cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت ● خواص سوره، آیہ و اذڪار: ✔ وسعت رزق و روزے ✔ گشایش کار ✔ و ... ۞ قرآن، ادعیـہ و احادیـث ۞ رازهاے همســردارے ۞ حڪایت و داستان ۞ تربیــت ڪودک ۞ طب سنتـے ۞ مهدویت ۞ کلیپ تبادل 👈 @HYK_313

Більше
Рекламні дописи
1 255
Підписники
Немає даних24 години
+17 днів
+530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

00:59
Відео недоступнеДивитись в Telegram
خدایا باز آمده ام پیش تو با روی سیاه تر از همیشه پناه آوردم به درگاهت خودم خوب میدانم هروقت گرفتار میشوم سراغ تورا میگیرم و این را هم میدانم که تو با روی باز مرا قبول میکنی روزگارم دست توست خدایا خودت درستش کن به بهترین شکلی که میدانی بهترین ها را برایم مقدر کن #شبتون‌خدایی✨💫 #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
#ذکر_درمانے #رفع_بیخوابی 🌸✨ اگر شخصی دچار بی‌خوابی شده و می‌خواهد زودتر خوابش ببرد ۱۱۰ مرتبه صلوات فرستد خواب حاصل شود ان‌شاءالله✨ 📚تحفة الرضویة ۳۱۱ ڪلیڪ ڪنید↩️ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показати все...
‍ #آیه_درمانی 💞برای ایجاد مهر و محبت💞❣ 🌸✨برای ایجاد محبت ، روز یکشنبه قبل از طلوع صبح، قدری نمک را بسیار سایئدہ که بسیار نرم بشود و در پیش روی خود گذارد و 👈51 دفعـه این دعا را بخواند و بر آن دمد و نمک را بـه آتش بسوزاند به قصد محبت مطلوب✨🌹 💠آیات 78 و 79 سورہ یس 👇 📖 وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ ۷۸ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ۷۹💫 📚اسرار المقاصد ، ص 271 #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
#خواص_سوره_های_قرانی 🍃حاجت روایی در #امرخاص 🌸برای طلب حاجت درامورمهم ابتدا نیت کند وصدقه بدهدو 🍃سوره فلق رابه همان نیت تارواشدن حاجت 🌸روز7 #مرتبه قرائت کند 📚درمان باقرآن #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت هفتادم قوطی نوشابه رو طبق معمول سمت سرور میگیرم تا برام باز کنه. - اینطور که این شازده جوجه مهندس صداش میکرد،انگار سن و سالش همچین زیادم نیست. عضو یه شرکت، یه مجموعه...نمیدونم چی؛ هرچی هست اسمش آرینه. نوشابه رو از سرور میگیرم و ماچ چربی روی صورت خستش میزارم. نگاه گذرایی به صورت تکتکشون میندازم. سرور با هیجان موهاش رو بالای سرش جمع میکنه و کمی رنگ و رو به صورتش برمیگرده. مجتبی کاملا آرومه و راضی به نظر میرسه، نفس ناباورانه سکوت کرده و شریف مثل خودم دولپی ساندویچش رو گاز میزنه.این یارو مرادی هم یکی از کله گنده هاشه... کله گندههای شرکته.ساندویچ نیم خورده ام رو سمت لبهای نفس میگیرم. اول متوجه شیطنتم نمیشه اما زود به خودش میاد و با صورت جمع شده زیر دستم میزنه. یکی از اون خنده های حرص درارم رو، به روی نفس و چشمکی به صورت پراخم رضا که نمیدونم چرا گره بین ابروهاش انقدر کور شده که با این شیطنتهای منم باز شدنی نیست میزنم. - البته به لطف آقای سعادت. ساندویچم رو کنار میزارم و پاهام رو روی میز وسط سالن دراز میکنم. نوشابه ام رو یک نفس سر میکشم و زیر چشمی، ساندویچ شریف که خوشمزه بنظر میاد رو از نظر میگذرونم.انگار نگاهم همچین زیر چشمی هم نیست که زود میفهمه و نیمه ساندویچش رو بهم تعارف میکنه. - عوض کنیم؟ از خدا خواسته ساندویچم رو سمتش میگیرم و با هاتداگ خوش رنگ و لعابش عوض میکنم. نفس با اکراه صورتش رو جمع میکنه. - اه. کثافتکاری! دیگه چی؟ -دیگه اینکه یه چیزی این وسط هست که مرادی نمیدونه اما ماها میدونیم.طرف اشتباه فکرمیکنه.چیزی که داره اصل ماجرا نیست. اصل ماجرا تو خونه سعادته؟ مجتبی با دقت به جلو خم میشه و دستهاش رو تو هم قلاب میکنه. - یعنی چی؟ -نمیدونم. اینارم رو تخت خوابش بودم شنیدم. ابروهای مجتبی بالا میپره و لقمه تو گلوی شریف میپره. سرور که چند لحظه حواسش به گوشی بود، جوری سر میچرخونه که هوایکنارم تکون میخوره و نفس با دهن باز مونده بهم زل میزنه. کاملا مشخصه که داره حرفم رو برای خودش تجزیه و تحلیلمیکنه. مغزم آلارم میده. وقتشه که از ذهنیتی که نسبت بهم دارن دفاع کنم. - توضیح میدم! -توضیحم میدی؟ گیج و دستپاچه به رضا و صورت تا بناگوش سرخ شدهاش نگاه میکنم. - چیو توضیح میدی؟ رو تختخواب بودن مگه توضیحم داره؟ ازجاش بلند میشه و تا به خودم بیام، با به هم کوبیدن در خونه ازمون خداحافظی میکنه.خواستههایی توی زندگی هست که انقدر برامون دور از انتظار و غیرقابل باورن که که وقتی توی واقعیت باهاشون مواجه میشیم سردرگمی سراغمون میاد. درست مثل من که با رفتار رضا، برای اولین بار توجه خاصی از طرف کسی نصیبم میشد که مدتها با تالش مذبوحانه برای بازکردن جایی توی زندگیش، باعث خنده اطرافیان شده بودم اما حالا نمیدونستم چه واکنشی باید از خودم نشون بدم. رضا پسر چشم و گوش بستهای نبوده و هممون خوب میدونیم که نیست. راجب چطور انجام شدن ادامه دارد ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت شصتونهم نذاشته بود، حالا باعث خندمون میشه. و این، خاصیت زمانه! البته نباید شریف و حال خوشی که همیشه همراه خودش داره رو نادیده گرفت. حال خوشی که خودش معتقده با ما براش معنا داره. یوسفی تاپارسال برای شریف فقط یه اسم بود. یه اسم برای کارمندایی مثل شریف که فقط بدونن صاحب دم و دستگاه بزرگی که بخش کوچکی ازش رو تشکیل میدن کیه.اما از وقتی که تمام فیلمها و عکس های لبتاپش افتاد دست چندتا آدم از خدا بیخبر، که ازقضا خود ما بودیم و شریف با کلی دنگوفنگ در نقش سوپرمن وارد صحنه شد و اجازه نداد آب از آب تکون بخوره و عکسا دست کسی بیوفته و با یک معامله مثلا خیلی سخت پای آدم بدارو از دم و دستگاه یوسفی برید؛ نه تنها هفتادمیلیون به جیب زدیم بلکه شریف هم از یک کارمند جزء به دست راست یوسفی ترفیع درجه پیدا کرد و تونست مهارت هایی که داشت حروممیشد رو نشون بده و خداروشکر؛ همه چیز ختم به خیر شد. گاهی وقتا با خودم فکر میکنم اگر ما به اطلاعات یوسفی پاتک نمیزدیم تا کی قرار بود شریف از صبح تا شب کنار چهارتا آدم نابلد بشینه و منتظر بمونه تا فرصتی برای دیده شدن پیدا بشه؟ حالا که فضا یکم آروم تر شده موهای کوتاهم رو از صورتم کنار میزنم و سراغ سرور میرم تا بیدارش کنم. خواهری که این روزها فهمیدم برخلاف ظاهر سرد و خشکش؛ چقدر ظریف و شکنندهاس.گِله چشم های متورمش رو نادیده میگیرم و با کمی لوس بازی دلش رو به دست میارم. ازم قول میگیره که بار بعدی نباشه و هرجا فکر کردم دارم تو خطر میوفتم بیخیال حرف های چندوقت پیشش بشم و خودمو بکشم کنار. کاملا مشخصه که امروز، بار عذاب وجدان زیادی روی شونه هاش سنگینی کرده. باشه میگم؛ اما حالا که اولین قدم درست رو برداشتم و امید به نتیجه بخش بودن حضورم توی دلم جوونه زده محاله پا پس بکشم. میدونم که این جمع شدن برای خوشوبش کردن نبوده و همه منتظرن تا بفهمن چه خبر بوده. حالا که همه کمی از اون موضع یفت و سختشون پاییناومدن، فرصت خوبیه تا چیزهایی که شنیدم رو مطرح کنم. با هم بیرون میریم و من از دیدن چشمهای نگران مجتبی که سرتاپای سرور و وجب میکنه لذت میبرم. - گفتی خوش خبری باده. طبق یک قانون نانوشته، نفس هرجا باشه من نمیتونم اونطور که باید از شرابط موجود لذت ببرم. سمت میز میرم و از بین ساندویچ هایی که برای شام خریدن یه برگر برمیدارم. روی مبل یهلم میدم وپاهام رو توی شکمم جمع میکنم و گاز بزرگی به ساندویچم میزنم و تازه میفهمم چقدر گرسنه بودم. هرکس توی همون سالن کوچیک جایی برای خودش انتخاب میکنه و حلقه اتحادمون اگرچه غیر رسمی، اما شکل میگیره. - حالا حتما باید شکمت... - مرادی! حرف توی دهن نفس نیمه میمونه و به لبهام خیره میشه. با دهن پر ادامه میدم. - اسم همونی که سر از کار سعادت درآورده ادامه دارد !ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت شصتوهشتم زیرخنده میزنم و سمت سرویس میرم تا دستامو بشورم.وگرنه معلوم نیست نفس تا کجارو میخواد بشوره و آب بگیره! - یعنی من عاشق فوران احساسات خواهرانشم! - با آرامبخش خوابیده! دستم روی دستگیره بی حرکت میمونه. صورت جدی و صدای جدی تر رضا هیچ اثری از شوخی نداره. - چرا آرامبخش؟نگاه سرزنش گر رضا و دستی که نفس جلوی دهنش مشت کرده تا به حتم حرف بدی که نوک زبونش داره نثارم نکنه، جواب همه سوال هام رو یک جا میده. سکوت میکنم تا نشم کبریت توی انبار باروت.صدای زنگ خونه بلند میشه و کمی بعد سروصدای همیشه سرخوش شریف که انگار با مجتبی خرید بوده از توی راه پله به گوشم میرسه. معطل نمیکنم و وارد سرویس میشم. تا همینجا هم از استقبال بینظیر رضا و نفس مستفیض شدم. بهتره یکم خودم رو جمع و جور و برای ترکش های بعدی آماده کنم. - میگم باورت نمیشه. هیکل داشت آه...گوریل! رضا میون صحبتش میپره و راه پرحرفیش رو سد میکنه.کم شِر بگو شریف باده اومده. - اِ...کو پس؟ باده...باده بیا میخوام بفرستمت بری سیا کار کنی! از سرویس بیرون میرم و با لبخند بزرگی سلام میکنم. - به به باده خانم. یعنی تو تا ماتحت هممونو با چوب و مشتقاتش آشنا نکنی از اون خونه بیرون نمیای نه؟! - شریف! از حرفش نمیرنجم، اما تمام تشکرم رو توی چشمام میریزم و به مجتبی نگاه میکنم. اما شریف دستبردار نیست، در جواب مجتبی به نفس اشاره میکنه و ادامه میده. - مگه دروغ میگم مگه؟ آقا مشکل اصلی ما جنگ داخلیه! مجتبی و نفس میخندن و شریف که انگار تا خنده رو لب همه نبینه حرفاشو تموم نمی کنه برای عوض کردن حال و هوای رضا هم تلاش میکنه. متعجب به صورت نفس زل میزنه. - می خند؟ضربه آرومی تخت سینه رضا میزنه تا تمام توجهاش رو به خودش بگیره. - دو وجب قد و بالا زنگ زده بود چنان عربده می زد، یوسفی گفت انگار کار واجب داری برو برس بهش فردا بیا! منم هلک و هلک شرکت به چه بزرگی رو ول کردم پاشدم رفتم زنگدر خونه یارو رو زدم. زنه کم مونده بود گریه کنه از دستم. خودش رو روی مبل پرت میکنه و با خنده هرکاری کرده و هرچی شنیده رو جوری بیان میکنه که همون ترسی که چندساعت پیش رنگ به رخ هیچکدوممون ادامه دارد ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت شصتوهفتم کجایی که شریفو ندیدی؟ اون نبود که ما تا الان سکته کرده بودیم. بیا خونه ما. یاد حرف شیرین خانم و پیک موتوری سمجی که راجب سفارش پیتزا پافشاری میکرده میوفتم و شریفی که با خنده، سوار موتور بود. - دیدمش دیگه. اونم منو دید. تا یک ساعت دیگه میرسم. خبرای خوبی دارم.دستمرو روی زنگ فشار میدم و با بازشدن در، پله هارو دوتا یکی بالا میرم. بعد از رد کردن آخرین پاگرد، نفس عمیقی میکشم و خودم رو برای اخموتخم و داد و هوارهایی که انتظارمرو میکشن، آماده میکنم.حتما باز مادر و پدر مجتبی شهرستان رفتن که ما میتونیم اینجا دور هم جمع بشیم و منم یه دستبرد اساسی به باقیمونده ترشی و شور هایی که مادرش از زمستون ریخته بزنم. اولین نفر با رضا روبهرو میشم ولی صورتی که خبر از بدخلقیش میده، جلوی خوشحال شدنم قد علم میکنه. سلام میگم و برای فرار از نگاه خیرهاش، خم میشم و کفش هام رو درمیارم. - خوبی تو؟اگرچه سرد پرسید اما گرم و پرتشویش سرتاپام رو بر انداز میکنه تا خیالش راحت باشه و همین برای من کافیه. همین که رفیقی هست که در بدترین شرایط هم چشماش رنگ نگرانی به خودشون بگیرن. - خوبم اگر تو جواب سلام یاد بگیری بهترم میشم. کمی سخاوت به خرج میده و لبخند کمجونی روی لب هاش میاره. کنار میره تا وارد بشم. نفس با شباهت زیادی به برج زهرمار توی سالن نه چندان بزرگ خونه، جلوی تلویزیون نشسته و همونطور که کنترل رو زیرچونش تکیه گاه کرده نگاه چپی بهم میندازه و رو میگیره.کاملا مشخصه که سکوتش از روی اجبار و ریش گرو گذاشتنهای بچه هاست. سمتش میرم و با دستای نشستم لپشو میکشم. - اخم نکن بهت نمیاد. سرش رو عقب میکشه و نق میزنه. - نکن بدم میاد. - یعنی ماچتم نکنم؟نفس همیشه برای من خساست به خرج میده.نمیخنده؛ اما همین فاصله ای که بین گره ابروهاش افتاده هم نعمته. - سرور کجاست؟ از جاش بلند میشه و سمت آشپزخونه میره. آبی به صورتش میزنه و با چشم و ابرو به اتاق مجتبی اشاره میکنه. - خوابیده! ادامه دارد ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت شصتوششم خودم رو روی اولین صندلی خالی پرت میکنم و کیفم رو روی صندلی کناری میزارم و از این شرایط نهایت لذت رو میبرم. - چی بگم والا. - همین که شانسم گفته و همچین جایی کار پیدا کردم باید خداروشکر کنیم. پولش خوبه. سرد و گرمش انداره اس. خیالمون راحته آدم حسابین. خدا رو چه دیدی شاید اصلا چندوقت دیگه بیمه ام کردن. تو دعا کن من جاپام سفت بسه اینجا. بیرونم نکنن. - آره مادر خداروشکر. ایشالا. ازخداشونم باشه تو بمونی.بلکه تو مارو از این وضعیت نجات بدی.حُسن دیگه مادر بودن اینه که همیشه امید داری. به بچه هات و آینده اشون. به اینکه هرچیزی که خودت ازپسش برنیومدی و توش شکست خوردی، شاید بچه هات بتونن ازش رد بشن و به موفقیت برسن. - آره عزیزم. ایشالا. هنوز نیومدی بیرون؟صدای نفس خسته اش توی گوشم حکم فریاد رو داره. فریاد از این همه فشاری که سالهاست داره تحمل میکنه. - نه، دکتر گفت ده دقیقه دیگه میرسه. - باشه فداتشم. اومد بگو برات اسنپ بگیرم. با تاکسی نیای. - نمیخواد مادر، تو این گرونی. میام خودم یه جوری. - پس کار میکنم برای چی؟ دکتر اومد زنگ بزن. من فعلا قطع میکنم.فرصت مخالفت به مامان نمیدم. صحبت رو کوتاه میکنم و سراغ غول بعدی که باید باهاش مواجه بشم میرم. پیامها و زنگهای نداشته از طرف بچهها جای هیچ شکی نمیزاره که مکالمه بین من و سعادت رو تا قبل از اینکه میکروفون زیر دست و پا بیوفته شنیدن و برای محکم کاری خودشونرو کنار کشیدن تا خطر لو رفتن، هیچکدوممون رو تهدید نکنه. سه تا قلب آبی برای مجتبی میفرستم تا خیالش راحت باشه و جواب بده. تماس میگیرم و بعد از دو سه تا بوق، صدای مضطرب نفس توی گوشم میپیچه. - سپیده؟از این ترس و سیاه بازیاشون خندم میگیره. شماره ای که مجتبی برای این پروژه خریده، به اسم یک خانمه و توی گوشی من هم به همون اسم ذخیره شده و حالا این جواب دادن نفس، یعنی هنوز از امنیت شرایط مطمئن نیستن. - نگران نباش نفس. همه چیز امنه. سکوتش دو ثانیه بیشتر زماننمیبره. هرچه تا الان اسم اضطراب رو یدک میکشید جای خودش رو به خشم میده. - خدا لعنتت کنه باده. خدا لعنتت کنه! تو داری چه غلطی میکنی که به این اوضاع میگی امن؟!چطور امنه؟ چه خبر بود توی اون اتاق کوفتی؟ چیکار داشتی میکردی که صدات رفت؟ تو آدمی؟ نباید یه... مجتبی مثل اکثر این روزا به دادم میرسه و قبل از اینکه ترکشهای نفس از پا درم بیاره، گوشیرو ازش میگیره. - کجایی تو دختر؟ - دارم می رم خ... بین کلامم میپره و حرف خودش رو تکمیل میکنه و این واکنش دور از انتظار و نادر مجتبی یک معنی بیشتر نداره؛ مجتبی هم عصبیه! ادامه دارد ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ུ
Показати все...
رمان #ضد_نور قسمت شصتویکم انقدر زیر میز اومدم که به جز پاهای بلندش که باهام فاصله داره، چیز دیگه ای نمی بینم. سر بلند می کنم ولی درد بدی که توی تمام کله ام می پیچه، جلوی زبونم رو می گیره و جوابی به جز 》 آخ 《به سعادت نمی رسه. - چی شد؟ چشم می بندم. پر از درد. نه بخاطر دست و پا چلفتی بازیام، نه برای ضربه ای که به سرم خورد و نه حتی بخاطر سوزشی که از همون چند دقیقه پیش تا الان هر لحظه بیشتر شده. فقط و فقط بخاطر دیدن میکروفون سفید رنگ کوچیکی که تو مسیر چند قدمیه رسیدن سعادت به من وجود داره. همه چیز در کمتر از چندثانیه رخ می ده و من به اندازه صدمی از این ثانیه ها برای تصمیم گیری زمان دارم. مثل تشنه ای که بعد از مدت ها به آب رسیده. مثل عاشقی که پس از سال ها انتظار معشوقش رو دیده و مثل دزدی که به شاه کلید رسیده؛ با تند ترین واکنش ممکن دست دراز می کنم و می گیرمش! اما عمر خوشیم از یک دم و بازدم هم کوتاه تره. وقتی سعادت، دستم رو ناخواسته لگد می کنه》وای《می گم. نه از درد، از بدبیاری هایی که یکی یکی صف کشیدن و قصد تموم شدن هم ندارن. - آخ شرمنده. ببینم دستتون بود؟ دستم رو مشت می کنم و قبل از این که سعادت در نقش سوپرمن ظاهر بشه آخرین توانم رو به کار می گیرم و خودم رو از زیر میز بیرونمی کشم - ببینم؟عذرمیخوام عمدی نبود.خوبید؟ خوب؟ نه قطعا خوب نیستم. این رو می تونم از احساس ضعف پاها و سرگیجه ای که توی سرم حس می کنم بفهمم. مشتم رو توی جیب لباسم باز میکنم .انگار به جای یه میکروفون کوچک چند میلیمتری، یه وزنه چندکیلویی رو با انگشتام حمل کردم. با رها کردنش به قدری سبک می شم که بلافاصله بعد از بیرون آوردن دستم به بازوی سعادت چنگ می زنم تا مانع از افتادنم بشم. بی فایدس، همه چیز به سمت تاریکی می ره و بعد از احساس گرمای بیش از اندازه دست های سعادت و صدای 》اع《 گفتن بلندش دیگه چیزی نمی فهمم.چه جری داده بلوزو. دیگه یوسف صدات میکنیم! - ببند پیمان! کم بدبختی دارم حواسم باید به اینم باشه! هوشیارم اما میل زیادی به خواب دارم. صداهای واضحی که دور و اطرافم می شنوم و یادآوری جسته و گریخته ماجراهای امروز، به پلک های سنگینم برای فاصله گرفتن از هم انگیزه میده. پیمان و سعادت روی مبلی که مقابل تخت قرار داره نشستن. مهراب تمام حواسش به تلفن توی دستشه پیمان پشت به من نشسته و به جز صدای خوشمزه بازیاش چیزی از صورتش نمیبینم. یادم نمیاد چیکار کردم که پیمان این طور داره سر به سر این مرد میزاره. من فقط یک سری اتفاق بی پایان یادمه. رفتن به اتاق سعادت و گشتن اتاقش به بهونه پیدا کردن گوشواره، دستی که بخاطر حواس پرت سعادت لگد شد، میکروفونی که توی مشتم گرفتمش و بعد از بلند شدن از جام به سرعت توی جیب فرستادمش. لحظه ای که سعادت می خواست دستم رو ببینه و اگر یک لحظه تعلل کرده بودم خدا می دونه الان به جای این تخت گرم و نرم کجا چشم باز میکردم. ادامه دارد ری اکشن زیرپستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 ⛄️‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показати все...