پیرمرد
از اینکه پیر بشم نمیترسم از اینکه پیر بشم و هیچی نداشته باشم هم نمیترسم از اینکه پیر بشم و عشقی نداشته باشم اما میترسم جهت ارسال نظر به صورت ناشناس https://telegram.me/BChatBot?start=sc-524463-5kfh48X
Більше410
Підписники
Немає даних24 години
+17 днів
-230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
الان گفت: “دلم میخواد یه قبر بکنم بخوابم توش، تا بالاخره این مریضیها تموم بشه.”
قلبم مچاله شد.
❤ 5
نمیدانم پایانش کجاست و چه روزی دیگر کاراگاهانه به دنبال غمدیدن و غمشنیدن نمیگردم، اما ذهنم و دقت نگاهم بسیار خوب از دل هر صحنهای برایم داستان غمآلودی خلق میکنند.
وقتی دیشب مثل دیوانهها فیلم حوضنقاشی را خلاصهوار میدیدم، وقتی سهیل به به مریم که مادرش بود گفت تو بلد نیستی پیتزا بپزی، من مریم شدم؛ من غصهی نتوانستن خوردم، من غم کافی نبودن کشیدم؛ یا وقتی رضا که پدر سهیل بود هر روز مریم را به ایستگاه مینیبوس میرساند، دل نگران همسرم میشدم؛ یا وقتی که مریم نمیتوانست از خیابان رد شود یا از نردبان بالا برود، من مستاصل شدم، من حس سربار بودن را زیستم.
در این فیلمهایی که از جنگ غزه میآید، با هر ویدیویی بین پدر و مادر بودن در رفتوآمدم، بین برادر و یا خواهر بودن؛ این که دخترم را به آغوش بکشم یا پسرم را، اینکه پدرم کجاست و مادرم نکند از شدت شوک به لرزه بیافتد؛ اینکه نکند دیدارم با همسرم به قیامت بیافتد و من مثل او خوب نبوده باشم و فاصلهمان بهشت و جهنم باشد.
اینها غم است، اینها ابدا من را از پا در نخواهند آورد، اینها من را در اوج غم رقیق میکند، متوکلتر میکند و به خدا نزدیکتر، چرا که بهتر آدمها را میفهمم.
❤ 5
یکروزی باید خیلی قلم خوبی داشته باشم تا از حوض نقاشی بنویسم، از اینکه چه صحنههایی و دیالوگهایی و چه لحظهای را لمس کردم؛ یکروز باید خیلی مفصل از “کمبودن” بنویسم، از عدم کفایت، از لحظهی مواجه با آن!
Repost from خیریه منهای فقر
🔴 فراخوان فوری | چند شب پیش خانمی از شهرستان نوزادش را که مبتلا به تومور مغزی است به تهران میآورد تا فرآیند درمان را شروع کند. شب تا صبح در کنار بیمارستان چادر میزنند. نیمه شب در نزدیکی چادر یک موتور سیکلت تصادف میکند و روی چادر میافتد و نزدیک بوده این خانم و نوزاد جونشون رو از دست بدهند. خانم با ناراحتی و گلهمندی میگفت: «بچهم رو آوردم بیمارستان خوب بشه یا اینکه تو خیابون بمیره! استرس بیماری را که داریم هیچ، باید استرس خوابیدن در خیابان رو هم داشته باشیم. حتی برای حمام کردن هم یک شیر آب پشت دستشویی بیمارستان هست که مجبوریم اونجا بریم».
این یک مورد از اتفاقاتی است که برای همراهان بیماران در این شبها میافتد. بارها برای همه ما اتفاق افتاده که از کنار این چادرها در پیادهروهای اطراف بیمارستانها عبور کردهایم بیآنکه بدانیم چه بر آنان میگذرد. درد و رنج بیماری چیزی نیست که بتوان آنرا ریشهکن کرد اما میشود اقداماتی را انجام داد که خانوادههای درگیر با بیماری با مشکلی بیش از درمان عزیزانشان روبرو نباشند و باری از دوش آنان برداشت.
بنا داریم اقامتگاهی رایگان برای کودکان بیمار و همراهانشان تامین نماییم تا کمی کمک حال این خانوادهها باشیم.
برای شروع به ۲ میلیارد تومان نیاز داریم تا یک اقامتگاه برای ۶۰ نفر فراهم کنیم.
نمیدونیم چجوری قراره این پول زیاد فراهم بشه، فقط میدونیم اگر امروز کاری نکنیم غیرت و شرفمون زیر سوال میره!
💶 مبلغ مورد نیاز: ۲ میلیارد تومان
🖥 لینک پرداخت از طریق سایت👇
https://menhayefaghr.org/donate2/
کارت:
5041721111902848
شبا:
530700001000228472379001
(به نام خیریه منهایفقر - بانک رسالت)
🆔 @menhayefaghrساعت ۸ صبح است، دلم صدای اذان میخواهد، دلم صدای اذان یراحی را میخواهد؛ با اذان گریه میکنم.
این سومین بار است که با اذان گریه میکنم، اولینش به مغرب دوکوهه برمیگردد و دومینش به ظهر عاشورای امسال که به چشم دیدم خیمهها سوختند.
هر دو بارش بوی خون میداد، بوی خون حسین و عشقاقش؛ اما اینبار هیچ اسمی نه از حسین هست، نه از زینب، نه از عباس و نه از سه ساله و نه از علیاصغر و نه از علیاکبر و مهمتر از همه، هیچ خبری از اسم رباب نیست!
اما به طرز عجیبی همه هستند، تا چشم کار میکند حسین کودکی در دست دارد و نمیداند باید چه کند از این غم، تا چشم کار میکند سه سالهها و شش ماههها زیر خاک رفتنهاند و زینبها و عباسها جنازههایشان را بیرون میآورند از خاک فسفری؛ اما من تا بهحال اینقدر دقیق رباب را نفهمیده بودم، رباب در ذهن من زن آرامی بود، اما ابدا باور نمیکردم تا این حد!
دقیق نمیدانم آخرش رباب ششماهه را دید یا نه؛ اما از من به شما ای مادر غمهای جهان لطفا آن دنیا هم به رباب علیاصغر را با سر خونآلود نشان ندهید.
👏 2❤ 1
بر سر مزاری ایستادهام، قبرستانی بر فراز تپههای پوشیده شده از چمن و علفهای سبز است؛ مه در هوا سنگینی میکند و چیزی نمانده تا شبنمهای نشسته بر روی برگها توسط باران شسته شوند.
سیگار بدون فیلتری را از داخل جیب پالتوی مشکیام در میآورم، فندک را نیز و به ساعتی نگاه میکنم، دمدمهای غروب است و همه رفتهاند.
ترجمهی این آهنگ را نمیدانم اما همین را در گوشم پخش میکنم و بر روی دو زانو میشینم، نام حک شدهاند برو روی سنگ سفید را میبینم و مثل همیشه فقط سکوت میکنم.
با سکوت حرف میزنم و از حال و احوال قلبم میپرسم، از این که آخر سر گلهی کرمهایی که خوردنش، آرام شدند یا همچنان در غم و نگرانی سپری میکنند.
از حال دستانم میپرسم از حال همیشه خالی بودنشان، از حال موهایم از روند سفیدیشان، از حال پاهایم از همیشه خسته بودنشان.
میپرسم، بعدی را روشن میکنم، آهنگ را از اول گوش میدهم، باران باریدن گرفته و اینبار هیچکسی خیس نمیشود.
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.