کانال رسمی فرین فخرآبادی(بازی زندگی🎲)
°﷽° 📚بازی زندگی ( #قرارداد_چاپ نشر علی) 📚نه فرشته ام، نه شیطان ( #حق_عضویتی|به پایان رسیده) 📚سیه چشم (آفلاین) 📚ز مژگان سیاه تو (آنلاین) 📚حرمان (آفلاین)
Більше3 644
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
کانال انتقال داده شد❌❌❌
https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0
کانال انتقال داده شد❌❌❌
کانال انتقال داده شد❌❌❌
سیاه مست🍷
﷽❁
17610
کانال انتقال داده شد❌❌❌
https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0
کانال انتقال داده شد❌❌❌
کانال انتقال داده شد❌❌❌
سیاه مست🍷
﷽❁
26780
کانال انتقال داده شد❌❌❌
https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0
کانال انتقال داده شد❌❌❌
کانال انتقال داده شد❌❌❌
سیاه مست🍷vip
﷽❁
20740
Repost from ⚜️ ز مژگان سیاه تو ⚜️
- زنت آبستن شده امیرعلی یکم شب جمعه ها مراعاتشو بکن پسرم!😂🔞
امیرعلی تخس به مادرجون خیره شد و گفت:
- شما مگه آبستن شدی من اومدم به بابا بگم مراعاتت رو بکنه مامان جان؟
لبمو با خجالت گزیدم و با دستم زدم به پهلوی امیرعلی که دوباره گفت:
- هر شب صدای آهو ناله اتون تا کوچه میومد!
همسایه بقلی با صدای شما انقدر جق زد تا آبش خشک شد...
دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و زدم زیرِ خنده که مادر جون با حرص غرید:
- حاجی راست میگفت شبا یکی پشت در وایستاده پس نگو تو بودی!
خجالت بکش از سنت امیر علی...
با صدای آقا جون از حموم مادرجون رفت تو شک...
- زن پس کجا موندی؟
بیا حموم دیگه...
ما لختتو ببینیم یکم دلمون باز بشه
دستمو جلوی دهنم گذاشتم که از شدت خنده جیغ نکشم...
وای جر خوردم....
امیرعلی ریلکس ابروشو بالا انداخت و به مادرجون اشاره کرد:
- حاجی منتظره مامان جان
شما برو من با عروست کاچی رو درست میکنیم...
مادرجون با دستش کوبید رو سرِ امیرعلی و با حرص همینکه داشت میرفت گفت:
- صد دفعه گفتم مرد میری حموم داد نزن
خاک تو سرِ بی حیات کنم که انقدر هولی...
قهقه ایی زدم و با ناخونم میشگونی از رونه امیرعلی گرفتم با خنده گفت:
- جووون بخورمت گردامبولیه من!
اخمی کردم و با خنده گفتم:
- اِ اینجور نگو فکر میکنم چقدر حالا چاق شدم...
از زیر پاهام گرفت و بغلم کرد به سمته اتاقمون برد...
لبامو غنچه کردم و لب زدم:
- امیرم منو دوست داری یا دخملمونو؟
مردونه خندید و شیطون گفت:
- دخملمونو!
با حسادت مشتی به بازوش زدم که آروم روی تخت گذاشتم و خیمه زد روی بدنم خمار گفت:
- اما اول مامان گردامبولی بعد دخملش!
لبامو تشنه وار بوسید و دستش رو سوق داد سمته پایین تنم که با صدای....
- آیییی حاجی یواش بکن
بهت زده سرمونو بالا اوردیم و زدیم زیر خنده...
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
واییی خدا این دوتا زوج جوک امسالن🤣😐
انقدر پرو و منحرفن که به شیطون درس میدن😌😜
اوه اوه از پارتای بعدیش رو نگم براتون که بچشونم عین خودشونه🤣😈😎
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
#طنز_کلکلی😋
-
30160
کانال انتقال داده شد❌❌❌
https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0
کانال انتقال داده شد❌❌❌
کانال انتقال داده شد❌❌❌
سیاه مست🍷
﷽❁
11400
Repost from ⚜️ ز مژگان سیاه تو ⚜️
دوست دخترم رو بعد از دوسال که گم کرده بودم اتفاقی توی یه مهمونی دیدم توی لباس خدمتکاری😞💔 سینی چایی از دستش افتاد و....🥺😫
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
راوی «عطا»
دلانا خیلی اتفاقی وارد باغزیتونم شد! میگفت شغلش مرمت و بازسازی بناهای تاریخیه، اما دوربین عکاسیش که همیشه دور گردنش بود، حکایت دیگهای داشت!!
اصلاً نفهمیدم کی و چطور دلم رو برد... روی مرداب لاوان وقتی حواسش نبود، دزدکی نگاش میکردم! تا اینکه!! عاشقش شدم و مادرم فخرالمولک خانم رو راضی کردم از دختر غریبه خواستگاری کنه، اما درست شب خواستگاری پی به #راز زندگیم برد و #ترکم کرد...
یکسال گذشت...دیگه ندیدمش! تمام شهر رو دنبالش گشتم...تنها نشانی که ازش داشتم این بود که خانواده پولدار و ثروتمند؛ اما متعصبی داشت..که من که هیچکدوم رو نمیشناختم!!
بعد از اون تمام تنههای درختای افتاده در مرداب رو آتیش زدم...خواستم برای رهایی از اون حال بد؛ خودم را توی #آتیش جنگل بسوزانم که ورق برگشت...🥺🤭
برای تمام عمرم ارزو کردم یکبار دیگه ببینَمَش!
دیدمش، اما عجب دیدنی!!!
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
دو سال بعد «مهمانی خانه ی دکتر مجد»
بعد از رهایی از درد و رنجها و زندهموندن توی #آتیشسوزی، برای ترمیم پوست سوخته و جراحات، راهی پایتخت شدم که از اونجا به کشور آلمان سفر کنم و جراحیهای زیبایی لازم رو انجام دهم.
مهمان خونه دکتر مجد بودم که متوجه پذیرایی دختری جوان شدم. سرش پایین بود و سینی چای رو به من تعارف کرد.
گردنبند حرفD هنوز ته گردنش خودنمایی میکرد. زبانم به هم پیچید و تنم دستخوش هیجان!
دلانا به خاطر جراحات منو نشناخته بود، اما من!!
خوب شناختمش! دختر رویاهای نیمهتمامم بود.
فنجان چای که روی رانم ریخت، دکتر خشمگینانه روی سر دختر غرید.
« حواست هست چیکار میکنی!؟ آقا رو سوزوندی که!»
باورش سخت بود. دلانا اونجا توی لباس پیشخدمتی چه کار میکرد!!؟
تمام تنم گُر گرفت...باید یقهاش رو بگیرم و توی سرش داد بزنم کجا غیبش زد؟ یا در آغوشش بکشم؟؟!
دختر دستپاچه شد و ....
بقیه رمان رو اینجا بخون که عطا، دلانا رو ..👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
رمانی با عاشقانه های بسیاربسیار لطیف و احساسی. عشق، مذهب،تعصب و غیرت ....در کلاغ سفید در مرداب👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
4100
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.