cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مَد

زان سوی او چندان کشش کانال شعرهایم: @kidria Channel´s photo: Feminine Wave; by Katsushika Hokusai

Більше
Рекламні дописи
540
Підписники
-124 години
-47 днів
+3130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
🌱 زیتون بادبادکی هوا کن شاید تو را ببینند و با مدادشمعی‌هایت بر آن بنویس: نام من زیتون است لطفا مرا نچینید اما عزیزم، موشک‌ها سواد ندارند همگی در کلاس اول رفوزه شدند مشق‌هایت را نشان‌شان نده می‌ترسم حسودی کنند کبوتران همه از سرزمین تو گریخته‌اند و اگر پیغامی داری باید به دود متوسل شوی تو نمی‌دانی، اما در این دشت پدرانت قرن‌هاست که درو می‌کنند و درو می‌شوند نامت زیتون است و استعاره‌ای از تلخی هستی و نمی‌دانی اما تاریخ گُزینت کرده است که بر مذبح مقدس آتش را زنده نگه داری تکان نخور که به دام افتاده‌ای و هر حرکتی خطر دارد و اینک این تاریخ است که پیش می‌آید: با هشت پا و دو آرواره مهر۱۴۰۲ #غزه #ماهی_ایمانی @kidria
Показати все...
👍 7
Repost from N/a
🌱 زبان گل‌ها و همواره چنین بوده است که ما به زبان گل‌ها سخن گفته‌ایم بی‌آن که خود بدانیم بنفشه یعنی: چه گیسوان لطیفی دارید سوسن یعنی: لطفا سخن نگویید، بگذارید تماشایتان کنم شمعدانی عطری یعنی: افسرده نباشید، با من چای بنوشید و مگنولیا یعنی: آه، از خواستن‌تان شکوفا شده‌ام در باغ‌های ازلی آنجا که کفش‌های پاره رجعت می‌کنند و پرستو میشوند زیر سایهٔ بالنگ‌های باران‌خورده زنی این‌ چیزها را به من آموخت و جز من نهصد دختر دیگر داشت اما من نازل شدم زیرا نامی از آن خودم داشتم و می‌توانستم به زبان گل‌ها بگویم: «آه خانم‌ها، خواهران‌تان را یاد آورید» در ساحل دم‌باله‌ام را از من دزدیدند و در خیابان بال‌هایم را برای پاره‌ای از توضیحات متوقف کردند پس من روزها در مترو مایو می‌فروشم و شب‌ها دست در احشای تاریکی می‌کنم و کلیدی را می‌جویم که گفته‌اند از پریان عهد سلیمان بر جا مانده است پس همواره چنین بوده است که ما به زبان گل‌ها سخن می‌گفتیم بی آنکه خود بدانیم پس شما خانم، که در صورت‌تان می‌خوانم: «باید رفت» برای شما مایویی با نقش گل قاصدک لازم است و شما دختر زیبا، که انگشتان‌تان را در کلاس ریاضی از دست داده‌اید و در اشاره به معشوق‌تان مشکل دارید به نرگس فکر کنید! و اگر کسی به من بگوید که در این سرزمین گل کاغذی به چه معناست به او آفتاب‌گردانی به رایگان خواهم داد که یعنی: من به سوی تو چرخیدم و تو راه را نشانم دادی مهر ۱۴۰۲ #ماهی_ایمانی @kidria
Показати все...
👍 9
🌱 دربارهٔ جنگ غزه شاید بدترین تاثیری که پروپاگانداهای حاکمیت بر ما داشته، این باشد که اذهان‌مان را به روایت‌هایی عادت داده که یک طرف آن آدم‌خوب‌ها هستند و یک طرف، آدم‌بدها. وقتی تمام کودکی و نوجوانی شما با چنین روایاتی گذشته باشد (و احیانا باورشان هم کرده‌باشید) و سپس در جوانی، تمام هم و غم‌تان نشان دادن نادرستی این روایت‌ها بوده باشد، محتمل است که سخت بتوانید خارج از این چارچوب فکر کنید. مثلا ممکن است نتوانید مستقل از قضاوت‌های خوب یا بدی که دربارۀ طرفین یک نزاع یا تعامل دارید، از خودتان دربارۀ «چرایی» اعمالشان بپرسید و اینکه چطور طرف مقابل و سایر بازیگران صحنه در سوق دادن آن‌ها به این انتخاب خاص موثر بوده‌اند. همچنین ممکن است به کاویدن چرایی‌ها و درک کردن انگیزه‌های طرفین بچسبید تا خودتان را از هر نوع قضاوت اخلاقی معاف کنید و موضعی بگیرید شبیه اینکه «نمی‌دانم، همه حق‌دارند، همه به یک اندازه خوب یا بدند.» خلاص شدن از محتوای پروپاگاندا خیلی آسان‌تر است تا خلاص شدن از فرم آن. خیلی وقت‌ها، مستقل از محتوای اندیشه‌هایمان، عملا داریم فرم همان تفکری را تقلید می‌کنیم که در ظاهر نفی‌اش کرده‌ایم. و اجازه بدهید یادآوری کنم که تقلید بر دو نوع است: تقلید عادی و تضاد آینه‌وار. این روزها اغلب به حیرت می‌افتم که چطور کسانی که یک عمر از ساده‌لوحانه و بچه‌گول‌زن بودن روایت‌های رسمی رسانه‌ها نالیده‌اند، به سهولت به پذیرش روایت‌هایی می‌غلطند که در آن «عرب‌های وحشی» و «مسلمان‌های تروریست» سنگی را در چاه انداخته‌اند که عاقلان نمی‌توانند بیرونش بیاورند، پس «مستحق آنچه سرشان می‌آید هستند». چطور برایشان سوال نمی‌شود که ریشه‌های این همه خشونت از کجا آب می‌خورد و در توضیح چرایی رفتاری که -دست کم به نظر من- رنگ انتحار و خودزنی داشت، به توضیحات ساده‌ای مثل «بی‌عقلی» و «مسلمان بودن» بسنده می‌کنند؟ چطور کسانی که یک عمر رسانه‌های حاکمیتی  «ریشه‌های تاریخی» را ازشان دریغ کرده‌اند، یا به شکل گزینشی و قطره‌چکانی در دسترس‌شان گذاشته‌اند، در این مورد و در سایر موارد تشنۀ دستیابی به ریشه‌ها نیستند؟ این همه عجله برای یک موضع‌گیری نیندیشیدۀ دیگر، در حالی که قبلا هم بارها ما را به موضع‌گیری‌های نیندیشیده کشانده‌اند، از کجا می‌آید؟ چرا با جنگ غزه، مثل مسابقۀ فوتبال برخورد می‌کنیم که لازم است در آن تیم محبوب‌مان را انتخاب کنیم و تا آخر برایش سوت و کف بزنیم، انگار نه انگار که این وسط جان آدم‌هاست که هدر شده و باز هم هدر خواهد شد؟ انگار نه انگار که تمام این رویدادهای هولناک ممکن است به محو شدن باقی‌مانده‌های یک ملت ختم بشود؟ خودم هیچ وقت تحولات فلسطین را مستقلا و جدی دنبال نکرده‌ام. سیاست بین‌الملل از اولویت‌هایم نبوده. حرفم این نیست که به پاسخی دسترسی دارم که دیگران ندارند. حرفم، صرفا اصرار بر سوال است، توقف کردن بر سوال، تحمل کردن ابهام سوال، پیش از آنکه بخواهیم خاطر خودمان را با هر نوع پاسخ نیمه‌آماده‌ای آسوده کنیم. با راهنمایی دو تا از دوستانم، خیال دارم چند مستند دربارۀ وضعیت غزه در سال‌های اخیر ببینم و چند کتاب دربارۀ تاریخ منازعات فلسطین بخوانم. شاید تا پیش از آن پروندۀ درگیری فعلی بسته شده باشد. (و آرزو می‌کنم با میانجی‌گری طرف‌های دیگر و با مقداری عقلانیت یا دست کم منفعت‌گرایی خاتمه پیدا کند.) شاید در این مرحله، به آن تحلیل مستقل و اندیشیده‌ای که دلم می‌خواهد نرسم. مهم نیست، من این تحلیل و قضاوتی که از پی‌اش می‌آید را بیش از همه به خودم بدهکارم. برخلاف آنچه که برخی ممکن است با بازی‌های روانی و القای گناه بر آن اصرار داشته باشند، تصمیم‌گیری سریع و قاطع منِ شهروند ساده در کشوری دیگر، در نتیجۀ نهایی این جنگ تاثیر چندانی نخواهد داشت. اما عادت دادن خودم به تامل پیش از پاسخ، بر سرنوشت خودم و شاید هم جامعه‌ام موثر است. چند پست بالاتر از این، چیزی دربارۀ انضباط نوشته بودم. یکی از جنبه‌های انضباط که به خودم تجویز می‌کنم این است: اگر دربارۀ موضوع خاصی آن قدر کنجکاوی یا دغدغه نداری که به قدر خواندن یک کتاب برایش وقت بگذاری، در فضاهای عمومی از آن صحبت نکن.  @madsigns
Показати все...
👍 13
🌱از محله و اشباحش محله را دیر کشف کردم. منظورم محلۀ خودمان نیست؛ مفهوم محله است. اگر این چیزهایی را که حالا می‌بینم قبلتر می‌دیدم، در آن چند نوبتی که از شهری به شهر دیگر جابه‌جا می‌شدم، خودم را با تکلیف لایطاق دوست داشتن شهر جدید سرشاخ نمی‌کردم. در عوض فقط انس گرفتن با محلۀ جدید را می‌آزمودم. خانه زیادی کوچک است و شهر زیادی بزرگ. این وسط، محله مثل صندلی آخری در داستان «موطلایی و سه خرس»، همان نشیمنگاه مطلوب و به قاعده است؛ نه در آن فرو می‌روی، نه سفتی‌اش بدنت را می‌آزارد. تازگی به این نتیجه رسیده‌ام که محله واحد مناسب تغییر هم است. دلت شهر و کشوری آزادتر و مردمی همدل‌تر می‌خواهد؟ ببین برای همۀ این‌ها در محله‌ات چه می‌توانی بکنی. سه چیز را دربارۀ محلۀ خودمان خیلی دوست دارم: کافه‌قنادی‌ای که چندین بار میزبان قرارهای کاهلانۀ من با دوستانم بوده؛ استخری که پس از دو سه تلاش ناکام در جاهای دیگر، سرانجام در آن شنا کردن را آموختم؛ و شهیدی که نامش روی خیابان اصلی است. چهره‌اش که روی یکی از دیوارها نقاشی شده، مرا به یاد کسی می‌اندازد که می‌شناختم و از یاد برده‌ام. طوری که نگاه می‌کند انگار دارد لبخند می‌زند. روزهای گرفته‌ای را یادم هست که با همین لبخند دلگرم می‌شدم. پیش خودم خیال می‌کردم او دارد خطابم می‌کند: «دل داشته باش، به خاطر رویایت قوی باش، این کشور روزهای بدتری هم دیده.» برای من او شبح این محله است؛ مثل سر نیکلاس که شبح برج گریفیندور بود. اما هر شهر و محله‌ای اشباح نامرئی هم دارد. کسانی که اسم‌شان را روی خیابان‌ها نمی‌گذارند، بلکه ای بسا از روی قبر خودشان هم پاک می‌کنند. تاریخ نسل قبل پر از اشباح است؛ هم مرئی و هم نامرئی. جوان‌هایی که بافۀ سرنوشت‌شان ناغافل بریده شده و دو سه دهه است که ناتمامی آن‌ها بختکی روی سرنوشت ما و سرنوشت این کشور است؛ تسخیرمان کرده. سال‌هاست به هر کوچه و خیابانی که قدم می‌گذارم، از خودم دربارۀ اشباحش می‌پرسم. به هر شهری که می‌روم، به قبرستانش سرک می‌کشم. به قطعۀ شهدا و ردیف مردگان دهۀ شصت علاقۀ دیگری دارم. همین طور که به قبرهای مخدوش‌شده، سنگ قبرهای شکسته، مزارهای بی‌سنگ. اینجا آشیانۀ مردگانی است که امروز ما در تسخیر قصه‌های ناگفتۀ دیروز آن‌هاست. فکر می‌کنم به عنوان یک ملت، تا پیش از آنکه تمام آن اشباح را فرابخوانیم و به قصه‌هایشان گوش بدهیم، رستگار نمی‌شویم. محلۀ ما یک قبرستان کم دارد. چه خوب بود اگر قبرستانی می‌داشت. چه خوب بود اگر می‌توانستم حضور مردگان و کشتگانش را نزدیک‌تر احساس کنم. همیشه این کشش در من بوده که از رنجی که می‌کشیم با کشتگان نسل‌های پیش درددل کنم. خیال می‌کنم آن‌ها بهتر از هرکسی درد ما را می‌فهمند، رویای ما را می‌فهمند، قدر مقاومت ما را می‌دانند؛ آن‌ها که خودشان هم از بابت رویایی فدا شدند. هیچ محله‌ای از قبرستان بی‌نیاز نیست و هیچ نسلی از اشباح نسل‌های پیش. ما به آن‌ها نیاز داریم تا ریشه‌هایمان باشند و ما را به تاریخ‌مان وصل کنند. آن‌ها به ما نیاز دارند تا گوش شنوایشان باشیم و تارهای از هم‌گسستۀ رویایشان را بگیریم و در رشتۀ رویای خودمان ببافیم. شاید این طور از ناتمامی دربیایند. @madsigns
Показати все...
👍 7
🌱 از معاشقه‌ها کتاب خریدن لذت سهل‌الوصولی است و کتاب خواندن لذت دشواری. یک جنبۀ انضباط، عادت دادن خود به لذت‌های دشوارتر است. (و دوستانم می‌دانند که من علاقۀ ویژه‌ای به انضباط دارم. یک بار مچ خودم را گرفتم که در خانه راه می‌روم و زیر لب می‌خوانم: انضباط، انضباط، رمز پیروزی!) وقتی کتابی را می‌خری، به خصوص کتابی که همیشه می‌خواسته‌ای بخوانی، برای یک آن احساس می‌کنی به دستش آورده‌ای. الزام یا اشتیاقی که برای خواندنش احساس می‌کنی برای یک لحظه آرام می‌گیرد. اما این چیزی بیش از فریب و وهم نیست؛ همان طور که لایک‌های شبکه‌های اجتماعی به ما وهم دلپذیر دیده شدن می‌دهند. کتاب‌ها را فقط با خواندنشان می‌شود مالک شد. تازه مخالفت نمی‌کنم اگر کسی دربارۀ همین هم چون و چرا کند و بگوید کتاب‌ها را، ایده و روح درون‌شان را، اصلا نمی‌توان مالک شد. خاصیت مطبوع فرساینده‌ای در اشتیاق هست. وقتی مشتاق خواندن کتابی هستی (مثلا چون از نویسندۀ محبوب توست، یا سرنخی از موضوعات مورد علاقه‌ات دارد) ممکن است وسوسه بشوی همین اشتیاق را حفظ کنی. خواندنش را عقب بیندازی و برای یک وقت مناسب‌تر ذخیره‌اش کنی. همیشه مقداری ناامیدی به دنبال خواندن کتابی که جلدش زیادی نویدبخش است می‌آید. ممکن است به آن خوبی نباشد که خیال می‌کرده‌ای. یا از آن بدتر، ممکن است به همان خوبی یا خوبتر باشد، و تو از اینکه نمی‌توانی تمام ایده را در یک نشست فروبدهی به عذاب بی‌قراری بیفتی. کتابی که با اشتیاق انتخابش کرده‌ای، وقتی که باز می‌شود و صفحه صفحه پیش می‌رود، دیگر آن معمای دعوت‌کننده‌ای که قبلا بوده نیست. فرآیند آشنا شدن  با متن، چیز غریب و کشداری است. حسی شبیه از دست دادن دارد. دیگر نمی‌توان درباره‌اش خیالپردازی کرد، چون خودش حی و حاضر است. دیگر همه چیز نیست، چون یک چیز مشخص است. تحمل همین سرخوردگی است که انضباط می‌طلبد. من اغلب در همان بیست درصد آغازین کتاب، به این فکر می‌افتم که کاش زودتر تمام می‌شد و می‌توانستم سراغ کتاب جالب‌تری بروم. هرچه منضبط‌تر می‌شوم، در این مرحله خودم را با سهولت بیشتری به راه می‌آورم -و مثلا خواندن کتاب را برای یکی دو هفته تعطیل نمی‌کنم.- هرکتابی چند گردنۀ دشوار دارد؛ یکی در حدود بیست درصد آغازین، یکی در حدود بیست درصد پایانی و چندتایی هم پراکنده در میانه‌ها. اگر این گردنه‌ها را به سلامت بگذرانی، به لذت تمام کردن کتاب می‌رسی که هزار بار کتاب جدید خریدن هم به پایش نمی‌رسد. حالا چیزی که مشتاقش بوده‌ای بخشی از تو شده: وصال در برترین معنایش، که در عشق‌های انسانی فقط می‌توان خوابش را دید. حالا -اگر کتابت را درست انتخاب کرده باشی- می‌توانی به خودت نگاه کنی و ببینی دیگر همان کسی نیستی که قبل از شروع کردنش بودی. آدم دیگری شده‌ای. @madsigns
Показати все...
👍 10
🌱 برتا این روزها به برتا آنتوناتا میسون فکر می‌کنم؛ آن زن دیوانه در رمان جین ایر، همسر اول راچستر. او را با اندوه و دلسوزی به یاد می‌آورم. به نظرم قربانی سوتفاهمی ظالمانه و دسیسه‌آمیز است. آن طور که در رمان تصویر شده، آن طور که راچستر در سراپایش جز «خشونت و بلاهت و بی‌عفتی» نمی‌بیند، قلبم را به درد می‌آورد. اما بدتر از او، شارلوت برونته است، و نمایندۀ حاضر به یراقش در رمان، یعنی شخص جین ایر؛ آن‌ها هم جز یک بار و یک گام کوچک به سمت فهمیدن برتا نمی‌روند. آن‌ها هم با او همدلی ندارند و در خرابه‌های روح در هم شکسته و ذهن از هم پاشیده‌اش، باقی‌مانده‌ای از چیزی زیبا نمی‌بینند. به گمان من، این که هم‌جنست تو را درک نکند حتی دردناک‌تر است. خودم اغلب از بدفهمی مردها، با مفاهمۀ دوستانۀ زن‌ها تسکین یافته‌ام. جین ایر را شاید روی هم‌رفته ده بار خوانده باشم؛ از آغاز تا پایان، یا قطعه قطعه. نسخۀ شخصی‌ام پر است از علامت‌گذاری قطعات مورد علاقه‌ام. انکار نمی‌کنم که آن زیبایی‌شناسی انگلیسی، جاذبه‌ای برای خودش دارد. و این جاذبه حتی حالا هم بر من اثر می‌کند؛ حتی حالا که می‌فهمم امکان آن همه متانت و وقار و شکوه و نظم را، جای دیگری از دنیا، مردمان دیگری با خون و عرق و استخوان فراهم می‌کرده‌اند. شیفتگی شارلوت برونته به مخلوق خودش را می‌فهمم: آن درون‌گرایی و خیال‌اندیشی‌، آن سختکوشی‌ و  اراده‌ورزی‌ و خویشتنداری را من هم در جین تحسین می‌کنم. اما شارلوت برونته چرا با آن مخلوق دیگرش این قدر بی‌رحم است؟ برتا چه گناهی کرده که حتی مستحق دلسوزی هم نیست، تا چه رسد به تحسین؟ «دختر خلف مادری رسوا»؛ این را راچستر دربارۀ برتا و مادرش می‌گوید. و این مادر رسوا که «جرثومه‌های جنون» را به دخترش منتقل کرده، زن دورگۀ رام‌شده‌ای است از مستعمرات آمریکایی انگلستان؛ وارث قومی درهم‌شکسته و غارت‌شده؛ شاید فرزند تجاوز. و دخترش، برتا، حاصل همبستری پدری غالب است با مادری مغلوب، دختری که به خاطر ثروت پدرش انتخابش کرده‌اند و بعد که عروس انگلیسی مقبولی از کار درنیامده وجودش را از همه مخفی کرده‌اند. آیا خشونتی که راچستر از آن حرف می‌زند ممکن نیست تقلاهای روحی سرکش و ناآرام برای رهایی باشد؟ آیا «بلاهت»ش، زبان گویای طبیعت وحشی و ناآموخته‌اش نیست؟ آیا «بی‌عفتی»اش، نمی‌تواند نشانی از شوری مستاصل و عنان‌گسیخته برای مشارکت در حیاتی غنی‌تر باشد؟ و این زن، حتی پس از سال‌ها اسارت، هنوز سودای «پریدن» دارد. چگونه است که نویسنده همۀ این‌ها را کنار هم می‌گذارد و باز با او مهربان نمی‌شود؟ همیشه حیرت می‌کنم -و کمی هم ناامید می‌شوم- که چه کم‌اند آن‌هایی که می‌توانند زیبایی را در «زشتی» و زشتی را در «زیبایی» بازبشناسند.  @madsigns
Показати все...
👍 13
Repost from N/a
🌱 از ناتمام‌ها، به خواهرانم چه دختری، چه درختی! چه جان سرکش و سختی! چه ریشه‌های رشیدی، چه گیسوان رسایی! #زن_زندگی_آزادی #ماهی_ایمانی @kidria
Показати все...
👍 8
🌱 بزرگ شو امشب جایی دعوتیم که صاحبخانه هم مادرش را از دست داده، هم نوه‌دار شده؛ هردوی این‌ها در فاصلۀ کوتاه بعد از دیدار قبلی. اول نمی‌خواستم بروم. جلسۀ حلقۀ کتابخوانی‌مان بهانه که چه بگویم، دلیل خوبی بود. بعد به خودم گفتم: «خب که چی؟ فکر می‌کنی اگر بخواهی تلفنی تبریک و تسلیت بگویی، یا بگذاری برای دیدار بعدی، آسانتر می‌شود؟» و از این مچ‌گیری خودم هم غافلگیر شدم؛ از اینکه در واقع داشتم از وضعیت متناقض‌نما می‌گریختم. برایم سخت بود. و جالب اینکه کمی قبلش داشتم به میم می‌گفتم اگر بیایم فقط برای خاطر اوست که در این موقعیت سخت تنها نماند! و حتی نمی‌دانستم که برای میم هم سخت هست یا نه. تسلیت و تبریک، هر کدام به تنهایی می‌توانند از من کودکی ناشی بسازند. به گمانم از این کودک‌شدگی می‌ترسم؛ از اینکه هر جمله را که به زبان می‌آوری دربارۀ غلط و درستش شک کنی. و دلت بخواهد زیرچشمی به مادرت نگاه کنی که تایید بگیری؛ مادری که نیست، چون از بخت بدت واقعا کودک نیستی. امروز در آرایشگاه هم برای دقایقی کودک شده بودم. آنجا که به دعوت آرایشگرم از مزونی که داخل آرایشگاه دایر کرده‌اند بازدید می‌کردم، در حالی که نمی‌خواستم خرید کنم و نمی‌خواستم این نخواستنم خیلی آشکار باشد تا فروشنده نرنجد. قدم زدم و چند تا شومیز را ورق زدم و تشکر کردم و بیرون آمدم. فروشنده نگاهم نمی‌کرد. رنجیده بود. آدم‌ها چطور بزرگ می‌شوند؟ پس پشت برخی از افعالم، هنوز این انگیزۀ بزرگ شدن هست. کار تمام وقت می‌کنم تا بزرگ شده باشم. رانندگی می‌کنم تا بزرگ شده باشم. دردسرهایم را برای خودم نگه می‌دارم، سیگار می‌کشم تا بزرگ شده باشم. بزرگتر شده‌ام، اما نه به قدر کافی. آن قدر بزرگتر شده‌ام که دم در بایستم و از مهمان‌های روضۀ خانگی مادرشوهرم تشکر کنم که قدم‌رنجه کرده‌اند. اما آن قدر بزرگتر نشده‌ام که تبریک و تسلیت بگویم و احساس ناشی‌گری نکنم.  @madsigns
Показати все...
👍 17
🌱 دربارهٔ تعارض روانشناختی، یا «نگر تا چه زاید، شب آبستن است» دلم می‌خواهد چیزکی دربارۀ تعارض بنویسم، در واقع مدت‌هاست که خیالش را دارم و شاید امشب که بی‌خواب شده‌ام زمان بادآورده‌ای باشد که باید غنیمتش شمرد. (متن کامل در اینستنت ویو) @madsigns https://telegra.ph/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AA%D8%B9%D8%A7%D8%B1%D8%B6-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%DB%8C-%DB%8C%D8%A7-%D9%86%DA%AF%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%DA%86%D9%87-%D8%B2%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%D8%A8-%D8%A2%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-08-02
Показати все...
دربارهٔ تعارض روانشناختی، یا «نگر تا چه زاید، شب آبستن است»

دلم می‌خواهد چیزکی دربارۀ تعارض بنویسم، در واقع مدت‌هاست که خیالش را دارم و شاید امشب که بی‌خواب شده‌ام زمان بادآورده‌ای باشد که باید غنیمتش شمرد. بخش بزرگی از رواندرمانی -اگر نگوییم تمامش- دربارۀ تعارض است. تقریبا ماهی نیست که یک نفر، خارج از اتاق درمان، از من نخواهد که راه حل فوری و موثری برای کنار آمدن با یک تعارض به خصوص، یا تعارض‌ها به طور کلی به او پیشنهاد کنم. جواب من البته سربالاست؛ چون کیست که بتواند بحر را در کوزه‌ای بریزد و از دل گفتمانی که عمدتا حول تعارض شکل گرفته، یک و فقط یک توصیۀ واحد بیرون…

👍 5
🌱 برای آغاز پنج‌سالگی «وزن دنیا» هفتۀ پیش شمارۀ بیست و هفتم مجلۀ تخصصی شعر وزن دنیا به دستم رسید. سال گذشته، در گیر و دار جنبش ژینا، وقتی شمارۀ بیست و چهارم با سه ماه تاخیر منتشر شد، من نگران بودم که مبادا توقیف شده باشد و این احتمال برایم تهدید خسران بزرگی بود؛ چون در کشور موج‌ها و بلکه سونامی‌های هرروزه، مجلۀ تخصصی‌ای که بیش از دو سال منتشر شده، برای خودش نهادی و سرمایه‌ای به حساب می‌آید. حالا مجله وارد سال پنجم انتشارش شده و دیدم که در سرمقاله، سردبیر هم به همین اهمیت کار پیوسته و نهادسازی اشاره کرده. فکر کردم من هم به سهم خودم چیزکی بنویسم در قدردانی از مجله‌ای که برای من یکی از نقاط کوچک درخشان امید است؛ امیدی نه فقط دربارۀ شعر ایران، دربارۀ خود ایران. ظاهرا خوش روزگاری برای شعر نیست: بسیاری از نوادر قبلی درگذشته‌اند و نوادر جدید هنوز رخ نشان نداده‌اند. زیبایی‌شناسی شعری ما انگار در یک مرحلۀ گذار است؛ کمی می‌دانیم که چه نمی‌خواهیم اما درست نمی‌دانیم که چه می‌خواهیم. شعر در حلقه‌های کوچک خواهندگانش خوانده می‌شود و آن طور که در گذشته بود، محمل مهمی برای ارتباط نیست. برای تازه‌کارانی مثل من، بدترین جنبۀ قضیه این است که نظام طبیعی یاد گرفتن از قبلی‌ها -و بعدا، شاید- یاددهی به بعدی‌ها شکل نمی‌گیرد. تو خوانندۀ واثق خبره‌ای که شعرت را دقیق ارزیابی کند نمی‌یابی و همیشه در این شک هستی که آیا دارم پیشرفت می‌کنم یا پس‌رفت؟ کانال‌ها و حتی کتاب‌ها در حکم جزایر پراکنده‌اند. و این وسط، مجله‌ای که در آن با نام‌های بقیۀ روندگان این راه آشنا بشوی و ببینی در چه حالند و چه می‌کنند و چه را می‌آزمایند غنیمت است. معروف است که آفرینش عملی جمعی است. انگار که چیزی -ایده‌ای، تصویری، الهامی- در ناخودآگاه جمع دست به دست می‌شود تا سرانجام یک نفر در یک قالب خاص به صدای بلند ابرازش کند. من این را بیشتر از هرجایی، در این واقعیت لمس کرده‌ام که خواندن آثار دیگران، دریچه‌های الهام را برای خود آدم هم می‌گشاید. انگار که به مثل، از جریان احساس و اندیشۀ خودشان تَرَت می‌کنند و تو بعد از آن، بخواهی هم نمی‌توانی خشک‌دامن باشی. به حال انسداد روحی و هنری افتاده‌ای؟ هرچه می‌نویسی خشک و نامنعطف از کار درمی‌آید؟ خودت را در مسیر الهام دیگران قرار بده. احیانا اگر رشک می‌بری -که دیگران می‌نویسند و تو نمی‌توانی!- رشک را تاب بیاور. بعد چیزی اتفاق می‌افتد، آنقدر خود به خود که نمی‌توانی توضیحش بدهی. برای من، خواندن پروندۀ شعر هرشمارۀ وزن دنیا این کار را می‌کند. بر دوام باشد و ما هم باشیم و بیست و چندسالگی‌اش را ببینیم.  @madsigns
Показати все...
👍 4
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.