🍃قمار آرامش🍃
🍃 به توکل نام اعظمت 🍃 #قمار_آرامش مائده احمدی دختری از جنس رنج و مشکلات که با وجود شوهر #هوسبازش، به زندگی ادامه میده غافل از اینکه..... ❌ محدودیت سنی.. بچه جوین نشه❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFQkEqFnvu9YGZDTig
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
238
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
دوستان عزیز رمان قمار آرامش به پایان رسید.. ممنونم که تا این لحظه همراهم بودین و بهم لطف داشتین و دلگرمی دادین.. عذرخواهی میکنم بابت دیر پارت گذاشتنا که باعث شد خاطرتون مکدر بشه..
رمان دومم رو در اینستاگرام به اشتراک میذارم خوشحال میشم ما رو دنبال کنید❤️
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=9rx5bdfnlewt&utm_content=3zyimkh
8110
#پارت_459
بعد از سه ساعت تلاش بیوقفه، بالاخره کارای خونه تموم شد و چای قندپهلویی برای خودم ریختم.. توی آشپزخونه نشستم و مشغول چای شدم که با صدای در سالن، نگاهم رو به بیرون دوختم.. هومن با صورت آشفته و موهای به هم ریخته وارد شد و درحالیکه با تلفن حرف میزد، حواسش به تمیزی خونه نبود.. عصبی گفت:
+ زنیکهی شغال زن من چند روزه از خونه رفته و دنبال طلاقشه تو به فکر آزادی اون بابای بیهمه چیزتی؟ اگه الناز طلاق بگیره زندگیتو آتیش میزنم دلسا..
عصبی گوشی رو به سمتی انداخت و دستش رو توی موهاش کشید.. با ناله فریاد زد:
+ خداااااا چکار کنم دیگه؟ من که همه کار کردم که برگرده چرا با من این کارو میکنی؟ من همه کار کردم... همه کار کردم... همه کار..
از جام بلند شدم از آشپزخونه بیرون رفتم.. آروم گفتم:
_ گاهی وقتا هم لازم نیست کاری انجام بدی..
نگاهش که به من افتاد باورش نمیشد برگشته باشم.. نزدیکتر اومد و روبهروم ایستاد..
+ خودتی؟
لبخند زدم و چیزی نگفتم.. چند بار توی صورتش زد تا مطمئن بشه خواب نیست و نگاهش به اطراف افتاد..
+ نه واقعیته.. خونه برق میزنه..
و در حالیکه از خوشحالی گریه میکرد، منو روی دستهاش بلند کرد و به دور خودش میچرخید.. قهقهه میزدم و همزمان سرگیجه داشتم.. با خنده گفتم:
_ وای هومن..
با ذوق گفت:
+ جان هومن.. الهی قربونت برم..
_ تورو خدا منو بذار زمین..
+ نه تا زمانیکه نیفتیم، نمیذارمت زمین..
با خنده گفتم:
_ دیوونه من حاملهام..
3700
#پارت_461
روزهای آخر بارداری کمی برام سخت شده بود.. مامان و هانی هر روز میاومدن و بهم کمک میکردن.. اتاق دلبرکم رو هم چیده بودیم و کلی برای اومدن دخترم ذوق داشتم..
هانی دائم قربون صدقهاش میرفت و یه دستش روی شکمم بود و دست دیگهاش روی قلب خودش..
+ الهی که من قربون فسقلیه خودم برم که نیومده دل ما رو برده..
با خنده نگاهش میکردم که گفت:
+ نگفتی اسمشو چی میذاری؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
_ سوپرایزه..
آروم به دستم زد و گفت:
+ عوضی
خندیدم و همین خنده باعث شد زیر دلم درد بگیره.. بیخیالش شدم و سعی کردم اهمیت ندم اما هر چی میگذشت دردم بیشتر میشد تا جایی که به گریه افتادم.. هانی دستپاچه گفت:
+ وای الناز چیه؟ درد داری؟
سرم رو تکون دادم و نالیدم:
_ خیلی.. دارم میمیرم..
و به هقهق افتادم.. هانی با هول گوشی رو برداشت و شماره گرفت..
+ الو هومن؟
+ هومن خودتو زود برسون النازه حالش بده..
+ باشه باشه..
و بدون خداحافظی قطع کرد.. سمتم اومد و با لکنت گفت:
+ الهی قربونت برم خواهری گریه نکن الان هومن میاد.. بذار آمادت کنم..
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ نه بهم دست نزن.. درد دارم خودم آماده میشم..
از لحظهی آماده شدنم تا اومدن هومن حدود بیست دقیقه طول کشید و توی این مدت دردم بیشتر شده بود.. به قدری درد داشتم که حس میکردم تا چند دقیقهی بعد قطعا میمیرم.. پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم کمر و شکمم رو گرم کنم بلکه بهتر بشه اما دریغ..
صداهای اطرافم رو گنگ میشنیدم و چشمهام درست نمیدیدن.. توی همین اوضاع تنها صدای هومن رو تشخیص دادم و دیگه چیزی نشنیدم..
3900
#پارت_457
خندید و گفت:
+ آره بچه از همون اول دلش گیر بوده..
به ساعت نگاه کردم، از نیمه گذشته بود.. چراغ رو خاموش کردم و کنار هانی دراز کشیدم..
_ الی؟
هوم زیرلبی گفتم که با کمی مکث گفت:
+ چرا از خونهی هومن رفتی؟
در حالیکه به سقف خیره بودم، گفتم:
_ نمیتونم باهاش کنار بیام هانی.. فکر اینکه این همه سال من با بدبختی و نیش و کنایه زندگی کردم، عصبیم میکنه..
+ قبول دارم میدونم خیلی سخته.. اما الناز تو باید شرایط هومن هم در نظر بگیری.. به این فکر کن که اگه خدایی نکرده جاتون عوض میشد چه اتفاقی میافتاد؟ به کی حق میدادی؟
_ ول کن هانی حوصله ندارم..
هانی دیگه چیزی نگفت و کمکم خوابم برد..
صبح با صدای مامان بیدار شدم و به اولین جایی که نگاه کردم، کنارم بود.. توقع داشتم هانی رو ببینم اما وقتی با جای خالیش مواجه شدم، ناراحت توی جام نشستم.. رو به مادرم گفتم:
_ پس هانی کو؟
در حالیکه رخت خواب هانی رو جمع میکرد، گفت:
+ اول صبح هومن اومد دنبالش گفت کار واجب پیش اومده، رفتن..
ناراحت گوشهی اتاق کز کردم.. توی این چند روز، هومن زیاد میومد دنبالم اما من اهمیت نمیدادم.. طوری بود که همسایهها میگفتن یه نفر تا صبح جلوی خونه کشیک میکشه مراقب باشید دزد نباشه و من هر بار میخندیدم به حرفشون.. باصدای بشاش بابا، چشمم رو به در دوختم.. بابا خوشحال اومد و در حالیکه ماهی بزرگی توی دستش بود، گفت:
+ الناز ببین چی خریدم بابا.. ببین چه ماهی بزرگیه..
خندیدم که سمتم اومد و ماهی رو بهم نزدیک کرد و خواستم چیزی بگم که حس کردم معدهام زیر و رو شد و بهم اجازهی صحبت کردن نداد.. با سرعت سمت سرویس دویدم و معدهی خالیم رو تخلیه کردم.. حس بدی داشتم تمام تنم گزگز میکرد و انگار به معدهام سوزن میزدن.. مامان با هول به در سرویس زد و گفت:
+ الناز چی شد؟
آبی به صورتم زدم و بیحال از سرویس خارج شدم.. مامان نگران گفت:
+ خاک به سرم چرا انقدر رنگت پریده؟
بابا در حالیکه با ماهی توی دستش سمتم میومد، گفت:
+ حالت به خاطر ماهی بد شد؟
با ناله گفتم:
_ نیارش سمتم بوی بدش حالمو بد میکنه..
3800
#پارت_458
بابا سر جاش ایستاد و مامان مشکوک گفت:
+ چرا حالت بد شد؟
سر تکون دادم و گفتم:
_ نمیدونم.. از بوی غذا هم حالم بد میشه..
مامان آروم و طوری که بابا نشنوه گفت:
+ کاش یه تست بدی الناز.. فکر میکنم حاملهای..
با وحشت به مامان نگاه کردم و با یادآوری تاریخ سیکلم، دو دستی روی سرم زدم و گفتم:
_ تو فکر میکنی اما من مطمئنم..
با اخم گفت:
+ هنوز میخوای طلاق بگیری؟
_ اول آزمایش میدم..
* * * *
با برگهی توی دستم، شوکه از آزمایشگاه بیرون اومدم.. باورم نمیشد باردار باشم و این توی موقعیتی که من داشتم خیلی عذابآور بود.. شمارهی مامان رو گرفتم که بلافاصله جواب داد:
+ چی شد؟
شوکه گفتم:
_ مثبته..
چند لحظه چیزی نگفت..
+ حالا میخوای چکار کنی؟
_ نمیدونم..
بابا گوشی رو ازش گرفت و گفت:
+ بابا حالت خوبه؟
ازش خجالت میکشیدم.. لب گزیدم و آروم گفتم:
_ خوبم بابا..
+ الناز جان.. میدونم داری بچهدار میشی بابا یه خواهش دارم ازت..
آروم گفتم:
_ چی؟
کمی مکث کرد و گفت:
+ قدمت سر چشمام بابا هرچقدر که دوست داری اینجا بمون اصلا خواستی طلاق بگیری خودم همهی کارا رو انجام میدم فقط.. ازت میخوام اگه تصمیمت برای طلاق جدی نیست، اون بچه رو بیخودی آواره و بیپدر نکنی.. نذار یه الناز دیگه به این دنیا اضافه بشه بابا.. اگه تصمیمت جدیه که سقطش کن.. دنیا بدون خانواده ارزش زنده موندن نداره..
چیزی نگفتم.. چیزی به ذهنم نمیرسید که بگم بنابراین با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کردم.. به حرفهای بابا فکر میکردم اینکه باید سقطش کنم اما من دیگه تحمل نداشتم که بخوام این بچه رو هم از دست بدم.. نه راهش سقط نبود..
پیاده توی خیابونهای شلوغ تهران قدم میزدم و نفهمیدم کی رسیدم به ویلای هومن.. نگاهم به در افتاد و خندهام گرفت.. خطاب به پاهام گفتم:
_ سمت دادگاه نمیرفتید که بیاید اینجا؟
کلید انداختم و در رو باز کردم.. همچنان سرد و بیروح بود.. حالا که فکر میکردم میدیدم دیگه وقتشه یه سروسامانی باید به این خونه بدم..
وارد سالن که شدم از تعجب دهنم باز موند.. انگار بمب ترکیده بود همهی لباسهاش وسط سالن ریخته بودن و شلختگی رو به رخ میکشید.. سری تکون دادم و کمکم شروع به نظافت کردم..
3700
#پارت_463
تا زمانی که از اتاق عمل بیاد، توی راهروی بیمارستان رژه میرفتم و دل توی دلم نبود.. ماهرخ و محسن هم اومده بودن و ماهرخ بیشتر از من نگران بود.. هانی کنارش نشست و دستش رو توی دستهاش گرفت.. لبخندی به روش زد و گفت:
+ نگران نباش انشالله به سلامت فارغ میشه..
ماهرخ چیزی نگفت و تسبیح رو توی دستش چرخوند.. با صدای زنگ موبایلم، نگاه از هانی و ماهرخ گرفتم و به گوشی دوختم.. اسم کامیار روی صفحه بود، جواب دادم:
_ بله؟
+ به سلام به پدر گرامی.. خوبی؟
بیحوصله گفتم:
_ کارتو بگو کامیار..
نگران گفت:
+ چیزی شده؟
_ نه اما نگران النازم..
+ تماس گرفتم حال الناز رو بپرسم.. چطوره؟
خواستم جوابش رو بدم که در اتاق عمل باز شد و دکتر از اتاق بیرون اومد.. همراه ماهرخ سمتش رفتیم و قبل از اینکه ماهرخ چیزی بپرسه، گفتم:
_ خانم دکتر حال خانومم چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
+ چرا حال دخترتو نمیپرسی؟
نگران گفتم:
_ حال الناز خوب نباشه میخوام دنیا نباشه.. دخترم چه ارزشی داره بدون زنم؟
لبخندی زد و گفت:
+ حال هردو خوبه..
4310
#پارت_460
از حرکت ایستاد و روی زمین گذاشتم.. سرم گیج میرفت و نمیتونستم جایی رو نگاه کنم.. چشمهام رو بستم که صدای هومن رو شنیدم..
+ الناز تو چی گفتی؟
سرم رو تکون دادم و چشمهام رو باز کردم.. سرگیجهام بهتر شده بود اما هنوز آثارش بود.. با لبخند گفتم:
_ من حاملهام..
نگاهش توی چشمهام در رفت و آمد بود.. اشکی که توی چشمهاش حلقه زده بود، روی گونهاش ریخت و سرم رو توی بغلش گرفت:
+ عاشقتم الناز..
* * * *
دورهی بارداری دومم نسبت به قبلی خیلی بهتر بود.. دیگه تنش نداشتم و هومن خیلی بهم توجه میکرد.. مهمتر از همه اینکه عوامل تنشزا که متشکل بود از عاطفه و دلسا، اینبار دیگه نبودن که بخوام استرس بگیرم.. بعد از اینکه به خونه برگشتم، هومن با بابا تماس گرفت و ازش خواست تا دربارهی ناصر تصمیم بگیره.. اگه میخواد ببخشه که هیچ اگر نه که وارهای لازم رو انجام بدن.. بابا هم بعد از چند روز فکر کردن گفت که میبخشه و این قائله ختم بشه.. هرچند که بابا بخشید اما ناصر بخاطر کارهای خلافی که کرده بود و بعضا اثبات قاچاق دختر و حتی قاچاق خاک از ایران به کشورهای دیگه، حکم اعدامش اومد و بعد از دوندگیهای دلسا باز هم به جایی نرسید و ناصر اعدام شد.. دلسا هم بعد از دلجویی از من برای همیشه از ایران رفت.. هانی و کامیار هم با هم ازدواج کردن و چند خیابون پایینتر از خونهی ما ساکن شدن..
عاطفه بعد از چند سال باز با هومن تماس گرفت و نمیدونم هومن بهش چی گفت و عصبی قطع کرد و منم دنبال ماجرا رو نگرفتم چرا که هرچی کمتر از این جماعت بدونم، حالم بهتره..
3700
#پارت_462
" هومن "
وقتی با اون حال دیدمش دنیا روی سرم خراب شد.. نمیتونستم با اورژانس تماس بگیرم میدونستم دیر میرسن و تا زمان رسیدنشون ممکن بود هر بلایی سر الناز بیاد.. هانی هول شده بود و دور خودش میگشت و فریاد میزد زودتر الناز رو به بیمارستان ببریم و من بدتر از هانی بودم.. تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که توی بغلم بگیرمش و سمت ماشین بدوم.. هانی در حالیکه شالش رو سر میکرد، دنبالم میدوید..
توی راه حتی تسلطم رو هم از دست داده بودم و چند بار خواستم تصادف کنم اما خدا بهمون رحم کرد..
+ هومن آرومتر اینجوری بدتر هممونو به کشتن میدی..
به هانی که کنارم نشسته بود، نگاه کوتاهی انداختم و دوباره نگاهم رو به روبهرو دوختم..
+ الان فقط الناز برام مهمه نه چیز دیگه..
به بیمارستان که رسیدیم، الناز رو روی دستهام گرفتم و سمت پذیرش دویدم و مسئول پذیرش با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
+ آقا چه خبره.. این چه وضعیه؟
با تته پته گفتم:
_ خانومم بارداره و درد داشت.. حالش بد شد و بیهوش شد..
بلافاصله الناز رو روی تخت گذاشتن و برای معاینه بردن..
+ شما باید این فرم رو پر کنید تا برای عمل آمادش کنیم..
به سمتش برگشتم و همراهش رفتم.. دستم برای امضا کردن پیش نمیرفت.. هانی گفت:
+ چرا تردید داری هومن؟ زودتر امضا کن تا عملش کنن..
چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم:
_ اگه برنگرده چی؟ اگه باز از دستش بدم..
هانی آروم به بازوم زد و گفت:
+ چی میگی خنگ خدا.. میخوای امضا کنی که بچهتو به دنیا بیارن مگه قراره برگهی مرگشو امضا کنی؟
کلافه بودم و با اینحال بر خلاف میلم امضا کردم و بعد از نیم ساعت الناز رو برای عمل بردن.. اینطور که دکترش میگفت، فشارش شدیدا پایین بوده و همین باعث شده بیهوش بشه..
4010
#پارت_پایانی
دستش رو توی دستم گرفتم و به پشت دستش بوسه زدم.. به دخترم نگاه کردم.. صورت سفید تپل و اون چشمهای بستهاش دلم رو توی نگاه اول برده بود.. خم شدم و بوسهی اولم رو روی پیشونی الناز زدم و بوسهی دومم رو روی گونهی دخترم نشوندم.. وقتی توی بغلم گرفتمش حس خاصی داشتم.. یه شوق عجیب که باعث شد بغضم بگیره و اشک بریزم..
_ حس خیلی خوبیه الناز..
چشمهاش رو بست و باز کرد.. با عشق گفت:
+ این حس در من قویتره.. وقتی بهش شیر دادم ته دلم یه جوری شد.. یه دلهرهی قشنگ ته دلم جا گرفت..
توی بغلش گذاشتمش و دستم رو لابهلای موهای الناز فرو بردم.. حالا اسمشو چی میذاری؟
کمی فکر کرد و گفت:
+ نمیدونم.. تو بگو..
_ نه ماه تو نگهش داشتی من بگم چی بذاری؟
لبخند زد و گفت:
+ این یه هدیه از طرف خداست به پاس عشقی که من بهت دارم.. هدیه خوبه؟
سری تکون دادم و با ذوق گفتم:
_ عالیه..
دستش رو فشردم و ادامه دادم:
_ ازت ممنونم..
و بوسهی دیگهای با عشق بیشتر روی لبهاش کاشتم..
_ از پدرم ممنونم که این قمار رو توی دامنم گذاشت.. با این قمار به آرامش رسیدم..
لبخندی زدم و مقابل چشمهای عاشقش ادامه دادم:
_ عاشقتم الناز..
8620
#پارت_464
به گوشهام شک داشتم.. وقتی بیشتر دقت کردم، برق خوشحالی رو توی چشمهای ماهرخ و محسن دیدم.. گوشی رو روی گوشم گذاشتم و با خوشحالی گفتم:
_ بالاخره تموم شد کامیار.. هردو سالمن..
کامیار که از خوشحالی من خوشحال شده بود، بعد از تبریک قطع کرد.. توی پوستم نمیگنجیدم مخصوصا اینکه مطمئن بودم برای الناز اتفاقی نیفتاده بود..
تا الناز رو از اتاق عمل بیرون بیارن، چند جعبه شیرینی گرفتم و به پذیرش سپردم که توی بیمارستان پخش کنن و اینطوری بقیه رو هم توی خوشحالی خودم سهیم کردم..
الناز رو به بخش منتقل کرده بودن و اجازهی ملاقات به ما نمیدادن.. با کامیار تماس گرفتم و ازش خواستم با بیمارستان هماهنگ کنه بتونم لحظهای الناز رو ببینم و گفت اگه تونست کاری کنه تماس میگیره..
کنار ماهرخ منتظر تماس کامیار نشسته بودم..
+ هیچوقت پشیمون نیستم..
متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و ادامه داد:
+ از اینکه النازم رو بهت سپردم پشیمون نیستم..
به روش لبخند زدم..
_ وظیفهام رو انجام دادم..
لبخندی زد و چیزی نگفت.. بعد از چند لحژه کامیار تماس گرفت و گفت با بیمارستان هماهنگ کرده و میتونم الناز رو برای زمان کوتاهی ببینم.. خوشحال به سمت اتاقش رفتم و بعد از در زدن، وارد شدم.. پشت به در خوابیده بود و پرستاری که بالای سرش ایستاده بود، گفت:
+ فقط چند لحظه میتونید اینجا باشید..
سری تکون دادم و پرستار از اتاق بیرون رفت.. سمت الناز رفتم.. دخترم توی بغلش خوابیده بود الناز انگشتش رو روی صورت کوچولوش به حالت دورانی میکشید.. با دیدنم لبخند زد.. نگاهش خسته بود و میدونستم درد داره..
5610
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.