محبوب من!
کلمات دلخوشیهای محبوب من هستند؛ یکیشان... خودم اینجام: @mansooreh_rezaei
Більше1 022
Підписники
Немає даних24 години
+317 днів
+5930 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#درخواست_حمایت
نترسید حمایت مالی نمیخوام.😅
یه گرافیست مخلص میخوام که پوستر برنامهی محرّممون رو طراحی کنه و حقالزحمهش رو از امام حسین(ع) بگیره.😅
اگر چنین هستید به پیوی بنده مراجعه بفرمایید. @mansooreh-rezaei
سپاس 🙏🌺
😐 2🤣 1
کبری اسم مادر داماده
اکبر اسم پدر داماد
کبیر اسم خود داماد که نهتنها کبیر نیست بلکه خیلی هم صغیره. شغل شریفش هم کفتربازیه.
اینها شخصیتهای یکی از روایتهام در کتاب طنز خواستگاریه. 🤣😁
(خود گویم و خود خندم)
@mahboubeman
🤣 36😁 9😐 4❤ 2
موضوع جلسهی #قول_غزل_سعدی دیروز، تصویرسازی در غزلیات آقامون سعدی بود. دربارهی انواع و روشهای تصویرسازی صحبت کردیم و چندتا تصویر بکر رو شکافتیم و انگار تابلوی نقاشی یا انیمیشن و فیلمی رو تماشا کنیم لذت بردیم.
تا دلتون بخواد توی غزلهای آقامون سعدی از این تصاویر وجود داره. مثلاً بیت زیر رو تماشا کنید. عاشق مثل یه جنگجوی باتدبیره که مجبوره تسلیم بشه و سپرش رو میندازه وسط میدان جنگ و اسیر میشه و توی زندان رو به دیوار نشسته و هیچی نمیبینه و هیچ امیدی نداره و منتظر حُکمشه؛ حکمی که ممکنه آزادی باشه یا اعدام، وصال یا فراق...
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
#سعدی_خوانی
@mahboubeman
❤ 7👍 2
بیتفاوتی مرحلهی بعد از ناامیدیست. حتی تا لبهی بیتفاوتی هم هنوز کورسوی امیدی داری و اختیار مطلقت را بهدست ناامیدی نمیدهی اما وقتی آن کورسو را هم کور میکنند ناامید میشوی و بعد که مدتی با زهر ناامیدی مأنوس شدی بیتفاوت میشوی. بیتفاوتی چیزی شبیه ناچشاییست. یکی از همسایههای ما افسردگی شدیدی دارد و یکبار که غمهای خرد و کلانش را ریختهبود روی دایره میگفت چند سال پیش شوهرش موهای زن را گرفته و سرش را کوبیده به دیوار و زن از فردا بویایی و چشاییاش را از دست داده و همهی دارو و درمانها هم بیفایده بوده. فکر میکردم همسایهمان میخواهد برای هزارمینبار ریشهی افسردگیاش را وصل کند به شوهر بیوجودش اما گفت: «از اون روز هیچی برام مزه نداره. کباب و کاه یکیه برام. هیچ لذتی از خورد و خوراکم نمیبرم. قبلنا که ناراحت بودم شیرینی میخوردم و حالم خوب میشد اما الآن شیرینیخوردن هم فایده نداره.»
من هم ذائقهام را از دست دادهام. ریشهی ذائقه از ذوق است. تا همین هفت هشت سال پیش ذوق داشتم و فکر میکردم در تعیین سرنوشت کشورم اندکنقشی دارم. چه بحثها که نکردم و چه حماسهها که نیافریدم! پاییز ۹۸ ناامید شدم اما هواپیما را که زدند ذوقم کور شد و دیگر برنگشت که برنگشت. برای درمانش تلاش و تقلا کردم اما بیفایده بود و بعد از هواپیما سلسلهاتفاقات و افراد دست به دست هم دادند و ناامیدترم کردند؛ آن هم آدمی مثل من را که بارزترین ویژگیام امیدواری و کنش و مشارکت است.
حالا بیتفاوت شدهام. مثل آدمهایی فلج مغزی میشوند و فقط بقیه را نگاه میکنند و هیچ حس و احساسی ندارند و هیچ واکنشی نشان نمیدهند. وضعیت تلخ و غمانگیزیست. حالم از انفعال به هم میخورد اما خشم عظیم و عمیقم ناامیدم کرده و ناامیدیام بهغایت رسیده و فعلاً بهترین فعالیت را بیکنشی میدانم.
کاش چنین نبود...
@mahboubeman
💔 27👍 20❤ 4😐 2
00:03
Відео недоступнеДивитись в Telegram
تعادل من بعد از تمرینات lower body یا پایینتنه😁😅
#ورزش
@mahboubeman
2.00 MB
🤣 17❤ 1😁 1
00:10
Відео недоступнеДивитись в Telegram
تعادل من بعد از تمرینات upper body یا بالاتنه😁😅
@mahboubeman
9.21 KB
😁 12👍 1❤ 1
چند وقت پیش به مشاورم گفتم: «از دیدن این منصورهی عاقل و بالغ تعجب میکنم و حتی میترسم. انگار غریبهست برایم.»
مشاورم خندید و گفت: «پدر من و خودت دراومده، حالا میترسی ازش؟»
منظورم از عاقل و بالغی کنترل اوضاع و مدیریت بحران است. در برخی موقعیتهای اضطراری و غیرمترقبه توقع دارم مثل قبلها جزع و فزع کنم و ضعیف و نحیف باشم اما آنقدر آرام و صبورانه با اتفاقات و شرایط مواجه میشوم که در باورم نمیگنجد.
مثلاً همهی فامیل میدانند که بعد از تصادف سهمگین داداشکوچیکه من ترومای بیمارستانروی دارم! طوری که اگر بهطور اتفاقی هم از جلوی بیمارستانی رد شوم تپش قلبم کوبش میشود و پاهایم سست میشود و عنان از کف میدهم. تا حالا هزاربار از مامانبزرگم خواستهام ماجرای شش زایمانش را مو به مو برایم تعریف کند و با خودم گفتهام همهی زنهای قدیمی در خانه میزاییدند، تو هم یکی مثل آنها. تازه آنوقتها امکانات حالا هم نبوده و بعد تمام سناریوهای ذهنیام را طوری چیدهام که کارم به بیمارستان کشیده نشود!
دیروز اما راهم را کج کردم و رفتم سمت بیمارستان. چند بطری آبمیوه خریدم و سراغ عموجون را گرفتم و رفتم ملاقاتش. ساعت ملاقات نبود و من از نگهبان خواهش و تمنا کردم که راهم بدهد. عموجون که من را دید یکی دو شاخ روی سرش رویید. پسرعمو صندلی را آورد کنارم و اصرار کرد بنشینم روی صندلی که اگر حالم بد شد نیافتم زمین! گفتم که فامیلها سابقهی ترومای بیمارستانی من را میدانستند. حدود یک ساعت پیش عموجون بودم و از این در و آن در برایش حرف زدم و کمی مسخرهبازی کردم که روحیهاش عوض شود و کمی خندید و دست به پهلو گرفت و با ناله گفت وقتی میخندد شکمش درد میگیرد. بعد گفت نمیفهمد عفونت مهرهی کمر چه ربطی به پهلوها دارد و من یک تشبیه الکی از خودم درآوردم و گفتم بدن ما مثل درخته که ریشهش به همهجا وصله و این چیزهای مسخره. دیدن درد مردها گریهام را درمیآورد همیشه. اینبار هم چنین شد ولی خودم را کنترل کردم و عید را به عموجون تبریک گفتم و بوسیدمش و از حیاط بیمارستان زنگ زدم به عمهها و بابا و بقیه و شرح حال عموجون را دادم و گفتم خدا را شکر خیلی بهتر است. همه، بلااستثناء همه، تعجب میکردند و میپرسیدند با چهکسی رفتهام بیمارستان و آیا حالم خوب است و اگر خوب نیستم بیایند دنبالم و این حرفها. حق داشتند تعجب کنند. خودم هم هنوز متعجبم از این کاری که برای دیگران ساده و عادیست و برای من عجیب و طاقتفرسا بود.
راستی! برای عموجونم دعا کنید لطفاً 🙏
@mahboubeman
❤ 4
ای نه خدا ای نه بشر غیر شر کی ببرد تیزی چاقوی تو
رنگ ندارد شب من یا علی عطر تو روح است به تن یا علی
Mohsen Chavoshi_Asadollah(musicsfarsi.com).mp32.95 MB
❤ 13😍 2
خب گایز!
در روز عید به آخرین سوتی من، یا بهتر است بگویم به سوتی آخر من، توجه کنید. چون مطمئناً سوتیهای من بیپایان است و هیچوقت به آخرین نمیرسد!
دیروز که سلانهسلانه در فضای سورئال خیابانهای قم قدم میزدم و تعجب میکردم مگر میشود در تیرماه سگگداز شهرم باران ببارد؟ ناگهان صدای تصادف مهیبی را شنیدم و دیدم زنی کنار جوی آب نقش بر زمین شده و از آنجا که مردان شهرم خیلی جوانمرد و چشمودل پاک هستند! هیچکس زن را جمعوجور نمیکند. فلذا روحیهی قهرمانی و پهلوانیام برافروخته گشت و بهسان سوپروومن پریدم آن سمت خیابان و زن مصدوم را از زمین بلند کردم و از قمقمهام مقداری آب بر سر و روی زخموزیلیاش پاشیدم و مقداری آب هم در حلقومش ریختم. زنِ هراسان، نگران موتورسواری بود که چند قدم آن طرفتر نقش زمین شدهبود و مردها کمکش کردند و از جا برخاست. از آنجا که موتورسواران شهر من مانند اجل معلق هستند و گاهی بهقدر یک اتوبوس آدم سوار میکنند فکر کردم این زن و شوهر موتورسوار با ماشینی تصادف کردهاند و رانندهی نامروت فرار کرده. در گیرودار این فرضیات بودم که اصواتی نامعلوم از زن خارج شد.
زن که زبانش از ترس بند آمدهبود هی به موتوری اشاره میکرد. من هم مدام میگفتم: «نگران نباشید. خدا رو شکر حالش خوبه. ببینید چیزیش نشده. خدا بهتون رحم کرده.» زن با هر جملهی من برافروختهتر میشد و بیشتر بالبال میزد. من هم هی جملاتم در توصیف سالم و سرحالبودن مرد موتورسوار را غلیظتر میکردم که خیال زن بابت همسرش جمع شود و از طرفی در دلم تحسینش میکردم که با این وضعیت نگران شوهرش است، آن هم شوهر بیوفایی که اعتنایی به زنش نمیکند. امیدوار بودم سر مرد ضربه خوردهباشد و آلزایمر گرفته باشد. وگرنه این حجم از بیتفاوتی عجیب و بعید است!
خلاصه! مرد روی موتورش نشست و صدای نالههای زن بلندتر شد. با دستهای خراشیده به سمت موتوری اشاره میکرد و میگفت: «عه په ته» و این اصوات نامعلوم. من هم همچنان شانههای زن را میمالیدم و میگفتم: «نگرانش نباشید. خدا رو شکر حالش خوبه. یه کم زخمی شده ولی خوبه که سرش به جدول نخورده. حتماً برای خودتون و همسرتون صدقه بذارید.»
موتوری برگشت و نگاه پوزخندآمیزی به ما کرد و رفت. منِ خوشخیال گفتم لابد رفته دنبال اورژانس. تتهپتههای زن شدیدتر شدهبود و جیغهای مبهمی میزد. منِ ناجی صلحطلب به زن کمک کردم بایستد و گفتم: «چه همسر خوبی دارید. رفت دنبال اورژانس.» ناگهان زبان زن به اذن خدا و روحالقدس گشوده شد و گفت: «برو بابا! همسر کجا بود؟ این یارو زد به من و الآنم فرار کرد.»
من هیچ
من نگاه...
@mahboubeman
🤣 49👍 1❤ 1
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.