🪐زندگی در یک شب🌘
°♡•♡•♡°﷽°♡•♡•♡ 🍒رمان لحظه گرگ و میش داخل چنل🍒🍒رمان زندگیدریکشب در حالتایپ🍒 [مجموع رمان های نرگس sh ] لینک چنل : https://t.me/joinchat/VFwYXkn4BeRDCHvm T https://t.me/anjoman_roman_roshan عضو انجمن رمان روشن 🌞🌻 🧿
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
371
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
1 5482091
سلام دوستان
امیدوارم حالتون خوب باشه . فصل یک رمان تموم شد .
فصل دویی وجود داره ، صد درصد وجود داره .
نمی خواستم این رمان رو دو فصل کنم اما واقعا وقت نداشتم برای اینکه هر روز مرتب پارت بزارم . 🙏🏻☺️🤍
برای همین تصمیم گرفتم با یک پایان فعلا داستان پناه و کیان رو تا اینجا نگه دارم .
می تونید لفت بدین میتونیدم وایسین و توی گروه بمونید .
دیگه از این به بعد تبلیغاتی توی چنل نیست و تنها پیامی که برای شما میاد پیام شروع فصل دو هست پس لفت ندین تا بتونید ادامه ی داستان جذاب پناه و کیان رو بشنوین .
دوستتون دارم ✨
ممنون که شرایط رو درک میکنید 🥰😉
455021
پارت-۳۹۵
پناه:یعنی میخواین همچین موقعیتی رو ازم بگیرین ؟
خندیدم و گفتم : به سلامتی و دلخوشی قراره خانم بزرگ رو ببریم خونه شوهر .
خندیدم و کیان با نگاه کردن به من ، با چشماش خندید.
جلو رفت و تبریک گفت : واقعا مبارک باشه ، پناه خانم من به شما گفته بودم چشمای عاشقا یه شکل دیگه .
پناه : دقیقا .
لعیا : شما دوتاتون میدوستین ؟
ساحل : چی شد الان ؟ خانم بزرگ میخواد با کی ازدواج کنه ؟
پناه : چنگیز خان .
ساحل : چی میگییی؟؟؟ توی سن ؟؟؟
اشکان نیشکونی از ساحل گرفت و ساحل سریع خودش رو جمع و جور کرد : مبارکه مبارکه بابا به به .
کیان : پس خبر مهم این بود ، که انگار همه هم دوره هم جمع کرده .
چنیگز خان : بچه ها بشینید حرف میزنیم .
کیان :عالیه
پناه: من میرم شما رو تو جمع خانوادگیتون تنها میزارم .
چنگیز خان : نه باید بمونی .
پناه : چرا ؟
کیان اشاره کرد و با چشمکش گفت بشین .
کنار و ساحل نشستم و چنیگز خان نشست که حرف بزنه ، میترسیدم درباره ی خواستگاری افتضاح ادرین حرف بزنه .
چنیگز خان : همه چیز اینطوری بهتره ، من و خانم بزرگ گذشته پر از خاطره ای داریم ، به هم رسیدیم چون عاشق هم بودیم ، درسته عشق و عاشقی دیگه به سنمون نمیخوره اما هنوزم زمان داریم .
امروز ادرین حالم رو بهترم کرد ، اینکه برگشت و از پناه معذرت خواهی کرد و قبول کرد و بعد از طرفی قراره نوه های عزیزمم بهم برسن .
علی : کی همچین قراری گذاشتیم ؟!
چنیگز خان : ادرین از پناه خواستگاری کرد .
علی : خب فقط خواستگاری کرد از اینجا به بعدش رو باید پناه و خانواده ش تصمیم بگیریند ، که اونم وظیفه ی من و دخترم و همسرمه . چنیگز خان همینطوری که شما می تونید خودتون انتخاب کنید که توی این سن ازدواج کنید ، دختر منم حق انتخاب داره .
چنیگز خان : درسته اما
علی : امایی وجود نداره ، خب کیان جان حرفایی که ظهر به من زدی رو دوباره تکرار کن .
کیان : چشم .
چند لحظه ای مکث کرد و گفت : من..من ازتون دخترتون پناه رو خواستگاری کردم .
علی : به خودش بگو .
نفس رو حبس کردم ، خیلی شوکه شده بودم، یجورایی هیجان داشتم .
کیان به من نگاه کرد و گفت : با من ازدواج میکنی ؟!
پایان
{فصل۱}
ادامه دارد ..
#زندگی_در_یک_شب
#رمان
38423
همه پروفالات تکراری شدن؟
از این عکسا برای پروفایلت میخوای؟😌
میخوای هر روز کلی از این عکسای مفهومی بذاری پروفایلت؟😉
پس عجله کن و تو این چنل جوین شو که کلی متن و عکس عاشقانه و مود هم داره😱💋
پروفایل جذاب😋✨
بیو معنی دار😋✨
استوری های مود😍✨
2400
می فهمی تو زن منی این بچه ام بچه ی منه تو شکمت پس چرا این همه اعصاب منو خورد نکن...راه بیفت بریم...
با داد گفتم که چشم هاش اومد روی هم دیگه : من طلاق می خوام..
دستش رو گرفتم و کشیدم.
_من امشب یه طلاقی روی تخت نشونت بدم که دم به دقیقه نگی..
بیا بریم ببینیم
http://t.me/joinchat/SMVo9skaNTH_GNdv
2500
نگاهی به دختره ی ریزه میزه ای که مامان برام صیغه کرده بود کردم
اصلا چثه اش کوچک بود چطوری می خواست امشب رو تحمل کنه ؟
با چشم های گرد شده دست اشاره ای به دختره کردم : این که بچه اس مامان...
می خوای من بااین دختره بخوابم مامان این بچه اس..
مامان لبخندی زد : ۱۸ سالشه پسرم
نگاه به کوچکیش نکن ..
چشم های ابی رنگش ترسیده بود
_نه مامان این خیلی بچه اس نمی تونم...
مامان با غیض گفت : این دختره حلالته پسرم من همین امشب دستمال خونی رو می خوام
دستمال خونی نبینم این دختره به عنوان کنیز فردا فروخته میشه..
دختره اشک هاش اومد منم با حرص به مامان نگاه کردم..
_خیله خوب دستمال خونی می خوای مامان برو بیرون...
مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
مامان که رفت بیرون خودم رو کشیدم جلو و گفتم : ببین مجبوریم
که نقش بازی کنیم اوکی نترس کاری به کارت ندارم...
الان هم بیا..
دستش رو بردم سمت تخت..
_همین جا باش تا در رو قفل کنم
رفتم در رو قفل کردم همینکه برگشتم دختره داشت لباس در می اورد با چشم های گرد شده گفتم : داری چکار می کنی..
_شما محرمی اقا من اینجام که از شما تمکین کنم دورو بودن کار من نیست..
لباسش رو کلا در اورد و..
http://t.me/joinchat/SMVo9skaNTH_GNdv
2400
چنگ محکمی به بازوم زد و توی خونه پرتم کرد:
- لخت شو.
ترسیده سرم رو بلند کردم و نگاه نافذش رو شکار کردم قبل از اینکه حرفی بزنم سمتم اومد و یقه لباسم رو کشید:
- اینقدر زیر همه رفتی دیگه من تکمینت نمیکنم احمق؟
قلبم محکم خودش رو به سینم میکوبوند:
- تو؟ آرمان تو منو تکمین میکنی؟ هر روز دنبال یه زنی هر روز یه زن توی تخته اصلا برات مهم هست ازدواج کردی؟
نیشخندی زد:
- نمیتونی سالا*رمو بخوابونی! نازا هم که هستی جز پاچه گرفتن کار دیگه ای هم بلد نیستی... .
منتظر نگاهش کردم که توی چشمام زل زد:
- من زنی میخوام که هر شب لخت کنارم بخوابه تحریکم کنه! من مردم نیاز جنسی دارم اون وقت تویه احمق جای دلبری برای شوهرت باید بین چهارتا قمارباز جمعت کنم.
سعی کردم خودمو عقب بکشم:
- وقتی شوهرم تختش پره و منو پس میزنه انتظار دیگهای هم نباید داشته باشه.
یکباره زبون باز کردم و تمام حرفهام رو به زبون آوردم:
- پدرت وارث میخواد.
عصبی خندید:
- و تو نازایی.
اشک توی چشمام جمع شد:
- توکه هرشب با یکی هستی، میتونی زن دوم بگیری و برات مهم نباشه زن داری! اگه وجدان داشتی توی این یک سال چنین کثافت کاری نمیکردی.
یقه لباسم رو محکم کشید و پاره کرد:
- وقتی امشب از درد پاره شدی میفهمی نباید جلوی شوهرت حرف از زن دوم و بی وجدان بودن بزنی! ادب میشی برای دلبری پیش خودم خم و راست میشی نه مردای مست.
http://t.me/joinchat/SMVo9skaNTH_GNdv
❤️[رمانهای فاطمه بانو]❤️
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحمٰنِ الَّرحیمِ نویسنده:فاطمه بانو✍️ رمانهای من: دانشجوی شیطون و استاد مغرور1(در حال ویرایش) دانشجوی شیطون و استاد مغرور2 (در حال تایپ) خانم زبون دراز(در حال تایپ) کپی ممنوع انسان باشیم🚫🚫 ادمین تبادلات: @fatima99970
100
- اون فقط حکم یک عروسک رو داره!
شیرین متعجب سرش رو بلند کرد:
- ازدواج کردین.
با لبخند نگاهم رو روی بدن خوش فرمش چرخوندم:
- ازدواج اجباری...برای آوردن وارث؛ اما اون هرزه نازاست.
با ناز خندید و خودش رو تکون داد:
- طلاقش بده.
بوسهای روی بینیش زدم:
- حتماً! قرار نیست همیشگی باشه.
لباس حریرش رو از تنش بیرون کشیدم و لبش رو گاز ریزی گرفتم:
- رابطه از جلو.
وحشت زده نگاهم کرد و خودشو عقب کشید:
- من...من.
سرم رو کج کردم:
میدونم دختری.
ترسیده لباسهاش رو توی دستش گرفت:
- آمادگیش رو ندارم آرمان لطفاً.
نچی گفتم و بین پاهاش رو لمس کردم:
- باید مهر مالکیتم روی تنت ثبت بشه.
خودمو بین پاش تنظیم کردم که رنگش پرید و با استرس نگاهم کرد.
- باید وارث بیاری برام! میخوام کسی مادر بچه هام باشه که عاشقشم.
***
عقب رفتم و عصبی بهش زل زدم:
- باکره نیستی؟
شیرین: برات...برات توضیح میدم.
دندونهام رو روی هم کوبیدم:
- توعه عوضی هم زیر بقیه ناله میکنی؟
http://t.me/joinchat/SMVo9skaNTH_GNdv
100
❌❌ داستانی از برترین نویسندهی رمانهای بزرگسالان ❌❌
توصیه ویژهی نویسنده 💯
https://t.me/+WloT9XLLhc01OTc0
هنگامی که درب را باز کردم، نیتن وسط اتاق ایستاده بود و باز شدن درب نفس راحتی کشید. ما هیچکدوم حرفی نزدیم. اما #چشمانمون تو آینه با یکدیگر ملاقات کرد. تلاش کردم تا لباسام رو بیرون بیارم اما با زیپش مشکل داشتم. برای چند دقیقه تلاش کردم. سپس از نیتن کمک خواستم، صدای قدمهاش رو شنیدم. بی حرف زیپ لباسم را محکم کشید. زیپ لباسم در رفت. منو با #خشونت طرف تخت هل داد. نیتن ناگهان به شدت #لبهام رو بوسید.
به نفس نفس افتادم: نیتن،بس کن...نمی تونم #نفس بکشم.
اون با لحن آزار دهنده ی گفت:
تو که با جیمز مشکلی نداشتی...فقط مشکلت با #شوهرته...اما امشب برای یه #عاشق دیگم باید آماده باشی..
شمع کنار میز را با فوت خاموش کرد و مثل گرگی گرسنه #شهوت بهم #حمله کرد.
#پارتگذاری_منظم_و_روزانه
❌زود جوین شو تا پارت های اول پاک نشده❌
https://t.me/+WloT9XLLhc01OTc0
3500