📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Більше20 267
Підписники
-1824 години
-397 днів
-30530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
برای ورود به کانال قسمت آبی را لمس کنید.
🔰 رویای سپید( زندگی همخونهای بعد طلاق)
🔴 پشیمانی وعشق بعد ازطلاق
🔰 من و روزهای بیتو بودن
🔴انتقامی منتهی به عشق
❌رمان جدید نویسنده" میسکال" 👇
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
30200
غم فرستاده عشق است، عزیزش دارید...
#طالب_آملی
🆔@sweety_lives
30800
باز آی و دلِ تنگِ مرا مونسِ جان باش...
#حافظ
🆔@sweety_lives
25420
88200
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
32900
Repost from N/a
00:08
Відео недоступне
من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که هیچ حس مردونهای ندارم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال تمام حسهای مردونهام رو بیدار میکنه و...🙊🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون!
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
توصیهی ویژه♨️
#قلم_قوی
59600
#پارت_۴۰۷
#پارت_واقعی
تنها چند ثانیه زمان برد جای گرفتن موبایل کنار گوشش و پیچیدن صدای بم و مردانه او در حیاطی که یکی از گلبرگ های گلِ آهارش درست مانند یک فیلم کند شده،پس از پیچیدن رایحهی بینظیرش در فضا به روی زمین افتاد:
_سحر خیز شدی یا کلا نخوابیدی؟!
انگشتانش به دور بدنهی گوشی سفت شدند و چرا بغض کرده بود.چرا قلبش برای لحظه ای دچار حالتی ناشناخته شده بود؟ممکن بود برای این باشد که با شنیدن صدایش برای چند لحظه باز هم آن آغوش را تصور کرد و نتوانست بگوید که حسش واقعی نبوده است:
_سَ..سلام!
تمام توانش را جمع کرد.هرچه نیرو داشت را برای نشان ندادن لرزش صدایش به کار گرفت تا همین کلمهی ساده را بیان کند
_خب..میشنوم...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما درست همان ثانیه دردی کوتاه و طاقت فرسا در قسمتی از سرش پیچید:
_عاای..!
صدای ظریف و دردناکی که از دهانش به بیرون رانده شد کوتاه و آرام بود اما توانست اخم های امیر را در هم قفل کند،آنقدری که میانه راه در جا ایستاده و لب بزند:
_احتمالا زنگ نزدی که این و بگی!
لحنش،این که هیچ اثری از شوخی در آن دیده نمیشد و کاملا جدی بنظر میرسید،موجب شد دخترک با تصور اینکه تا دقایقی پیش برای چه کسی نفس هایش تند شده و اشک ریخته است با حرصی خنده دار که ناخودآگاه در وجودش رخنه کرده بود بگوید:
_نخیرم..بادوم موهام و چنگ ز...
گویی تازه فهمید در حال گفتن چه چیزی است،بی آنکه فعل جمله اش را کامل کند،لب زیر دندان کشید.چرا هر بار باید جلوی این مرد یک نمایش سراسر مسخره و ضایع را به اجرا میگذاشت؟
آن سوی خط اما،امیر حین بالا بردن پایش برای نشستن روی موتور،تک ابرویی بالا انداخته و بیخیال گفت:
_موی بلند دردسرای خودش و داره!
و این چه معنی ای میداد جز اینکه او میداند قد موهای دخترک چه اندازه است؟چه معنی داشت جز هشدار این مورد که من موهای مواج و به رنگ آسمان شبت را دیده ام؟!
چشم های دخترک درشت شد و صدای ضعیف رها شدن نفسی که با شنیدن آن حرف چند ثانیه درون سینهاش حبس کرده بود؛به گوش مرد رسید.زبانش انگار قفل شده بود و ذهنش در حال پردازش اینکه مرد چگونه توانسته موهای او را ببیند؟!
نمیدانست مردی که با یک ژست آسوده،آرام و بیخیال،انگار نه انگار آن شخصی که تا دقایقی پیش با بالاترین سرعت ممکن میان کوچه های تنگ و تاریک میدویده او بوده،رقص موهای پر پیچ و تاب او را در همان خانه ای که حال درونش قدم میزد دیده است.
و چقدر بد جنس شده بود که با لبخندی یکوَری در حال شنیدن نفس های دخترک بود و کلامی به زبان نمیآورد.
_من...من اشتباهی بهتون زنگ زدم..یعنی دستم خورد!
به قدری هل شده بود که خودش هم نمیدانست این حرف را از کجا آورده است.گویی کسی که امشب نزدیکی تخت حیاط ایستاده و یک دست به کمر تکیه داده،نفس نبود.و میشد گفت نفس هر گاه که مخاطب حرف هایش این مرد بود؛آن نفس همیشگی نبود؟!
آن سمت خط،امیر با همان لبخند یک وری،باز هم ابرو بالا انداخت و برای برداشتن کلاه کاسکتی که در قسمت جلویی موتور بود دست دراز کرد:
_خیلی خب.پس فعلا..
_نهه!
نه آنکه اخم کند اما حد فاصل میان ابروهایش کمتر شد و دستی که در حال فاصله دادن موبایل از گوشش بود را به سر جای قبلی خود بازگرداند.جدیت در صدایش طنین انداز شد وقتی که پرسید:
_چی شده؟!
_شما..حالتون...خوبه؟!
میخواست مطمئن شود،میخواست از زبان خود او بشنود که حالش خوب است و آن وقت باور کند تمام آن صحنه ها تنها یک خواب بوده است.و چرا حس میکرد اگر او را از نزدیک میدید تپش های قلبش آرام می گرفتند؟
_شما..کِی بر میگردید..یعنی..اصلا..بَر..بر میگردید؟!
_دلت تنگ شده؟
بدون مکث گفت.سریع و ضربتی گفت و ندانست چه بر سر قلب بینوای دخترک آمد وقتی ریتم تند شدهاش پشت سر هم پرسید:
" آیا واقعا دلتنگ او شده ای؟"باید باور میکرد که دلتنگش شده است؟
نفس شاید او را نمیدید اما کنجی از ذهنش،توانست لبخند محو مرد را حین زدن چنین حرفی تصور کند و لعنت به آن لبخند های مردانه اش!
_زمان اومدنم مشخص نیست...ولی فعلا میتونی چشم به راه باشی!
اذیتش میکرد؟باید باورش میشد مرد در این ساعت از نیمه شب شیطنتش گل کرده و سر شوخی را با او باز میکند؟!
_چشم به راه شما نیستم..!
موتور روشن شد و امیر با همان لحنی که توانسته بود حرص دخترک همیشه آرام را در بیاورد بیخیال تر از قبل لب زد:
_از اونجایی که سابقهات تو دروغ گفتن زیاده،نمیشه به حرفت اعتماد کرد..!
کلاه کاسکت را با دست آزادش اندکی بلند کرده و حین قرار دادنش به روی ران پا پر شیطنت ادامه داد:
_الانم برو بخواب...چشم به راه موندن انرژی زیادی میخواد..!
خلاصه ای از پارت های ۴۰۷ تا ۴۱۱ رمان🥹
لینک این رمان فقط تا ۲۴ ساعت قابل استفاده هست پس به هیچ وجه از دستش ندید👇🏻🔥
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
39400
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
63320
کوه محنت بر دلم نِه، منتت بر جان من...
#وحشی_بافقی
🆔@sweety_lives
6200
رنگ بهار خیال میچکد از دیدهام...
#بیدل_دهلوی
🆔@sweety_lives
11700