236ܦ߳ܥܩ ࡅߺ߲ߊ ࡈࡋُ:
#قدم_چهارم
#دویستوسیوششقدمباطُ
❦︎____________❦︎
دستم رو روی گونه ام کشیدم و بغضم رو با درد قورت دادم؛ چشم هام رو بهم فشردم و بی توجه بهش از اتاق بیرون رفتم. هر چقدر زمان موندنم داخل اتاق بیشتر میشد نفس هامم به مرور کُند تر میشدن، انگار یه تنه تمام اکسیژن های داخل فضای اتاق رو میبلعید!
مغزم رضایت به همراهی این زن نمیداد! انگار اعضای بدنم تازه به خودشون اومده بودن و مغزم تازه با دیدن این زن داشت بخاطر قلبِ مُردم خودش رو به آب و آتیش میزد. اما به حرمت تموم اون مدتی که تمام احساسش رو خرج کرده بود برام، مجبور بودم پا روی مغزم بزارم و از روش رد بشم؛ اون زن یه غریبه بود که یک سال در کنار محبت های مادرم برام مادری کرد و بی شک جوابِ محبت هاش، گستاخی و نمک پاشیدن روی زخمش نبود!
با شنیدن اسمم، از افکار و جدال با خودم دست کشیدم و پشت سرش از خونه خارج شدم. کلاهِ هودیم رو روی سرم محکم کردم و بی توجه بهش که منتظر تاکسی بود، به سمت مقصدم راه افتادم؛ گفته بودم میام اما نگفته بودم که باهاش همراه میشم.
برای منی که هر روز بیشتر از سه چهار ساعت تو خیابون قدم میزدم، مسافت بین دو تا خونه زیاد نبود! با رسیدنم نفس عمیقی کشیدم و نگاه کلی به خونهی ویلایی روبهروم انداختم و با قدم های اروم به سمت در رفتم، از لابه لای میله ها میدیدم که درخت های پیر و سر به فلک کشیده چطور داشتن ابراز دلتنگی میکردن، هیچ چیز عوض نشده بود فقط صدای خنده ها قطع و از تعداد افراد کم شده بود.
با پیچیدن کلید داخل قفل، متعجب به لبخندی که روی لب هاش بود، خیره شدم مگه چند دقیقهست که مثل دیونه ها زل زدم به حیاط خونه ی مَردم که صاحب خونه سر رسیده؟
با لحن آرومی که کمی مهربونی بهش آمیخته شده بود گفت:
-بیا داخل،خوش اومدی!
با ورودم، موج عظیمی از دلتنگی به صورتم سیلی زد. صدای گریه ی درختها به گوشم میرسید؛ انگار خوشی هامون رو تازه فرستاده بودیم زیر خاک و همه بخاطر حال خوبِ از دست رفته مون عذادار بودن!
روی مبل جا گرفتم؛ چند دقیقه ایی نگذشته بود که صدای زنگ به صدا در اومد و با فشردن دکمه ایی در باز شد. با پیچیدن عطر تلخی توی فضا، تمام تلاشم برای پرت نشدن حواسم، بیهوده شد و در یک آن پرت شدم داخل امواج بزرگی از افکارم! این عطر تلخ و تب سرد زیادی به مشامم آشنا بود. عطر رادوین بود یا توهم زده بودم؟
با چشم های نیمه پر سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به پسر رو به روم انداختم، رادوین من نبود اما همون بوی خاصی بود که به مشامم میخورد؛ شاید عطر این مرد اصلا مارک دیگه ایی بود و شباهتی به عطر رادوین من نداشت اما مهم توهمی بود گاهی دلم بهش خوش میشد!
لب هاش تکون میخورد و من انگار توی کما بودم، نه چیزی میشنیدم و نه اختیاری روی رفتار های ناخداگاهم داشتم. دستم رو عصبی روی صورتم قرار دادم؛ همش تقصیر این زن بود! من رو با خاطراتی روبه رو کرده بود که ماهها بود ازش فرار میکردم تا مبادا بیشتر از این توی منجلاب فرو برم.
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پایین آوردم، نگاهی به مردی که رو به روم نشسته بود کردم. کم کم صداش داشت به گوشم میرسید؛ وسط های بحث هوشیار شده بودم و چیزی نمیفهمیدم، عطر تلخی ام که فضارو در بر گرفته بود همون ذره ایی تمرکز رو ازم دریغ میکرد. دستش رو لابه لای موهاش کشید و کلافه لب زد:
-ببینید شما درست میفرمایید، سهل انگاری کارگر من باعث مرگ پسرتون و عزیزاتون شده و من از این موضوع خبر نداشتم در اصل من تازه برگشتم ایران و به همین دلیل مزاحمتون شدم تا هر کاری بتونم انجام بدم!
پوزخندی روی لب هام نشست و با صدایی که از شدت بغض به لرزه در اومده بود گفتم:
-چجور سهل انگاری بوده که باعث مرگ چند نفر شده؟
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت:
-انگار چند تا از دستگاه های سوخت رسانی مشکل داشته و..
بدون اینکه اجازه ی کامل کردن جمله رو بهش بدم گفتم:
-حالا میتونید خانواده ی من رو از زیر خاک بیرون بکشید؟ اگه میتونید بسم الله در غیر این صورت شما فقط وقت خودتون رو تلف کردین!
با محکم کردن کلاهم از روی مبل بلند شدم و از خونه بیرون زدم. موندنم بی فایده بود، میدونستم با مجازات اون افراد هیچ وقت خانوادم زنده نمیشن، بخاطر همین از خیرشون گذشته بودم!
-بنظر من نباید از خونه بیرون میزدی.
نگاهم رو به رادوین دوختم و چشم هام رو محکم بهم فشردم. رادوین جز خاطراتم بود و امروز، روزی نبود که دلم بخواد خاطرات رو مرور کنم!
با دیدن حالم گفت:
-من برمیگردم پیشت، جسمم هیچ وقت کنارت قرار نمیگیره اما روحم هر زمانی اراده کنی کنارته! حتی اگه این دستها مال من نباشن من برمیگردم، حتی اگه نتونم باهات کل این شهرو قدم بزنم بازم برمیگردم پیشت.
❦︎____________❦︎
#ادامهدارد