cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمانهای ممنوعـ🔞ـه

•|مجموعه رمان های ممنوعه و اروتیک 🔞 •|فایل های کامل Pdf 🔥 ایدی چنل @romaan_tak

Більше
Іран142 761Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
886
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

.
Показати все...
رمان : حجله اجباری ژانر : عاشقانه _بزرگسال خلاصه : داستان دختری به اسم یارا هست بعد مرگ مادر پدرش میره خونه ای پدر بزرگش اونجا بهش میگن با پسر عموی خشنش ازدواج کنه حالا یارا با این مرد بی رحم چیکار کنه وقتی قلبش گیر یک دختر دیگس...
Показати все...
(@ma_mm_noo)حجله اجباری.pdf1.97 MB
گروه فقط مخصوص بازی @bazi7001 گروه مخصوص ویس و چت @voicchat7001 چنل پست و متن و اهنگ... @ghatipati7001 کانال پروکسی و فیلترشکن @vpn7001 چنل کلیپ @clip7001 ایدی مدیر @mostafa7001 اینیستا @mostafa__7001
Показати все...
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew ادامه رمان بخاطر خواهرم تو کانال بالا بخونید
Показати все...
🚩#به_خاطر_خواهرم داستان #من_و_شوهر_خواهرم دست ساشا را که بر روی شانه ام نشسته بود کنار زدم و به آن دو مرد نزدیک شدم ..بی توجه به ساشای غمگینی که نگاهش به من بود با اخمی رو به آن دو کردم و با خشمی گفتم -از اینجا تکون نمی خورین تا من برگردم هر دو نگهبان سرشان را را تکان دادن ...نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم و با لبخند غمگینی و اخمهایی که درهم رفته بود راهم را کج کردم و به طرف راهروی بیمارستان راه افتادم ..به طرف اتاقی که جواب را از شخصی می خواستم که عشقش متعلق به خواهرم بود ..خواهری که بی گناه از این دنیا رفت ...خواهری که حق انتخابش اجبازش بود. به نزدیکی های اتاق که رسیدم ...بختیاری را نگران و منتظر پشت در دیدم ...قدم هایم را تند کردم و بی توجه به بختیاری که روی صندلی نشسته بود ...وارد اتاق آی سی یو شدم ....دکتر با دیدنم سرش را با تأسف تکان داد و لباسهای مخصوص را به طرفم پرت کرد دکتر:لجباز یکدنده ... لباس ها بر روی لباسهای دیگرم پوشیدم و به دکتر بی روح چشم دوختم -چرا من ... دکتر با تعجب نگاهم کرد و شانه اش را بالا انداخت -درد زیاد داره ..تیر درست کنار قلبش خورده... هیچ حسی آن زمان نداشتم ...هیچ حسی که همانند ستاره آرومم کنه ...خوشحالم کنه نداشتم...همانند یک مرده ی متحرکی بودم که راهی برای خلاصی می خواست راهی برای پایان خیلی چیزهایی که با کینه و انتقام شروع شده بود ...انتقامی که خود نمی دانستم گناه چه کاری بود ....وارد اتاق شدم ...دکتر کنارم ایستاد و به آرامی گفت -از وقتی هوشیاریشو به دست اورده اسم تورو صدا می زنه ...می تونه حرف بزنه اما خیلی خسته اش نکن ...تیری که به سینه اش خورده نزدیک به دریچه ی قلبش بوده برای همی... وسط حرف دکتر پریدم و با سردی گفتم -خودم می دونم دکتر دکتر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد ... نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم و به او نزدیک شدم ..به مردی که وسط آن دستگاها وصل شده بود....نزدیک کسی که او را باعث بانی قدمی که آتوسا برداشته بود می دونستم ...او را که نامزادش را رها کرد که آتوسا برای آبروی خانواده مجبور با ازدواج با یوسف شد ...چرا حتی از او نپرسیدم... چرا با کینه به سلاخی بستمش بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم ... به آرامی و منظم نفس می کشید ...نگاه به مردی که حالا برایم نا آشنا بود و احساسم به او کینه نبود ...بلکه یک حس همدردی و گنگ بود..یک احساسی که حالا قلبم را به آتیش می کشید میلاد:نگاهت خیلی سنگینه حرفهایش از دردی که می کشید کش دار و سنگین شده بود ...چشمانش را باز کرد و با نگاهی خسته زل زد به من و لبخند تلخی زد ... میلاد:نگاهت درست مثل نگاهش می مونه ..سنگین اما برعکس تو پر از مهر و محبت بود نگاهش ..حتی اون زمان که رهام کرد و رفت بدون اینکه به من بگه چرا نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست ... میلاد:روزهای خوبی بود...می دونم خیلی حقیقت هارو فهمیدی ...برای همین اینجایی .. می دونم به خاطر ستاره و حقیت اینجایی...یعنی انقدر تو کینه ات به من زیاده که پیشم نمی اومدی..حتی نیومدی بپرسی که چی شد که عشق تو آتوسا از هم پاشید..اون عشق افسانه ای چطور از هم پاشید نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز کرد و با همان خستگی نگاهم کرد میلاد:تو مرد خوش شناسی هستی شایا ...خیلی خوشانس که لحظه ی آخر کنارش بودی ...لمسش کردی ....حالا هم ضربان قلبت برای عشقی می زنه خوش شانس تری چشماشو بست و به آرامی گفت میلاد:بشین روی صندلی -راحتم ... میلاد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ..لبخند خسته ای زد و با چشمان به غم نشسته اش گفت میلاد:آخرین بار که دیدنم اومد همین حرف رو به من زد وقتی که گفتم بیا روی صندلی بشین ..برای اولین بار با لحن سردی بهم گفت که "راحتم"... اما راحت نبود می شناختمش...می دونستم راحت نیست .چون صداش می لرزید و چشمای شادش پر بود از سردی و غم ...یخ کردم اون زمان آهی کشید و چشمانش رو بست میلاد:آتوسا ...آرزوم بود ..بهونه ی برای لبخند زدن هام ..برای من رسم و رسوم مهم نبود ...تنها بودن اون مهم بود ...برای همین به عشقم اعتراف کردم ...اعتراف کردم که داشته باشمش ...برای همین همه استقبال کردن ...و ما یکی شدیم....شاید برای رسم و روسوم مسخره دو خانواده ...یا شاید هم فقط برای دل شاد دو جوون
Показати все...
🚩#به_خاطر_خواهرم داستان #من_و_شوهر_خواهرم #قسمت_صدونودوهشت ✅ راوی این بخش از داستان مجدد شایا می باشد. بوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم و از ستاره فاصله گرفتم ... نگاهی به سرمی که به دستش وصل شده بود دوختم و آهی کشیدم ...و از تخت فاصله گرفتم ... به طرف در راه افتادم اما نصف راه مکثی کردم و به طرفش برگشتم ...به طرف اویی که به خواب عمیقی فرو رفته بود بی خبر از منی که برای دیدن آن چشمان بی قرار بودم و بی قرار تر از همه برای دانستن شخصی بود که او را به آن روز انداخته بود ...پسر عمه ای که تمام مجهولات را برایم واضح می کرد! سرم را برگرداندم و با عجله از اتاق خارج شدم ...من ستاره ی محکمم را می خواستم ستاره ای که همانند یک تکیه گاه کنار همه محکم و استوار ایستاد ..نه ستاره ای که حالا با این حال روی تخت افتاده بود.. با قرار گرفتن دستی بر روی شانه ام به طرف ساشا برگشتم و غمگین نگاهش کردم -حمله ی عصبی...چقدر حماقت کردم ..چقدر ساشا ساشا سرش را به زیر انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و به آرامی گفت ساشا:مقصر تو نیستی شایا پوزخندی زدم و غمگین به حلقه ام چشم دوختم و به آرامی گفتم -ستاره هم همینو گفت ...توی چشمام زل زد وگفت مقصر نیستی ..اما خودم کردم که لعنت بر خودم باد ساشا:با قسمت نمیشه جنگید شایا نمیشه روی حکمتی که در نظر گرفته شده حرفی زد سرم را بالا گرفتم و به رو به رو چشم دوختم ...به آرامی گفتم -اشتباه رفتم ساشا...اشتباه زندگی کردم ...باید می رفتم دنبال حقیقت ساشا آهی کشید و همانند من به آرامی گفت ساشا:شایا می خوام یک اعترافی بکنم ... تکیه ام را به دیوار دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم و گفتم شایا:منم می ترسم ساشا ...همونطور که تو اینقدر از سکوت آناهیتا می ترسی منم از دونستن حقیقتی که ستاره رو اینطور شکوند می ترسم ساشا:برای همین ملف رو باز نکردی سرم را تکان دادم و چشمانم رو بستم -نه بازش نکردم ...امروز ستاره توی دستام لرزید ...احساس می کردم داره جون میده ..بدنش سرد شده بود ..سرد سرد مثل بدن آروین که آوردمش بیمارستان...مثل تن آتوسا که توی آغوشم جون داد ....اگه پویا ...اگه اون کاری نمی کرد حالا ستاره ام...حالا باید برای ستاره ... آهی کشیدم... نمی تونستم ادامه بدم ...حتی فکر کردن بی ستاره ضربان قلبم را کند می کرد...دستش را بر روی شانه ام نهاد و آن را فشرد ساشا:به موقعه آوردینش بیمارستان غمگین نگاهم را به نوک کفشم دوختم و نالیدم شایا:ستاره برای من زندگیه ساشا...ستاره برای من دنیامه اون نباشه دیگه منی هم نیستم...وجودی از شایا هم نیست ...دیگه تحمل نمی کنم. ساشا رو به رویم ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و به آرامی گفت ساشا:شایا تو... آهی کشیدم و لبخند تلخی به لب آوردم...چقدر تلخ بود آن زمان ...اینطور از عشقم جلوی برادرم حرف بزنم ... -آره منه ارباب شایا جلوی این دختر به زانو در اومدم ...منه ارباب شایا عاشق شدم ..عاشق خواهر زنم ..عاشق کسی که فکر می کردم خواستنش گناهه ...اما هیچوقت نفهمیدم عبادتم عشقشه ..ایمانم بودنشه ...آرامشم نفس کشیدنشه ... تلخ خندیدم و با ناله گفتم -من عاشق دختری شدم که خودش شکست اما اجازه نداد بشکنم ...خودش به پایان رسید اما از من می خواست که از نو شروع کنم و دوباره خودم رو بسازم..دوباره بخندم و زندگی ببخشم ساشا:پس از نو بساز...از اول زندگی کن سرم را بالا گرفتم و به چشمانش دوختم ...به آرامی گفتم -بدون اون نمی تونم قدم از قدم بردارم...بدون اونی که روی تخت بیمارستان افتاده نمی تونم نفس بکشم ساشا:پس ملف رو باز کن تا بدونی چی اونو شکونده که بتونی از نو بسازیش همون کاری که اون کرد...نذاز زندگیت شروع نشده از هم بپاشه کلافه دستی در موهایم کشیدم و تکیه ام را از دیوار گرفتم ..نگاهم را به دو نگهبانی که به دستورم کنار در اتاقش ایستاده بودن دوختم ...دیگه اصلا نمی تونستم ریسک کنم... کلافه دستی در موهایم کشیدم و بدون آنکه به طرف ساشا نگاهی بیندازم گفتم -حالا نه ..اول باید یک دیداری با یکی داشته باشم ..تا بعد..تا بعد همه ی سوراخ ها دنبال اون عوضی بگردم..تا باعث بانیه تباهی زندگیم رو پیدا کنم.
Показати все...
-رفتم خان عمومو دیدم ..خیلی حقیقت هارو فهمیدم... حقیقتی که مهتاب رو از من گرفت ..خانواده ام را از من گرفت ..خنده های شادم رو از من گرفت ...حقیقتی که نفرین شده بود برای دانستن ...نفرین برای انتقام ... همه چی نقشه بود شایا ..همه محبت ها فرستادن خواهرم به اینجا تجاوز ..همه ی اینا نقشه بود ...حتی گرفتن عشق میلاد و مجبور شدن آتوسا و ازدواج با یوسف ..همه نقشه ی انتقام بود ... دستش نوازش گونه بر روی سرم کشیده شد ... چشمانم را بستم و باز گفتم -توی راه برگشت بودیم ..همون راهی که اومده بودیم ...اما ترمز کار نکرد ..هر چی می زدم روی ترمز باز کار نکرد ...درست مثل خوابم ...مثل همون خوابی که مهتاب هر چی سعی کرد اما نتونست ترمز کنه ... درست مثل همون خواب ماشین با خوردن به ماشینی دیگه چپ شد ...همونطور که ماشین مهتابم توی خواب چپ شد... سینه ام محکم به فرمون خورده بود و نفسم بالا نمی اومد ...آناهیتا از حال رفته بود ...اما میلاد ... میلاد بیرون افتاده بود .. خونین بیرون افتاده بود... و نگاهش به من و آناهیتا بود که بدونه سالمیم..حتی توی اون حال هم توی فکر ما بود شایا:ستاره داری می لرزی بی توجه به صدا زدن او و لرزش بدنم ادامه دادم -در ماشین رو به رویی باز شد و از ماشین پیاده شدن ...کفشهاش آشنا بودن ... قدم هاش به طرف میلاد نزدیکتر می شد ...که ماشه رو کشید ... ماشه رو کشید و صدای آشناش به گوشم رسید ...صدای آشناش با او خنده های نفرت انگیزش رو کرد به میلاد و گفت "از اینجا تو برای همیشه محو می شی" و صدای تیر پیچید ...میلاد ...میلادم داداشم بی حرکت موند ... بی حرکت ..خون ..خون می اومد ازش خون همه جا ریخته بود ... اون دو نفر هم قهقه می زدن ..بی خبر از جایی که داشتم می دیدمشون ...می خندیدن نمی دیدن که میلاد داره زیر پاشون جون می ده شایا من را از خود فاصله داد و با چشمان پر از نگرانی به حالت شوکه ام نگاه کرد ...دستان لرزانم را بالا آوردم و جلوی او گرفتم... -اون ...اون انتقام گرفت ...انتقام یک کینه ..انتقام یک بچه بازی... انتقام حرمزاده بودنش رو گرفت ...انتقام اربابیتش رو گرفت نفسم به سختی از گلویم خارج می شد ...دیدگاهم تار شده بود و چیزی را به درستی نمی توانستم ببینم ...دستان گرمی بر روی قفسه ی سینه ام نشسته بود و سعی در بالا آوردن نفسم بود ..نفسی که از خواهرم گرفتن از میلاد با گرفتن عشقش گرفتن و از من هم با گرفتن خیلی چیز ها گرفتن با ضربه ی سیلی که به صورتم خورد ...نفسم به آرامی خارج شد و دیده ی تارم واضح و واضح تر شد ...اما صحنه ی بی جان شدن دستان میلاد هیچ از نگاهم پاک نمی شد ... هیچ نمی توانستم آن لحظه را از یاد ببرم ...با صدای هق هق آناهیتا و جا گرفتنم در آغوش آشنای عشقم ...دستم را دور کمرش حلقه کردم و آرام با حالتی شوک زده نالیدم -شایا سردمه شایا من را به خود فشرد و به آرامی در گوشم گفت شایا:خودم گرمت می کنم ستاره ام خودم گرمت می کنم سرم را در آغوشش پنهان کردم و همانطور که بی حال چشمانم را می بستم به آرامی گفتم -مهتاب رو کشت ...آتوسارو کشت ...نذار میلاد رو بکشه نذار باز داغ ببینم شایا نذار..نذار آروین رو. با سوزشی که در دستم پیچید چشمانم را به آرامی بستم ...حس انکه حرفی دیگر بزنم را نداشتم ...حس آنکه به شایا بگویم ... که بگویم اماده ام...آماده ام برای گرفتن حقی که برای دیگری بود نه او ..نه کس دیگری ...حقی که ازان من بود ..ازان شایا بود و حتی ازان میلاد بود...
Показати все...
🚩#به_خاطر_خواهرم داستان #من_و_شوهر_خواهرم #قسمت_صدونودوهفت سرم را بالا گرفتم و تلخ لبخندی زدم و گفتم -وقتی از خانواده ی پدری خیری نبود چه بسا از خانواده ی مادری دستانم بین دستان گرم و مردانه اش جا گرفت ...نگاهم را به دستانم دوختم و ادامه دادم -از همون بچگی ها دوتا همبازی داشتیم ..دو همبازیه همیشه همراه اما نیمه راه ... همبازی هایی که حالا که به اونها نگاه می کنم می گم چرا بزرگ شدیم بزرگ شدیم که به اینجا برسیم ...به اینجایی که یاد آور خاطرات شیرین باید اینقدر تلخ باشه که دلت نمی خواد به یاد بیاری...به یاد آن دوران خوب و تلخ بچگی ها تلخ پوزخند زدم و نگاهم را به ملفی که از زرین خاتون گرفته بودم دوختم و گفتم -میلاد بختیاری ...تک برادر رضاعی من وتک پسر شاهین بختیاری عموی بزرگم بود که خیلی زود عمرش رو داد به پسرش..و حالا پسرش داره عمرش رو میده به ما شایا پر تعجب و مات نگاهم کرد ... لبخندی زدم و ادامه دادم -ما چهار نفر بودیم ..دو پسر دو دختر ...من مهتاب ...میلاد خیلی به هم نزدیک بودیم به جز پسر عمه ام ... پسر عمه ای که .... نمی دونم از خوبی هاش بگم یا بدی هاش ...حالا که می بینمش می گم ...خدایا چرا اون زمان بیشتر باهاش نبودم که بگم برام عزیزی اما حالا.... دستم را از دستش خارج کردم و آستین لباسم را بالا زدم ... زخمی از همان زمان را لمس کردم و گفتم -اولین زخمی که از پسر عمه ام خوردم همین بود ...دوازده بخیه خورد اونم به دلیل اینکه اجازه ندادم دست کثیفش خواهرم رو لمس کنه...خواهر معصوم و خجالتی ام ...اما حالا چیزی رو لمس کرد ...چیزی رو زخمی کرده که نه می شه بخیه خورد و نه می شه درستش کرد چشمامو بستم و به همان روز برگشتم و گفتم -هنوز سرو صداها توی گوشمه ...گریه های مامان و مهتاب و دست نوازش گونه ی بابا که روی سرم می کشید و می گفت "دختر قویی من مرده گریه نمی کنه" آره اون زمان برای خودم مردی شده بود ...مردی که توی اون حالت خم شد و اشکهای میلاد را پاک کرد و مادرش را در آغوش گرفت و گفت ...تو غم نخور مامان من خوب می شم ...اما منه بچه بی خبر از اون نگاه های نفرت انگیز عمه و پسرش خوشحال بودم که پدرم من رو مرد خطاب کرده آهی کشیدم -همین زخم باعث خیلی چیزها شد ...از خیلی ها می شنیدم که می گفتن پسر عمه ام حرمزاده است معلوم نیست پسر کی هست ...باباش کیه.... آزار و اذیتهاش از همون روزها شروع شد ..آزار جسمی که نه فقط به تن و بدن ما وارد می کرد بلکه پدربزرگم هم از رفتارهای ضد نقص اون عاصی شده بود و شبها صدای سر و صداهای عمه و پدر بزرگم را از کتابخونه می شنیدم اما حتی یک قدم جلو نمی رفتم تا بدونم چه اتفاقی داره می افته ...بچه بودم و نادان همه رو می سپردم به بی خیالی چشمانم را باز کردم و به او خیره شدم و گفتم -اون روز رو درست یادمه اون روزی که خان عموم بهترین عموی دنیا اومد ...مثل همیشه شاد پریدم توی بغلش و از گردنش آویزون شدم ...اما با دیدن دختر بچه ای هم سن و سالهای خودم که بابا دستش رو توی دست گرفته نگاهم خیره به اون موند و از بغل عمو جدا شدم ...خان عموم با دیدن حالت پر تعجب من دو زانو کنارم نشست و لپم رو بین دو انگشتش گرفت و به آرامی اشاره به همون دختر بچه گفت " با دخترم آشنا نمی شی شیطون عمو " توی همون زمان بچگی با چشمان گرد شده نگاهم رو به دختر بچه دوختم ...دختر عمو من بودم پس این کی بود که وارد شده بود و خودش را دختر عمو معرفی می کرد ...مهتاب روابطش بهتر از من بود ...زود با همه صمیمی می شد بر عکس مینی که فکر می کردم همه با مقصدی به ما نزدیک می شن....مهتاب با دیدن دختر بچه و اینکه خواهر جدیدی نصیبش شده ذوق زده جلو رفت و نگاهی به بابا که دست دختر بچه رو در دست گرفته بود گفت "بابا این آبجی کوچیکمونه" بابا خیلی راحت اون زمان گفت آره آبجی کوچیکه ی شماست بدون انکه توجهی به منی که با شعله های حسادت با کینه نگاهم به دختر بچه بود ...من مهتاب را برای خودم می خواستم ..خان عمو فقط مال من بود ... خانواده ام فقط از آن من بودن ....وقتی دست مهتاب به طرف دختر دراز شد ..با خشمی نگاهم را به دختر دوختم که با صدای به بغض نشسته به آرامی گفت "سلام من آناهیتام" وقتی مهتاب محکم در آغوشش گرفت ...حسادتم چندین برابر شد ...غیرت داشتم به روی خواهرم همه حق در آغوش گرفتنش رو نداشتن ...بخصوص آناهیتای تازه وارد ....آناهیتا خیلی زود توی قلب همه جا باز کرده بود ...حتی پسر عمه ام که جز صدمه زدن به من و مهتاب کار دیگری نداشت...دیگه روی زبون همه یک تعریف از آناهیتا بود و دیگری از مهتاب ...دیگه این وسط ستاره ای نبود ...همبازی هامم دیگه کنارم نبودن ....خان عمو هر وقت می اومد دیگه نمی گفت ستاره شیطون عمو بلکه می گفت "آناهیتا دختر خوشگل بابا"
Показати все...
🚩#به_خاطر_خواهرم داستان #من_و_شوهر_خواهرم #قسمت_صدونودوشش ✅ راوی داستان مجدد ستاره هست شایا:آماده ای سرم را بالا گرفتم و به مردم چشم دوختم...به مردی که می خواستم تمام خواسته هایم را به او بسپرم و حقیقتی را بگویم که روح را از تنم جدا کرد و خنده هایم را از من گرفت...خنده ای که برای او زندگی بود برای او آرامش بود ... لبخند تلخی به لب آوردم ...خیلی وقت بود آماده شده بودم ... خیلی وقت بود که انتظار یک موقعیت را داشتم که از نو شروع کنم ...از قسمتی به او بگویم که برایمان رقم خورده بود ...لبخند تلخم بر روی لبهایم عمیق تر شد ...دستم را بر روی جای خالی حلقه کشیدم...و آن را لمس کردم ...و به آرامی گفتم -جای خالیش اذیتم می کنه سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به چشمان مغرور و به غم نشسته اش دوختم -بهم برش می گردونی لبش به لبخندی کج شد ..دستش را بالا آورد و دست مشت شده اش را بر روی میز گذاشت و با ابرو اشاره کرد شایا:بازش کن لبخندی زدم و دستم را جلو بردم... به آرامی دست مشت شده و مردانه اش را باز کردم و با لبخند شیرینی که بر روی لبهایم نشسته بود نگاهم را به دو حلقه ی کنار هم دوختم و نگاهم را به چشمانش دوختم ...چشمانش همانند لبهایش خندید و به ارامی گفت شایا: من و تو با هم یکی شده ایم ، من و تو دو عاشقی شده ایم که به زندگی خواهیم گفت همیشه با همیم! لبخندم بازتر شد ... دستم را بر روی دستش بر روی آن دو حلقه گذاشتم و همانند او به آرامی گفتم -همیشه با همیم... دستم را در دستش گرفت و حلقه ی مهتاب را بالا آورد و آن را در انگشتم جایگزین کرد و به آرامی بوسه ای بر روی آن نهاد و با محبت گفت شایا:برات بهترین هاشو می خرم سرش را بالا آورد و نگاهم کرد ...سرم را کج کردم و حلقه اش را بین انگشتانم گرفتم و همانند خود او حلقه را در دستش گذاشتم -من بهترین ها رو نمی خوام شایا ...من همینی می خوام که حالا هست ...نه قبلش نه بعدش ..حالاش برای من مهتره نگاهش را بالا آورد و خیره شد در چشمانم و لبخندی زد ... لبخندی گرم و مردانه ...لبخندی از مردی که قلبم برایش در سینه می تپید و آماده ی شنیدن حقیقتی بود که پیش می دانست ...اما گفتنی هایش را باید از آنجایی شروع می کردم که پایانش داده بودن و خط قرمزی بر دور آن کشیده بودن ... شایا:ستاره -جون دلم انگشتش را نوازش گونه بر روی دستم که در دستش بود کشید و گفت شایا:اگه هنوز امادگیشو ن... اجازه ندادم حرفش کامل شود و دستش را فشردم و گفتم -نه باید بگم ...بگم که این کابوس برای همیشه از بین بره دستم را به عقب بردم و از پشت کمرم ملفی(پوشه) آشنایی را خارج کردم ...ملفی را که روزی در خواب در ماشین مهتابی دیدم که برای همیشه تنهایم گذاشت ..تنهایم گذاشت به دلیل دانستن حقیقتی که زندگی اش را از او گرفت ...حقیقتی که هیچکس نباید آن را می دانست ...اما مهتاب فهمیده بود و حالا من... شایا دستش را دراز کرد و ملف را در دست گرفت که شروع کردم ...شروع به گفتن حقیقتی که آنطور به زانو درم آورد ..منه ستاره ای که هیچ وقت نمی شکستم ...آهی کشیدم و گفتم -برای آمادگی اول می خوام چیزهایی رو بگم ....خیلی چیزها که حقه توئه که بدونی ... داستانی که باید گفته بشه....برای همین از اول برات شروع می کنم به گفتن ..از اون اولاش من بچه بودم و تو هم بچه..دوران اون بچگیهایی که همه چی آسون بود ..همه چی راحت ...اما سختر از حالایی که مفهموم همه چیز را می دانیم لبخندی زدم و نگاهم را به ملف دوختم -دوران بچگیم بهترین دوران بودن ..دختر پنج ...شش ساله ای که هیچ غمی نداشت ..هیچ دردی نداشت جز غیرتی که بر روی خواهرش داشت..بر روی خانواده اش داشت خنده ای کردم و با یاداوری آن دوران ادامه دادم -با داشتن پسر توی خانواده باز مهتاب به من تکیه می کرد ... نه به خاطر اینکه خواهرم بود ...بلکه به این دلیل که همونقدر که من روی اون حساس بودم اون هم بود ... هیچ غمی نبود من بودم و خواهر دوقلویم که عزیز کرده ی همه بودیم.....از عمو گرفته تا عمه همه یکجورای خاصی دوستمون داشتن ...خدا هیچوقت به ما خاله یا دایی نداده بود ..خیلی بارها از خودم سوال پرسیدم .... که چرا مامان خواهر برادر نداره...اما حالا به جوابش رسیدم....
Показати все...
🚩#به_خاطر_خواهرم داستان #من_و_شوهر_خواهرم #قسمت_صدونودوپنج به طرف میز نزدیک شدم ...نامه ی مهتاب را از روی میز برداشتم و فندکی که هدیه ای از قدیم ها بود را بالا آوردم و گفتم -می خوام به نصیحتت گوش کنم نوید نوید لبخندی زد و نگاهش را به دستم که ورقه ها را از پرونده خارج می کردم دوخت نوید:چه نصیحتی ورقه ها را در سطلی که آماده کرده بودم ریختم و همانطور که به نوید که با تعجب نگاهم می کرد چشم دوخته بودم .. گفتم -می خوام دست دوستی به طرف بختیاری دراز کنم .. لبخندی زدم و نگاهم را به آتشی که از ورقه ها شعله ور شده بود دوختم ... و ادامه دادم -دیگه نمی خوام چیزی رو که بختیاری طعلق داره ازش بگیرم ... با حلقه شدن دستان کوچکی دور بازویم سرم را از شعله های آتش بالا آورد و نگاهم را به چشمان غمگین عشقم دوختم که لبخند مهربانش را تقدیمم می کرد دوختم....چشمکی به او زدم ... که صدای شاد نوید به گوشم رسید نوید:بهترین کار رو انجام می دی شایا ... به طرف نوید برگشتم و لبخندی زدم -وقتی به حرفات فکر کردم و رابطه ی مهتاب و آناهیتا را با بختیاری دیدم گفتم اختلاف هارو کنار بذارم نوید با لبخندی تکیه اش را به صندلی داد و نگاهی به ستاره کرد و گفت نوید:مهتاب خانوم چه کردین با این؟ لبخندی زدم و دست به سینه نگاهش کردم و گفتم -کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم ...باید از همه چی بگذرم برای عشقم نوید:بگذری... یعنی چی؟ دست ستاره را در دست گرفتم و با لبخندی گفتم -می خوام از اربابی دست بکشم و از اینجا بریم نوید:چی؟؟!! صدای پر تعجب نوید و قدم نزدیک شده ی قاسم با هم هماهنگ شد ...هر دو با تعجب و خیره نگاهم کردن ...سرم را کج کردم و نگاهم را به ستاره که غمگین و با لبخندی نگاهم می کرد دوختم و ادامه دادم -می خوام برای عشق ارباب زندگی کنم ...و کنار بکشم از همه چی چشمانش را برایم باز و بسته کرد و لبخند شیرینی به لب آورد که نگاهم را به نوید ... با اخمی به خاکستر مدارک خیره شده بود چشم دوختم ...نوید با احساس سنگینی نگاهم سرش را بالا آورد و گفت نوید:من گیج شدم ...متوجه نمی شم چی میگی! دست ستاره را با خودم کشیدم و صندلی را برایش بیرون کشیدم و به آرامی او را بر طرف صندلی هدایت کردم و رو به نوید و گفتم -فردا برای من همه اون مدارک رو بیار ... می خوام زمین هایی که از مردم گرفتم رو بهشون پس بدم نوید ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت نوید:می خوای چیکار کنی شایا ؟ بر روی دستی صندلی نشستم و دستم را بر روی شانه ی ستاره گذاشتم و گفتم -می خوام خودم رو از اربابی بازنشسته کنم نوید:چرا برای چی؟ لبخندی زدم و گفتم -برای عشقم...می خوام با صلح از اینجا خارج بشم و با خوشی زندگی کنم...نه با آه مردم اخمهای نوید باز شد و نگاهش رو به ستاره دوخت که نگاهش می کرد و گفت نوید:مهتاب خانوم آخرش دوست مارو گمراه کردین دیگه ستاره خنده ای کرد و سرش را تکان داد ...نوید با شادی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و سخت در آغوشم گرفت نوید:خیلی مردی رفیق ... خیلی ...خوشحالم که می خندی حالا از من فاصله گرفت و دستش را بر روی سینه اش گذاشت و تعظیمی به ستاره کرد و گفت نوید:ما مخلص زن داداشمون هستیم که این اخمو رو سر به راه کرده خنده ای کردم و بر روی شانه ی او زدم -گمشو برو مزه نریز نوید خنده ی بلند ی سر داد و گوشی را از جیبش بیرون آورد ...همانطور که به عقب می رفت گوشی اش را تکان داد و گفت نوید:زنگ بزنم امروز واست جشن بگیرم توپ هیچوقت توی زندگیت فراموش نکنی خنده ای کردم و سرم را با تأسف تکان دادم و گفتم -من با آدمای مجرد خوشگذرون نمی گردم ستاره خنده ای کرد ...که نوید با خنده ی بلندی سنگی را به طرفم پرت کرد و با شیطنت غرید نوید:تو بی جا می کنی ارباب ..می خوام شبی واست بسازم که یادت نره با خنده دیگری پشتش را به ما کرد ... به طرف قاسم برگشتم و لبخندی به صورت ناراحتش زدم و سرم را برایش تکان دادم ...اشاره ام را فهمید ..لبخندی تلخی زد و پشتش را به من کرد و او نیز آنجا مارا تنها گذاشت ... از روی دسته ی صندلی بلند شدم و رو به روی ستاره نشستم و نگاهم را صورت به اخم نشسته اش دوختم و گفتم -آماده ایی؟
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.