°•ڪــاℜمـــا•°
°عضو انجمن قلم سازان° نویسنده: ملینا☔️🍃 ❄️پارت گذاری: آخر هفته❄️ 🚫موضوعِ فصل اول رمان نوشته شده بر اساس واقعیته🚫
Більше838
Підписники
Немає даних24 години
-117 днів
-5730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part135
خندید و بغلم کرد،
گردنم رو بوسید و گفت:
_پس مسئله حسادته.
به عقب هلش دادم و گفتم:
_امیر دارم جدی صحبت میکنم،
مسئله هم حسادت نیست،
آدم ناراحت میشه وقتی اینطوری فکر میکنه.
دستهاش رو دو طرفِ صورتم گذاشت و گفت:
_میدونم،
میدونم دورت بگردم،
ببخشید،
من باید بهت میگفتم که دارم میرم اونجا،
الان دیگه ناراحت نباش،
باشه؟
سری تکون دادم.
_نارحت نیستم،
گفتم که بهت.
لبم رو کوتاه بوسید و با خنده گفت:
_ولی حسودیت شده بود،
من قیافهات رو دیدم.
حرصی کفِ دستهام رو به سینهاش کوبیدم.
_زهرمار،
پاشو برو دیگه میخوام بخوابم.
خندید و دوباره بغلم کرد،
رویِ تخت دراز کشید و به من که روش افتاده بود نگاه کرد.
_من اینجا باشم نمیتونی بخوابی؟
_نه،
در واقع تو نمیزاری من بخوابم.
همینطور که سعی میکردم دستهاش رو از دورِ کمرم باز کنم ادامه دادم:
_الانم ولم کن میخوام برم لباس عوض کنم.
بی توحه به حرفم نگاهش به سینهام انداخت.
_خوب شد گفتی،
اصلا حواسم نبود که دکمههایِ لباست بازه.
کلافه نفسم رو فوت کردم.
_امیر،
شروع نکن باشه؟
خستم،
فردا هم باید برم سرکار،
نکن خب؟
سرش رو بالا آورد و سینهام رو بوسید.
_اولِ وقت نمیری که،
ساعت ده میری.
قبل از این که حرفی بزنم لیسی به نیپلم زد،
دستهام رو مشت کردم و گفتم:
_نکن امیر.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 12👍 3
8300
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part136
سرش رو عقب کشید و جدی پرسید:
_واقعا نمیخوای؟
_نگفتم نمیخوام،
گفتم خستهام،
فردا هم کار دارم.
لبم رو بوسید و نشست،
دستهاش رو از دودِ کمرم برداشت و گفت:
_باشه،
ولی فردا تعطیله.
متعجب پرسیدم:
_واقعا؟
_بله،
ولی اگه خستهای من میرم.
ابرویی بالا انداختم.
_خیلی هم خسته نیستم،
بالاخره فردا تعطیله میتونم بخوابم.
لبخندی زد و دوباره دستهاش رو دورِ کمرم حلقه کرد،
گردنم رو بوسید و پیراهنم رو درآورد،
نیپلهام رو بینِ انگشتهاش گرفت و مالید،
سرش رو پایین برد و کمی پایینتر از گردنم رو مکید،
دستهام رو بینِ موهاش بردم و چشمهام رو بستم،
گازِ ریزی از گردنم گرفت و بلند شد،
من رو رویِ تخت خوابوند و پیراهنش رو درآورد،
روم خیمه زد و دستهام رو بالایِ سرم برد،
سرش رو پایین آورد و نیپلم رو مکید،
لب گزیدم و تویِ گلو ناله کردم.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 15👍 4
9900
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part134
درِ ورودی رو باز کردم و رو به امیر که تازه به طبقه رسیده بود آروم گفتم:
_پارسا رفته بخوابه،
نمیخوام بفهمه تو اومدی،
نمیخوابه دیگه.
سری تکون داد و واردِ خونه شد،
بی سر و صدا به اتاق رفت دنبالش واردِ اتاق شدم و در رو بستم،
چهار زانو رویِ تخت نشست و به روبروش اشاره کرد.
_بیا بشین صحبت کنیم.
تک خنده ای کردم و پرسیدم:
_خدا وکیلی خودت خندهات نمیگیره ساعت دوازده و نیم اومده صحبت کنی؟
_نه،
چون اگه صحبت نمیکردم شاید تا صبح خوابم نمیبرد،
بیا بشین دیگه توام.
سری تکون دادم و روبروش نشستم.
_خب بگو.
_از چی ناراحتی؟
شونهای بالا انداختم.
_ناراحت نیستم.
_توروخدا یه جوری صحبت نکن که انگار من تو رو نمیشناسم.
_خیلی خب باشه،
ناراحت شده بودم،
ولی دیگه ناراحت نیستم،
دلیلِ ناراحت شدنم هم این بود که به من گفته بودی کار داری،
بعد من اونجا تو رو با یه دختر دیدم،
یعنی میخوام بگم حق داشتم ناراحت بشم.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 8👍 2
8000
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part133
واردِ خونه که شدیم همینطور که به طرفِ اتاقم میرفتم به پارسا گفتم:
_فردا با مامان مهری وسایلایی که تو کشوی تخته رو خالی میکنی،
هرکدومو که خواستی بر میداری،
هرکدومو نخواستی میذاری تو یه کارتون که بدیم به کسی که نیاز داره بهشون،
تشک تختت رو خودم که اومدم بر میدارم،
فقط تمیز کن اتاقتو که فردا تختتو آوردن شلوغ نباشه.
باشه ای گفت و به اتاقش رفت،
واردِ اتاق شدم و گوشیم رو برداشتم،
شمارهی امیر رو گرفتم و دکمههایِ پیراهنم رو باز کردم،
بلافاصله بعد از بوقِ اول تماس رو جواب داد:
_جانم؟
_سلام،
من اومدم خونه،
تو الان میخوای بیای؟
_آره،
و الان دارم از پلهها میام بالا.
_من یه کم دیگه درو برات باز میکنم،
زنگ نزن.
_باشه عزیزم.
تماس رو قطع کردم و از اتاق خارج شدم.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 9👍 2
7100
این دو پارتو داشته باشید
خوابم نبرد مینویسم دوتای دیگه رو هم💋
❤ 5👍 3👎 1
7400
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part134
درِ ورودی رو باز کردم و رو به امیر که تازه به طبقه رسیده بود آروم گفتم:
_پارسا رفته بخوابه،
نمیخوام بفهمه تو اومدی،
نمیخوابه دیگه.
سری تکون داد و واردِ خونه شد،
بی سر و صدا به اتاق رفت دنبالش واردِ اتاق شدم و در رو بستم،
چهار زانو رویِ تخت نشست و به روبروش اشاره کرد.
_بیا بشین صحبت کنیم.
تک خنده ای کردم و پرسیدم:
_خدا وکیلی خودت خندهات نمیگیره ساعت دوازده و نیم اومده صحبت کنی؟
_نه،
چون اگه صحبت نمیکردم شاید تا صبح خوابم نمیبرد،
بیا بشین دیگه توام.
سری تکون دادم و روبروش نشستم.
_خب بگو.
_از چی ناراحتی؟
شونهای بالا انداختم.
_ناراحت نیستم.
_توروخدا یه جوری صحبت نکن که انگار من تو رو نمیشناسم.
_خیلی خب باشه،
ناراحت شده بودم،
ولی دیگه ناراحت نیستم،
دلیلِ ناراحت شدنم هم این بود که به من گفته بودی کار داری،
بعد من اونجا تو رو با یه دختر دیدم،
یعنی میخوام بگم حق داشتم ناراحت بشم.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 16👍 4
7400
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part133
واردِ خونه که شدیم همینطور که به طرفِ اتاقم میرفتم به پارسا گفتم:
_فردا با مامان مهری وسایلایی که تو کشوی تخته رو خالی میکنی،
هرکدومو که خواستی بر میداری،
هرکدومو نخواستی میذاری تو یه کارتون که بدیم به کسی که نیاز داره بهشون،
تشک تختت رو خودم که اومدم بر میدارم،
فقط تمیز کن اتاقتو که فردا تختتو آوردن شلوغ نباشه.
باشه ای گفت و به اتاقش رفت،
واردِ اتاق شدم و گوشیم رو برداشتم،
شمارهی امیر رو گرفتم و دکمههایِ پیراهنم رو باز کردم،
بلافاصله بعد از بوقِ اول تماس رو جواب داد:
_جانم؟
_سلام،
من اومدم خونه،
تو الان میخوای بیای؟
_آره،
و الان دارم از پلهها میام بالا.
_من یه کم دیگه درو برات باز میکنم،
زنگ نزن.
_باشه عزیزم.
تماس رو قطع کردم و از اتاق خارج شدم.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 12👍 3
6300
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part131
کفِ دستهام رو رویِ سینهاش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
_چیکار میکنی؟!
تو دستشویی جایِ این کاراس؟
_الان دلم خواست بوست کنم،
اونجا که نمیشد جلوی همه بوست کنم،
پس اینجا بهترین جا بود.
دستم رو رویِ دستگیرهی در گذاشتم و گفتم:
_وسطِ جلسهی کاری نباید این کارا رو بکنی.
نچی گفت و بغلم کرد،
گردنم رو بوسید و آروم گفت:
_قربونت برم،
بخدا فقط جلسهی کاریه.
_باشه،
ولم کن میخوام برم بیرون،
یهو یکی میاد تو،
پارسا هم تنهاس،
بعدا درموردش صحبت میکنیم.
وقتی عقب کشید سریع از سرویس خارج شدم،
دوباره دست وصورتم رو با آبِ سرد شستم و بیرون رفتم،
پشتِ میز نشستم و نگاهی به سفارشها که روی میز بود انداختم.
_تازه آوردن؟
پارسا خلالِ سیب زمینی رو تویِ دهنش گذاشت و جواب داد:
_آره داداش،
تو که رفتی یه کم بعدش غذاها رو آوردن.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 14👍 5
8500
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part129
سری تکون دادم و باشهای گفتم،
به ظاهر حواسم به پارسا بود اما واقعیت این بود که تمامِ حواسم به امیر و دختری بود که سرِ میز نشسته بودند،
تا به حال دروغش ازش نشنیده بودم،
اما این دفعه احساس میکردم که دروغ میگفت،
شاید کارِ درستی نبود اما دلم میخواست سرِ میزشون برم و واکنشِ امیر رو ببینم،
دست رویِ صورتم کشیدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم اما تلاشم بی فایده بود،
انگار تا از نزیک نمیدیدمش و متوجهِ ماجرا نمیشدم آروم نمیگرفتم،
نفسِ عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم،
رو به پارسا گفتم:
_تو یه کم بشین من الان میام،
باشه؟
_باشه.
خوبهای گفتم و بعد از مرتب کردنِ پیراهنم به طرفِ میزی که امیر نشسته بود قدم برداشتم،
چند قدمی جلو نرفته بودم که یک دفعه وایستادم،
نمیدونستم وقتی من رو دید چی باید بگم،
این که اینجا بودیم مسئلهای نبود،
مسئله این بود که چرا سرِ میزش رفته بودم؟!
قطعا حقیقت رو نمیتونستم بگم و باید بهونهای جور میکردم،
اما چه بهونهای؟!
کلافه نفسم رو فوت کردم و به سرویس رفتم،
دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم تا از سرویس خارج بشم که امیر واردِ سرویس شد،
با دیدنم ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
_عه تو هم اینجایی که،
اون پیاما واسه چک کردن بود پس!
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 10👍 4
7800
#ڪــــاℜمـــا
#فصل2
#part132
یک پره از پیتزام رو برداشتم و گازی زدم،
پارسا سوالی نگاهم کرد و پرسید:
_بعدش بریم واسه اتاقم وسایل بخریم؟
_بریم عزیزم.
لبخندی زد و شروع به غذا خوردن کرد،
بعد از چند دقیقه نیم نگاهی به طرفِ میزی که امیر نشسته بود انداختم،
سرش پایین بود و ظاهرا داشت چیزی توضیح میداد،
کمی از نوشابهام نوشیدم و نگاهی به غذایِ پارسا انداختم،
تقریبا نصفِ پیتزاش رو خورده بود،
لیوانِ نوشابهاش رو برداشت و گفت:
_من دیگه سیر شدم داداش،
ممنون.
_نوشِ جونت،
دیگه اگه چیزی نمیخوای پاشیم بریم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نه نمیخوام،
بریم دیگه.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم،
با صدایِ پیامکِ گوشی گوشیم رو برداشتم و نگاهی به صفحهاش انداختم،
امیر پیام داده بود،
نیم نگاهی به طرفش انداختم،
حواسش به گوشی بود و نگاهم نمیکرد،
گوشی رد باز کردم و پیامش رو زیرِ لب خوندم:
_امشب میام پیشِت باهم صحبت کنیم،
کارم تا یک ساعتِ دیگه تموم میشه،
اگه قراره جایی بری وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده.
🚫
🚫🚫
🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
❤ 15👍 5
10800
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.