cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

به خودت باور داشته باش

بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399

Більше
Рекламні дописи
9 497
Підписники
+324 години
+527 днів
+19130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

همسر خوب می خوای 💍
Показати все...
بله 😍
خیر 😐
تست  چالش  ذهن 😉 دندان یک  نوزاد  آفریقایی  در  هنگام  تولد چی  رنگی  است 🧐؟؟؟
Показати все...
🤯 1🙈 1
😳 سفید 😳
😉 سیاه 😉
🙊 کرم 🙊
😒 هیچکدام 😒
برای  دانستن جواب درست  کلیک کنید👆
Фото недоступнеДивитись в Telegram
هیچ شبی،    پایان زندگی نیست ..‌      از ورای هر شب دوبارہ،        خورشید طلوع میڪند ...          و بشارت صبحی دیگر میدهد،            این یعنی امید هرگز نمی‌میرد ... 💓شبتون بخیر💓 💡@bekhodat1Aeman1d📚 💡@goran1sharef📚
Показати все...
15❤‍🔥 4😍 4👍 1🔥 1😢 1🕊 1😇 1🤗 1
sticker.webp0.49 KB
5❤‍🔥 4👍 2🥰 2😢 1🕊 1😍 1🤗 1
#رمان_دلبرک_مغرور_خان #نويسنده_بانو_کهکشان #قسمت پانزدهم -بلی که دارم دختری زیبایی دارم که نور قلبم است. با این حرف.اش احساس خلاء برایم دست میدهد، حس حسادت و شروع میکنم به گریستن... با همان صدایی کودکانه‌ام می‌گویم: -مادر شما من را دوست ندارید...شما آن دختر تان را دوست دارید... چرا برای او دستمال درست میکنید.. چرا برای من نه... مادر با این حالت من به خنده افتاده میگوید: -آینورم.. مگر من در این دنیا چند دختر دارم حسود خانم... ( همانگونه که صحبت میکرد دستش را نوازش وار بالای صورتم گذاشته ادامه میدهد) -من در این دنیا تنها یک دختر زیبا و چشم زمردی دارم...اسمش هم که آینور خانم است. با این حرفش چشمانم برقی از خوشحالی زده لبخندی میزنم؛ بعد هم میگویم: -یعـــــــ..یعــــــنی این ها برای من است مادر... - بلی دختر مهربانم اما حالا این ها همینجا باشد...هر موقعی که دختر زیبایم را با پیرهن سفید عروس دیدم آنگاه این ها را برایت خواهم داد.. -پس من بروم و آن لباسم را برتن کنم... مادر قهقهه‌ای سر داده میگوید: -حالا برای بر تن کردن آن لباس خیلی زود است. با به یاد آوری آن اتفاقات سیل اشک‌هایم شروع کرد به باریدن مادر همچنان یکجا با من میگریست! اما با آمدن خانم بزرگ و صدایی داد اش هر دو ساکت ایستادیم، خانم بزرگ رو به آن دو خانم کرده گفت: -بیبینم شما برای چه اینجا هستید مگر برای تان نگفتم آینور را آماده بسازید حالاست که بهادر خان بیاید.. بعد هم بسوی مادر نگاه کرده گفت: -گلناز این گریه ها را بگذار کنار با من بیا..! مادرم و خانم بزرگ از آنجا خارج شدند من هم در مقابل آن خانم نشستم او هم شروع کرد به آماده ساختن من! ××××× اشک امانم را بریده بود‌؛با صدایی عصبی آن خانم ( آرایشگر) که میگفت: -گریه نکنید عروس خانم این پنج‌مین باری است که صورت تان را درست میکنم.. اشک‌هایم را با عقب دستم پاک کرده از جا برخاستم. با کمک آن یکی خانم لباس سفیدم را بر تن کردم لباسی که بزرگ‌تر از تنم بود. آن دو خانم با دیدن من شروع کردن به تعریف کردن آینه‌ای کوچکی را به دستم داده گفتند: -بیا و صورتت را بنگر دخترم... با آن آرایش ساده واقعا که زیبا شده بودم. چشمان زمردی هم کشیده‌تر از قبل شده بود گونه‌ها و لبان رنگ شده... رنگ لبانم بیشتر به چشم می‌آمد برای همین دستمالِ را برداشته بالای لبانم گذاشتم تا کمی از رنگ آن کاسته شود. لباس سفید ساده‌ای را برتن کرده بودم. آن دو خانم از آنجا رفتند من هم در حال فکر کردن در مورد آینده نامعلوم‌ام بودم. دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود. چشمانم را بسته و با خود گفتم آینور کارت تمام است. در همین میان تقه‌ای به در خورد به گمان من که عزیزه خانم است از جا برخاستم، در اتاق باز شد. اما دور از تصورم او عزیزه خانم نبود با دیدن من برای لحظه‌ای همانجا ایستاد اما من زودتر به خود آمده... آب دهانم را با صدا قورت داده گفت: _بیبینم ایـــــــ...اینجا چه کار میکنید.... لطفا از اینجا بروید مگر نه فریاد میزنم. دستانش را به شکل دفاعی گرفته گفت: _باشد...باشد...نترس...من با شما کاری ندارم... فقط میخواهم با شما صحبت نمایم... همین...لطفا فریاد نزنید.... نفسم را بی‌صدا فوت کرده گفتم: _هرچه میگویید لطفا عجله کنید... با این حرفم نفس آسوده‌ای کشیده و در مقابلم ایستاده گفت: _بیبینم واقعا با این ازدواج راضی هستید‌؟ _این چه ربطی برای شما دارد؟! از صورت‌اش کاملاً مشخص بود انتظار چنین سوالِ را داشت با خونسردی کامل گفت: _خیلی وقت نداریم..این مهم نیست... حال بگوید واقعا میخواهید با این ازدواج از تمام آرزوهای تان دست بکشید یا اینکه مانع این ازدواج شوید. با دقت بسویش نگاه کردم با ناراحتی گفتم: _من دیگر امیدی ندارم....من مجبورم... باید تن به این ازدواج اجباری بدهم... _نه...نه اصلاً مجبور نیستید! _مگر راهی هم برایم باقی مانده است؟ لبخندی بسویم زده گفت: _شاید.... ابروی بالا انداخته باخود گفتم در مورد چه صحبت می‌کند. ادامه داده گفت: _میخواهید از شر این ازدواج رهایی یابید... با تردید گفتم: _بـــــــــــــــــ....بلی میخواهم... لبخندی کجی زده و همینگونه نگاهم کرد! راوی... با صدایی دلاور خان که اسم‌اش را صدا میزد بسوی آینه‌ای اتاق‌تش نگاه کرده گفت: _آه بیبین عزیزه چقدر زیبا شده ای حتیَ زیباتر از آینور... بسوی در اتاقش رفته در را باز کرده و همینکه از اتاق خارج شد در را با کلید قفل کرد. از زینه ها پایین شده... چشمانش را به جستجوی دلاور خان پرداخت چشم‌اش به دلاور خان افتاد. دلاور خان با حامد پسرش در حال صحبت کردن بود. با گام های بلند رفته و در مقابل دلاور خان ایستاد سپس گفت...... #ادامه_دارد
Показати все...
👍 42😢 9 7❤‍🔥 4😭 4😇 3💔 2🙏 1👌 1🕊 1💘 1
#رمان_دلبرک_مغرور_خان #نويسنده_بانو_کهکشان #قسمت چهاردهم #راوی(روایت کننده داستان) نفس عمیقی گرفته موهای سیاه ماوی اسب‌اش را به نوازش گرفته میگوید: _ماوی..اسپ سفیدم.... بهترین دوستم... امروز او را دوباره دیدم... برای دومین بار.. قلبم باز هم بی‌قرار در سینه‌ام می‌کوبید... انگار فریاد میزد تا با او هم کلام شوم اما جرعت نکردم لاغرتر از آنی شده بود که چند ماه قبل دیده‌ام... قرار است عروس شود؛ عروس آن خان پیر! وقتی آن خان گفت: _نامزدم است... نفس در سینه ام حبس شد نمیدانستم چه کار کنم عصبی شدم. کاغذی مچاله شده‌ای که در دستش بود را  بسوی در پرتاب کرد. او که متوجه حضور مادرش نبود کاغذ با دست مادرش برخورد کرد. با دیدن مادرش گفت: _مادر شما اینجا؟! مادرش لبخندی زد و آن کاغذ را از روی زمین برداشت. کاغد مچاله شده را باز کرد. با دیدن صورت نقاشی شده دختری که ترس کاملاً از صورتش مشخص بود بسوی پسرش نگاه کرده میگوید: _ابرار پسرم این را خودت نقاشی کرده‌ای... ابرار بیدون نگاه کردن بسوی مادرش می‌گوید: _نه مادر من که نقاشی بلد نیستم.. _بسویم نگاه کرده بگو...پسرم بگو من نقاشی بلد نیستم... ابرار نفس عمیقی گرفته بسوی مادرش نگاه کرده گفت: _من....من.... نتوانست حرف‌اش را ادامه بدهد... مادرش او را خوب میدانست.... _باشد..باشد حق با شماست...من بلد نیستم اما او باعث شد او باعث شد تا من بلد شوم... مادرش بسوی کاغذ نگاه کرده میگوید: _همین دختر پسرم.... آهی از درد کشیده گفت: _بلی مادرم.... _خوب پسرم اینکه نگرانی ندارد... می‌رویم به خواستگاری اش.. هرچه نباشد پسرم پسر نادر خان است. و لبخندی سر داد. با ناراحتی بسوی مادرش نگاهی انداخته میگوید: _ای کاش مادرم...ای کاش اینگونه ساده بود...اما او نامزد بهادر خان است... با این حرف‌اش مادرش شوک زده میگوید: -نامزد بهادر خان...همان پیر مرد... سرش را تکان داده گفت: -بلی مادرم همان پیر مرد...و این یعنی قید عشقی که تازه جوانه زده است را باید بگیرم... بعد هم دست مشت شده‌اش را به دیوار کوبید. مادرش با ناراحتی بسوی پسرش نگاه کرد و اما پسرش نقشه‌های بر سر داشت. آینور... آن روز بهادر خان بحث را پیش  کش کرد و پدرم هم بیدون هیچ چون و چرا قبول کرد. این یعنی تنها امیدی که داشتم از بین رفت و باید تن به این ازدواج اجباری میدادم. موهایی خرمایی و بلندم را شانه زده چادرم را بر سر کرده و از کلبه کوچک من و مادرم خارج شدم. در مقابل در عمارت ایستاده و منتظر آمدن عزیزه خانم... از این همه انتظار خسته شدم گاهی بسوی در عمارت گاهی بسوی عمارت نگاه میکردم. اما خبری از سوی عزیزه خانم نبود! بلاخره این انتظار به اتمام رسید و عزیزه خانم تشریف فرما شدند. هر دو سوار ماشین شده از عمارت خارج شدیم. قرار بود برای خرید جهاز من به بازار برویم هر چند که عزیزه خانم مخالف این خرید بود اما این دستور خانم بزرگ بود. منم مخالف این خرید بودم. این ازدواجی که تمام آرزو ها و رویا هایم را از من گرفت. وقتی هم به بازار رسیدیم عزیزه خانم چند دست لباسی برایم خریداری کرد و سپس هر لباس مورد پسندش بود برای خود خریداری میکرد. و این شد خریده جهاز عزیزه خانم نه من... ×××× نگاهی به پاهایم انداختم پاهایی که حالا به رنگ سرخ حنا تضاد زیبایی را ایجاد کرده بود اما این رنگ سرخ حنا برای من رنگ حنا نه بلکه آن رنگ قلبی بود که خون میگریست. امروز قرار بود به عقد مردی در بیایم که چهل هشت سال بزرگتر از من بود. اینکه چه اتفاقی در راه است نمیدانم. سرنوشتم را به قلم تقدیر سپردم. از جا برخاسته در مقابل یکی از آن دو خانمی نشستم قرار بود با هنر دستانش صورتم را نقاشی نمایند...( آرایش نمایند ) تقه‌ای به در اتاق وارد شد بعد هم گلناز مادرم وارد اتاق شد بقچه‌ای سفیدی به دست داشت. از جا برخاسته در مقابل مادر ایستادم با صدایی بغض داری گفتم: -مادر.. با لبخند بقچه را به دستم داده گفت: -بیا دخترم حالا وقتش است... کنجکاو بقچه را به دست گرفته گفتم: -اینها چه هستند... -باز اش کن دختر مهربانم خود دانی... همانجا روی زمین نشسته و بقچه را باز کردم و با دیدن آن دستمال های دست بافت مادرم را در آغوش گرفته گفتم: -مادر.. -جانم.. چشمانم را بستم به یاد خاطره ای افتادم.. چقدر بخاطر این دستمال‌ها گریستم. -مادر این ها برای چه است چرا با دست تان این ها را درست میکنید. گلناز مادرم لبخندی به صورتم پاشیده میگوید: -این ها دستمال است دخترم... +دستمال...دستمال برای چه؟! باز هم مادرم لبخندی زده میگوید: -من این ها را برای دخترم درست میکنم. +مگر شما دختری هم دارید مادر من که تا به حال او را ندیده ام.... #ادامه_دارد
Показати все...
😢 31 15👍 12❤‍🔥 4😭 3💘 2🔥 1🙏 1👌 1🕊 1💔 1
#پاسخ خر+جنگ به انگلیسی وار پس جواب میشه خروار ممنون  از  عزیزانی  که  اشتراک  کردن👏
Показати все...
5💯 2😎 2👍 1❤‍🔥 1🥰 1👏 1🕊 1🐳 1
#پاسخ خر+جنگ به انگلیسی وار پس جواب میشه خروار ممنون از عزیزانی که اشتراک کردن👏
Показати все...
Repost from N/a
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند که ناگهان..😳 خواندن کامل 👉🏼
Показати все...
🤣 3
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
⚫️#خواستگارم _مرا_رد_کرد❌❗️❗️ من یه دختر #مذهبی و پایبند به اخلاق بودم ولی شانسم بد بود و خواستگاری نداشتم و اطرافیانم همش پشت سرم حرف میزدن و کنایه مینداختن و اذیتم میکردند.🥲💔💔💔💔💔💔 دیگه ۳۴ساله بودم که بالاخره یه #خواستگار برام پیدا شد .خیلی خوشحال بودم همه چی به خوبی پیش میرفت تا اینکه شب عروسی مادر شوهرم کاری کرد که.....😨🤯 #خواندن کامل داستان بزن رو لینک❌ 👇🏼👇🏼 https://t.me/+GDJWfwPkYu83MTUx https://t.me/+GDJWfwPkYu83MTUx https://t.me/+GDJWfwPkYu83MTUx https://t.me/+GDJWfwPkYu83MTUx
Показати все...
🤣 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.