترمون.  رقیه زهرا فقط دختر تو نیست، دختر منم هست .چطوری فکر کردی من تو رو بدون رقیه زهرا می‌خوام. من همونقدر که عاشق رقیه زهرام، عاشق پدرش هم هستم. مگه مادری کردن فقط به ،به دنیا آوردن بچه است. من از همون ثانیه اول که دیدمش بهش دل بستم . بهراد من تو رو بدون دخترمون نمیخوام. صدایم را پایین آوردم و با غم نجوا کردم _چرا تو ذهنت من اینقدر بدم؟ دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. اشک مهمان چشمان هردویمان شده بود _تو ذهن من تو بی نظیر ترین همسر و مادری قربونت برم. من خوشبخت ترینم که تو رو دارم دلارام. چشمکی نثارم کرد _یه خبر خوش بهت بدم؟ کنجکاو سر تکان دادم _من هنوز برای رقیه زهرا شناسنامه نگرفتم حیرت زده صدایش زدم _بهراد _جان بهراد _میخوای واسه تولد یک سالگیش شناسنامه بگیری؟چقدر بی خیالی تو لبخند زد _بی خیال نیستم عزیزدلم. اگه تا الان نگرفتم فقط بخاطر این بود به دلم و رقیه زهرا قول داده بودم   اول عشقم رو وارد زندگی کنم و بعد اسم خوشگلش رو وارد زندگی دخترکم مگر می شد از خوشی جیغ نزنم _وای  بهراد عاشقتم. _من بیشتر دلارامم هردو لبخند بر لبمان نشست. هردو سرشار از عشق بودیم. برخواست و دستم را گرفت و مرا با خود همراه کرد _باید تا صبح قدم بزنیم و زودتر به ارباب برسیم. باید بخاطر وجود تو هزاران بار خدا رو شکر کنم و هزاران بار از اربابم تشکر کنم .تو رو از ایشون خواسته بودم. دلم پیله تنهایی خود را باز کرده بود و حال پروانه ای شده بود پر از عشق و دلدادگی. _خانواده هامون ببینن نیستیم نگران میشن. لبخندی زد _صبح به هر عمودی که رسیدیم خبر میدیم  بیان اونجا نگران نباش. بریم عزیزم؟ _بریم. دست در دست هم به سوی اربابمان هم قدم شدیم. امام حسین ع ما را بهم رسانده بود و باید هر چه زودتر عرض ادب می کردیم. نگاهمان به روبه رو بود و قلبهایمان به انتظار دیدار. بهراد آهسته نجوا کرد _شکر خدا که در پناه حسینیم         عالم از این خوبتر پناه ندارد. چشمانم برق زد و اشک سر خورد روی گونه هایم. اشک هایم خود گواه عاشقی و دلدادگی ارباب بود. با چشمانی بارانی نجوا کردم _عالم از این خوبتر پناه ندارد. پایان. زمستان _۱۴۰۲
Показати все...
13
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی مریم خانم لبخندی زد و رو به پدرم کرد _حاج آقا یه صیغه محرمیت بینشون بخونید تا بچه ها راحت باهم حرف بزنند و ان شاءالله  رسیدیم کربلا  بعد اربعین تو حرم عقد کنند. پدرم رضایت داد و خودش صیغه محرمیت را خواند. آخر شب وفتی همه در موکب خوابیده بودند من برای کمک به زائرین به قسمت داروخانه رفتم. دکتر سیاوشی بغلم کرد و تبریک گفت . با آمدن بهراد به داروخانه، خانم دکتر مرا بیرون فرستاد . _برو عزیزم ،همسرت اومده دنبالت. همسرت!چه واژه دلنشینی بود برای من وقتی کنار نام بهراد می نشست. _دلارام  فکر نکنم از فردا دیگه کمکی از تو ساخته باشه. اینجور که پیداست یار دل جدایی نداره. من با حاج آقا رضایی صحبت می کنم که از فردا کسی دیگه مسئولیتت رو قبول کنه. بدون نگرانی با خانواده به کربلا برو. فقط توی راه برای منم دعا کن. دلم نمی آمد نصف و نیمه خادمی کنم و بعد بخاطر خودم ،این کار را رها کنم. _آخه _آخه نداره عزیزم ، الان وظیفه تو یک چیز دیگه است. حالا برو بنده خدارو بیرون منتظر نزار . فردا باهم حرف می زنیم. حسی  داشتم پر از دو دلی ! دلم هردو کار را با هم می‌خواست. بهراد کناری ایستاده و به رفت و آمد زائرین چشم دوخته بود. _سلام _سلام عزیزدلم! وجودم غرق خوشی شد همراه با چاشنی خجالت. بهراد که متوجه خجالتم شد گفت _یه کم قدم بزنیم؟ _بله حتما. هم قدم با هم در مسیر کربلا قرار گرفتیم. بهراد دستم را گرفت . همیشه اولین ها دلنشین است و به یاد ماندنی _هنوز باورم نمیشه تو کنارمی. حس می کنم خواب می بینم. بعد این همه سختی به دست آوردن تو زیادی دلچسب دلارامم. نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند بر لبم نشست. او نگاه از من کند و به روبه رو داد _اسمت خیلی برازنده توئه. مثل اسمت آرامش میدی به قلب خسته من. دلارام وقتی اولین بار تو رو تو کوچه خاله دیدم دل بهت باختم وقتی مامان گفت بریم خواستگاری دلارام ،انگار رو ابرا بودم . ولی وقتی تو رو توی کافی شاپ دیدم. وقتی حرفات رو شنیدم خودمو خیلی جدی  نشون دادم و طوری رفتار کردم که تو خوش حال بمونی. برای من خوشحالی تو مهم بود واسه همین کنار کشیدم روبه رویم ایستاد و به چشمانم خیره شد _ولی اشتباه کردم دلارام. نباید به اون راحتی از دستت می دادم. قطره ای اشک مهمان ناخوانده صورتم شد. اشکم را با دستش پاک کرد _بیا کنار این موکب بشینیم. نیمه شب بود و موکب خالی بود ،زائرین رفته بودند. روی مبل های جلو موکب نشستیم. بهراد به زمین زد _وقتی تو دانشگاه دیدم که بهت حمله کردند حس کردم قلبم میخواد بایسته. وقتی تو رو با اون آدما و در کنار اونا دیدم عصبانیت وجودم رو گرفت ،از تو و خودم عصبانی بودم با یادآوری آن روزها شرمنده سربه زیر انداختم. _همه جا مثل سایه دنبالت بودم به خودم قول داده بودم نجاتت بدم و نزارم مثل اونا تو منجلاب بیفتی‌. به سمتم چرخید، یادآوری گذشته برای او هم ناراحت کننده بود ولی نمیدانم چه اصراری داشت برای گفتن _وقتی شاهد کتک زدن های مسعود بودم دلم میخواست اونقدر بزنمش که دلت کمی آروم بشه ولی بخاطر خودت نتونستم و خودم رو کنترل کردم. وقتی پا گذاشتی به خونه ما، به خودم قول دادم مواظبت باشم. به دلم داشتن تو رو  قول داده بودم . ولی بازهم تو دست رد به سینه من عاشق زدی. منو  فرستادی سمت کسی که دوستش نداشتم و فقط به خاطر مامانم باهاش ازدواج کردم. نتوانستم ناراحتی چشمانش را تاب بیاورم .این بار من پیش قدم شدم برای گرفت دستش. _من از وقتی که تو به دادم رسیدی و از اون لجنزار بیرونم کشیدی عاشقت شدم. وقتی تو خونه شما بودم هرروز بیشتر از قبل عاشقت شدم. بهراد من دوست داشتم ناراحت پرید وسط حرفم _پس چرا جواب منفی دادی بهم _بخاطر خودت. تو حقت بهترین بود .دلم نمیخواست بخاطر اشتباهات من و بخاطر من سرزنش بشنوی. مریم خانم هربار از سوره برام مس گفت از اینکه تو و سوره خیلی بهم میاین. باور کن هربار که مریم خانم از سوره می گفت انگار کسی به زخم دلم نمک می پاشید. عاشقت بودم ولی خوشبختیت رو می خواستم. یادآوری گذشته مثل زخمی  می ماند که تازه دهان باز کرده و دردش استخوان سوز است. اشکهایم جاری شد. بهراد نگران دست دور شانه ام انداخت _دورت بگردم چرا گریه می کنی؟ سرم که روی شانه اش نشست ، قلبم به پرواز در آمد. حس می کردم پروانه ها در دلم به پرواز درآمده اند و قلبم با آنها همراه شده است.با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _من همون شبی که شما عقد کردید تا صبح اشک ریختم و به دلم یاددادم که  ازت دل بکنه. تو مرد کسی دیگه شده بودی و من حق نداشتم عاشقت باشم. همیشه با اردو های جهادی خودم رو از تو و زندگیت دور می کردم تا مشکلی واسه تو و زندگیت پیش نیاد ولی نشد. من هم شاید تو زندگی و سرنوشت تو و دخترت مقصر بودم
Показати все...
5
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی _دلارام حواست کجاست با صدای زهرا به خود آمده و لبخند بر لبم نشست _کی راه افتادید ؟چه بی خبر؟ صدایش را آهسته کرد _دستور دوماد بود داماد!!منظورش بهراد بود!قلبم پر تپش میزد .کم مانده بود از خوشی بیرون بزند. خود را به نشنیدن زدم _آدرس موکب رو میفرستم مستقیم بیاین اینجا. الان همه موکب ها شلوغه. _آی آی ،چه هولی خانوم. ما اول میریم زیارت آقامون امیرالمؤمنین علیه السلام  بعد خدمت شما می‌رسیم. پس باید صبر کنی. لبخند بر لبم نشست _باشه خانوم ، رفتی حرم واسه منم دعا کن چشمکی زد _شما که دعات مستجاب شده ،چه نیازی به دعا. تو باید واسه من دعا کنی. هیچ کس حریف زبان بهنوش نبود. منم مستثنی نبودم. _باشه عزیزم. هرچی تو بگی . به همه سلام برسون. _چشم. نوبت ماشده، باید از مرز رد بشیم. فعلا. چند روز بعد، وقتی مشغول تحویل دارو بودم با صدای مادرم به سمتش برگشتم _دلارامم خوش حال به سمتش رفتم _مامان جون .خوش اومدید زیارت قبول. _سلام دخترم قبول حق. با دیدن بقیه لبخند بر لب نشاندم و با همه احوال پرسی کردم. دلم پر می کشید برای  به آغوش کشیدن رقیه زهرای عزیزم ولی از بقیه و علی الخصوص پدرش خجالت می کشیدم. بهراد که نگاهم روی دخترکش را دیده بود، نزدیک تر شد _میخواین بغلش کنید؟ بدون حرف دستم را به سمتش دراز کردم و دخترک را به آغوش کشیدم. دلم برای بوی بهشتی اش تنگ شده بود. محکم تر بغلش کردم صدای گریه اش بلند شد _جانم عزیزکم با چشمان درشتش زل زد به صورتم، وقتی لبخندم را دید خندید و دل من بیشتر برایش ضعف رفت. شب وقتی همه دور هم نشستیم ،مریم خانم رو به پدرم کرد _حاج آقا  با اجازه شما،  تو همین مسیر  میخوام دلارام جان رو برای بهرادم خاستگاری کنم. همه سکوت کرده بودند. پدرم صلواتی زیر لب فرستاد و بعد رو به من کرد _دلارام جان نظر تو چیه؟ همه نگاهها به سمت من کشیده شد. خجالت زده لب زدم _هرچی شما بگید آقاجون. پدرم لبخندی زدو گفت _مبارکه ان شاءالله صدای صلوات و تبریک ها بلند شد
Показати все...
6
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی _حتما عزیزم. هنذفری خودم  را از داخل کیفم درآوردم و به نوای حبیبی حسین گوش دادم. دست خودم نبود که دلم بنای ناسازگاری گذاشت و اشکهایم همچون سیل به راه افتاد. نامش چنین با من و دلم کرده بود، اگر چشمم به حرمش می‌افتاد چه بر سر دلم می آمد. نزدیک اذان صبح بود که به نجف رسیدیم. همان جا که خانه پدرمان محسوب می شد وقتی چشمم به حرم خورد حس می کردم به خانه پدری خودم برگشته ام و پدرم با لبخند به انتظارم ایستاده است. نماز صبحم را در صحن خواندم و وارد حرم شدم. نگاهم میخکوب ضریح شد ، به یاد شعری افتادم که همیشه دانیال می خواند: (در معطل شدن بوسه به انگور ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست !) دستم را به سمت انگور های منقش روی ضریح دراز کردم و به یاد برادر شهیدم اشک ریختم و بوسه ای به ضریح زدم. _سلام باباعلی. دخترت دلشکسته و پر گناه به خونه ات اومده. میشه دست روی قلب شکسته ام بکشی و منو از این همه گناه نجات بدید؟ نمیدانم چند دقیقه و ساعت همانجا ماندم و اشک ریختم. وقتی به خودم آمدم که دکتر سلیمانی صدایم زد و گفت باید راهی موکب در مسیر کربلا بشویم. دیدار با پدر کوتاه بود ولی چنان به قلبم آرامش داده بود که انگار سالها کنارش نشسته و برایش درد و دل کرده ام. ** چند روزیست که در موکب ساکن شده ایم. سیل عظیم زائرین اباعبدالله الحسین علیه السلام باعث شد تا زیارت کربلا را به بعد اربعین موکول کنیم. به قول حاج آقا حسنی اینجا نوکری کردن بیشتر از  زیارت ثواب نداشته باشد، کمتر ثواب ندارد. الان زائرین به وجود پزشک و دارو نیاز دارند . گاهی دلم می‌خواهد من هم در میان جمعیت باشم و با آنها راهی شوم و گاهی با کمک به یک زائر خدارا شکر می‌کنم که نوکر زائرین هستم. تکلیفم با خودم اصلا روشن نیست. با سرنگ آب تاول هلی پای یک خانم مسن را بیرون کشیدم و بعد از پماد زدن پانسمان کردم. _مادرجون هر موکبی که رسیدید پانسمان پاتون رو باز کنید و از این پماد که بهتون میدم بزنید. لبخندی به رویم زد _حتما دخترم. ممنون خدا خیرت بده. _مادرجون به حرم آقا که رسیدید من روسیاه رو هم یاد کنید. _محتاجم به دعا. شماهم واسه ما دعا کن. یاعلی _به روی چشم. _چشمت بی گناه دخترم. خدانگهدار. چه زیبا گفت !چشمت بی گناه!ا ان شاءالله که بشود. با صدای گوشی چشم از رفتن پیرزن گرفتم و به گوشی دوختم. بهنوش تماس تصویری گرفته بود. تماس را وصل کردم. با تعجب به تصویر چشم دوخته بودم. متعجب بودم و مبهوت! _سلام شلوغی اطراف بهنوش بی شباهت به مرز ایران نبود با صدایی مبهوت گفتم _الان مرز ایرانی؟ _علیک سلام عزیزم. قدیما جواب سلام مس دادی. _ببخشید سلام .بهنوش واقعا الان کجایی؟ نگاهی به اطرافش کرد _خدمتتون عرض کنم که الان مرز مهران هستم. لبخند به لبم آمد _وای خیلی خوشحال شدم عزیزم. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست _اگر بهت  نشدن بدم با کیا اومدم مطمئنم بیشتر خوش حال میشی؟ گمان می‌کردم با بهراد آمده باشد ولی وقتی تصویر را چرخاند با دهان باز به عزیزانم نگاه کردم. پدرم و مادرم ،خاله مریم و بهراد و آخرین نفر رقیه زهرای عزیزم که در آغوش پدرش به خواب رفته بود _
Показати все...
6
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. رقیه زهرا گریه می کرد. او را از بهنوش گرفتم _جانم عزیزم.جانم. شیشه شیر را به دهانش گذاشتم و با شوخی گفتم _یه بچه نمیتونی نگهداری عمه خانوم؟!!! _این سرتق عین باباشه. شما رو بیشتر دوست داره. حس خوبی زیر پوستم دمیده شد. تمام سعیم را کردم تا نیشم باز نشود و بیش از این رسوا نشوم. بهنوش را تا جلو در همراهی کردم.قبل از رفتن دستم را گرفت و گفت _نگران  نظر پدرت نباش. تو با آرامش برو سفر، آن شاءالله برگشتی همه چیز درست میشه و تو بالاخره زن داداش خودم میشی. _تا ببینیم خدا چی میخواد. ممنون که اومدی. مواظب این فسقل هم باش.از طرف من باخاله هم خدا حافظی کن. بهنوش چشمکی حواله‌ام کرد _به داداشمم سلامت رو میرسونم و از طرف تو خداحافظی می‌کنم _هرکار دوست داری کن .خدانگهدار عزیزم. بلند زیر خنده زد و رفت. بار سفرم را بستم و بعد از خداحافظی با پدر و مادرم با کاروان پزشکی راهی کربلا شدم. از وقتی در مسیر قرار گرفته ام ،حسی وجودم را احاطه کرده که برایم ناشناخته است. حسی که تا به حال آن را تجربه نکرده‌ام. کنار دکتر سیاوشی نشستم. هنذفری در گوش گذاشته بود و مداحی گوش می‌داد. از شیشه به بیرون زل زده بودم و به فکر فرو رفته بودم. _دلارام جان سرم را به سمت دکتر چرخاندم _جانم یک گوشی هنذفری را به سمتم گرفت _گوش میدی لبخندی زده و گوشی را داخل گوشم قرار دادم. یک اسمرا مداح با سوز تکرار می کرد، حس می کردم قلبم با شنیدن این سوز و این اسم ،تنگ شده و می‌خواهد منفجر شود. نمی‌دانم چه سری در نامش بود که غم را به دلم سرازیر می‌کرد. _مداحش کیه؟ _آقای جنامی. اسم مداحیش حبیبی حسین هستش. _میشه واسم بفرستید. _
Показати все...
5
سلام دوستان دلم نیومد داستان رو با یک پارت به پایان بدم. کلا اینبار سخت بود قصه زندگی دلارام رو کوتاه کنم ولی انگار چاره ای نبود. پارتهای پایانی خدمت شما
Показати все...
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی اوایل ماه صفر بود و همه آماده رفتن به سفر اربعین می‌شدند. خیلی دلم میخواست من هم راهی این سفر شوم. دکتر سیاوشی قراربود به یکی از موکب ها برود و در داروخانه آنجا مشغول به کارشود. خیلی دلم میخواست پدرم راضی شود و من هم با او همراه شوم. در راه برگشت از داروخانه، باخود می اندیشیدم که چه بگویم و پدرم راضی شود. در دل متوسل شدم به دختر امام حسن ع ،خانم شریفه خاتون. شک نداشتم که خانم کمکم می کند. بعد از صرف شام، یک بشقاب میوه پوست کندن و کنار پدرم نشستم. _بفرمایید آقاجون _ممنون با خودم درگیر بودم که پدر به دادم رسید. _چیزی میخواین بگی؟ خجالت زده لبخند زدم _آقاجون خانم دکتر میخواد بره کربلا. اونجا نیاز به داروساز دارند برای زائرین اربعین. پدرم برشی از پرتقال به دستم داد. _خدا خیرشون بده. خوش به سعادتشون. تو هم میخوای بری؟ به آنی سرم بالا آمد. لبخندی نثارم کرد _همین رو میخواستی بگی درسته؟ لبخند گله گشادی روی لبم نقش گرفت _بله. _فردا برو دنبال کارهای پاسپورت! بی هوا بوسه ای روی گونه پدرم کاشتم و صدای خنده پدرم به هوا رفت. خجالت زده از کاری که کرده بودم ،سریع به سمت اتاقم پرواز کردم. از خوشی روی ابرها سیر می کردم. اول به خانم دکتر زنگ زدم و درخواست کردم مرا هم ببرند و بعد به بهنوش زنگ زدم. دلم میخواست قبل رفتن رقیه زهرا را ببینم. بهنوش اغلب از او فیلم می گرفت و برایم می فرستاد. بعد طلاق سوره ،بهراد به خانه پدری اش برگشته بود و با مریم خانم زندگی می کرد. _سلام بر بهی جونم. _بهی و کوفت. دلارام کی یادمیگیری منو درست صدا بزنی؟ خندیدم _وقتی که رقیه زهرای خوشگلمو بیاری ببینم. _زحمت بده به خودت بیا خونه ببینش. روی تخت نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه زدم _خودت میدونی که نمیخوام با داداشت رو در رو بشم. پس دختر خوبی باش و بیارش اینجا _من اشتباه کردم که گفتم بهراد هنوز دوست داره. من فقط دلم میخواست تو به داداشم آرامش بدی . ذهنم برگشت به یک ماه پیش . همان روزی که بهراد و بهنوش به داروخانه آمدند. بهراد بعد از احوال‌پرسی ،داخل ماشینش نشست و بهنوش پیش من ماند. به بهانه شیرخشک با بهراد آمده بود.همانجا گفت که بهراد گاهی به من فکر می کند و علاقه اش به من دوباره زنده شده است ولی روی اینکه با من یا خانواده ام درمیان بگذارد، ندارد. _دلارام نمیشه حرفمو فراموش کنی؟ با صدای بهنوش از گذشته بیرون آمدم _با فراموش کردن من، علاقه داداشت هم تموم میشه؟ من برای بهراد احترام زیادی قائلم ،مطمئنم هرکسی باهاش ازدواج کنه خوشبخت میشه. من نمیخوام با بحث ازدواج رابطه خانواده هامون خراب بشه و یا پدرم حرفی بزنه که ناراحتتون کنه. بهنوش بدون توجه به حرفهای من بازهم ادامه داد. _تو بگو به بهراد علاقه داری یا نه؟قول میدم کاری کنم که هیچ کس ناراحت نشه .قبول کردن پدرت بامن! من بارها خودم را برای جواب منفی دادن به بهراد سرزنش کرده بودم ولی حالا واقعا نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری غلط. نمیخواستم رابطه من و پدرم دوباره خراب شود. _بهنوش من آخر هفته با کاروان پزشکی میرم کربلا. فعلا نمیتونم به چیزی فکر کنم. رقیه زهرا رو بیارید قبل رفتن ببینم _خوش به حالت. باشه عزیزم‌ میارم ولی یادت نره از کربلا برگردی باید جواب مثبت رو به من بدی. بی خیالت نمیشم. _اگر برگشتم ،به حرفات فکر میکنم. _زبون نفهم شدی عزیزم. فردا عصر خونه ای؟ با خنده گفتم _قربون فهم تو خواهر. بله عزیزم خونه ام تشریف بیار. تماس را قطع کردم و دوباره پیش پدر و مادرم برگشتم. #ادامه_دارد
Показати все...
9
سلام دوستان. یه کاری واسم پیش اومد. بقیه رو تا آخرشب و یا فردا خدمتتون ارسال می کنم
Показати все...
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۴ #نویسنده_زهرا_فاطمی روزها یکی یکی می‌گذشت و من بی تاب دیدار رقیه زهرا می‌شدم. برای خودم نیز این وابستگی عجیب بود. من فقط ده روز پرستار او بودم و دلم برایش هرلحظه تنگ می‌شد سوره نه ماه او را با خود حمل کرد،چگونه بی او تاب می‌آورد. هرروز حال رقیه زهرا را از بهنوش می‌پرسیدم، می‌گفت دائم در حال گریه است و هیچ کدام نمی‌توانند ساکتش کنند .در این یک هفته که او را به خانه آوردند درست و حسابی نه خواب داشته و نه خوراک .بدون فکر از او خواستم تا رقیه زهرا را به خانه ما بیاورد. صبح قضیه را به پدر و مادرم گفتم. مادرم حرفی نداشت ولی پدرم اخمهایش درهم رفت .او نمیخواست بین من و کودک دلبستگی و وابستگی ایجاد شود. معتقد بود این کار برای هردویمان ضرر دارد ولی قلب بی منطق من باور نداشت. با صدای زنگ از فکر و خیال رقیه زهرا بیرون آمدم. با عجله به سمت در دویدم با دیدن بهنوش و کودک، سریع کودک را به آغوش کشیدم _سلام خوشگلم. فدات بشم ،چه آروم خوابیدی! هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که صدای گریه اش بلند شد. بهنوش به خنده افتاد _ببین چشمات چه شوره!! کمی هم مارو تحویل بگیر خانم. صورت رقیه زهرا را بوسیدم _ای جانم ،گریه نکن خوشگلم. نگاه کوتاهی به بهنوش انداختم _نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بفرمایید  داخل بانو. باهم وارد خانه شدیم. مادرم با گرمی از بهنوش استقبال کرد و برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _بهنوش جان راحت باش. بابام خونه نیست. بهنوش مانتو و روسری اش را درآورد و روی دسته مبل گذاشت . کنارش نشستم. شیشه شیر رقیه زهرا را برداشتم و به دهانش گذاشتم بی وقفه خورد و به خواب رفت. بهنوش با لبخند گفت _ببین وروجک تو بغل تو چه آرامشی داره،سریع خوابید. یک هفته است پدر ما رو درآورده. بهراد یک هفته مرخصی گرفت تا به این وروجک برسه. این وروجک تو رو مامان خودش میدونه. نگاهی به صورت زیبای رقیه زهرا انداختم _فداش بشم. نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بهنوش از سوره خبری نشده؟نیومد دیدن دخترش؟ بهنوش ابرو در هم کشید _نه تنها نیومد بلکه سه روز پیش دادخواست طلاقش اومد در خونه.  باهم صحبت کردن و قراره فردا توافقی جدا بشن. دلارام ، میدونی چه شرطی برای برگشت گذاشته بود؟ _چه شرطی؟ _به بهراد گفته باید اجازه بدی هرطور دوست دارم لباس بپوشم و هر کلیپی که خواستم تو صفحه ام بزارم. بچه رو هم نمیخوام بده به مامانت بزرگش کنه، من وقت بچه بزرگ کردن ندارم و یا براش پرستار بگیر. از یک طرف متعجب بودم و از طرفی دلم برای رقیه زهرا می‌سوخت مادری داشت که او را نمی خواست. _داداشت چی گفته؟ _گفته تو رو به خیر و مارو به سلامت. همون بهتر داداشم از دستش راحت بشه.تو این مدت کم سختی نکشیده. مادرم با سینی شربت و شیرینی وارد شد. سینی رو مقابل بهنوش گذاشت _بفرمایید _ممنون خاله جون. نگاهی به من کرد و لیوان را مقابلم گذاشت. _اون طفل معصوم رو بزار رو تختت ، بدنش درد گرفت. _حواسم نبود ،چشم. مادرم مشغول حرف زدن با بهنوش شد .منم به اتاقم رفتم و او را روی تختم گذاشتم.  کنارش بالشت گذاشتم تا نیفتد ،هرچند او هنوز نمی‌توانست غلت بزند. دخترکم آرام خوابیده بود صورتش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم. به اصرار مادرم ،بهنوش ناهار پیش ما ماند و عصر به خانه برگشت. رقیه زهرا موقع رفتن گریه می‌کرد و دل من بیشتر گرفت و به درد آمد. #ادامه_دارد
Показати все...
👏 9 7
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.