cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

💜⊰⇲رمـــان‌ڪمیــاب⇱⊱💜

💜•‌﷽•💜 Hi @durov This channel does not go against the law. And it has ۅݦݩ‌ط‌راازݦياݩ‌هݫاڔاݩ‌ ''ط‌'' ی‌دیڱـــڔاݩ‌به‍ یڱاݩڱۍ‌اںټخاݕ‌ڪــرده‍‌ ام‍..!💜 رمان‍ ..🌙✨ اروتیك:)😶 ترسناك:)😈 هیجانی:)🤐 عاشقانه:)😍

Більше
Іран167 517Фарсі161 650Категорія не вказана
Рекламні дописи
496
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

💜#پارت‍ ¹⁹⁵ تقدیم نگاهتون💕😛
Показати все...
💜💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜😻 💜💜💜😻 💜💜😻 💜😻 💜#دلبرڪوچڪ😻 💜#پارت‍ ¹⁹⁵ امیر توی گلو خندید و همراه سورن بهم حمله کردن. هردوشون تند تند قلقلکم میدادن و صدای خنده هرسه تامون باال رفته بود. نفس زنان لب زدم. _ول... ول... ولم ککک... کنین وای... وای... نک.. نکن سو... سورن سورن خندید و گفت: _مامانی خوش میگذره؟ از خنده دیگه اشکام جاری شد. _چه... چه... خو... خوش...گذش... گذشتنی... ول... ولم... م ! ... مردم کن ُ هردوشون ولم کردن، یکم توی همون حالت موندم که نفسم باال بیاد. روبه موت بودم و مطمئنم صورتم سرخ شده. با همون نفس زدنها، گفتم: _خیلی بدجنسین! امیر آروم خندید و گفت: _خب دیگه، دست پرورده ایم بانوی من! سورن خسته سرش رو کنار سرم گذاشت و دراز کشید، امیر هم کنارم دراز کشید. سورن روبه آسمون گفت: _بابا؟ جاِن بابا _االن بی بی جون و بابابزرگ پیش خدان؟ صدای امیر کمی گرفته شد اما به روی مبارکش نیاورد. _آره پسرم. سورن کنجکاو پرسید. _خدا تو آسمونه؟ _آره، باال سرمونه. _آهان. االن نوبت من بود که سؤال جواب کنه. _مامان؟ _جاندلم کنجکاو تر از قبل پرسید. _مامان بابا داری؟ لبم رو گزیدم. این چه سؤالس بود. به خودم مسلط شدم و سعی کردم کم نیارم. ِز مامان. _آره، اونا پیش خدان عزیز مامان دست هاش رو توی دست های سردم گذاشت. _توهم مثل من داداش و خواهر داری؟ لبم رو با زبونم تر کردم، امروز قصد کشتن رو داشت؟ _آره داشتم. _پس کجاست؟ با دیدن کلبه ای که جسد داداشمو اونجا پیدا کردیم با درد چشمم رو روی هم بستم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم. _اونم پیش خداست. امیر متوجه حالم شد و به سورن توپید. _انقد سؤال نکن. صدای سورن دپ شد و از داد امیر ناراحت شد. _چرا؟ سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. _چون بعضی خاطرات دردآلود هستن، با سؤال هات مامانتو یاد خاطرات ناخوشایندش انداختی. نفسم رو عمیق بیرون دادم. _اشکالی نداره امیر، بذار بپرسه و بفهمه! سورن نگاهش رو به سمتم کشید و توی بغلم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و لب زد. _مامانی ببخشید ناراحتت کردم، دیگه تکرار نمیشه. روی سرش رو بوسیدم. _اشکالی نداره، وقتی شمارو دارم چیزی ناراحتم نمیکنه. _مرسی مامان! امیر هم بغلم کرد، سه نفری به آسمون خیره شدیم. کاش خونوادهم زنده بودن. کاش االن بودی داداش! ادامه‍ دارد..!💜 ‌‌❥︎ @roman_kamyab 💜😻 💜😻💜😻💜😻
Показати все...
💜#پارت‍ ¹⁹⁴ تقدیم نگاهتون💕😛
Показати все...
💜💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜😻 💜💜💜😻 💜💜😻 💜😻 💜#دلبرڪوچڪ😻 💜#پارت‍ ¹⁹⁴ امی ده دخترش ابزار هوس بشه. اجازه نمیده پسراش زیر بار غم له بشن. با دیدن سورن و امیر درحال بازی لبخندی روی لبم نشست. کنج لبم رو گزیدم. دنیام، همه چیزم و م ِن نازگل به شوهرم و بچه هام خالصه میشد و بس! خدایا نعمت هامو ازم نگیر. من همیشه ازش این چهار نعمت مراقبت میکنم، توهم کنارم باش. کنارم باش و خونوادم رو ازم نگیر. اشکهام رو پاک کردم. مادر بودن عجیبه، همه چیت به پاره های تنت خالصه میشه. از روی صندلی بلند شدم. اطراف رو پاییدم، کسی چیزی اینجا نذاشته باشه. بچه ها آروم خوابیده بودن، فرشته کوچولو های من هیچوقت بزرگ نشین. بزرگ شدن درد داره... سختی داره... هیچوقت بزرگ نشین! نفسم رو خسته بیرون دادم. کاش خوشبخت بشین. کاش زندگیتون از زندگی من عالی تر باشه اسم خدارو چند بار و پشت سرهم اسم بردم و فنچ هام رو دستش سپردم و از اتاق خارج شدم. وارد باغ عمارت شدم. صدای خنده های خستشون که با نفس نفس زدن همراه بود به گوشم رسید. با فکری که به ذهنم رسید لبخند بدجنسی زدم. روی زمین نشستم و شروع به جیغ و داد کردم. _امیرررر امیر ارسالن سورن. با ترس و صدای گریه اسمشون رو مدام صدا میزدم. صدای پاشون رو شنیدم و سرم رو پایین انداختم و تصنعی های های گریه کردم. _نازگل _مامان! صدا زدنشون چنان با ترس و آشفتگی همراه بود که یک لحظه خودم رو لعنت کردم. الهی فدای نگرانی و ترستون بشم. بلند تر گریه کردم. امیر کنارم زانو زد و دستش رو زیر چونهم گذاشته مجبورم کرد سرم رو بلند کنم. بااینکارش نتوستم خوددار باشم بلند زدم زیر خنده. هاج و واج نگاهم میکرد، صورت امیرارسالن عین عالمت تعجب شده بود، از خنده ریسه رفتم. وای وای. _وای خدای من، قیافهشونو! سورن پشت سر امیر قرار گرفت و لب زد. _مامان الکی گفتی مارو بترسونی؟ لب گزیدم و مظلوم سرم رو تکون دادم. انگار نه انگار سه تا بچه زاییدم! سورن و امیر ظالمانه و مشکوک بهم نگاه کردن و دوباره به من چشم دوختن. _چیشده؟ فکر شومی تو ذهنتون باشه میزنمتون. امیر توی گلو خندید و... ادامه‍ دارد..!💜 ‌‌❥︎@roman_kamyab 💜😻 💜😻💜😻💜😻
Показати все...
.
Показати все...
💜#پارت‍ ¹⁹³ تقدیم نگاهتون💕😛
Показати все...
💜💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜😻 💜💜💜😻 💜💜😻 💜😻 💜#دلبرڪوچڪ😻 💜#پارت‍ ¹⁹³ شیرین خندید و گفت: "اشکالی نداره مامانشون فقط نگران حنجرهی کوچولوشون شدم وگرنه بچه ها گریهشون هم شیرینه! " به شیرین نگاه کردم صورت بامزه و آرومی داشت "مرسی شیرین جون والا منم نگرانشونم انقدر که گریه میکنن میترسم یه وقت حنجرشون پاره شه! " شیرین ریز خندید "خانوم کاری با من دارین؟ کمکتون کنم؟ " "نه عزیزم الانشم زحمت زیاد دادمت خیلی مرسی" قدم به عقب گذاشت و درحالی که روبه من به سمت در میرفت گفت: "تا باشه از این زحمتا خب خانم جان بااجازتون من برم" چشمم رو روی هم بستم عقب گرد کرد و از در اتاق خارج شد بچه ها رو خوابوندم و پیششون نشستم کنار گهواره هاشون نشستم و به بیرون خیره شدم نفس عمیقی کشیدم روزی که به عنوان خونبس وارد این خونه شدم هرگز فکر نمیکردم تااین حد خوشبخت باشم فکر نمیکردم تااین حد وارد قلب امیر بشم به طرز بدی درحالی که از درد به خودم میپیچیدم وارد دنیای زنونه شدم برادرم رو... همه کسم رو توی این عمارت از دست دادم من اینجا بیکس ترین شدم این عمارت یادآور سختی هام بود توی این عمارت همه زجری کشیدم ولی این عمارت شاهد عاشق شدنم بود اینجا بود که عاشق شدم! اینجا عشق زندگیم رو پیدا کردم لبم رو گزیدم سختی هایی که کشیدم زیاد بودن اما دووم آوردم بالاخره به خوشی رسیدم چشمم رو با درد روی هم بستم جونمم بدم اجازه نمیدم بچه هام دردی رو متحمل بشن تا وقتی که زندهم کنارتونم "آیسانم... دردونه ی مامان تک دخترم به دختریت قسم که خوشبخت ترین دخترت میکنم نمیذارم حس کنی ارزشت از یه پسر کمتره اجازه نمیدم جنسیت مقدست رو بی ارزش بشماری مامانت کنارته" "پسرای من... سورنم و آیهانم... شیر پسرای من یادتون میدم به یک زن احترام بذارید احترام گذاشتن و دوست داشتن زن ذلیلی نیست بلکه باغیرت بودنه!" نفس عمیقی کشیدم به دست های مشت شدهم خیره شدم صورتم خیس شده بودکی گریه کردم که نفهمیدم؟ لبم رو داخل دهنم سوق دادم "هیچوقت اجازه نمیدم تو زندگیتون کمبود حس کنید همیشه و همه جا کنارتونم نه تنها من بلکه امیر هم بهترین بابای دنیاست" ادامه‍ دارد..!💜 ‌‌❥︎@roman_kamyab 💜😻 💜😻💜😻💜😻
Показати все...
💜#پارت‍ ¹⁹² تقدیم نگاهتون 💕😛
Показати все...
💜💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜💜😻 💜💜💜💜😻 💜💜💜😻 💜💜😻 💜😻 💜#دلبرڪوچڪ😻 💜#پارت‍ ¹⁹² "یه تار موتو که سهله حتی اخم هاتم با تموِم خوشی های دنیا عوض نمیکنم!" هردو باهم دست توی دست هم وارد عمارت شدیم به محض ورودمون سورن با دو خودش رو رسوند "مامان آیسان و آیهان خیلی گریه میکنن ساکت نمیشن" نگران دستم رو از دست امیر ارسلان خارج کردم گفتم: "یعنی چی؟ مگه شیرین پیششون نیست؟ " لبش رو جلو داد و لب زد "شیرین پیششونه ولی انقد ساکت نشدن شیرین هم به گریه افتاده یه بار واسشون لالایی میخونه یه بار هم بالا سرشون هق میزنه و فین فین میکنه" خندهم گرفت بیشتر از این بحث رو ادامه ندادم و درحالی که به حالت دو ازشون دور میشدم داد زدم "پدر پسری برین یکم بگردین من هم میرم پیش بچه ها" صدای خوشحال و خندون امیر به گوشم رسید "باشه بانوی من نیفتیا" خندیدم و با همون خنده مثل خودش گفتم: "چشم پادشاِه من! " قهقه اش بلند شد و پشت بندش صدای بابا گفتن های قاطی با خنده ی سورن به گوشم رسید هرچقدر که میگذشت حس خوشبختی بیشتری توی وجودم میدوید نفس عمیقی کشیدم و خدارو از ته قلبم شکر کردم که روزهای سخت رو کنارمون بود و الان مارو وارد خوشیای کرده که خودمون هم متعجبیم! تنها جای بی بی جون و ارباب خالی بود حتما جاشون الان خوبه بی بی جون به حدی مهربون و خوب بود که یادش همیشه توی دل هاست و همچنین ارباب! به عمارت رسیدم و با سرعتی که واسم مجهول بود به سمت اتاق توله هام دویدم آخ از مادر بودن! موهایی که به پیشونیم چسبیده بود رو کنار زدم و به عکس بزرگ شده از اجداد ارباب چشم دوختم و زود ازش چشم برداشتم صدای جیغ بچه ها که به گوشم رسید دلم سوخت اون ها از گریه داشتن تلف میشدن و من با امیرارسلان مشغول حرف زدن بودم اه! جلوی اتاقشون ایستادم و بدون اتلاف وقت در رو باز کردم و وارد شدم با شنیدن صدای گریشون لبخندی زدم و با آرامش لب زدم "جونم عزیزای من چیشده چرا گریه میکنین عشقای مامان؟ " شیرین با دیدنم از جا پرید و با خوشحالی و لهجه ی با مزهش گفت: "وای خانم جان اومدین؟ " گرفتگی صداش نشون از گریش بود بچه ها با ورودم ناخودآگاه سکوت کردن و این باعث شد که شیرین نفس راحتی بکشه خجول لبخند زدم و از شیرین تشکر کردم و برای اذیت شدنش ابراز ناراحتی کردم که گفت: "اینجوری نگید خانوم جان وظیفمه بچه ها خیلی شیرینن فقط یهو به گریه افتادن هرکار کردم آروم نگرفتند تا خودتون اومدید" با خنده جلو رفتم و روبه بچه ها گفتم: "آی آی بیاد با پیش خاله شیرین آبرومو بردین؟ پدرسگای خوشکل!" ادامه‍ دارد..!💜 ‌‌❥︎@roman_kamyab 💜😻 💜😻💜😻💜😻
Показати все...
#پارت‍ ¹⁹¹ تقدیم نگاهتون 💕😛
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.