#پارت_سه
#رمان_بارش_آفتاب
#نسترن_اکبریان
➖➖➖➖➖
دستم را حسرت وار به پیراهن گشادی که بلندی آستین هایش انگشت های لاغرم را در بر گرفته بود، کشیدم. تنها پوشش خانگی ام همین گشادی ها بود! حتی در اوج تابستان نیز باید این گونه لباس میپوشیدم. کلمه "باید" چندین بار در سرم تکرار شد! مگر جرأت اعتراض در برابر مادر را داشتم؟! کمی لباس را از تنم فاصله دادم و با خود گفتم چرا باید، اسیر باید ها میبودم و رنگ زندگی را به خود نمیدیدم؟!
پاهایم نای نگه داشتن جسمم را نداشت. همانجا گوشه دیوار سر خوردم و برای چندمین بار سعی کردم فکرم را از اتفاقاتی که یادشان موجب رنجشم می شد، خالی کنم!
از درون میلرزیدم و سرم به سنگینی سنگ بود. بر قالیچه کهنه اتاقم دراز کشیدم و دست هایم را بر پهنایِ صورتم گذاشتم، در نهایت هق هقم را زیر انگشتانم خفه و نفس کشیدن را بر خویش دشوار تر کردم.
با صدای بحث پدر و مادر، متوجه شدم پدرم داشت آن اتفاق منحوس را برای مادر میگفت. اتفاقی که من در آن نقشی نداشتم، اما در دادگاه پدرم، محکوم همیشه من بودم!
با خوردن ضربات پی در پی به در اتاق ناخود آگاه در جایم نشستم؛ مادرم بود. گویی قصدش از ضربات، وارد شدن به اتاق نبود و تنها می خواست وجود وحشت کرده مرا بیش از آن بترساند! صدای فریادش در گوش هایم پیچید:
- دخترهٔ بی حیا! آبروی من رو می بری؟ سی سال تو این محل زندگی کردم کسی ازم بی آبرویی ندید اونوقت توی ملع عام با پسر های محل رفت و آمد میکنی؟ بی آبرو...
اشک هایم برای دفعات بی شمار مقاومتاش را از دست داده و بر گونه هام جاری شدند... چه میشد اگر یک بار، تنها یک بار حرف های مرا نیز گوش میداد و پس از آن معرکه میگرفتند؟!
غمی سوزان به قلب کوچکم رسوخ کرد و انگار هوای سنگین اتاق در چنگال های زهرآگینش، قصد خفه کردنم داشت!
من با پسر محله رفت و آمد میکردم؟! منی که از فرط کمبود اعتماد به نفس، وقتی پسری را می دیدم، دست هایم شروع به لرزیدن می کرد؟! منی که از جلوی هر آدم، چه مونث چه مذکر عبور می کردم، استرس به جانم میریخت و ترس وجودم را به تاراج میبُرد؟ منی که از فرط خجالت نتوانستم در برابر آن پسر ایستادگی کنم؟! حرف های نابود کننده مادر همچِنان مثل پتک بر دفتر خط خورده ذهنم کوبیده می شد.
- شوهر می خوای؟ به خودم بگو چرا آبرو ریزی می کنی؟! چرا آبروم رو می بری؟ ها؟!
لرزش صدایش حاکی از گریه کردن بود. مگر قتل انجام داده بودم که این چنین میجوشید؟! بر فرض محال اگر چند کلامی با آن پسر شوم سخن گفته بودم مگر آسمان به زمین رسیده بود که این چنین مرا شماتت میکرد؟ با نک انگشت یخ زده ام قطره اشک راه گرفته بر گونه ام را پاک کردم و گوش به ادامه حرف هایش دادم:
- بابات گفته بود نباید دختر رو توی خونه نگه داشت، منِ خر رو بگو دلم برات سوخت! منتظر باش... حالا که سر و گوشت می جنبه خودم شوهرت می دم؛ من مایه ننگ توی خونم نگه نمی دارم!
اشک هایم با شدت بیشتری رها شده و گونه های سردم را گرما بخشیدند. حرف هایی که در این روز ها می شنیدم، روح غم دیده را نابود می کرد! حرف هایشان، حرکاتشان و ضربه های که به چشمم میزدند نابودگر روحم شده بود!
مگر من چند سال سن داشتم که به فکر شوهر برایم بود؟! کدام دختر هفده ساله ای برای کار های نکرده محکوم میشد؟! کدامشان با بی رحمی و بی منطقی از خانوادهشان طرد شده بودند؟!
کدامشان از باب اشتباه مرتکب نشده سرزنش شده بودند...
منطقشان عجیب بود... از منطقشان عجیب تر، دینی بود که ادعای خدایی در آن میکردند! کجا گفته بود مسلمان بودن یعنی خفه کردن دختر؟! کجا نوشته بودند اسلام یعنی ویران کردن و لِه کردن دختری نوجوان؟!
قلبم درد میکرد! درد که هیچ، با هر کلام انگار چاقویی بلند در آن فرو میکردند... مگر چه کرده بودم؟ خلاف شرع انجام داده یا گناه کبیره مرتکب شده بودم؟
منی که تنها راه خارج شدنم از خانه، مدرسه و گه گاه خرید خانه بود، مایه ننگ خانواده ام و از نظرشان مایه آبرو ریزی بودم؟!
منی که تا به حال بدون آن کفن سیاه قدم بیرون نگذاشته و منی که حتی تاب نگاه کردن به چشمان برادرم را نداشتم چگونه میتوانستم آنها را بی آبرو کنم؟
منظورش آفتابی بود که داشت تاوان دختر بودنم را پس میداد؟ تاوان ناموس بودنش را... تاوان شبی که نطفه ام در بطن مادرم، دختر بسته شده بود!
مادرم همچنان به حال خراب من چشم بسته بود و فریاد میکشید اما گوش هایم دیگر تاب شنیدن تهمت هایش را نداشت؛ کَر شده بودم و به زمین مقابلم چشم دوخته بودم!