📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Більше20 252
Підписники
+224 години
-487 днів
-28230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
1 58130
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
100
37100
Repost from N/a
Фото недоступне
#رمان_ارغنون😍
عاشقانهای جذاب❤️
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت.
پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم.
لب میزنم:
-دیوونهای؟؟
سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته.
-اگه نیای جلوی همهی آشپزا رو کولم میندازمت.
لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه میافتم.
هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده میشم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت میشم.
-بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
https://t.me/+kAFIaz-Is2hmMWE8
#عاشقانه #انتقامی
16400
Repost from N/a
- دِ لامصب اون بچهای که تو شیکمته مال منه.
صدایش بالا رفته بود. با نگرانی به دوروبرم نگاهی انداختم.
- اشتباه میکنی.
- منِ پدرسگ یعنی اینقدر به نظرت کورم که نفهمم این شیکم قلنبه نمیتونه مال شش ماهی باشه که ازم دور بودی؟
از ترس بندبند وجودم میلرزید. اگر باور نمیکرد بدبخت میشدم.
- نه... یعنی چیزه... من چاق شدم.
یک قدم جلو آمد و نگاه محکمش را به صورتم دوخت. سیاهی چشمانش هنوز وجودم را به لرزه درمیآورد. صدای فریادش تنم را لرزاند.
- منو اینقدر احمق نبین تابان. اون مرتیکه که بهاصطلاح شوهرته بهت حرومه. تو حق نداشتی وقتی بچهی منو بارداری بری با یه نرهخر دیگه و...
حرفش را با نفس صداداری قطع کرد. صورتش از خشم سرخ شده بود. با ترس نگاهی به پیشانی عرقکردهاش انداختم.
- اون... اون شوهرم نیست.
نعره زد:
- دیگه بدتر! داری با یه یابو زندگی میکنی شوهرت هم نیست؟ واقعاً برم کلاهمو بذارم بالا که زنم رفته همینطوری با یکی تو یه خونه.
خواسته بودم او را آرام کنم ولی انگار بدتر گند زده بودم.
دلم میخواست آب شوم و توی زمین بروم. او که نمیدانست ماجرا چیست، هیچوقت هم نمیشد بفهمد وگرنه بلوایی راه میافتاد که جمعکردنی نبود.
- نه، ببین... اینطوری که فکر کردی نیست...
مجال نداد حرفم را تمام کنم. چنگی به بازویم زد و...
من شمسالدین هستم، یه مرد مقتدر که هیچوقت جلوی کسی کم نیاوردم.
به هرچی تو عمرم میخواستم رسیدم، اما دختری که جونم براش درمیرفت به خاطر یه شب نادونی من ازم دل برید و جوری رفت که فکرش هم نمیکردم.
حالا پیداش کردم، درحالیکه بچهی من تو شکمشه و زن یه مرد دیگهست! محاله بگذرم. هنوز دلم براش پرپر میزنه ولی مردونه میجنگم و حقمو میگیرم. میدونم تو این راه ممکنه جونم در خطر باشه اما من آدم کوتاه اومدن نیستم، نه وقتی که پای ناموسم و بچهم وسطه.
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
21300
Repost from N/a
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
46010