_لــبخــند تلــخ!_
«﷽» تلخی زندگیِ من پرکشید، تو با آمدنت به زندگیام همه چیز را شیرین کردی... تو _لبخند تلخم_ را به لبخندی شیرین تبدیل کردی! --------- چنل ناشناس:🤍🐚 https://t.me/joinchat/AAAAAFIdFpJZdURyyH3Epg
Більше191
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
عاشقی ولی بلد نیستی دلبری کنی؟🤦🏼♀
ای بابا؛قربون دستت بیا تو این کاناله دیگهه🤷🏼♀♥️
اومدمممم😅🌸
جوین میشم الاان🥂✨
1100
نشد خانمم بشی، اون لباسی که پوشدی، اون ارایشی که کردی و اون مردمی که منتظرمونن، برای عزا جمع شدن، نه گرفتنِ جشن عروسیمون... من و تو دیگه هیچ وقت ما نمیشیم...🌪
خب نتونستم صبر کنم و الان گذاشتم...
منتظر نظرات قشنگتون هستمااا🙃🥂
---------------
- Bot:
https://t.me/BChatBot?start=sc-91815-pStN04i
- Reply:
https://t.me/joinchat/AAAAAFIdFpJZdURyyH3Epg
2200
#لبخند_تلخ
#پارت_196
- محمد، منو بکش ولی الان نه.. نزار وقتی که فکر میکنه خوشبخت شده...
با نک کفشم محکم لقدی به شکمش زدم، نالهی بلندی کرد و روی زمین به خودش پیچید. توی صورتش خم شدم و با صدای بلندی گفتم:
- هنوز قولم رو فراموش نکردی که؟ بهت قول داده بودم زندگیتونو جهنم کنم.
دستش رو روی زمین گذاشت و نیمخیز شد.
- یاد گرفتم هیچ وقت قولهای دشمنام رو فراموش نکنم، منتظر واکنشت بودم.
سکوت کرد و ثانیهای بعد، تفی توی صورتم انداخت و لب زد:
- ولی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر کثیف باشی...
اسلحهی داخل دستم رو به صورتش کوبیدم که دوباره روی زمین افتاد و این بار "آخ"ش رو فریاد زد.
از رو نرفت و بعد از تف کردن خون داخل دهنش، دوباره گفت:
- مامانشو کشتی، روحشو کشتی بسِت نبود؟ میخوای نابودش کنی چرا؟
- چون ازش متنفرم!
احساس کردم نعرهای که زدم تا آسمون هفتم رفت، به صدام که داخل پرتگاه تکرار میشد توجهی نکردم و دوباره فریاد زدم:
- چون اون نحسه، خوشیمو گرفت، پولمو گرفت زنمو گرفت و عشقمو ازم گرفت.
خودشم داد زد، هرچند فریادش به بلندی مال من نبود، اون درد داشت، میتونستم حس کنم و ببینم سینهاش درد میکرد و بغضش خفهاش کرده بود، ولی همچنان محکم و با گستاخی بهم نگاه میکرد...
- اون مقصر نیست، نامرد مقصر همه چیز تویی نه اون...
صبرم لبریز شد و به پاش شلیک کردم، دوباره مثل مار روی چمن سرد خودش رو از درد تکون داد، ولی این بار بیشتر به خودش پیچید... کنارش نشستم و چونهاش با انگشت سبابه و شصتم گرفتم و فشار دادم، اول نگاهی به صورت خیس از عرقش نگاه کردم و بعد به کرم نگاه کردم و اشاره به دوربین غریدم:
- اینو میبینی؟ داره فیلم میگیره، اینو سلین قراره ببینه...
سرش رو به سمت دوربین چرخوندم و اون با حالت خاصی بهش نگاه کرد، انگار به خود سلین خیره بود، نگاهش شرمنده شد...
- بهش نگاه کن، آره بهش نگاه کن سلین اینو قراره ببینه، بهش کلمات آخرتو بگو و ازش خداحافظی کن.
چشمهاش بسته شد و قطره اشکی روی گونهاش چکید، این صحنه زیادی غم انگیزه... ولی من چرا گریه میکنم؟ قطرهای اشک روی گونهام رو پاک کردم و اون دستش رو بالا آورد...
**
"زمان حال"
دست لرزون و خونیش روی کرواتش نشست، از گردنش درش آورد و به سمت محمد گرفت:
- اینو بده بهش پس...
محمد کروات رو ازش گرفت و کشیده و با کنایه گفت:
- چششم حتما.
روی پاهاش ایستاد و خیره به دوربین گفت:
- سلین، تمام تلاشمو کردم کنارت باشم، خوشبختت کنم.
اشکهاش ریخت و با گریه گفت:
- ببخش منو سلین، ببخشید...
نشد خانمم بشی، اون لباسی که پوشدی، اون ارایشی که کردی و اون مردمی که منتظرمونن، برای عزا جمع شدن، نه گرفتنِ جشن عروسیمون... من و تو دیگه هیچ وقت ما نمیشیم، متاسفم که نتونستم به قولم عمل کنم...
چشم بست، دستی به صورتش کشید و دوباره به دوربین خیره شد:
- عاشقتم چشم گربهایِ وحشی...
لبخند تلخی زد و بعد صدای شلیک گلوله، چشم نبستم و پر پر شدنش رو با چشم دیدم...
- تموم کرد، اتان کمکم کن سوارش کنم بعد ماشینشو بنداز تو دره، کریم توام آتیشش بزن ردی از ما نمونه...
پسری زیر بغل ژان رو گرفت و همونجا فیلم قطع شد...
ژان کشته شد، اون فدام شد ژان فدای من شده بود! محمد کشتش ژان رو محمد کشت! آتیشش زدن... برای همین اینقدر با ژان من فرق داشت، برای همین تویِ رویاهام با صورت خونی میومد و میگفت "نبخشش" یا "نمیبخشمت"... برای همین بیشتر اوقات وسط آتیش میبینمت ژان...
- سرده، چیکار کنم.
سلین؟ عزیزم...
اون کروات ژان بود؟! بیفکر از روی مبل بلند شدم، لحظهی آخر نگاهم به تیوی افتاد. قلبم تیر کشید و ناخودآگاه دستم روی مجسمه کنار مبل نشست و با تمام قدرت به طرف تیوی پرتش کردم، نفسم قطع شد و جیغی از تهِ تهِ وجودم کشیدم...
سورن رو دستام رو گرفت و من بلافاصله هلش دادم. به طرف در پلهها دویدم، مثل دیوونهها بودم و نمیفهمیدم چه حسی داشت از دردن آتیشم میزد...
به کروات قرمز رنگِ روی زمین نگاه کردم و کنارش روی زانو افتادم، توی دستم گرفتمش و به لکهی خونِ روش خیره شدم، قطره اشکی روش افتاد... به لبم نزدیکش کردم و لکهی خون رو با دلتنگی و بیچارگی بوسیدم...
من شرمندهی توام ژان، شرمندهام که بخاطرم کشته شدی...
دستی روی کمرم نشست و من همزمان با برخورد گرماش به پوستش، بلند و بیطاقت زجه زدم. کراوت رو روی سینهام فشار دادم و لرزون گفتم:
- شرمندشم... خدایا ش...
نتونستم جملم رو ادامه بدم و چشمهام سیاهی رفت...
2300
یه حقیقت مخفیِ تلخ... 🪔
"پارت بعدی رو شب میزارم، جای حساسی مجبور شدم قطعش کنم و نمیخوام تو خماری بمونید😁💙"
---------------
- Bot:
https://t.me/BChatBot?start=sc-91815-pStN04i
- Reply:
https://t.me/joinchat/AAAAAFIdFpJZdURyyH3Epg
2500
از گذشته بیرون اومدم و شونهام رو از بین حصار دستهای کریم کشیدم و خیره به دوتاشون گفتم:
- جاده رو بستید؟
کریم سرش رو تکون داد و با اعتماد به نفس، سینهاش رو جلو داد و چاپلوس لب زد:
- اره خودم بالا سرشون بودم،
به سمت چپ که ادامهی جاده بود اشاره کرد و بقیهی حرفش رو زد:
- ده کیلومتر دور تر، رفت و آمد رو بستیم و گفتم بچهها با لباس پلیس وایسن اونجا که فقط اجازه بدن خودش بیاد داخل جاده.
با رضایت بهش "آفرین" گفتم و همین وادارش کرد با ذوق ادامه بده:
- خودمم هر چند دقیقه دوباره عکس پسره رو براشون میفرستم تا قیافشو فراموش نکنن، مطمئنم اگه فقط بگم نگاه کنید نگاه نمیکنن.
جای خوبی برای خودشیرینی نبود، سر تکون دادم و خیره به جادهی نیمه تاریک منتظرِ دیدنِ نور ماشینش موندم.
- اها راستی منم گفتم که بی...
دستی به صورتم کشیدم و عصبی فریاد زدم:
- دِ ببند اون در جهنمو! نمیفهمی کجا و چه موقع باید چاپلوسی کنی؟
پلکش پرید، و من با همون صدای عصبی نعره زدم:
- جمع کن ریختِتو، جلو چشمم نباش اینقدر هی نیا زیر گوشم زر بزن تمرکزمو بهم میریزی!
هیچ کدوم از بچهها قدرت صحبت کردن با من رو نداشت، به حدی عصبی بودم که میتونستم همشونو تا سر حد مرگ بزنم و یا حتی آتیششون بزنم!
من هیچ وقت سر کشتن فردی غمگین نشدم، هیچ وقت عصبی نشدم. اصلا، من هیچ وقت خودم نیومدم مرگ دشمنام رو ببینم. این بار برعکسِ همیشه نه قلبم موافق بود نه مغزم در اصل داشتم با خودم لج میکردم!
- محمد، داره میاد.
تکون خفیفی خوردم و به آتان که روی یک پاش نشسته و اسلحه رو روی زانوش گذاشته بود با لرز خفیفی داخل صدام گفتم:
- اماده باش آتان، داره نزدیک میشه.
سرشو تکون داد و منتظر موند بهش بگم کی شلیک کنه.
- هوی تان مراقب باش فقط لاستیکو بزنی.
ماشین نزدیک شد و سرعتش مقدار کمی پایین اومد، فرصت رو غنیمت شمردم و بشکنی تو هوا زدم و بلند گفتم:
- الان!
چشم بستم، صدای بلند شلیک مثل برق از کنار گوشم رد شد و بعد، صدای جیغ لاستیکها.
صدای مهیبی ایجاد شد و چشمها رو باز کرد. طبق نقشه ماشین دقیق به درخت برخورد کرد. ترسیده به طرف ماشین رفتم، نکنه تموم کرده بود؟!
به ماشین رسیدم و وقتی دیدم ناله میکنه، تفس راحتی کشیدم، زنده بود... شقیقهاش خونه بود و همچنین بینیاش. به کریم اشاره کردم که دوربین گوشیش رو روشن کرد، میخواستم سلین همه چیز رو ببینه... به عنوان تیر خلاص!
آروم در رو باز کردم و اون ترسیده به طرفم نگاه کرد و چشمهاش گرد شد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند کجی زدم و صدام رو متعجب کردم:
- من؟ من کاری نمیکنم...
اشارهای به کلتِ داخل دستم کردم و لب زدم:
- این اینجا کار داره.
چشمهاش لرزید و ترسِ داخل چشمش نمایان شد، دروغ بود اگه میگفتم از موج ترسِ داخل عسلیِ لرزونش، احساس عذاب، دوباره گردنم رو نگرفت.
- محمد نکن! سلین رو نابود نکن.
بازوش رو کشیدم و بخاطر سست بودنش و باز بودن کمربند بدون هیچ مشکلی روی زمین افتاد و نالهای کرد.
2600
#لبخند_تلخ
#پارت_195
هراسون و بیتوجه لرزش و ویبره رفتن پاهام، از پلههای خونه بالا رفتم و وارد اتاق محمد شدم، بلافاصله به سمت کمد دیواریِ قهوهای سوخته رفتم و تک تک درها رو باز کردم، خبری از گاو صندوقی که میگفت نبود.. کتهاش رو با حالت انزجاری کنار زدم.
در با سرعت باز شد و صدای قدمهای سورن و آرشام اومد، شاید انیل هم باهاشون بود، ولی نمیخواستم نگاهم رو از گاوصندوقی که پشت کتهاش گم شده بود، بردارم. به ذهنم فشار آوردم ولی هیچی از کدی که گفته بود رو یادم نمیومد.
- همون چندتا عددیه که برام فرستادی؟
به طرفش چرخیدم و سعی کردم نفس قطع شدن رو برگردونم.
- اره، همونه برام بخونش بیزحمت.
"باشه"ی هولی گفت و سریع شروع کرد به بالا پایین کردن صفحهی گوشیش، چند ثانیه مثل چند سال گذشت و من و سورن همچنان کلافه بهش خیره بودیم.
- اها اینه، هشتاد و هفت، پنجاه و نه، نود و هفت.
تند با خروج هر عدد از دهانش، دکمهاش رو وارد میکردم و پایان حرف آرشام، مساوی شد با باز شدن گاوصندوق. چشمهام برقی زد و آروم گاو صندوق رو به طرفم کشیدم و درش رو کامل باز کردم. استرس عجیبی داشتم و دست و پام رو به طرز بدی میلرزوند. به مدارک و سندهای داخلش توجهی نکردم و بی طاقت بیرون کشیدمشون. طبقهی اولش خبری از پاکت طوسی رنگ نبود، یرم رو پایینتر آوردم و چشمم به کلت مشکی رنگِ داخل زیپ کیپ افتاد، تعجب کردم و آوردمش بیرون، سورن سریع منو پس زد و زیپ کیپ رو ازم گرفت و خواست بازش کنه که داد زدم:
- نه نه، دست نزن بهش معلوم نیست چه گندی باهاش زده که گذاشته داخل این.
دست آرشام روی شونهاش نشست و بعد صدای ملایمش بلند شد:
- راست میگه ولش کن.
دیگه به صورت سورن نگاه نکردم و دوباره سرم رو داخل کمد فرو کردم، نگاهم که به پاکت طوسی رنگ افتاد، قلبم لحظهای از ضربان ایستاد و یه حس برق مانندی از درون بدنم گذشت. پاکت رو برداشتم و سریع بازش کردم، به کروات داخلش نگاهی انداختم و بعد برگهی تا شدهی داخلش رو صاف کردم، نامه بود و داخلش یه فلش مشکی رنگ گذاشته بودن. نامه رو نگاه کردم و انگشتهام آروم روی خطهای کج و کولهی اشنا، ناخودآگاه کشیده شد...
" سلین، الان که این نامه رو داری میخونی، یعنی من مردهام، شایدم نه.
نمیخوام حقیقتها رو داخل برگه بدونی، میخوام کامل احساس کنی حقیقتو...
پس محتوای فلش رو ببین و با لحظه لحظهش زندگی کن دخترم، پشیمونم و خیلیم متاسفم بابت همه چیز."
فلش رو توی دستم فشردم، حقیقت چی؟
- چی داخل برگه بود؟
نگاهی به سورن انداختم، از روی پارکتها بلند شدم و در همون حین گفتم:
- یه حقیقتِ مخفیه دیگه، بیاید پایین...
**
"فلش بک"
بیحوصله برای بار صدم نقشه رو چک کردم و از درست بودن مکانمون مطمئن شدم، پسره احمق اینجا کجاس میای دیگه.
با خستگی از پشت ماشین بلند شدم و اطراف رو زیر نظر گرفتم، آروم دستم رو برای آتان تکون دادم و اون سریع به طرفم اومد و روبهروم ایستاد. با سر کلت کمریِ داخل دستم، شقیقم رو خاروندم و بیحال زمزمه کردم:
- همه چی حله؟
سرش رو تکون داد و درحالی که خشاب اسلحهاش رو چک میکرد گفت:
- آره همه چیز اوکیه.
چند ثانیه مکث کرد، بهم نزدیک شد و زمزمه وار گفت:
- میگم مشکلت با این پسر چیه؟ چرا روز عروسیش میخوای...
چشمهام رو بستم، کلافه بودم از شنیدن این حرفا، خسته بودم، هر روز و هر ثانیه تکرار شدن پرسش "چرا روز عروسیش؟!"، داخل ذهنم ازارم میداد، شاید چون طی این مدت، هر روز هزاران هزار بار خودم از خودم پرسیدم...
- کار تو چیه هان؟
شونههای مردونهاش، از فریادم آروم لرزید و کمی عقب رفت و من عصبیتر و کفری با صدای آرومتر، ولی تحدیدواری ادامه دادم:
- من تاحالا از تو پرسیدم چرا اون همه آدم رو بخاطر گرفتن یه مقدار پول کشتی؟
سرش پایین افتاد، ولی همچنان ادامه دادم:
- دلت براش سوخت که شب عروسیش قراره بمیره؟
دهن باز کرد ولی قبل از خروج وُرد از دهنش، مشتی که با تمام توان از زور خشم داخل صورتش کوبیده شد، ساکتش کرد... اون حق نداشت دخالت کنه!
کریم شونهام رو گرفت و سعی کرد مانع ادامهی بحث بشه، بی توجه به فشار انگشتهای کریم روی شونهام، انگشت سبابهام رو بالا اوردم و تحدیدش کردم، با چشمهای سرخ و صدایی خش دار تحدیدش کردم... :
- اولین و آخرین بارت باشه دخالت میکنی آتان، بار بعد حرف نمیزنم، تحدید نمیکنم، فقط انگشتمو تکون میدم و مختو پخش میکنم.
سر تکون داد و "ببخشید" آرومی زمزمه کرد، کریم و اتان، دو پسرین که هشت سال پیش داخل یک کوچیکی بار باهاشون اشنا شدم، اون موقع فهمیدم حاضر به انجام هر کاری بودن که در اِزاش پول بگیرن، منم که داشتن همچین افرادی از خدام بود، چندتا تست ازشون گرفتم و فارسی رو کامل بهشون یاد دادم.
و الان اون دوتا تبدیل شده بودن دو قاتلی که من به هرکسی اشاره کنم، بیحرف بهش شلیک میکنن!
2600
رمان هایی که میخونی همه تکراری و حوصله سر بر شده؟!🤦🏻♀
تازه میخوای رمان خوندنو شروع کنی ولی نمیدونی اول چی رو بخونی؟!🥲
بیا اینجا تا خوندن یه رمان جدید و متفاوت رو تجربه کنی👌😃
اومدمممم🏃🏻♂
کجاستتتتت میخوامممم😳
بیا😎😁
3600
لاکچری تب چرخشی هستم .🍒♢🔗.
چنلای بالای ۵۰۰ رو قبول میکنم .🌸♢🍭.
تو بنر زدن کمکت میکنم .🥛♢🥑.
خودمم برات بنر میزنم .🏀♢💕.
اد چنلای غیر نمیشم .💭♢🍓.
@luxury_charkheshi «.🙆🏼♀️💜.»
چنل اطلاعات .👼🏻♢🍼.
@luxurytb_info «.🏌🏻♀️❤️.»
1600