cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Sσƙσσƚ ԃαɾ σʝҽ ʝσɳσσɳ

رمان های « سکوت در اوج جنون،معشوقه ای به نام من برای دیگری و نیمه شب » نویسنده:«حنا» درحال تایپ ..: امیدواریم خوشتون بیاد❤️🤍 لطفا حمایت کنید هر گونه کپی برداری =هک ارتباط با ما: (آیدی نویسنده) @Hanna_sle

Більше
Іран363 782Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
149
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#نیمه_شب #پارت_دوازدهم +ولی...الان جون من دست توعه...باید بدونم تو کی هستی چیکاره ای چند سالته چیکار می‌کنی یا نه ؟! من حتی نمی‌دونم فامیلی تو چیه اونوقت میگی منو عقد کنی؟ _خودن خواستی که بدونی... یه خورده مکث کرد و منم منتظر نگاهش کردم که حرفش رو بزنه و شروع کرد به حرف زدن +خب اسمم راتین تهرانی،۳۴ سالمه، و دوتا شرکت دارم یکی دکوراسیون داخلی و یکی تولید وسایل دکوراسیون...رشته ام پزشکی بود و مدرک پزشکی هم دارم و متخصص مغز و عصابم ولی بخاطر شغلایی که دارم بهتره که تو هیچ بیمارستان یا کلینیکی کار نکنم... سریع پرسیدم +چجوری شغلایی داری مگه ؟! _رئیس مافیا مواد مخدر، ولی...وقتی چهار تا پلیس گردن کلفت پشتم هست این کار از بقیه برام راحت تر میشه،امشب اون یارو که میخواست بهت تجاوز کنه...یه محموله قاچاق داشت به اروپا...محموله اش دختر بود...دخترای بدبخت مردم...من لوش دادم و کلی پول از جیبش رفت ولی ارزش داشت که اون دخترا بدبخت نشدن...زندگیم خیلی پر خطره امشب خیلی ریسک کردم که اوردمت اینجا و اشتباه بود این کارم که ولت کردم...حالا فهمیدی من کیم و چیکاره ام؟ زبونم بند اومده بود رئیس مافیا مواد مخدر؟ راتین تهرانی؟ ۱۵ سال از من بزرگتر بود. گفت:« +خب همینا بودی چیزی ک باید میدونسی..! _پس یعنی الان...این مهمونی.... +آره این مهمونی یه مهمونی پر از اعضای مختلف باند های مختلف مواد مخدر...منم یکی از اونا...دلوین کاری که من دارم میکنم ریسک داره خطر داره و مرگ داره،خودم می‌دونم ترسیدی ولی تو پیش منی قرار نیست اتفاقی برات بیوفته. +آره..ترسیدم،خیلی هم ترسیدم ولی،الان حرف من اینه که منو تو همش دو روزه همو دیدیم تو هیچی از من نمیدونی فقط میدونی اسمم دلوینه و ۱۹ سالمه برای چی باید این حرفارو بهم بزنی وقتی هیچ شناختی ازم نداری... _خودمم نمی‌دونم چرا دارم بهت میگم...پس بیخیال این شو،الانم پاشو بریم به اندازه کافی اینجا موندیم. خواستم باند شم که فهمیدم زیپ لباسم باز شده و خب خودم دستم نمی‌رسید که زیپ رو بکشم بالا و راتین وقتی دید من وایسادم و دارم با لباسم کلنجار میرم گفت:« +چیشده؟! _زیپ لباسم باز شده. سرشو تکون داد و اومد سمتم و گفت که برگردم تا زیپ رو بکشه بالا. یه خورده مکث کردم و بعدش برگشتم و موهام رو با دستم گرفتم بالا و اون زیپم رو کشید بالا و وقتی دستش میخورد به تنم بدنم مور مور میشد. زیپ رو که کشید بالا خواستم از جام تکون بخورم که از بازوم گرفت و همون‌جوری موندم. خودش رو بیشتر نزدیکم کرد و کامل چسبیدم بهش. نفس کشیدم تند تند شده بود و قلبم خیلی تند میزد و همش بخاطر این نزدیکی بود... چرا استرس گرفته بودم آخه. اون دستش که بازوم رو گرفته بود حالا روی کمرم بود و گرمای دستش رو روی کمرم حس میکردم. نمی‌دونم چرا هیچ تکونی نمی‌خوردم. با اون یکی دستش موهام که ریخته بود دورم رو از رو گردنم زد کنار و حالا گرمای نفسش رو روی پوست گردنم رو به خوبی می‌فهمیدم و طولی نکشید که لباش روی گردنم بود و یه بوسه کوچیک زد روی گردنم ولی تو همون حالت مونده بودیم... نفساش روی پوست گردنم بی اختیار باعث میشد چشمام بسته بشه و با صدای بلند نفس بکشم لباش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت +میدونسی پوستت مثل پوست بچه میمونه.همونجوری نرم و همون‌جوری خوشبو. همون موقع که این حرفو زد یهو رفت عقب و گفت +خب دیگه بریم. به این زودی مودش تغییر میکنه؟! چجوری آخه..! هوووف لباسم رو تو تنم مرتب کردم و دنبالش راه افتادم و از اونجا رفتیم بیرون. سوار ماشین شد و منم بعد از اون با فاصله ازش نشستم و راننده ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
Показати все...
Показати все...
Katy-Perry-Roar-320.mp38.56 MB
جنین خودکشی، من را، در قلب تپندهء خود می‌شنید. @magic_romans
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_یازدهم دیگه کم کم داشت باورم میشد که بخاطر این کار قرارع به زندگیم پایان بدم‌... همون موقع بود که..! در باز شد و دیگه نفهمیدم چیشد. ولی وقتی به خودم اومدم اون مرد افتاده بود رو زمین و راتین هم داشت مشتای محکمش رو مهمون صورتش میکرد..! همون موقع دست راتین رفت سمت کمرش و یهو تو دستش یه تفنگ نمایان شد و گذاشت رو سر اون مرد. جدی که نمی‌خواست این کارو کنه؟! من انگار خشکم زده بود... ولی با گریه داد زدم +نکن تروخدا نکن راتین..! برگشت سمتم نگاهش اونقدر عصبی و وحشتناک بود که من وحشت کردم..! تفنگش رو گذاشت سر جاش و عوضش یه مشت محکم دیگه زد تو صورت اون مرد و با اون مشت اون حرومزاده بیهوش شد. قلبم انقد تند تند میزد که فکر میکردم از تو سینم در میاد..! راتین اومد سمت و من و از شونه هام گرفتم و تکونم داد و داد زد +مگه نگفتم جایی نمیری مگه بهت نگفتم حواست باشه..برای چی... حرفش رو قطع کردم و منم مثل خودش داد زدم +چیکار میکردم؟!از اول مهمونی اون هرزه چسبیده بهت میگی من چیکار میکردم؟! مگه من کسی رو میشناسم اینجا؟ مگه نگفتی حواست بهم هست نترسم؟دلمو به حرف تو خوش کرده بودم،بعد میای میندازی تقصیر من اینو؟اگه یه خورده چشم از اون برداشته بودی می‌دیدی منم تو این مهمونی کوفتی هستم.. تو تمام این مدت بدون هیچ نگاه عصبانی داشت نگاهم میکرد. حرفم تموم نشده بود ولی وقتی یهو منو کشید تو بغل خودش حرفم تموم شد و بغضم ترکید و با صدای بلند شروع کردم گریه کردن. سرم روی سینه اش بود و فهمیدم که با اشکای من پیراهنش خیس شده... منو از خودش فاصله داد و یه اشاره به اون مرد که بیهوش رو زمین افتاده بود کرد و گفت +بیا بریم یه جای دیگه. حرفش رو تایید کردم و دنبالش رفتم و وارد یکی از همون اتاقا شد و درو قفل کرد و نشست روی تخت ولی من همون جوری سر پا جلوی در وایساده بودم که گفت +بیا اینجا،نترس رفتم سمتش و با فاصله باهاش روی تخت نشستم. همینجوری که سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد گفت:« +من برای یه هفته که ت پیشم باشی به اون هرزه پول دادم،ولی... منتظر موندم که حرفش رو بزنه و با کمی مکث گفت +می‌خوام عقدت کنم. چشمام از فرط تعجب داشت از حدقه میزد بیرون نگاهم کرد و گفت +میدونی که نمیتونی مخالفت کنی دیگه... تنها چیزی که تونستم بگم این بود +ولی...من...من هیچی از تو نمیدونم...توام نمیدونی همش دو روزه که همو میشناسیم... _همه چیو خودت میفهمی تا جایی هم که لازم باشه خودم بهت میگم... +راتین تو... _من چی؟دلوین نمیتونم بگم،بیخیال این چیزا شو.
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_یازدهم دیگه کم کم داشت باورم میشد که بخاطر این کار قرارع به زندگیم پایان بدم‌... همون موقع بود که..! در باز شد و دیگه نفهمیدم چیشد. ولی وقتی به خودم اومدم اون مرد افتاده بود رو زمین و راتین هم داشت مشتای محکمش رو مهمون صورتش میکرد..! همون موقع دست راتین رفت سمت کمرش و یهو تو دستش یه تفنگ نمایان شد و گذاشت رو سر اون مرد. جدی که نمی‌خواست این کارو کنه؟! من انگار خشکم زده بود... ولی با گریه داد زدم +نکن تروخدا نکن راتین..! برگشت سمتم نگاهش اونقدر عصبی و وحشتناک بود که من وحشت کردم..! تفنگش رو گذاشت سر جاش و عوضش یه مشت محکم دیگه زد تو صورت اون مرد و با اون مشت اون حرومزاده بیهوش شد
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_دهم خدایااااا من نمی‌خوام بهم تجاوز شه‌. خدایا کمکم کن ازت خواهش میکنم کمک کن... همون موقع داد زدم کمک ولی مثل اینکه اینجا کسی صدامو نمیشنید و اون مرد هم سریع جلوی دهنم رو گرفت و من دیگه حتی نمیتونستم داد بزنم تا شاید یکی صدام رو بشنوه... یهو نمی‌دونم این فکر از کجا اومد که دستش که روی دهنم بود رو گاز بگیرم و این کارو کردم و دستش رو برداشت و من این بار اسم راتین رو داد زدم و اون عوضی دوباره محکم تر از قبل دستش رو گذاشت روی دهنم و فشار داد. ولی این بار. یه چیزی رو روی پهلوم حس کردم که فشار می‌آورد به پهلوم..! و فهمیدم چیزی که روی پهلوم بود تفنگ بود اون مرد در گوشم گفت:« +یخ بار دیگه داد بزنی یا تکون بخوری ماشه رو فشار میدم... نفس توی سینم حبس شده بود. نفسای گرم اون چندش میخورد به پوست گردن و صورتم. میخواست بزور لباسام رو از تنم در بیاره و من با هر بدبختی بود تا الان این اجازه رو بهش نداده بودم اشکام سرازیر شده بود روی گونه هام و بی صدا داشتم اشک میریختم. به خدا اگه این اتفاقا بیوفته خودمو میکشم بعدش.
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_نهم بعد از رفتن سمیرا،راتین گوشیش رو گذاشت تو جیبش و یه نگاه به من کرد... اومد سمتم و گفت +خودمون ها ولی خوب چیزی هستی ها از حق نگذریم... انگار کرده از حرفش خجالت کشیده باشم سرم رو انداختم پایین و منتظر یه حرکت یا حرف از طرف اون بودم تو چند دقیقه و یهو دستش اومد سمت چونه ام و سرم رو آورد بالا و نگاهش تو صورتم چرخید و نمی‌دونم چیشد که سرش اومد جلو و پیشونیم رو بوسید و سریع رفت بیرون اون موقع من موندم و کرک و پرم که ریخته بود از این کارش... جدی این کارو کرد... چرا آخه... اصلا نفهمیدم که کِی شب شده... راتین هم آماده شده بود و دیگه به سمت ماشین حرکت کردیم... راننده داشت و بخاطر همتی جفتمون رو صندلی های عقب نشستیم و رفتیم سمت جایی که مهمونی بود... دیگه کم کم از شهر خارج شدیم و بعد از حدودا یک ساعت جلوی یه باغ بزرگ ماشین وایساد و بعد از اینکه راننده در رو برامون باز کرد پیاده شدم... یه عمارت با سنگای مرمر وسط اپن باغ بودو صدای کر کننده موزیک میومد ازش... همینجوری داشتم به دور ورم نگاه میکردم که یکی دستم رو گرفت نگاه کردم به دستم که تو دستای مردونه یه نفر گم شده بود... به صاحب دست نگاه کردم و راتین بود... نگاهم کرد بعدش هم یه چشمک زد و گفت:« +یادت نره که حواست به خودت باشه... آب دهنم رو قورت دادم و بعد سرم رو تکون دادم... وارد عمارت اصلی شدیم و به محض وارد شدنمون یه دختر با عشوه اومد سمتمون و خودش رو چسبوند به راتین و یه نگاه تحقیر آمیز به من انداخت انکار که ارث باباش رو میخواد از من... رو به راتین گفت:« +به به پارسال دوست امسال آشنا...ولی هر روز خوشتیپ تر از قبل معلوم بود که اویزونه و راتین اصلا راحت نبود و اینو از رو قیافش فهمیدم... راتین زبون باز کرد و گفت... +اگه لطف کنی یه خورده بری عقب بد نمیشه ها نیلی خانم... _چیشده آخه؟!برم عقب؟ اوووووم بابا این کارا چیه راتین. +نیلو مثل آدم بهت گفتم بکش کنار. _میگم ها اینجا اتاقای خالی که داره خیلی توپه...بیا بریم یه نگاهی بنداز بهشون...عاشق دکوراسیونی که دارن میشی... و بعد از این حرف صورتش رو نزدیک گردن راتین کرد و در یک چشم بهم زدن نیلو راتین رو با خودش برد... خدایا آخه یعنی چی... الان من اینجا چه خاکی بریزم تو سرم..! نه کسی رو میشناسم نه می‌دونم باید چیکار کنم..! و این چیزا ترس رو تو وجودم بیشتر میکرد. خدایا الان این دختره باید پیداش میشد حتما؟! به دور ورم نگاه کردم و یه مبل خالی دیدم و رفتم نشستم روش... اطرافم کسی نبود چون تو خلوت ترین جای ممکن نشسته بودم و این بهم آرامش میداد که دورم خلوت بود. نشسته بودم که کارشون با یه سینی که توش جام های پر شده بود اومد سمتم خوب میدونستم که مایعی که تو اونا هست نوشیدنی های الکیه..! بی اختیار دستم رفت سمت یکی از اونا و برش داشتم و یهو سر کشیدم و معدم آتیش گرفت و گذاشتمش کنار. همینجوری نشسته بودم و حوصلم حسابی سر رفته بود و من حتی الان کوشی هم نداشتم که خودمو با اون سرگرم کنم. همینجوری داشتم به دور و ور و آدمایی که اینجا بودن نگاه میکردم که دیدم راتین از پله های مارپیچی که به طبقات بالا راه داشت اومد پایین و در حال صاف کردن یقه اش بود و بدون اینکه منو ببینه رفت سر یه میز نشست که عده زیادی اونجا بودن... نشسته بودم سر جای خودم که یهو خواستم برم پیش راتین... خودش منو آورد اینجا و گفت که باید همراهش باشم خب..! وقتی نزدیک میز اونا شدم دیدم همون دختره که اسمش نیلو نشسته رو پای راتین و داره همینجوری عشوه خرکی میاد. پس کنم پشیمون شدم... دلم خواست برم طبقه بالا حس میکردم اونجا خلوت تره و صدای موزیک کمتر..! از پله ها رفتم بالا... این بالا فقط چند تا اتاق بود که درشون بسته بود همون موقع از توی یکی از اتاقا صدای جیغ و بعدش هم صدای خنده شنیدم ولی اون جیغ،جیغی بود که از سر لذت بود. فکر کنم که فهمیدم اینجا چه خبره. تصمیم گرفتم که برگردم پایین ولی همون موقع یکی از پشت دهنم رو گرفت... تا تونستم دست و پا زدم ولی فایده نداشت و منو انداخت تو یکی از اون اتاقا و درو بست... یه مرد مسن بود با موهای جو گندمی... با لبخند چندشی که داشت اومد سمتم و گفت +راتین خوب چیزی رو آورده امشب با خودش ها،خوبم امشب بهت اهمیت می‌داد پس مهمی براش،دوست دخترشی؟ آخ فکر کن وقتی با دوست دخترش بخوابم چه حالی میشه..! این حرفو که زد خشکم زد.! خون تو رگام یخ بست..! خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و اومد سمتم... بزور میخواست لباسم رو در بیاره... خیمه زده بود روم و بزور میخواستم سعی کنم که تنم به تنش نخوره ولی نمیشد...
Показати все...
« دلوین » ✨
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_هفتم یه خورده به خودم تکون دادم که متوجه شه دوست ندارم بغلم کنه و انگار که متوجه شد و منو ول کرد و سریع از اتاق رفت بیرون... خدایا خودت بخیر بگذرون... حسابی حوصلم تو این اتاق لعنتی سر رفته بود. دیگه خسته شده بودم که در باز شد و یه زن که یونیفرم پوشیده بود اومد داخل و با لحن آرومی گفت:« +بیا شام بخور. اونوقدر گشنه ام شده بود که حتی اگه سنگ هم میذاشتن جلوم می‌خوردم پس بدون هیچ حرفی پاشدم و داشتم پشت سر اون زن میرفتم که صدای راتین هم منو و هم اون زن رو متوقف کرد و که می‌گفت:« +دلوین با من غذا میخوره. اون زن سریع گفت:« +ولی آخه آقا.... راتین حرفی رو قطع کرد و گفت:« + ولی ندارع همین که گفتم زن چشمی زیر لب گفت و بعدش به من گفت که کجا باهاش برم.. رسیدم تو یه سالن که یه میز غذاخوری بزرگ اونجا بود... روی میز انواع و اقسام غذا ها چیده شده بود... این همه غذا همش برای دو نفر آخه؟! چه خبره مگه... پیشخدمت مرد یه صندلی که سر میز قرار داشت رو برام کشید بیرون که بشینم روش و منم نشستم و ازش تشکر کردم و بعد از من راتین اومد و نشست رو اون یکی صندلی که سر میز قرار داشت. درست رو به روی من، اما یه نیم نگاه هم به من ننداخت‌‌. پیشخدمت اول برای راتین و بعدش برای من پیش غذا رو سِرو کرد و وقتی راتین شروع کرد به خوردن منم داشتم می‌خوردم. سوپی که داشتن میخوردم مزه بهشت میداد. توی مدتی که غذارو خوردیم هیچ کدوم حرفی نزدیم و بعدش که غذا تموم شد من از پیشخدمت و آشپز تشکر کردم و خواستم از راتین هم تشکر کنم که گفت. +بشین،باید حرف بزنیم. دوباره مجبور شدم بشینم رو صندلی و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه. گفت:« +من... ولی بعد انگار که پشیمون شده باشه گفت:« +دیگه میتونی بری،شب بخیر. تعجب کرده بودم از این کاراش... یه چیزیش میشد ها. از جام بلند شدم و دوباره رفتم تو همون اتاقی که توش بودم و خودمو پرت کردم رو تخت و طولی نکشید که چشمام بسته شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم یه خورده طول کشید تا بفهمم راتین کنار من خوابیده و یهو نشستم رو تخت و شوکه شده بودم... خدایا این از کجا پیداش شد دیگه..‌‌. همینجوری با تعجب داشتم نگاهش میکرد و سخت بود که نگاه بدن عضلانی که داره نکنی و نمیشد ازش چشم برداری. از کی تا حالا این همه بی حیا شدم خودم خبر ندارم آخه.‌.! دوباره نگاهم رفت سمت اجزای صورتش... بی نقص بود... بی نقص یعنی اینکه همه اجزای صورتش باهم دیگه جور بود و این حسابی جذاب و خوشگلش میکرد. تو همین فکرا بودم که یهو صدای دو رگه ای که داشت اومد +اگه دید زدن من تموم شده پاشم؟ وایییی یعنی تو همه این مدت که زل زده بودم بهش اون بیدار بوده..! خدایا آبروم رفت که..! همون موقع چشماش رو باز کرد و اونم نشست رو تخت و من آب دهنم رو قورت دادم و همون‌جوری که سرم رو انداخته بودم پایین گفتم:« +صبح بخیر. _ظهره ولی باشه ظهر توام بخیر..! سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم و وقتی سر مرو آوردم بالا فهمیدم که داره به یقه لباسم نگاه می‌کنه که دیشب موقع خواب دکمه هاش رو باز کرده بودم و الان سریع سعی کردم یقه ام رو بپوشونم ولی.... ولی نمی‌دونم یهو چیشد که دستش رو آورد جلو و دستم که روی یقه ام بود رو برداشت و گفت..‌. +این همه تو منو دید زدی چیزی شد؟! دیگه لال شدم و نتونستم چیزی بگم که همون لحظه از جاش بلند شد و رفت تو حموم داشت شلوارش رو در میآورد که داد زدم. +من اینجام ها...! _میتونی بری بیرون تا هم من راه باشم موقع دوش گرفتن هم تو... خدایا چقدر پرو بود. البته شاید هم من پرو بودم..! سریع بلند شدم و رفتم بیرون و صبحونه خوردمو بعدش تو پذیرایی روی یکی از مبل ها نشسته بودم و زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم که یهو یکی کنارم وایساد و گفت:« +دلوین خانم شما هستید؟! سرم رو بردم بالا...یه زن تقریبا جوون بود. گفت +با من بیاید... _شما؟! +از طرف آقا راتین هستم عزیزم... از جام بلند شدم و دنبال اون زن رفتم و در نهایت رسیدم به یه اتاق که الان انگار آرایشگاه شده بود... اون زن منو نشوند روی یه صندلی که جلوی یه آینه خیلی بزرگ بود... گفتم:« +چه خبره اینجا؟! همون موقع صدای راتین از پشت سرم اومد و تصویرش تو آینه نمایان شد که گفت:« +سمیرا جان لطف کردن و اومدن برای مهمونی امشب کمک کنن که حاضر بشی... نگاه اون زن کردم و یه لبخند به روم رد و دستش رو دراز کرد و گفت:« +یادم رفت خودم. معرفی کنم اسم من سمیراعه. _خوشبختم و بهش دست دادم... راتین روبه سمیرا گفت... +خودت کارت رو بلدی دیگه...ولی...قراره به سلیقه من آماده بشه پس زیاد غلیظ آرایش نکنه و موهاش هم باز باشه...
Показати все...
#نیمه_شب #پارت_هشتم سمیرا چشمی گفت و رفت سراغ لوازم آرایش های که روی میز بود... برای چی باید به سلیقه راتین آماده بشم آخه...! فکر کردم الان قراره بره بیرون تا من آماده بشم ولی مثل اینکه نه..! اومد و نشست روی یکی از مبلایی که اینجا بود و مستقیم زل زد به من. نگاهش اذیتم میکرد ولی نمیتونستم چیزی بگم که... سمیرا ابروهام رو برداشت و صورتم رو اصلاح کرد و بعدش هم شروع کرد به آرایش کردنه من...! بعد از اینکه آرایشم تموم شد رفت سراغ ناخنام و روی ناخنام کاشت انجام داد...! چرا یکی اینجا از خوده من نظر نمی‌خواست پس...! هوووف...! یه نگاه به خودم تو آینه انداختم. آرایشم بی نقص بود.. یه آرایش لایت و دخترونه بود که حسابی به دلم نشسته بود... سمیرا گفت:« +نوبت لباسه که باید به حرف آقا راتین گوش کنیم و مشکی بپوشی... یه دست لباس داد دستم و گفت که بپوشم به دور و ور نگاه کردم و گفتم: +کجا لباسامو عوض کنم؟! _همینجا دیگه... +ولی... و بعد با چشم به راتین که سرش تو گوشی بود اشاره کردم و راتین خودش به جای سمیرا جواب داد‌‌‌... +سرم تو گوشیه نمی‌بینم سریع بپوش... مثل اینکه باید همینجا لباسامو میپوشیدم... سریع لباسایی که تنم بود رو با اون یکی لباس ها عوض کردم لباس یه کلاه هم داشت که اذیتم میکرد که روی سرم باشه و علاوه بر اون یقه بازش هم اذیت میکرد و چندان باهاش راحت نبودم سمیرا گفت... +مثل ماه شدی... جلوی آینه وایسادم... راست هم می‌گفت ها تعریف از خود نباشد ولی مثل ماه شدم... راتین حتی سرش رو هم بلند نکرد که ببینه... از سمیرا تشکر کردم و بعدش وسایلش رو جمع کرد و رفت...
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.