cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🌈 مَه‌رُبا 🌈مهری هاشمی

بهار زندگی من(چاپ شده) عاشقت می‌کنم( چاپ شده) افسون سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَه‌رُبا (در حال تایپ) گروه نظر و ایده رمان تو یه اتفاق خوبی https://t.me/joinchat/WM73S1lu2OIT2pkS

Більше
Рекламні дописи
24 611
Підписники
+37524 години
+1797 днів
+2 58830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Показати все...
Repost from N/a
جررر عکس لختی خودشو اشتباهی برای رییسش می فرسته🤣 _ خدای من این چیه دیگه؟ با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم .. رییس آن هم این وقت شب .. چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟ روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم... _ خانم آرمان؟ تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم : _ بله رییس چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد _ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟ چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟ با تعجب تایپ کردم : رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها ! منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است.. وای ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟ خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟ صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد . خونسرد و با لحن جذابی می گفت : خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید .. حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما...! کارای زیادی باهاتون دارم از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم. اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم : واقعا که رییس... خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم : اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم. به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد. خنده ام گرفت... بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید. آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم : صبر کنید خانم آرمان... و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد : چه زود هم بهش بر می خوره اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند .. با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد : متاسفم اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید...میدونید که ؟ چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید. لبم هایم را اویزان کردم...دیکتاتور! ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم : چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که این دفعه پاسخم را دیر تر داد _ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و مارین و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید _باشه رییس میارم آمادن ویس بعدی بلافاصله آمد : به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن... بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید امیدوارم فردا نکنید وگرنه... لب برچیده زمزمه کردم : زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟ آف شده بود. با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم _ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟ دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی..! عکس من در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند. خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا..! با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم... نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود : واو... جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو! https://t.me/+aIKtlk_hPQYwNTA0 https://t.me/+aIKtlk_hPQYwNTA0 اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه❤️‍🔥😌 پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه 🤩 و البته جذاب😎اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکتش میره تا مصاحبه کنه 🤑همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره❤️‍🔥 طوری که فکر میکنه طلسم شده 😅البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه 🔥🔥حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب 😁😁و البته ناگفته نمونه که دخترما یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه😍❤️‍🔥دخترک ما به هر زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره😩 اما هیس... ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه🤫🤫
Показати все...
Repost from N/a
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست ! https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk https://t.me/+gcImlcIdTiA0MzRk
Показати все...
Repost from N/a
× تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش ! این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد مگر او دکتر نبود ؟! پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟! او هنوز امید داشت به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند . وارد اتاق آی سی یو میشود کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند . حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند اما او نمیخواست امیدش را ببازد دخترک مالِ او بود رها ، همسرِ او بود . سرنگ را برمیدارد آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش میگویند به آی سی یو برود و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد میدود چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد + دکتر ؟ دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند × تسلیت میگم . نمیشنود ایمان نداشت به گوش هایش دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟! + چه خبره اینجا ؟ کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟ پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند زانو هایش میلرزند دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند + ر...رها و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود فریاد میکشد میشکند چشم میبندد از حال میرود https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 چند سال بعد × این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان . سر تکان میدهد از شلوغی شهر بیزار بود + ممنونم فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود . پنجره بزرگ و زیبایی داشت دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود . و یاد چند سال پیش می افتد یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند همین ! مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند . دلش میگیرد هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود . وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟! https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد ..... https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0 https://t.me/+Jt2XbGa5uiNiMTI0
Показати все...
Repost from N/a
_ آقا دختره تازه از مدرسه اومد بیرون ... امر کنید تا کت بسته تحویلتون بدم! شایان دود سیگارش را بیرون داد _ بیارش انباری تماس را قطع کرد و تلفن را روی میز انداخت آرزو پر بغض لب زد _ میخوای با اون دختر چیکار کنی داداش؟ شایان نیشخند زد _ تخم و ترکه ی اون حروم زاده رو از روی زمین پاک میکنم _ میخوای تاوان بلایی که بابای بیشرفش سر من آورد رو از یه دختر هفده ساله بگیری داداش؟ اونی که حتی روحش خبر نداره باباش چه پست فطرتیه؟ شایان عصبی مشتش را روی میز کوبید _ تو دخالت نکن آرزو به طرف در رفت و آرزو سریع گفت _ تورو به جون پروا کاری به اون دختر بچه نداشته باش شایان! اون دختر همسن پرواته... اگه ندزدیده بودنش الآن هفده سالش بود شایان عصبی از جا بلند شد از شدت خشم نفس نفس میزد آرزو اسم پروا را آورده بود ... دختر عموی معصومش که از کودکی نشان کرده ی شایان بود ، همان که نفس برادرش به او وصل بود اما دزدیده بودنش! سالها بود که او را نداشت اما آرزو میدانست دل تنها برادرش هنوز به پای آن دخترک موطلایی مانده که تا به این سال هیچ دختری به چشمش نیامده بود از خانه بیرون زد آدم هایش همایون را چند روز پیش گرفته بودند ، با اینکه در حد مرگ بود اما هنوز راضی نشده بود! آن گرگ صفت را خودش آدم می‌کرد، جان دخترش را جلوی چشمانش میگرفت! به انباری که رسید بادیگارد هایش در را باز کردند _ کجاست دختره؟ _ داخله آقا... بچه ها خیلی کتکش زدن _ شما بیرون باشین هر سه مرد اطاعت کردند و شایان جلو رفت دخترک نحیف و بی‌جان را روی صندلی نشانده بودند و مانتوی فرم مدرسه اش خونی و کثیف بود چینی به پیشانی انداخت و جلوتر رفت مقنعه اش از سرش افتاده و موهای بلند و فرش دورش پخش شده بود بی اراده سر جا ایستاد ... آن موهای فر طلایی او را بیاد پروا می‌انداخت... اخمش پررنگ تر شد و جلوتر رفت اجازه نمیداد شباهت موهای دختر همایون با پروای معصومش دست و دلش را بلرزاند ناله های زیر لب دخترک را می‌شنید پوزخندی زد و همان موهایی که توجهش را جلب کرده بودند را میان دستش مشت کرد و کشید تن ظریف دخترک از صندلی کنده شد و ناله اش بلند شد _ چته کوچولو؟ هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ الان که خیلی زوده براش غش و ضعف کردنت! موهایش را رها کرد و بازویش را گرفت تا بلندش کند دخترک نفس نفس میزد اما جواب داد _ دست کثیفتو به من نزن عوضی شایان با تک ابرویی بالا پریده به طرفش برگشت صورتش خیس عرق بود و آن موهای چسبیده به صورتش اجازه نمی نمی‌داد چهره اش را واضح ببیند _ پس موش کوچولوی همایون زبون دراز هم هست! اما عیب نداره ... کوتاه کردن زبون دخترای چموش خوراک منه! دخترک را از موهایش را گرفت بی توجه به جیغ فریادش روی تخت چوبی گوشه انباری پرتش کرد دست بند دکمه پیراهنش کرد که همان لحظه نگاهش به چشمان خیس و اشکی اویی که چیزی تا ضعف کردنش نمانده بود افتاد ... از آنچه می‌دید قلبش تپیدن را فراموش کرد و نگاه حیرانش جزء به جزء صورت دخترک را کاوید نه، امکان نداشت! آنچه میدید قطعا خواب بود امکان نداشت این دختر پروا باشد ، پروای او سالها پیش گم شده بود و این دختر هم، دخترِ همایون بود قطعا فقط شبیه به هم بودند ، خیلی شبیه! ذهنش میخواست حقیقت را انکار کند اما قلبش مطمئن بود که او پرواست و چیزی نمانده بود خودش را از قفسه سینه اش بیرون بی‌اندازد همان لحظه ضربه ای به در انباری خورد و عباد از آن سمت در گفت _ آقا بچه ها تحقیق کردن، این دختر ، دختر واقعی همایون نیست! همسایه ها گفتن گویا ده سالگیش همایون پیدا کرده بودتش! شایان سر جا خشک شده بود نفس نداشت... پروا هم ده ساله بود که ناپدید شده بود بی‌تعادل قدمی به سوی تخت برداشت موهایش... چشمهای عسلی پر اشکش.. صورتی که از شدت کتک هایی که از دست آدم های شایان خورده بود زخمی و کبود بود را از نظر گذراند و با زانویی سست شده جلوتر رفت در همان حال اما پلک های دخترک بی جان روی هم افتاد ..‌. آنقدر کتک خورده بود که رمقی برای سرپا ماندن نداشت و از شدت درد و ترس بی‌هوش شده بود ... https://t.me/+kVmjhBmW_6hlMGNk https://t.me/+kVmjhBmW_6hlMGNk https://t.me/+kVmjhBmW_6hlMGNk
Показати все...
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Показати все...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

👍 2
Repost from N/a
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده... https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk
Показати все...
پونزده سالم بیشتر نبود که پدرم خواهر کوچک سه ساله موتو بغلم گذاشت واز من خواست تا خودم و خواهرمو مخفی کنم و من وقتی که جلوی دهن خواهرکوچیکم روگرفتم تا صداش در نیاد شاهد به قتل رسیدن بابا محمد و مامان فاطمه ام بودم. وحالا بزرگ شدم شدم یه بوکسور یه رزمی کار حرفه ای یه هکر و نابغه مافیا کسی که حتی بزرگترین اشخاص هم برای دیدن با من باید بارها و بارها تماس بگیرن و من تنها یچیز میخوام انتقام خون پدر و مادرم و در راس همه اونها سرهنگ ناصر است دوست صمیمی پدرم که نقطه ضعف بزرگش دخترش بارانه. https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0
Показати все...