cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

『 M o t i v a t i o n a l 』

اینجا میتونه دلیل حال خوب و پر از انگیزتون باشه!!😍 تا از دست نرفته زودی بیاید!!🏃🏻‍♀️ #انگیزشی #موفقیت #خدا #موزیک #دکلمه #ارسالی #ادمینی #بیتایی

Більше
Іран265 929Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
246
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

سلام عزیزان در این چنل دیگر فعالیتی انجام نمی شود با تشکر
Показати все...
سلام عزیزان همراهم.... وقتتون بخیر و پر از ارامش 💙🦋 جانان دلم من چند روز ی رو مسافرتم و با عرض پوزش به پارت گذاری نمیرسم منتها اگر که در این بین وقت آزادی بود حتما چند پارتی رو آپ میکنم ... ممنونم از شما عزیزان که با صبوریتون همراهیم میکنید🦋😙
Показати все...
sticker.webp0.25 KB
پارتای حماقت 👆 شبتون قشنگ و پروانه ای دوستان 🙏💙🦋
Показати все...
💔 حماقت #part_121 ارمان مردد نگاهش بین منو عطیه انگار حرفی واسه گفتن داشت. گردنشو اروم کمی به سمت شونه ی راستش کج کرد و یه قدم رفته سمت ماشینش، انگار تازه حضور ارمیارو حس کرده برگشت و باهاش دست دادو از مام خدافظی کردو سوار ماشینش شدو رفت. ناگفته نمونه که هنگام سوار شدن یه نگاه معنا داری به عطیه انداخت که مث همیشه از نگاه تیز بین من دور نموند و نامحسوس یه نیم نگاهی به عطیه انداختم که پلکاشو اروم روی هم گذاشت. انگار با این کارش خیال ارمان از چیزی که هنوز ازش سر در نیاورده بودم و کلی هم باید واسه فهمیدنش از زبون عطیه دوندگی میکردم، راحت شده بود که با آسوده خاطر و یه لبخند ساختگی ازمون دور شد. ارمان تا از چشمون گم شد با ارنجم اروم زدم به دست عطیه و سوالی سرمو واسش تکون دادم.. که بنال ببینم قضیه چیه! اما عطیه ی مارمولک زرنگتر از این حرفا بود... با وجودیکه متوجه نگاه سوالیم شد.. اما یهو یادش اومد که تا یه ساعت پیش رو تخت درمونگاه در حال موت بوده که چینی به بینیش داد و انگشتاشو گذاشت رو شقیقشو اروم رفت سمت ماشین ارمیا که درست پشت سر ماشین آرمان پارک شده بود. درستش این بود که فلنگو بست و این جوری با مظلوم نمایی برای مدتی از شر سوال و جواب کردنای بی وقفه و پدر درار من در امان بود. حدود نیم ساعت که تو راه خونه ی عطیه اینا بودیم بالاخره رسیدیم دم درشون.. البته اینم بگم که ارمیا واسه مراعات حال خانوم دقیقا مث لاک پشتی میروند که به تازگی زیرش دو تا چرخ وصل کرده بودن.. البته حقم داشت... عطیه واقعا حالش مساعد نبود. تو کل مسیر سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو و چشماشو بسته بود. نه اینکه خواب باشه.. فقط واسه خاطر اینکه فکرش از دردش و یه ساعت پیشش بیاد بیرون. وقتی جلو درشون ایستادیم.. اروم با دست آزادم گونه ی به نسبت داغ عطیه رو نوازشی کردم و تقریبا شبیه به پچ لب زدم :، _عطیه جان... رسیدیم!، سرشو از رو شونم برداشت و کمی تو جاش تکون خورد... دستی به صورتش کشید و بعدش خط مقنعه ش رو که سمت گوشش رفته بود و مرتب کرد. در ماشین و باز کردم و ازش پیاده شدم مننظر نشدم تا پیاده شدن عطیه. یه راست رفتم سمت آیفون خونشون و اون و فشارش دادم. برگشتم و ارمیارو بیرون از ماشین و تکیه به در جلو در حال خدافظی از عطیه ای که داشت ازش تشکر میکرد.. دیدم. بعده خدافظی یه راست اومد سمت منو ارمیام نشست تو ماشین. صدای خاله تو همون حین از ایفون بلند شد. _ بله!! سرمو چرخوندم سمت صدا و لب زدم _ سلام خاله راحله... تندیسم.. هیجان و خوشحالی خاله راحله از تن صداش کاملا مشخص بود... _ سلام دختر ماهم.. خوبی عزیر دلم.. بیا تو خاله.. فدات شم. در با صدای تیکی باز شد .... روبه عطیه لب زدم.. _ خب عطیه خانوم. اینم از خونتون. برو تو و با خیال راحت بگیر بخواب. اصلانم به چیزی که تو رو به این حال و روز در اورده فک نکن.. پشت بند حرفمم به چشمک جانانه هم نثارش کردم و اروم خودمو سمتش کشیدم و لب زدم _ هرچند که باید تمام جریان امروز شما و آقای آرمان خان و کامل باید برام تعریفش کنی.. که چی شده که خانوم از زور غش و ضعف به این درد دچار شدن... هوم؟! چشای عطیه مث چشای وزغ از حدقه زد بیرون و تو کسری از ثانیه به سمتم حمله ور شد _ ببند بزمجه... چی داری میگی تو؟! سریع ازش دور شدم و با لحنی که خنده توش موج میزد دستامو سپر بلا کردم و لب زدم. _باشه بابا.. نگو.. حالا چرا مث ببر بنگال حمله ور میشی سمت ادم.. شما الان تو دوره ی نقاهتت هستی جانم... کمی اروم بگیر... و زدم زیر خنده... عطیه خودشم خنده گرفته بود و مث بز فقط داشت نگام میکرد.. یعنی کاری م ازش ساخته نبود.. با دستم به در خونشون اشاره کردم و گفتم _ برو تو عطی خانم.. الان خاله نگران میشه. _ نمیای تو؟! _ نه فدات بشم.. از طرف منم از خاله خدا فظی کن.. بگو حتما وقت شد میام دیدنش. دستی براش تکون دادم. عطیه هم خدافظی کرد و رفت داخل حیاط و درم پشت سرش بست. منم را افتادم سمت ماشین و ارمیا.
Показати все...
💔 حماقت #part_120 عطیه متقابلا بغلش میکنه و اروم سعی میکنه اونو از خودش جداش کنه.. _ آروم باش عزیز دلم... _ بمیرم الهی!!! _اِ... خدا نکنه دیوونه... این چه حرفیه! اروم از تو بغل عطیه میاد بیرون و فین فین کنان یکی دو قدمی ازش فاصله میگیره. متوجه دستش که یه چسب کوچولو روش خورده میشه.. دستش و تو دست میگیره و اروم با انگشت شصتش روش و نوازش میکنه. چش تو چشش با بغضی که تو تن صداش خودنمایی میکردلب زد _ الان خوبی.... درد نداری که... نه؟! لبخند قشنگی از این همه مهربونی و احساس قشنگ تندیس رو لباش شکل میگیره و سرشو به نشونه ی منفی به طرفین تکون میده _ نه... خوبم گلم... این همه نگرانی لازم نیس... فقط کمک کن بریم که داره حالم از اینجا موندن به هم میخوره!!! _ باشه.. اره بریم.. بریم. همون لحظه با آرمان چش تو چش میشه که تکیه به دیوار و دست در جیب خیلی قشنگ داشت نگاشو مهمون زیباییهای تندیس میکرد. از دیدن ارمان هم شرمنده میشه که چرا انقد دیر متوجش شده و هم اینکه ذوق تو نگاشو نمیتونست پنهون کنه... با همون ذوق خاص تو نگاه و تن صدای سحر انگیزش واسه آرمانی که به قول خودش تو خلوتش... با این صدا زندگی میکرد... لب زد _ اوووو... رابین هود خودمو عشقه... چه کردی ارمان خاااان..!!!!! در همون حین با عطیه را میافتن سمت بیرون از اتاق. ارمان تکیه شو از دیوار میگیره و اروم پشت سرشون را میافته که تندیس از رو سرشونه روبه ارمان لب میزنه _ جبران میکنیم داداچ..... و یه چشمکی حوالش میکنه که ارمان لباشو تو هم میکشه و سرشو تکون میده و میرهرسمت ارمیا که جلو در ایستاده سلام میده و باهاش دست میده. از درمونگا میان بیرون که تندیس روبه ارمان لب میزنه _ خب.. رابین هود جون.. تا به اینجا از زحمات بی دریغتون کمال تشکر رو داریم من بعد زحمات بماند با منو ارمیا...
Показати все...
پارتای جدید 💔حماقت👆 دو پارت تقدیم نگاه نابتون شد... اگر که نقدی نظری بود در خدمتتونم عزیزان 💙🦋
Показати все...
💔 حماقت #part_119 تماس و قط میکنه و دوباره بر میگرده تو اتاق.. به سرم نگاهی میندازه که دیگه آخراشه... باز میره بیرون و سمت همون پرستار تو پذیرش و بهش اطلا میده که سرم تموم شده. پرستار آنژیکت و اروم از توی رگ دستش در میاره و جاشو یه پد میچسبونه و اروم روبه آرمان لب میزنه _ فعلا در اثر آرامبخش که تو سرمش تزریق کردم خوابه.. بزارید همچنان بخوابه تا داروها خوب اثر کنن.. بیدارشد مرخصه... ارمان خیلی مودب از پرستار تشکر میکنه پرستار هم متواضعانه در قبال ادب و متانت ارمان سرشو اروم با یه لبخند گله گشاد تکونی میده و از اونجا خارج میشه. تو کافه تندیس آخرین جرعه ی قهوش و سر میکشه و روبه ارمیا که تازه تماس و قط کرده کنجکاو لب میزنه _ ارمان بود؟....چی شده بهش؟! _اره... به فنجون جلو دست تندیس نگاهی میندازه و رو بهش لب میزنه _قهوه تو خوردی عزیزم؟! _اره... بگو دیگه ارمیا... ارمان چی گفت؟! ارمیا به من ومن میافته نمیدونه این خبر رو چه جوری بده که تندیس هل نکنه با انگشتش خط کنار شقیقش رو میخوارونه و زیر چشمی بهش نگاهی میندازی _ چیزه... این.. دوستت بودعطیه!! _خب؟! _خب که..... الان با ارمانه! _تندیس سرشو تندتند تکون میده و منتظر بقیه ی صحبتای ارمیا بهش چش میدوزه _حالش بد شده... بستریه!! و پشت بندش نفسشو کشدار میده بیرون. تندیس که تازه متوجه میشه که ارمیا چی گفته... چشاش قده نعلبکی میزنه بیرون و یهو از جا میپره _ چی.. عطیه حالش بده و الان بستری و........ در حالیکه کیفو گوشیش و از رو میز بر میداره با خودش غرغر کنان بدون اینکه منتظر ارمیا باشه راه میافته سمت خروجی کافه و تا برسه به ماشین با خودش حرف میزنه _ اونوقت من نشستم تو کافه.... الهی بمیرم.. دوست عزیزم... حتما باز میگرنش اود کرده.... اره... بازم این میگرن کوفتیه... ارمیام میز و حساب میکنه و پشت بند تندیس از کافه میزنه بیرون و ریموت و میزنه تا تندیس زودتر سوار شه. تندیس و در حال سوارشدن میبینه خودشم ماشین و سریع دور میزنه و میشینه پشت فرمون.. روشنش میکنه و از اونجا به سمت درمونگا میرونه. عطیه چشاشو باز کرده بود و ارمان هم بالا سرش داشت باهاش حرف میزد _ خوبی عطیه خانوم؟! تو که نصف عمرم کردی دختر!! لبخند میشینه رو لباش و سعی میکنه که از جاش بلند شه که ارمان بهش کمک میکنه و میشینه رو تخت. _ بادمجون بم که میگن منم ارمان خان... نترس چیزیم نمیشه... ارمان یه تای ابروشو میده بالا و با لبخند فقط نگاش میکنه. _ چیه.. چرا این جوری نگام میکنی؟! _ دختر قوی هستی عطیه... لحنش جدی میشه و رو نگاهش هم تاثیر میزاره _ مواظب تندیس باش... اون برخلاف تو شکننده س... ضعیفه و سرکش..... میفهمی که چی میگم؟! عطیه دستی به شالش میکشه و اونو مرتب میکنه و در حالیکه قصد پایین اومدن از رو تخت رو داره رو به ارمان لب میزنه _نگران تندیس نباش... اونجور که فکرشو میکنی.. شکننده نیست... دوست من قوی تر از این حرفاس.. ارمان خان!!! در همون حین صدای نگران تندیس میپیجه تو سالن درمونگا _ خانوم... خانوم... دوست منو اوردن اینجا... حالش خوب نیس... یکم دیگه صدای تشکرش از پرستا به گوششون میرسه. _ ممنونم خانوم... بدو ارمیا... هردوشون به هم نگاهی میندازن و از سرو صدای تندیس و نگرانیش خنده رو لباشون شکل میگیره عطیه کنار تخت ایستاده بود که تندیس تا وارد میشه مابین تختا و مریضای یکی درمیون روشون، چش میچرخونه. تا چشمش به عطیه میافته غم تو نگاش سرباز میکنه و اولین قطره اشکش میچکه رو گونه هاش. دستاشو باز میکنه و میره سمتش و پرواز کنان خودشو میندازه تو بغلش. _ چی شدی خواهری.... چی شدی دورت بگردم... الهی فدات بشم... باز سردردت اود کرد. اره عزیزم؟!
Показати все...
💔 حماقت #part_118 عطیه تو یه دستش سرم بود و اون یکی دستش رو گذاشته بود رو جفت چشاش به احتمال زیاد نور اذیتش میکرد. یه جایی شنیده بودم که نور برای کسی که میگرن داره حکم چکشی رو داره که مدام تو مغزش میکوبن. سرمو اروم بردم نزدیکش و یه دور روی زردش و از نظر گذروندم و جوری که صدام اذیتش نکنه اروم لب زدم _ خوبی... عطیه جان؟! بدون اینکه تغییر حالت بده و یا نگاهی بهم بندازه "هوم " ارومی به زحمت از تو حنجرش خارج شد و به گوشم رسید. _ تنگی نفس نداری... میتونی راحت نفس بکشی؟! با سرانگشتای دستی که روی چشماش بود، به نشونه ی نه تکونشون داد... خیالم راحت شد و یه 'خوبه ' ی آرومی گفتم و رفتم رو صندلی که کنار تختش بود نشستم و به قطره های مایه ی قرمز رنگی که پشت سر هم از جاشون خارج میشدن و از تو میله سر میخوردن پایین چش دوختم. تنفسش اروم شده بود و این خبر از این میداد که دردش انگاری کمتر شده و برای چند دقیقه ای به خواب رفته. نفس ارومی رو از توی سینش بیرون فرستاد و به دوستی که الان روی تخت روبه روش بود نگا میکرد و از این حالش بیشتر به این پی میبرد که عطیه چقدر تندیس و سرنوشتش براش مهمه... که چقد حال الان تندیس میتونه رو حال و اوضاع عطیه تأثیر مثبت با منفیشو بزاره. تندیس به حتم دختر خوش شانسی بود که دوستی مث عطیه داشت و عاشقی شیدا چون ارمیا و یه دوست از خود گذشته و البته دلخسته مث ارمان که احساس قلبیش و فدای دختری که دلش رو به یه شاهزاده ی دیگه ای داده و اسیر و مبتلاش شده.. کرده. برای مدتی که عطیه چشماشو باز کنه و سرمش تموم بشه.. خودش هم پلک رو هم گذاشت و سرش و به لبه ی صندلی و دیوار پشت سرش تکیه داد. چشماشو بست و دلش کمی ارامش بعده اون همه اضطراب و دلنگرونی رو میخواست..... بعد چند دقیقه که اصلا نفهمید چطور گذشت با صدای زنگ گوشیش چشماشو باز کرد.. چشمش به عطیه خورد که حالا دستش از رو صورتش کنار رفته بود و چشماشو جوری بسته بود که انگار اونیکه چند دقیقه ی پیش از درد حتی نمیتونست ناله کنه، اون بوده باشه. سریع گوشی رو از تو جیبش در آورد و دکمه ی وصل رو زد و خیلی اروم در حالیکه از جاش بلند میشد که از اون اتاق بره بیرون لب زد. _ جانم.. ارمیا! _سلام پسر... ببخشید تماس گرفته بودی.. جایی بودم که انتن نداشت _ اره... کارت داشتم....با تندیسی؟! _اره... چطور؟! چشماشو برای لحظه ای بست... یه حسی به جونش تشویش انداخت و کل دیواره های قلبش و انگاری با درد به آغوش کشید.. _ خوبه... کجایید الان..؟! _کافه عشاق!!!!.... خبری شده؟! _اگه میشه بیاین درمونگاه(....) صدای نگران ارمیا پیچید تو گوشی _ چت شده... _ من نه! _ پس کی؟! چی شده آرمان؟! _عطیه... حالش خوب نیست.. اینجاست به تندیس بگو بیاد... اون باشه پیشش بهتره... _ اهان... باشه الان میایم.... نگران نباش. _ باشه... فعلا! _ فعلا.
Показати все...
پارتای💔 حماقت 👆 تقدیم نگاه نابتون دوستان عزیز مدتیه که رمان رو نقدش نمی کنید و من اصلا انرژی برای ادامه ی پارتا ندارم.. لطفا نقدو نظر فراموش نشه ممنون میشم بهم با نقدهای سازنده تون انرژی بدین 🙏❤️
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.