cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گاردنیا

می نویسم زمان و می خوانم هرآنچه پیر نمی شود ، ما را پیر کرده است. https://t.me/BChatBot?start=sc-53269-Lkg3kuW

Більше
Іран200 250Фарсі191 186Категорія не вказана
Рекламні дописи
221
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
-230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
حقیقت امر این است که محتوای طنز نویسی بنده به قدری تاریک و تنگ و خفه‌ست که یقین دارم لبخندها بساطشان را از سراسر این زندگانی و زندگانی های بعدیتان جمع خواهد کرد. اکسیژن باید به حدی باشد که ذره ای از آن را خرج لبخند کنیم.جز این است؟ پس بدانیم و آگاه باشیم که چیزی برای خندیدن نیست شاید هم باشد.اگر مخاطب بودم برای رضایت دل نویسنده هم که شده باشد نیشخندی مهمان می کنم. طنزنویسان نابغه هایی اند مگر نه؟ هیچکدامتان لب نزنید ، منتظر پاسخ نیستم. مگر می‌شود نباشند؟ چه کسی از فاضلاب های کثافت دندان های چرکینش را نشان میدهد؟ چه کسی در زمان بارش بی وقفه ی گه نشسته استند آپ کمدی اجرا می‌کند؟ بی شک نابغه اند. امروز پدر تلویزیون را به دنبال شبکه ای که بخندد و بخنداند می گشت. فکر کنم حالا بدانید غرض بنده از نوشتن این تکه گه جدید چیست. پدر هیچ نیافت.بنابه این دلیل تا زمان شام که معده گاهش را پر کند با شوخی هایی گرچه لطیف اما خام مارا چزاند. اینجا دیگر میدانید تا چه حد قریحه و ذوق ارثی ست. حقیقت دیگر‌ امر این است که می‌خواستم این بیان خشک را به گونه ای تر کنم چراکه دیگر هیچ دوستی برایم باقی نمانده است گفتم شاید طنز بتواند ذره ای زبانم را از تیزی فلفل خشک های مادرم پاک کند.یا حتی ذره ای جای مقایسه بین این دو مفهوم باقی بگذارد. تا به اینجا که موفق نبوده ام و شرح حال گفته ام. راستی که شاید مادر راست می گفت که در پزشکی بهتر عمل خواهم کرد.شرح حال هایم بس موثق اند. شاید طنز نویسان مشاهده‌گرانی تیز اند با زبان هایی نرم. با این حال چه چیز را باید دید؟چه چیز را باید تییییز مشاهده کرد؟ این متن رو به افول خواهد رفت.و من این را احساس می کنم. اگر می‌خواستم مرا طنزپرداز بپذیرید از آغاز شمارا با فاجعه ی افسردگی آشنا نمی‌کردم.یا از سراسر رو به افول رفتن پرده برنمی‌داشتم. در طنز تصویر نیز مهم است.شاید اگر ذره ای تصویر یا حتی قیافه داشتم داستان جور دیگری می چرخید. هم اکنون که این متن چپرچلاق را می‌نویسم گربه هایم برایم دوسوسک شکار کرده و به مناسبت تولدی کاملا ساختگی به من هدیه می کنند. آه از گربه ها!طنز آنها نیز خشک است.شاید به همین دلیل دوست داشتنی اند. سوسک!آری سوسک. هنوز زنده است و می‌داند که اگر ذره ای حرکت به ظاهر چوبگونه ی زشتش بدهد پنجه ای بر سر و صورتش فرود می آید. سوسک هارا برمی‌دارم و همزمان می ترسم که کافکای عزیز مرا از آن بالا یا شاید پایین نگاه کند. عجب زندگی تلخی! چه طور از بدبختی بنویسم؟ سوسک بیچاره … لذت های کوتاه خوردن گه و بعد مرگ! شاید در بین این سوسک ها آن هایی که میمیرند روشن فکرانشان باشند… رو به روشنایی آمده ها،از عمق فاضلاب گریخته ها.. شاید باید فکری به حال فکر های روشنشان کنند مگر این نیست که روشنی هیچگاه به دردشان نخواهد خورد؟ این متن اصلااا سیاسی نیست!اما در جلسه ای کوتاه به دیدارشان می روم. شاید راجع به طنز “تاریک” من بی تفاوت نباشند. به هرحال طنز هرچه تاریک تر بر رخ زشت آن ها زیباتر است. حالا که فکر می کنم شاید طنزپردازان دنیای واقعی همین فکر را راجع به ما می کنند. هرچه طنز بیشتر چهره های زشت تاریکشان روشن تر! رهبران روشن فکر دنیا ، طنز پردازان! شاید بگویید در نبوغ آنها زیاده روی می‌کنم. بله . اما چه چاره ای دارید؟ چیز بهتری برای گفتن ندارید که رو به روی بنده لمیده اید. تن لش های زشت! آری! تنها زمانی میتوانی به طنز خود اتکا کنی که آنقدر به لش خود اعتماد داشته باشی که بایستی و از لش دیگران سخن برانی. البته این دیدگاه من است.یک طنز نپردازِ خشک‌ِ تندزبان. سوسک هارا به سطل می اندازم که مادرم می‌گوید سرش را له نکردی؟ میپرسم سرش را چه کار نکردم؟ “له!له! باید سرش را له کنی وگرنه باز زنده می شود” همین کم مانده ساطور به دست بگیرم و نقش گیوتین را اجرا کنم. سوسک های بیچاره.مارا چه قاتلانی بدانند. اینک دیگر کافی‌ست. به اتاقم برمیگردم تا فرضیاتم را نسبت به طنزپردازان امروز کامل کنم.
Показати все...
از میان تمامی این روزها روزهایی وجود دارند که بی خودی به آنها برچسب می زنیم .بی هدف ، بی آنکه دلیل خاصی داشته باشیم. برای مثال امروز روز جهانی فرزند میانی‌ست! روزجهانی فرزند اول ، دوم ، سوم ، چهارم و آخر به همین منوال.. درحقیقت نمی دانم باید چه احساسی راجع به چنین برچسب هایی داشته باشم.بگویم زیباست که آنقدر پیش رفته ایم که بخواهیم از همه تقدیر کنیم ؛ به بهانه های مختلف؟ یا که بگویم آخر چه؟ سلام فرزند وسط ! روزت مبارک؟ به یکی از دوستان نه چندان نزدیک که گفتم ، گفت به مسائل پیش پا افتاده خیلی خیلی سخت می گیرم . شاید. شاید هم نه. میدانم جهان هرروز برایم تنگ تر میشود.لیکن نمی دانم این از نتایج بالا رفتن از پله های سن است؟ یا که فقط بی حوصله شده ام.یا از ادا و اصول های بی خود خسته ام. بی اسم ، با اسم ، تعطیل و غیر تعطیل. شاید باید بگذاریم که بگذرند. درهرحال باید بیخیال شد. روز جهانی همگیتان مبارک
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
این است! قطعه ی موسیقی زیبایی که حتی نمی دانم نامش چیست و آیا اصلا نامی دارد یا نه. می چرخد ، ثانیه هایی ناز می کند و پله پله نقطه های این ماسماسک را پایین می رود. کودکی زمانی تمام شد که دیگر جعبه ی موسیقی نچرخید و ننواخت. تمام آنچه می شنیدم ، می دیدم همین بود! من با آن عروسک باله ی تمام قد زیبایش می رقصیدم که ناگهانی درخود خمید. آنچنان محصور و سرخوش ، آن چنان سر به باد و آتش و خاک و آب !من چه می دانستم ؟ کودکی چندی بود که بارش را از تنم برداشته بود. درمقابل آینه به خود آمدم .با آن دوپای کشیده و لحظه ای از خاموشی که گمان نمی برم هیچگاه فراموشش کنم. ما در یک مرگ تمام نمی شویم. پله هایی از این ماسماسک زندگی هست که تورا سخت مشغول می کند. لحظه هایی ست این چنینی که روحت هم خبر نمی کند و می رود. بازی بارها تمام و دوباره آغاز شدن . من چه می دانستم که سخت مشغول بازی بوده ام؟ با این حال در یک لحظه همه چیز تمام می شود. و با مرگ این جعبه ؛کودکی عطرش را از من پاک کرد. شاید بخواهید بنویسم پس از آن سیاهی بود. اما بامداد آن روزی که به گریه ها و سکوت تمام شد.به دنبال جعبه ی موسیقی دیگری رفتم تا آن زمان حتی نمی دانستم جعبه های دیگری هم هستند.چه بسا زیباتر! خوش صدا تر. با آنکه به قصد داشتن جعبه ای بی نهایت شبیه به جعبه ی موسیقی خودم رفتم؛ با یک جعبه ی کاملا متفاوت به خانه برگشتم. من این بار نام قطعه را می دانستم. انگار که قسمتی از خودم را با عشق رها کرده باشم روزهای بعد دیگر اشتیاق گوش دادن را نداشتم. راستش دیگر نمی توانست مهم باشد جای خالی اش هم احساس نشد. شاید خداحافظی در لحظه هایی اتفاق می افتد که می دانی آخرین لذت را هم به سر حد نیاز گذرانده ای. پس فقط می دانستم که باید کنجکاوی کنم.مگر میشود این همه قطعه ی زیبا را در یک زندگی شنید؟ باید می جنبیدم . شما بودید چه میکردید؟ دیگر حتی نمیدانستم باید دل ببندم یا که گوشه ای آن را رها کنم . فکر کردم که شاید رشد در علایق ما تمام می شود. پس از هر قسمتی چیزی برداشتم. از کتاب ها هریک چیزی خواندم،از موسیقی هریک چیزی شنیدم. حیف که از موجودات ، آدم ها وابسته تر اند ! چه روز ها که خواندم و شنیدم و در هر اثر عاشق شدم. کوله ام را بسته بودم.به خواسته ام رسیده بودم که “آه! باید همه چیز را امتحان کنم.باید از هر ساخته ای بفهمم” اما داستان جعبه ی موسیقی بارها تکرار می شد. تنها با پرشی از یک کتاب به کتابی ، سینمایی به سینمای سبک دیگر. تنها به روندی دیگر جعبه ی موسیقی برای من تکرار می شد. اینجا به این عقیده برخوردم . البته حتی نمیدانستم می توانم عقیده ای داشته باشم! چرا که پاشنه آشیل این دنیایم پاک بر احتمالاتی بی تعصب بنا شده بود. “ما در یک مرگ تمام نمی شویم.” بار دیگر سیلی خوش دستی بود به صورتم . دیگر تا چندین ماهی نخواندم،موسیقی جدیدی گوش نکردم،تا چندماه کنجکاوی نکردم چراکه کاویدن هم برایم جعبه ی موسیقی جدیدی بود. چه کسی می توانست به من ثابت کند دلبستگی هایم حد نیست ؟ آن هم بر زمینی که نمیتواند ثابت بماند؟ راستش این بخش هم برایم جای خالی نگذاشت.فضای خالی اش عذابم نداد. باز هم در لحظه ای تمام شد.بی آنکه بفهمم یا که بدانم. پس از آن باز هم سیاهی نبود. شاید اینجا عقیده هایم محکم تر شدند. اما دانستم تجربه ی زیسته است که مارا معتقد می کند. راحت و بی تعصب به قسمت دیگری قدم برداشتم . بله!برایم مهم بود که بیشتر بدانم .راستش هیچوقت دانستن برایم کافی نشد که دست بردارم ! اما راستش را بخواهید دیگر آنقدر ها هم ارضایم نمیکرد. با این حال این بار خواستم که قسمتی از دنیایم شوم.قسمتی که شاید مرا بیاساید . مرا ارزشمند تر کند.نامم را بخواند آن چنان که من خواندمش. خواستم خلق کنم و شاید این عمیق ترین و خالی ترین تجربه ام بود. شاید تا به اینجا با دنیای بیرونی ام مخالفت می کردم،انتقاد می کردم،می پذیرفتم یا که می آموختم. حدسش را هم نمی زدم! رو در رو ایستادن با خود، قبول کردن جرئت ورزیدن ، یاد گرفتن دنیای درونی تری که عجیب و بی انتهاست. باز هم یک جعبه ی موسیقی دیگر. این بار منم! یک جعبه؛ با هرآنچه از پیش با خود حمل کرده و آورده است. و میدانستم که مهلت جمع کردن هرتکه ی این قطعه محدود و در نقطه ای پایان یافته که درلحظاتی به شکل مرگ مرا پایان داده بود. ما در یک‌ مرگ تمام نمی شویم. اینجا فکر میکنم که اگر این روند یک قطعه ی زیبا و مسحور کننده باشد ؛ پس من بارها دل می کنم!و بارها راه را کج می کنم. قطعه ی موسیقی زیبایی که حتی نمی دانم نامش چیست و آیا اصلا نامی دارد یا نه. می چرخد ، ثانیه هایی ناز می کند و پله پله نقطه های این ماسماسک را پایین می رود. شاید بعدتر ادامه ی قطعه را بنویسم شاید هم نه. -از دفترخاطرات باران
Показати все...
یه فیل گنده رو سینه‌م نشسته نفس می‌کشم، حس می کنم،گریه می‌کنم،لبخند می زنم فیل هنوز همونجا روی سینه‌م جا خوش کرده بعضی وقتا دمش رو تکون میده و عطسم می گیره،اشک توی چشمام جمع میشه. یه فیل گنده روی سینم نشسته اما نمیدونم چجوری اومده و چرا فکر میکنه تو قلب من براش جا هست. چرا نمیره؟ همیشه یه جنگل بزرگتر هست.قلب من فقط یه قلب ساده ی کوچیکه.قلب من فقط یک قلبه. فیل بزرگ من ؛ من نمی تونم تورو تکون بدم اما تو می‌تونی بگذری ، میتونی بری. میتونی این جسم بدون آب و غذای منو ول کنی یه گوشه و بری برای زندگی. تو برای خودت زیست رو تجربه کنی و من هم‌برای خودم. فیل بزرگ من.یادت نیست؟ تو همیشه انقدربزرگ نبودی. سنگینیا با من رشد کردن، تو هم رشد کردی. ما با هم رشد کردیم اما بدون هم زیباتریم. میدونی که هیچکس نمیتونه خاطره ی داشتن یه فیلو از من بگیره ، همینطور ترک کردنش رو اما من میتونم تورو ببخشم و تو هم من رو. میتونیم بگذریم و جدا شیم من نفس بکشم و تو راه بری. آخه شاید اینجوری جنگل برای جفتمون جا داره.
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
Фото недоступнеДивитись в Telegram
یه صبح بیدار شدم ، خونه رو دنبالش گشتم رفته بود یه روزنامه بگیره اخه اگه یه روز نمی خوند شبا بداخلاق می شد. انگار دنیا رو اینجوری بهتر لمس می کرد. وقتی برگشت نشست یه طرف میز هرسطری می خوند صورتش باز تر می شد تیتر اون روز این بود : “امروز زنی خود را آتش زد.” نگاهم کرد و ادامه داد : چه کارها که برای عشق نمی کنیم. دست های خیسم رو می‌تکونم و بر میگردم: همین ؟ چه کارها که برای عشق نمیکنیم؟ سکوت کرد اینجور موقع ها باید بفهمی که داره به تهه داستان نزدیک میشه،اخماش میره تو هم و سرش رو تکون می‌ده. “آره . افسانه ای مردن از عشق میاد” میگم که آخه عشق افسانه نیست. تو صورتم می‌خنده. “ولی مردنش چرا! تو که باید بدونی دختر. فقط دیوونگیه که افسانه نیست”
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.