cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان بارش آفتاب | معرفی رمان | نویسندگی | N.a25

N.a25 |forum.98ia2.ir در حال تایپ..📚 ☘️رمان بارش آفتاب ☘️رمان استیصال ☘️رمان چهایا ☘️رمان تیر Writer: @n_akbariyan_25 . Life isn't waiting for the storm to pass, it is learning dance in rain..✨☺️ .

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
202
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

لینک گروه نقد رمان های من: https://t.me/+Y6t-TSyA0V0xZWQ0 لطفا همه بیاید باهم گپ بزنیم راجع به رمانا که منم انگیزه بگیرم تند تند براتون بنویسم😍❤️
Показати все...
نام رمان : بارش آفتاب نویسنده : نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی خلاصه: انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش می‌پروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبار هایش گز کند؟ آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بی‌اندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد. دخترکی که غروب می‌کند و باز هم تن به اجبار می‌دهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کار هایی می زند که... ایدی نویسنده: @n_akbariyan_25
Показати все...
بارش آفتاب.pdf3.99 MB
Показати все...
رمان تیر | نسترن اکبریان

آثار تکمیل شده: رمان بارش آفتاب، رمان بادجه موذی گری،رمان مشکلات تلخ بدون میم، رمان مخمور شب، رمان استیصال چاپ: معوقه درحال تایپ: رمان تیر رمان پرتقال کال رمان مشترک تجسد اینستاگرام نویسنده:

https://instagram.com/nastaran.akbariyan?utm_medium=copy_link

#پارت‌واقعی #پارت‌اول🔥 جیغ می‌کشیدم و با تمام وجودم تقلا می‌کردم تا از دست اون مردک وحشی خلاص بشم؛ ولی اون منو سفت چسبیده بود و بهم رحم نمی‌کرد! صدای قهقهه و بعدِ اون، گلوله و داد مردترین مرد زندگیم، با هم ادقام شد و تو گوشم پیچید؛ یه‌بار، دوبار، سه‌بار، نه، خیلی زیاد بود! بازم جیغ، بازم تقلا و باز هم، پوزخند! نه نه!نیشخند مسخره‌ی مرد جوانِ روبه‌روم. نمی‌دونم چرا دیگه تقلا نکردم؛ انگار با شنیدن اون صدای مهیب، انرژیم تحلیل رفت و بعدش تنها جسم، یا نه! جنازه‌ی سوراخ سوراخ شده‌ی مردَم، غوطه‌ور در رودی از خون، جلوی چشمام قرار گرفت؛ بعد از اون، تنها من با چشم‌های کپ کرده، بدون حرکت، بدون جیغ، بدون گریه و تقلا موندم و نگاهی که دیگه توش هیچی نبود؛ هیچی! https://t.me/joinchat/AAAAAExoxnshGi9ro0n8-A آسِنات، دختری با احساسات یخی که چندساله به دنبال انتقامه و حالا وقتش رسیده! اما خب، کی می‌دونه این دختر چرا سرد و یخی شده و تمام احساساتشو در گذشته‌ای دور جا گذاشته؟! به‌خاطر ظلمی که بهش تو سن نوجوانی و در اوج سن بلوغ شده؟ بخاطر مرگ مردترین مرد زندگیش جلوی چشمش؟ به خاطر یه پشت پای ناجوانمردانه؟ یا بخاطر کشته شدن احساساتش؟ اصلا چرا این اتفاقات افتاد؟ آیا میشه کسی رو مقصر دونست؟🖤👩🏻‍🦯 بیا تو چنل و با داستان پیچیده و هیجانی این خانواده روبه‌رو شو!😈🔪
Показати все...
•شمشیری‌ازجنس‌انتقام•

_____________________ ••﷽•• رمان "شمشیری از جنس انتقام" نویسنده و ویراستار: نرگس نظریت گرافیست و ادمین: @sheydaw_hd •اولین قلم• پارت‌گذاری: هر شب ساعت 21 تا 23«به غیر جمعه‌ها» #هرگونه_کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫 _____________________

#پارت_سه #رمان_بارش_آفتاب #نسترن_اکبریان ➖➖➖➖➖ دستم را حسرت وار به پیراهن گشادی که بلندی آستین هایش انگشت های لاغرم را در بر گرفته بود، کشیدم. تنها پوشش خانگی ام همین گشادی ها بود! حتی در اوج تابستان نیز باید این گونه لباس می‌پوشیدم. کلمه "باید" چندین بار در سرم تکرار شد! مگر جرأت اعتراض در برابر مادر را داشتم؟! کمی لباس را از تنم فاصله دادم و با خود گفتم چرا باید، اسیر باید ها می‌بودم و رنگ زندگی را به خود نمی‌دیدم؟! پاهایم نای نگه‌ داشتن جسمم را نداشت. همان‌جا گوشه دیوار سر خوردم و برای چندمین بار سعی کردم فکرم را از اتفاقاتی که یادشان موجب رنجشم می شد، خالی کنم! از درون می‌لرزیدم و سرم به سنگینی سنگ بود. بر قالیچه کهنه اتاقم دراز کشیدم و دست هایم را بر پهنایِ صورتم گذاشتم، در نهایت هق هقم را زیر انگشتانم خفه و نفس کشیدن را بر خویش دشوار تر کردم. با صدای بحث پدر و مادر، متوجه شدم پدرم داشت آن اتفاق منحوس را برای مادر می‌گفت. اتفاقی که من در آن نقشی نداشتم، اما در دادگاه پدرم، محکوم همیشه من بودم! با خوردن ضربات پی در پی به در اتاق ناخود آگاه در جایم نشستم؛ مادرم بود. گویی قصدش از ضربات، وارد شدن به اتاق نبود و تنها می خواست وجود وحشت کرده مرا بیش از آن بترساند! صدای فریادش در گوش هایم پیچید: - دخترهٔ بی حیا! آبروی من رو می بری؟ سی سال تو این محل زندگی کردم کسی ازم بی آبرویی ندید اون‌وقت توی ملع عام با پسر های محل رفت و آمد می‌کنی؟ بی آبرو... اشک هایم برای دفعات بی شمار مقاومتاش را از دست داده و بر گونه هام جاری شدند... چه میشد اگر یک بار، تنها یک بار حرف های مرا نیز گوش میداد و پس از آن معرکه می‌گرفتند؟! غمی سوزان به قلب کوچکم رسوخ کرد و انگار هوای سنگین اتاق در چنگال های زهرآگینش، قصد خفه کردنم داشت! من با پسر محله رفت و آمد می‌کردم؟! منی که از فرط کمبود اعتماد به نفس، وقتی پسری را می دیدم، دست هایم شروع به لرزیدن می کرد؟! منی که از جلوی هر آدم، چه مونث چه مذکر عبور می کردم، استرس به جانم می‌ریخت و ترس وجودم را به تاراج می‌بُرد؟ منی که از فرط خجالت نتوانستم در برابر آن پسر ایستادگی کنم؟! حرف های نابود کننده مادر هم‌چِنان مثل پتک بر دفتر خط خورده ذهنم کوبیده می شد. - شوهر می خوای؟ به خودم بگو چرا آبرو ریزی می کنی؟! چرا آبروم رو می بری؟ ها؟! لرزش صدایش حاکی از گریه کردن بود. مگر قتل انجام داده بودم که این چنین می‌جوشید؟! بر فرض محال اگر چند کلامی با آن پسر شوم سخن گفته بودم مگر آسمان به زمین رسیده بود که این چنین مرا شماتت میکرد؟ با نک انگشت یخ زده ام قطره اشک راه گرفته بر گونه ام را پاک کردم و گوش به ادامه حرف هایش دادم: - بابات گفته بود نباید دختر رو توی خونه نگه داشت، منِ خر رو بگو دلم برات سوخت! منتظر باش... حالا که سر و گوشت می جنبه خودم شوهرت می دم؛ من مایه ننگ توی خونم نگه نمی دارم! اشک هایم با شدت بیشتری رها شده و گونه های سردم را گرما بخشیدند. حرف هایی که در این روز ها می شنیدم، روح غم دیده را نابود می کرد! حرف هایشان، حرکاتشان و ضربه های که به چشمم می‌زدند نابودگر روحم شده بود! مگر من چند سال سن داشتم که به فکر شوهر برایم بود؟! کدام دختر هفده ساله ای برای کار های نکرده محکوم می‌شد؟! کدامشان با بی رحمی و بی منطقی از خانواده‌شان طرد شده بودند؟! کدامشان از باب اشتباه مرتکب نشده سرزنش شده بودند... منطقشان عجیب بود... از منطق‌شان عجیب تر، دینی بود که ادعای خدایی در آن می‌کردند! کجا گفته بود مسلمان بودن یعنی خفه کردن دختر؟! کجا نوشته بودند اسلام یعنی ویران کردن و لِه کردن دختری نوجوان؟! قلبم درد می‌کرد! درد که هیچ، با هر کلام انگار چاقویی بلند در آن فرو می‌کردند... مگر چه کرده بودم؟ خلاف شرع انجام داده یا گناه کبیره مرتکب شده بودم؟ منی که تنها راه خارج شدنم از خانه، مدرسه و گه گاه خرید خانه بود، مایه ننگ خانواده ام و از نظرشان مایه آبرو ریزی بودم؟! منی که تا به حال بدون آن کفن سیاه قدم بیرون نگذاشته و منی که حتی تاب نگاه کردن به چشمان برادرم را نداشتم چگونه می‌توانستم آنها را بی آبرو کنم؟ منظورش آفتابی بود که داشت تاوان دختر بودنم را پس می‌داد؟ تاوان ناموس بودنش را... تاوان شبی که نطفه ام در بطن مادرم، دختر بسته شده بود! مادرم همچنان به حال خراب من چشم بسته بود و فریاد می‌کشید اما گوش هایم دیگر تاب شنیدن تهمت هایش را نداشت؛ کَر شده بودم و به زمین مقابلم چشم دوخته بودم!
Показати все...
#پارت_دو #رمان_بارش_آفتاب #نسترن_اکبریان ➖➖➖➖➖ گناه من مگر چه بود؟! از زمانی که خودم را در این جهان بی رنگ یافته بودم، اسیر کفنی به رنگ سیاه بودم. کفنی که مردم او را چادر می خواندند! چادری که به اجبار بر سرم کشیده شده و بی زار بودم از کسانی که حق اعتراض را از من ربوده بودند! مادرم، پدرم، برادرم، تنها چیزی که با تامل بر اسم هایشان در ذهن کوچکم نقش می‌زد، سایه ای از اجبار ها بود و بس! در دایره لغات فرهنگشان، در دین ظاهریشان و حتی در رفتارشان تنها اجبار بود و اجبار... نگاهی کوتاه و گذرا به اطرافم انداختم؛ اتاقی ساده و کوچکی داشتم، به کلام میشد گفت دیوار هایی گچی که بستر شان ترک ترک شده بود، فرش کهنه ای در کف اتاق نشسته و سرمای زمین را به آغوش کشیده بود، همان آغوش گرمی که من نیز حسرتش را داشتم... خبری از تخت خواب و وسایل زینت بخش برای اتاقم نبود! گویا در نظر آن‌ها مهمانی دو روزه برای خانه‌شان بودم و شاید سرباری بر سرشان! نمی‌دانستم‌... شاید هم نانخوری اضافی که به اجبار در خانه پناهش داده بودند... در اوج بی حالی‌ام تصاویری از گذشته بر ذهنم به نمایش در آمد؛ زمانی را تجسم کردم که برای خرید تخت برادر بزرگم محمد، به سمساری رفته بودیم. آنقدر ها هم مهم نبود اما برای منی که رنگ محبت به خود ندیده بودم، شاید زنگ خطری بود که مدت ها خاطرم را خدشه دار کرد! مادرم در گوش پدرم نجوا کرده بود تخت کوچکی نیز برای من بخرند؛ خوشی در دل کوچکم رخنه کرده بود اما با سخنانی که لبان پدر را لرزاند و دل کوچک مرا هزار تکه، هوای داشتن وسایل زینتی بر خویش، وهمی بزرگ دانستم. تمام کلماتش را آن روز حفظ و در صفحه ذهنم هک کرده بودم. نوشته بودم تا اگر صباحی باز هم از دست او آزرده شدم، حرفش را یادآور شوم: - دختر که قرار نیست تا آخر عمرش پیش ما بمونه! نهایتا تا یکی دو سال دیگه پیش خودمون نگهش می داریم. آن روز درک کرده بودم معنی دل شکستن چیست! معنی نادیده گرفته شدن از جانب بهترین هایم، آن روز بر صفحه قلبم هک شد. معنی رنجیدن از پدرم آن روز و شاید روز های قبل و بعدش، ملکه ای برای ذهنم شده بود. پدری که با وجود توهین هایش باز هم دوستش داشتم! با وجود نفرتی که از او در دلم ریشه دوانده بود‌، هنوز هم عاشقانه می پرستیدمش! شاید تنها زحمتی‌ که به آنها میدادم، خرجی خورد و خوراک و پوشاکم بود اما... برای رهایی از آن افکار کذایی که تنها تاثیرشان رنگ غم انگیز درد بر سینه ام بود، سری تکان دادم و با خشم چادرم را از سر کشیدم. با خشم او را از خود راندم و گوشه ای پرتاب کردم؛ مانتوی بلند مشکی که تا مچ پایم بود را از تن خارج کرده و شلوار گشادم را با شلواری گشاد تر، مخصوص خانه تعویض نمودم.
Показати все...
#پارت_یک #رمان_بارش_آفتاب #نسترن_اکبریان ➖➖➖➖➖ با چشم هایی اشکی به چشمان سیاه دیده پدرم دوختم. خشم در نگاهش موج می‌زد و من، نفسم از شدت ترس بالا نمی‌آمد. در مقابل آن نگاه طوفانی که هر لحظه امکان غرشش بود دستانم می‌لرزید. بار اولی نبود که این نگاه هراس را به جانم می‌ریخت؛ اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق ترسیده بود! بستر صورتم از آن دستان چروکی که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بود، گریز داشت‌‌..‌. بغض به آنی گلویم را به چنگ گرفت و چشمانم را به زمین دوختم. نگاهش نمی‌کردم تا شاید می‌توانستم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم. همچنان با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم. نگاهم دو دو میزد که برای یکبار هم که شده او را قانع کنم حق با من بود! در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب به سخن گشودم تا خود را در نظرش تبرعه کنم: - بابا! به خدا داری اشتباه می کنی! من... من گفتم کمک نمی خوام اما کیسه ها رو از دستم کشید... بابا به جون هرکی می پرستی قسم، من بی تقصیرم... آنی نگذشت و کلام کامل از میان لب هایم خارج نشده بود که دستانش زنگی دردناک بر گونه ام نواخت! صدای فریادش که بالا گرفت، هر کلامش زخمی بر روح خسته ام کشید؛ روحی که دیگر نایی برای نفس کشیدن در هوای جسمش نمانده بود... - خفه شو! صدات رو ببر دختره‌ی... معلوم نیست چه غلطی کردی که پسر مردم مجبور شده بیاد کمکت! مکثی کرد و چنگی به موهای گندم گونش زد. خدا می‌دانست که در دلم چه بلوایی به پا بود. به من گوش نمی‌داد و گوش ندادنش باعث میشد همانند هر زمانی با خشم تن مرا بکوبد! طوفانش را به پا کرده بود و حال به مثال می‌خواست ادای پدر های منطقی را در بیاورد. با خشم چشم به چشمانم دوخت و زیر لب غرید: - گمشو توی اتاقت! قدم هایم وارد رقابت شدند و به سمت اتاق پا تند کردم، بیش از این توان نداشتم... تنم پر درد بود و گوش هایم گریز داشت از آن توهین هایی که حقم نبود!
Показати все...
نام رمان : بارش آفتاب نویسنده : نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی خلاصه: انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش می‌پروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبار هایش گز کند؟ آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بی‌اندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد. دخترکی که غروب می‌کند و باز هم تن به اجبار می‌دهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کار هایی می زند که...
Показати все...
@romaan_kadeh. Baje.mozigari.apk6.76 MB
#باجه_موذی_گری 📚⬆️ ✍🏻نویسنده: #نسترن_اکبریان 🍒ژانر: #عاشقانه، #پلیسی، #طنز 🍒تایپیست: فاطمه‌سادات کاظمی خلاصه: درست در آن هنگامی که ماجرا خوب پیش میرفت، پلیس برای اداره بهتر وارد صحنه شد؛ غافل از آنکه صحنه را اشتباهی رفته بود! بی آنکه بداند سنگ در مرداب قلبی یخ زده انداخت و در اوج، بدل به افسانه ها همچون زیبایی خُفت! در سکوت پیله های قلبی را شکافت و در زمان وصال، صحنه ای که دست‌ساز آن دو بود بر سرشان آوار شد!
Показати все...
@romaan_kadeh. Baje.mozigari.pdf6.68 MB
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.