cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

✨Roman Macani✨

رمان تمام شده:چشم های دریایی✨ ژانر:《غمگین ، عاشقانه》 رمان درحال تایپ:عشق سیاه🖤 ژانر:《پلیسی ، غمگین ، عاشقانه》 https://t.me/BiChatBot?start=sc-181422-P1wpWlE ارتباط با مدیر کانال

Більше
Іран351 090Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
161
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

بعدشم هیچکس جرعت دزدین یه مامور پلیس رو نداره اوهومی گفت و نشست پیشم رو پنکیک کمی عسل ریختم و آروم آروم پنکیک رو خوردم ×:رهام خیلی خوش مزه شده فکر کنم تو باید خانم خونی باشه نه من یهو قهقه ای زد و گفت ÷:دقیقا داشتم میرم حاضر شم که مچ دستمو گرفت و با لبولوچه آویزون گفت ÷:نمیخوای بهم جایزه بدی؟ ×:نه خیر رهام گفته باشم ها من پول مول ندارم برات جایزه بگیرم ÷:اییش خیلی خصیصی حداقل بوسم کن هاها جناب هادیان یه بوسی کنم قشنگ رژی شی گونشو محکم بوسیدم و چشمکی بهش زدم و رفتم تو اتاق یه شلوار جذب سفید با یه مانتو آبی که تا رونم میرسید پوشیدم گردن بلندم که به شکل چشم بود رو رو گردنم انداختم پا بندمو بستم و ساعت مچی مو با یه دست بند طلا دستم کردم موهامو گندمی بافتم و از زیر سال سفید بیرون گزاشتمشون رژ می پر رنگ تر کردم و کمی رژ گونه زدم کیف و موبایلمو برداشتم و رفتم بیرون کفشای تابستونی سفید مو پوشیدم و از خونه خارج شدم رفتم سمت رهامی که داشت وسایل هارو تو ماشین میزاشت نگاهی بهم کرد و گفت ÷:خیلی خوشگل شدی میترسم چشمت بزنن سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم نشستم رو صندلی شاگرد بعد از قفل کردن در ها و پنجره ها از خونه خارج شدیم صدای موزیک رو گم کردم و زنگ زدم به ماری تو بوق اول جواب داد +:جونم آجی ×:سلام ماری چطوری؟ امیر چطوره ؟ کجایین ؟ راه افتادین؟ +:خواهر من آروم آروم سوال بپرس ، آره ما خوبیم تازه را افتادیم داریم میریم پمپ بنزین.... شما هم بیاین اونجا ×:اوکی فعلا بای تماسو قطع کردم و به رهام گفتم بره پمپ بنزین بعد از بنزین زدن مستقیم رفتیم سمت شمال خیلی ذوق داشتم و نمیتونستم منتظر بمونم از یه طرفم خیلی خوابم میومد شب دیر خوابیدم و صبح زود بیدار شدم رهام نگاهی بهم کرد و گفت ÷:به نظر خوابت میاد یکم بخواب ×:نه یه وقت خدایی نکرده تو هم خوابت میگیره ÷:نه نگران نباش من عادت کردم پشت رل خوابم نمیگیره خیالت راحت یکمی بخواب باشه ای گفتم و همین که پلک رو هم گزاشتم خوابم برد .... #Eshg_Siah 🥀 @EshgMacani
Показати все...
#part_40 #Marina صبح با سر درد شدید بیدار شدم احساس منگی داشتم. رهام غرق خواب بود نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم آخ لعنتی ساعت 5صبحه تو جام دراز کشیدم که شاید بتونم بخوابم ولی نشد کلافه از جام بلند شدم رفتم سر وقت تقویم ×:عه چه خوب شنبه تعطیله خوبه پس با خیال راحت میتونیم بمونیم ویلا شما وسایل هامونو جمع کردم و همه چیز رو راست و ریس کردم رفتم تو اتاق و بالا سر رهام ایستادم ×:نگاش کن مثل خرس خوابیده منم از 5 بیدار شدم و عین خر کار کردم یه کمکی هم بهم نمیکنه یهو دستی دورم حلقه شد و رهام منو کشید تو بغلش چون انتظارشو نداشتم پرت شدم تو بغلش موهامو از جلو صورتم کنار زد و گفت ÷:خسته نباشی خانم غرغرو دیشب خوش گذشت با آدم آوری دیروز گوشه لبمو گاز گرفتم وای خدا بهم رحم کنه ÷:نگران نباش دعوا نمیکنم فقط دیگه تنهایی نرو منم با خودت ببر خیلی نگرانت شده بودم گوشه لبشو بوسیدم و گفتم ×:چشم عزیزم تا خواست لبامو ببوسه کشیدم عقب و گفتم ×:راستی رهام کی قراره راه بیوفتیم؟ نچی زد و گفت ÷:ای بابا چقدر عجله داری بزار کارمو انجام بدم بعد از جام بلند شدم و پشتمو بهش کردم ÷:قهر کردی مثلا ×:نه خیر کاملا واقعی قهر کردم از پشت بغلم کرد و شروع کرد به قلقلک دادن بلند بلند زدم زیره خنده و گفتم ×:باشه باشه قهر نیستم دیگه دست از قلقلک دادن کشید و از جام بلند شدم و رفتم سمت در و گفتم ×:اما من هنوز قهرم و از ته دل نبخشیدمت ÷:فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشم که بخوای منو ببخشی چشم غره ای بهش رفتم و گفتم ×:باشه تو بخشیده میشی حالا پاشو برو نون بخر صبحانه بخوریم نگاهی به ساعت کرد و گفت ÷: قراره ساعت 9 راه بیوفتیم ''اوکی'' ی گفتم و از اتاق خارج شدم رفتم حموم و بعد از 45 دقیقه اومدم بیرون حوله تن پوشمو پوشیدم و رفتم تو اتاق یه شرتک با یه تیشرت قرمز پوشیدم موهامو خشک کردم یه رژ قرمز رو لبام کشیدم با یه خط چشم دنباله دار کشیدم و رفتم تو آشپز خونه رهام داشت پنکیک درس میکرد پشتش به من بود و گفت ÷:یه ساعته تو حموم چی کار میکنی؟ من هم رفتم نون گرفتم اومدم الانم دارم پنکیک درس میکنم ولی خبری از شما نیس ×:چی میگی یک ساعت ،درس 45 دقیقه و 23 ثانیه بود که اومدم بیرون برگشت سمتم و گفت ÷:باش حالا تند تند بخور کع... مکثی کرد و لبخند شیطونی زد و گفت ÷:ای شیطون خوشگل شدی ها ندزدنت ×:ما از اولشم خوشگل بودیم
Показати все...
لباس ماریا✨
Показати все...
لباس مارینا✨
Показати все...
مستی تو بغلم بیهوش شد ... #Eshg_Siah🖤 @EshgMacani
Показати все...
پوفی کشیدمو سرمو رو دستام گذاشتم با صدای امیر سرمو بلند کردم سری از تاسف تکون دادو همونطوری که کمکم میکرد پاشم گف^:پاشو ببینم زود باش #Amir تلو تلو خوران راه میرف سوار ماشین کردمشو پشت رل نشستم نگاهی به صورت مظلوم غرق در خوابش انداختم مث فرشته ها خوابیده بود بر خلاف اکثر مردا منو رهام جوری نبودیم که برا اینکه زنامون خواستن حال و هوایی عوض کنن غیرتمون باد کنه و بزنیم بشکونیم همه چیرو شایدم چون از اول تو آمریکا به این چیزا عادت کرده بودیم برامون درکش سخت نبود ولی فقط خدا میدونه چقد عاشقشم هوفی کشیدمو ماشینو روندم سمت خونه مشترکمون ماشینو تو حیاط پارک کردمو پیاده شدم آروم توی بغلم گرفتمشو دره ماشینو بستم همونطوری که وارد خونه میشدم کفشای پاشنه بلندشو در آوردمو رو زمین انداختم چراغارو روشن کردمو یه راس رفتم بالا و وارد اتاق مشترکمون شدم آروم روی تخت گذاشتمشو تا خواستم عقب بکشم با لحن خوابالودش گف+:امیر نرو دستی به موهاش کشیدمو گفتم+:نمیرم زندگیم نمیرم لباسامو با یه تیشرت و شلوارک عوض کردمو کنارش روی تخت دراز کشیدم که صدام زد همونطوری که سرشو رو بازوم میزاشتم "جانم"ی گفتم دستاشو دور گردنم حلقه کردو مظلوم گف+:تنهام نزار میترسم لبخند گرمی زدمو همونطوری که بوسه ای رو پیشونیش میزدم گفتم^:هیچوقت تنهات نمیزارم حتی اگه خودت بخوای سرشو به سینم چسبوندو از فرط خستگی ومستی تو بغلم بیهوش شد ... #Eshg_Siah🖤 @EshgMacani
Показати все...
#part_40 #Maria چشم غره ای به امیر رفتمو چنگالمو تو ماکارونی پیچوندم و بردم سمت دهنم که رهام گف÷:بچه ها مامان امروز زنگ زد گف خاله دعوتمون کرده ویلای شمال بی توجه بهشون غذامو میخوردم که رهام تکونی به بازوم دادو گف÷:هوییی خانوم خانوما باتوعم پایه ای یانه؟؟ اخم تظاهری ای کردمو گفتم+:اولا هوی اون عمه نداشتته دوما به اون مامانت بگو ما بیکار نیستیم هروقت امر کردن بریم جایی خودتون خواستین میتونین برین ، به سلامت پوفی کشیدو هممون ساکت شدیم... با صدای امیری که صدام میکرد سرمو بلند کردمو هومی گفتم همونطوری که نگاش رو غذاش بود گف^:از بردیا چه خبر خیلی بی معرفته ها اصلا از خواهراش خبر نمیگیره تا خواستم چیزی بگم رهام ادامه داد÷:آره خداییش یه جوریه مث شماها نیس ، اصلا گرم نمیگیره با آدم سرشو پایین انداختو آروم ادامه داد÷:البته بینتون مارین و ماهان فقط خوش اخلاقنا عصبی بشقابمو به جلو هول دادمو بلند شدمو محکم دستمو رو میز کوبیدم که سه تاشونم ترسیده خیرم شدن نگاه غضب آلودی به امیرو رهام انداختمو گفتم+:به هیچکدومتون ربطی نداره بردیا چجوریه فهمیدین؟ امیر اخمی کردو گف^:ماریا چرا اینطوری میکنی؟؟ قدمی به سمتش که روبه روم نشسته بود برداشتم عصبی یقشو تو دستم گرفتمو از زیر دندونای قفل شدم غریدم+:گفتم اجازه ندارید هرجور خواستین درباره بردیا زر زر کنید اوکی؟ با صدای مارینایی که میگف×:باشه باشه آروم باش ماری یقشو ول کردمو از آشپزخونه خارج شدم تند تند لباسامو پوشیدمو همونطوری که چادرمو رو سرم راستو ریس میکردم روبه مارینایی که جلوی آشپزخونه بود گفتم+:بدو برو به عشق بی عرضت برس همونطوری که قدمامو تندتر میکردم آروم لب زدم+:پسره‌ی بی لیاقت بی توجه به صدا زدنای مارینا از حیاط گذشتمو سریع خارج شدم از خونشونو شروع کردم به قدم زدن با صدای گوشیم به خودم اومدم با دیدن اسم شادی تا تهش رفتم کلافه تماسو وصل کردمو گفتم+:جونم شادی با صدای نازک دخترونش گف♧:سلام عشقم خوبی؟مارین خوبه؟ماهان خوبه؟خاله و عمو خو... نچی زدمو حرفشو قطع کردمو گفتم+:وای وای دختر نفس بگیر آره هممون خوبیم کارتو بگو مکثی کردو با لحن ملتمسانه ای گف♧:ماری تروخدا قبول کن دیگه میدونستم چی میخواد برای همین بدون اینکه ادامه حرفشو گوش بدم گفتم+:نه نمیام دلخور لب زد♧:اه بابا یه شبه دیگه هوفی کشیدمو گفتم+:به مارین میگم اگه قبول کرد بهت خبر میدم با ذوق گف♧:وای باشه باشه فعلا بدون خدافظی قطع کردمو روی نیمکت پارک نشستمو شماره مارینارو گرفتم پیچیدن صدای نگرانش تو گوشی نشون از جواب دادنش میداد×:ماری کجا رفتی تو آخه به توجه به حرفش لب زدم+:شادی زنگ زده بود "خب"ی گف که ادامه دادم+:میری؟؟ مکثی کردو گف×:باشه لبخندی زدمو گفتم+:میام دنبالت ×:اوکی قطع کردمو بلند شدمو قدمای بلندمو سمت خونه برداشتم درو با کلید باز کردمو وارد حیاط بزرگمون شدم در زدم که خاله سیما درو باز کرد سلامی دادمو از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم بعد از در آوردن لباسای فرمم وارد حموم شدم یه دوش تقریبا نیم ساعته گرفتمو بیرون اومدم نگاهی به ساعت انداختم 5 بود تند تند موهامو خشک کردم یه خط چشم گربه ای کشیدمو رژ لب زرشکیمو زدم یکم رژ گونه و ریمل زدم لباسامو پوشیدم و بعد از فر درشت دادن موهام نگاهی به خودم تو آینه انداختم همچیم کامل بود مانتومو پوشیدمو شالمو آزادانه رو موهام انداختم سریع پله هارو طی کردمو تا خواستم از خونه خارج شم بابا صدام کرد مضطرب برگشتم سمتش سرتاپامو آنالیز کردو گف¤:کجا میری ماری با تته پته لب زدم+:عه....چیزه میریم خونه آیدا اینا شبم نمیام ¤:باشه برو خوشبگذره +:مرسی بابایی فعلا ، مامان خدافظ از خونه خارج شدم ماشین مشکی بنزمو روشن کردمو روندم سمت خونه مارین اینا تک زنگی زدم که بیرون اومد در جلو رو باز کردو همونطوری که مینشست گف×:سلاممم بر خواهر گرامی ماشینو روشن کردمو گفتم+:علیک سلام خنده آرومی کردو گف×:از من چرا دلخوری امیر و رهام یه چی پروندن دیگه پشت چشمی نازک کردم دستشو سمت ضبط بردو صدای آهنگو زیادتر کرد... ماشینو‌ پارک کردمو گفتم+:بپر پایین ماشینو قفل کردمو رفتیم تو بعد از سلام و احوال پرسی با شادی و بقیه رفتیم سمت میزی که چند تا پسر وسطش بودنو نوشیدنی میدادن روی صندلی جلوی میز نشستیم یکی از پسرا قدمی به سمتمون برداشتو گف♤:خانوما چی میل دارین اشاره ای به مشروب اونطرف میز کردمو گفتم+:ازون خنده آرومی کردو چشمی گف انقد خورده بودیم که هیچی نمی فهمیدیم سرم سنگینی میکرد لیوانو به جلو هل دادم که پسره گف♤:خانوم پارتی تمومه
Показати все...
وایساده پشت سرم ؟ ... لعنتی دستاشم سنگینه. .... آخ همه جام درد میکنه به زور خودمو نگه داشتم تا نخندم رفتم تو اتاقی که ماری بود و پقی زدم زیره و گفتم ×:دمت گرم ماری عالی بود +:خواهش میکنم کاری نکردم که تو هم بهتره یاد بگیری هر دوتامونم خندیدیم و گفت رفتیم تو آشپز خونه نشستیم پشت میزد ...... #Eshg_Siah 🖤 @EshgMacani
Показати все...
+: مارین بگیر این آب و بنوش از شدت عصبانیت صورتت سرخ شده ×:تو که میدونی چقدر رو این مورد ها حساسم اوهومی گفت جرعه ای از آب خوردم و نشستم رو صندلی پرونده رو باز کردم یه بار دیگه نقشمونو مرور کردم و از جام بلند شدم ×:دیگه نمیکشم باید برم خونه چادرمو سرم کردم و از اتاق خارج شدم ماری تا منو دید لبخندی زد و گفت +:داشتم میومد بهت بگم بیا بریم خونه سوار ماشین شدیم نشستم پشت رل و روشن کردم +:قربون دستت ماری منو ببر خونه خودمون دیگه مزاحم نمیشم ×:برو بابا من به این مزاحمت های تو عادت کردم بریم خونه ما تو هم یکم کمکم کن غذارو آماده کنم واقعا حوصله ندارم پوکر نگام کرد و گفت +: شما بزن فقط دهن مارو. ... استغفرالله باشه برو بریم خندیدم و رفتیم سمت خونه منو رهام ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدیم رفتیم داخل بوی غذا تو کع خونه پیچیده بود صدای قهقه پسرا تو کل فضای خونه پیچیده بود ^:وای رهام دست پخت تو عالیه خدا باید جای تو و مارین و عوض کنه ÷:قربونت دادا ^:وای یعنی تو دست پخت ماری رو نخوردی که هنوز مزش تو دهنمه .... امیر همینطور داشت حرف میزد و رهام سعی میکرد با چشم ابرو بهش بفهمونه که ما اینجاییم ماری هر لحظه امکان داشت منفجر بشه یهو ماری داد زد +:فکر میکنی دست پخت خودت خیلی خوبه منم فقط به خاطر کارمه که دست پختم خوب نیس وگرنه یه غذا هایی درست میکردم امیر از ترس رنگ و روش سفید شده بود یهو سکسکش گرفت ^:غلط کردم ماری +:ها آقا هادیان من با شما کار دارم لطفا بریم اتاق اوه اوه آلان دعوا میشه رهام لبخندی زد و گفت ÷:سلام خانمم خسته نباشی باید باهاش سرد رفتار کنم یا معمولی؟ ×:سلام ممنون خیلی سرد رفتم تو اتاق لباسای راحتی پوشیدم کلی فکر های شیطانی تو سرم بود خواستم از اتاق خارج شم که رهام اومد تو و درو بست ÷:قهری؟ . ×:نه خیر قهره واسه بچه هاست ÷:پس چرا سردی؟ ×:چون دلخورم ازت بغلم کرد و گفت ÷:ولی من که چیزی نگفتم همش این امیره زر زر میکرد از بغلش اومدم بیرون ×:مهم نیس تو گفتی با اون مهم اینه من ازت دلخورم دیگه باهام حرف نزن بعدشم شب رو کاناپه میخوابی ناله وار گفت ÷:نه ماری یه خدا من گناه دارم ببین واست غذای درس کردم ×:دستت درد نکنه ولی نظرم اصلا عوض نشد از اتاق خارج شدیم که امیر با موهای بهم ریخته اومد بیرون نفس نفس زنان گفت ^:بمیری رهام میموردی بگی که
Показати все...
#part_38 #Marina هر کاری میکردم خوابم نمی برد آروم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقی که امیر و رهام خوابیده بودن داخل شدم رفتم سمت رهام خیلی آروم خوابیده بود خم شدم و آروم گونشو بوسیدم و از اتاق خارج شدم یه لیوان آب خوردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم که بخوابم. .... صبح با آلارم موبایلم بیدار شدم آخ لعنتی فقط 4 ساعت تونستم بخوابم ماری رو هم بیدار کردم و رفتم سرویس بهداشتی و بعد از کار های مربوطه اومدم بیرون جلو آیینه ایستادم و موهامو شونه زدم و تا خواستم ببافمشون ماری گفت +:بزار من ببافمشون باشه ای گفتم و ماری آروم آروم داشت موهامو میبافت گفت +:میگم به حرفای دیشبم فکر کردی؟ ×:آره خیلی راجبعشون فکر کردم +:خب! مکثی کردم و گفتم ×:خب نداره کع پوزخندی زد و گفت +:واقعا که خیلی ساده ای مارین آخه تو عاشق چیه این پسر شدی خوبه خودمونم کلی پول داریم و میلیاردریم برگشتم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم ×:منو رهام خیلی هم دیگه رو دوس داریم هیچکس نمیتونه مارو از هم دیگه جدا کنه +:باشه خود دانی ماری رفت بیرون لباسای فرممو پوشیده و کمی ادکلن زدم کمی برق لب زدم و موبایلمو برداشتم رفتم بیرون ×:ماری بدو دیر شد +:ای بابا بزار یه لقمه صبحانه بخورم ایش الهی کارد بخوره تو اون شکمت چی میشه یه روز صبحانه نخوری نگاهی به رهام کردم با صحنه ای که مواجه شدم خندم گرفت به زور خندمو قورت دادم . امیر تو بغل رهام خوابیده بود فک کنم رهام امیرو با من اشتباه گرفته یه عکس ازشون گرفتم و رفتم کفشامو بپوشم .......... همین که رسیدم رفتیم اتاق آقای موسوی ماری گف +:من در میزنم تو سلام کن بعد من سلام بدم این عادت مسخرشو ترک نکرده همیشه تو مدرسه هم این کارو میکرد چشامو تو کاسه چرخوندم و باشه ای گفتم ماری تقه ای به در زد و با صدای آقای موسوی که گفت ''بفرمایید'' داخل شدیم گفتم ×:سلام قربان خوب هستید؟ صبح بخیر لبخند مهربونی زد و گفت _:ممنون خانم سرهنگ صبح شما هم بخیر ماری هم سلام داد و عمو به گرمی جوابشو داد بعد از کلی حرف زدن و نقشه کشیدن دلم واسه اون خانمی که دزدیده شده میسوزه به نظر من خانم ها باید یه کلاس دفاع شخصی برن امروزه همش خانم ها و دختر هارو میدزدن واقعا عصبی میشدم وقتی کسی یه خانم رو اذیت میکرد یه اونارو دست کم میگرفت رفتم تو اتاقم ماری یه بطری آب معدنی بهم داد و گفت
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.