cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی نرگس عبدی ( اِلیار )

ارتباط با نویسنده: https://t.me/Narges_Abdi75 چوب‌خطِ اوهام « چاپ شده /نشر شقایق » اِلیار « آنلاین / در دست چاپ، نشر شقایق » دنیا دار مکافات « نشر شقایق » https://instagram.com/narges_abdi.7 اینستاگرام نویسنده👆👆👆

Більше
Рекламні дописи
15 558
Підписники
-2924 години
-3107 днів
-1 75030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

❌دخترا پس‌فردا پارت‌ها پاک می‌شن. جا نمونید از قصه. ❌
Показати все...
Фото недоступне
بمونه به یادگار از قشنگ‌ترین اتفاق ۱۴۰۳ 🥹🫶 دست‌بوس تک‌تک شما عزیزان هستم. مرسی که هوای ما رو داشتید. قربون همگی‌تون. ❤️ چاپ دوم #چوب‌خط_اوهام تمام شد.
Показати все...
ممنون مهر همگی‌تونم. خدا رو شکر 🥹
Показати все...
سلام دوستان و همراهان عزیز من واقعا نمیدونم با چه زبونی از همه شما عزیزان وخصوصا نرگس جان که من بهش دختر مهربون میگم تشکر و قدردانی کنم اون دوست عزیزی که زندان بود با لطفهای بیکران شما امروز آزاد شد و پیش دخترهاش برگشت شما عزیزان درس انسانیت دادین نشون دادین که هنوزم انسانیت وجود داره کمک به همنوع وجود داره من خوشحالم که در کنار شما عزیزان مخصوصا دختر مهربون هستم بی شک همه شما دوستان جواب این کار خیرتون رو خواهید دید ارداتمند همه شما عزیزان
Показати все...
❌عزیزای دلم اِلیار به پایان رسید و تنها یک هفته روی کانال خواهد بود. بعد اون پارت‌ها می‌شن چون در پروسه‌ی چاپ هست. ❌
Показати все...
Ragheb - Havaye Eshgh (320).mp36.55 MB
خب... به پایان آمد این دفتر/ حکایت هم‌چنان باقی‌ست... اِلیار اولین تجربه‌ی من در ژانر معمایی عاشقانه هست و امیدوارم تونسته باشه تا حدودی انتظارات‌تون رو برآورده کنه. با وجود کوتاه بودنش نسبت به سایر کارهام، بیشترین انرژی براش صرف شده طوری که به یه استراحت طولانی نیاز دارم. خصوصا پارت‌های پایانی و اون لوکیشن زندان، سنگینیش تا ماه‌ها با من خواهد بود. به هر حال که من نوقلم هستم و این قصه یه جورایی شروع راه پر پیچ و خمیه که برای خودم در نظر گرفتم. پس ایرادات کار رو ببخشید و بدونید تمام تلاشم رو می‌کنم تا در قصه‌ی بعدی جبران بشن. همون‌طور که گفتم، اِلیار در آینده‌ای نزدیک از نشر شقایق چاپ می‌شه و هیچ فایل حلالی نخواهد داشت و خوندنش تنها در کانال خودم مجازه. و اما قصه‌ی بعدی... آخ... نگم از قصه‌ی بعدی...🥹😍 به ضربان قلب‌تون استراحت بدید که حسابی قراره تو اوج باشه. از پاییز سال قبل تا همین الان دارم روی پیرنگش کار می‌کنم؛ قطعا زمان زیادی براش می‌‌ذارم تا لیاقت نگاه و وقتی که بهش اختصاص می‌دین رو داشته باشه. خب دیگه به نظرم وقت گفتن خداحافظه. 🥺 لعنتی چقدر سخته گفتنش. فقط این‌که... حلالم کنید دوستان. آدم از فردای خودش هم خبر نداره. نمی‌دونم عمری خواهد بود برای دوباره کنار هم جمع شدن یا نه... امیدوارم به شرط حیات، سال بعد همین موقع، با قصه‌ی جدید خدمت‌تون برسم. دلم می‌خواد برای تمام خاطرات خوشی که با هم داشتیم، همین‌جا منتظرم بمونید، تا قوت قلبم و گرمی قلمم بشید برای برگشت. 🥹💔 خیلی دوستون دارم. ممنون برای همراهی و بودن‌تون. خداحافظ... 🫶👋 این‌بار شما برام بنویسید... لطفا بدون اسپویل. 🙏 عزیزانی که اینستاگرام دارید، ممنون می‌شم نظرتون رو درباره‌ی اِلیار زیر آخرین پست کامنت کنید. 😘🙏 https://instagram.com/narges_abdi.7 اگه دل‌تون برام تنگ می‌شه بیاید اینستا چون همیشه حضور دارم 👆
Показати все...
#پارت_آخر ⚖ اِلیار #نرگس_عبدی گویی شوک‌ سنگینی به تنم می‌زنند؛ برای آغاز حیاتی جدید. و من با کوهی از عقده‌های دیرینه‌ی رسوب‌کرده، خیره در مردمک‌های لغزانش لب می‌گشایم: - خداوکیلی؟ پلک‌هایش را به علامت تایید بر هم می‌فشارد! سرم را بالا می‌اندازم. - دروغ می‌گی. دستش پیش می‌آید و ریش‌هایم را لمس می‌کند. - پدرشدن دوباره‌ت مبارک! تکان شدیدی می‌خورم. تمام حالم بهت و ناباوری‌ست. - یعنی من قراره بابای بچه‌ای باشم که تو مامانشی؟ شانه بالا می‌پراند. - لابد دیگه! عقده و آمال جوانی رسیده تا بیخ گلو؛ آن‌قدر مانده تا توده تشکیل داده؛ توده‌ی ورم‌کرده. - واقعا داری می‌گی باران؟ رطوبت چشمانش را می‌زداید. - خودمم هنوز باورم نشده. کیت سفید را به لب‌هایم می‌چسبانم و با عطش می‌بوسم. - اصلا نمی‌دونم چی بگم. خدا... باورم نمی‌شه. ماهان چه خوشحال بشه. معجزه‌ی کوچک را از میان دستم بیرون می‌کشد. - نکن کثیفه. سرم خم می‌شود برای قرارگرفتن روی شکمش. - کی متوجه شدی؟ موهایم را نوازش می‌کند. - دیروز. - چرا به من نگفتی؟ - خواستم آزمایش بدم، مطمئن شم که یهو تو ذوقت نخوره. صورتم را با دستانم می‌پوشانم. - خب الان اشکم درمیاد که. در حدفاصل بین گردن و گوشم پچ می‌زند: - خیلی خوشحالم یه تیکه از وجود تو تو وجود منه! سرم را بلند می‌کنم و تصویر تارش یعنی نهایت سعادت‌مندی برای من. - به‌والله خیلی می‌خوامت. سرمان همزمان با هم پیش می‌رود. زیبایی لب‌هایش روی لب‌هایم دوچندان می‌شود. دستم را پشت گردنش می‌گذارم و آن‌قدر سفت بغلش می‌کنم که مرز بین‌مان تنها یک لباس می‌ماند. بوسه‌هایم از روی پیشانی و اقصی نقاط صورتش بر شاهرگ گلو دنباله‌دار می‌شود و دیگر رها نمی‌کنم تا زمانی که نقش مالکیتم را در آن‌جا طرح زنم و دستان او از بی‌نفسی مرا عقب بفرستد. می‌خندم در میان بارش چشم‌ها. می‌خندم با باور قلب کوچکی که از همین لحظه عطش شنیدن تپش‌هایش را دارم. می‌خندم در خلوت خیابان و با پنجه‌ای قفل‌شده در پنجه‌ی یار. نگاه از آسمان شرقی که نوری طلایی چشمک می‌زند برمی‌دارم و درگیر نگاه باران می‌گویم: - کاش لایق‌تون باشم. بارانی که مدت‌هاست خورشید من از پشت پلک‌های او طلوع می‌کند. « پـــایـــان »
Показати все...
#پارت_325 ⚖ اِلیار #نرگس_عبدی با رایحه‌ی قیر تازه در مشامم، آخرین نگاه را به هیاهوی بچه‌ها می‌اندازم و پیش از سوار شدن، دم و بازدمی عمیق از راه دهان انجام می‌دهم و آدامس نعنایی را که همواره داخل پاکت سیگار موجود است می‌جوم به خاطر دختری که در ایامی دور فهمیدم بوی سیگار در ماشین اذیتش می‌کند. کتم را روی صندلی عقب می‌گذارم و سوار می‌شوم. استارت می‌زند و می‌گوید: - پیش به سوی دفتر جدید. و باز هم به عادت اغلب مواقع آرنج چپم را بر پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهم؛ با نگاهی خیره به نیم‌رخش. - هر چی لازم داشتی لیست کن. نیم‌نگاه خندانش به من می‌رسد. - اون که صد در صد! از نگاه طولانی‌مدت به نیمه‌ی راست صورتش سیر نمی‌شوم. - گرفتی گوشه‌ی خیابون خوابیدی، نگفتی خفتم می‌کنن؟ - اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. راستی دخترا رو دیدی؟ با تداعی آن‌چه ابوذر دررابطه با آیناز گفت، پیشانی‌ام را می‌مالم و برای غلبه بر ویرانی اعصاب، پخش را روشن می‌کنم. باب دل نبودن موزیک‌ها سبب می‌شود به سراغ موبایل خود بروم. - گذاشتمش تو کیفم. از بین دو صندلی دستم را دراز می‌کنم و دسته‌ی کیفش را می‌چسبم. از میان لوازمش موبایلم را برمی‌دارم. هنگامی که دندانه‌های زیپ پلاستیکی با حرکت دستم تا نیمه‌های مسیر چفت‌ شده‌اند، شیء سفید عجیبی چشمم را می‌زند! به منظور پی بردن به ماهیتش ابتدا لمسش می‌کنم و سپس بالا می‌آورم. تشکیل دو خط رنگی قرمز در ناحیه‌ی T و C کیت پلاستیکی را اولین‌بار است از نزدیک می‌بینم! با عدم اطمینان از حقانیتش صدا می‌زنم: - باران... - جانـ.... "میم" "جانم" در پروسه‌ی چرخیدن سرش جا می‌ماند. ماشین تکان ریزی می‌خورد و متوقف می‌شود. کیت پلاستیکی را مقابلش می‌گیرم. - این چیه باران؟ ساعد چپش را بالای فرمان می‌گذارد و تکیه می‌دهد به در خودرو. با لبخندی یک‌طرفه می‌گوید: - ندیدی تا حالا؟ - تو کیف تو چی‌کار می‌کنه؟ - به نظرت تو کیف من چی‌کار می‌کنه؟ شگفت‌زده می‌پرسم: - مال خودته؟ خنده‌اش را فرومی‌خورد و با شیطنت لب می‌گزد. - مال خودمه؟ شما گردن نمی‌گیری؟
Показати все...
Фото недоступне
خب دوباره اومدم با یه خبر عالی🥹😍 یادتونه که برای آزادی یه خانمی همه دست به دست هم دادید و از هیچ کمکی دریغ نکردید. از بدهی این خانم دو میلیون مونده بود که یه عزیزدلی از کانادا لطف کردن و بیست و یک میلیون و پونصد براشون واریز کردن. با این پول هم اون خانم آزاد می‌شه و هم می‌تونن یه جایی رو اجاره کنن. 😍🥹 خیلی بهتون افتخار می‌کنم. دمتون گرم. مرسی که تو این کار خیر سهیم شدید. هزار برابرش انشالله برگرده بهتون. 🥹 خیلی خوشحالم که قراره با خاطره‌ی خوش از هم خداحافظی کنیم. 🥹💔
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.