❌
هامون رفته خونهی رفیق جینگش، تازه میفهمه که عطا همخونه داره❌
♨️سها سالهاست که با عطا #همخونه است و عاشق هامون میشه♨️
هامون پرسید:
- حالا
کافئین چی تو #بساطت داری؟
عطا شوخ طبعی پیشه کرد:
- چای کهنهدم توی قوری هست، پر رنگ بریزی سرشار از #کافئین میشه.
هامون زیرلبی لفظ #مردانهای نثارش کرد و راهی آشپزخانهی نقلی خانهی عطا شد. نگاه جست و جو گرش روی چای ساز نشست. مخزن کتری استیلش را پر کرد و داخل پریز زد.
جرقه زدن کلیدپریز آنقدر غافلگیرش کرد که در یک حرکت #غیرارادی و هشدار مغزی کتری را روی زمین رها کرد. همه جا غرق #خاموشی شد.
فریاد سرزنشگر عطا بلند شد:
- من نمی دونم کی تورو رئیس اون شرکت کرده وقتی ازپسِ یه چایی برنمی یای. برگرد برو جلو در ورودی،کنتور پشتِ در.
قدم اول را که برداشت از شنیدن صدای زنانه درجا میخکوب شد.
- عطا؟ برقا رفته؟ یا باز اون چای ساز رو زدی تو برق؟
این صدای زیر و آهسته ، با آن لحن لطیف و زلف پریشانی که دورش ریخته، نمی توانست اشتباه باشد.
😱
عطا دختر، به خانه آورده بود؟🔞
همخونه داشت؟
با این که هزار سوال در ذهنش شکل گرفته بود؛ درآن تاریکی که چشم، چشم را نمی دید صلاح دید که زودتر خودش را معرفی کند:
- سلام،عطا تو اتاقِ. من اومدم که...
سها جمله اش را بُرید:
- گفته بودم که اتصالی داره
سایه ی باریک جلوتر آمد و هامون با چشمانی گرد شده از تعجب گفت:
به من گفتید؟
سایه ی سیاه درمقابل چشمان هامون متوقف شد و قدم به عقب برداشت:
- عطا؟
خوف درحرکات و لرزش کلامی سایه ی ظریف مقابلش به وضوح به چشمش آمد. قدم به جلو برداشت ودستش را به توضیح بالا آورد و مجددا تکرار کرد:
-
عطا توی اتاقه، من دوستشم، اومدم که...
سها آنقدرترسیده بود که برای فرار از سایه سیاهی که به چشمش غریبه آمد پابه عقب گذاشت. همان لحظه همه جا غرق در نور و روشنایی شد.
سها قالب تهی کرده باچشمان سیاهی که از فرط وحشت درشت تر به چشم هامون آمد مقابل مردی که نمی دانست کیست خشکش زده بود.
تا برای جیغ زدن به خودش بیاید عطا دستش را کشید و به آغوشش فشرد:
- من اینجام سها جان
عطر و گرمای آشنای تنِ عطا ارامش را به روح و روانش بازگرداند.
رفته رفته ترس و تپش قلب جایش را به خجالت و اضطراب از #محدودیت هایش داد. سرش را بیشتر از قبل به سینه ی عطا چسباند:
- ببخشید، متوجه نشدم مهمون داری.
تمام ذهن هامون پرازسوال شد که چگونه در سروصدای ایجاد شده متوجه او نشده بود؟ عطا سر دخترک را بالا آورد. چشمان درشت و سیاه دخترک به نظر هامون زیادی روی صورت به خصوص لب های عطا متمرکز بود.
آهسته جمله اب لب زد که هامون چیزی از آن نشنید.
❓
او که بود❓
📛⭕️📛⭕️📛⭕️
https://t.me/joinchat/TRjoHoflRcXaRTLF