cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی فرین فخرآبادی(بازی زندگی🎲)

°﷽° 📚بازی زندگی ( #قرارداد_چاپ نشر علی) 📚نه فرشته ام، نه شیطان ( #حق_عضویتی|به پایان رسیده) 📚سیه چشم (آفلاین) 📚ز مژگان سیاه تو (آنلاین) 📚حرمان (آفلاین)

Більше
Іран56 148Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
3 644
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

کانال انتقال داده شد❌❌❌ https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0 کانال انتقال داده شد❌❌❌ کانال انتقال داده شد❌❌❌
Показати все...
سیاه مست🍷

﷽❁

کانال انتقال داده شد❌❌❌ https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0 کانال انتقال داده شد❌❌❌ کانال انتقال داده شد❌❌❌
Показати все...
سیاه مست🍷

﷽❁

کانال انتقال داده شد❌❌❌ https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0 کانال انتقال داده شد❌❌❌ کانال انتقال داده شد❌❌❌
Показати все...
سیاه مست🍷vip

﷽❁

- زنت آبستن شده امیرعلی یکم شب جمعه ها مراعاتشو بکن پسرم!😂🔞 امیرعلی تخس به مادرجون خیره شد و گفت: - شما مگه آبستن شدی من اومدم به بابا بگم مراعاتت رو بکنه مامان جان؟ لبمو با خجالت گزیدم و با دستم زدم به پهلوی امیرعلی که دوباره گفت: - هر شب صدای آهو ناله اتون تا کوچه میومد! همسایه بقلی با صدای شما انقدر جق زد تا آبش خشک شد... دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و زدم زیرِ خنده که مادر جون با حرص غرید: - حاجی راست میگفت شبا یکی پشت در وایستاده پس نگو تو بودی! خجالت بکش از سنت امیر علی... با صدای آقا جون از حموم مادرجون رفت تو شک... - زن پس کجا موندی؟ بیا حموم دیگه... ما لختتو ببینیم یکم دلمون باز بشه دستمو جلوی دهنم گذاشتم که از شدت خنده جیغ نکشم... وای جر خوردم.... امیرعلی ریلکس ابروشو بالا انداخت و به مادرجون اشاره کرد: - حاجی منتظره مامان جان شما برو من با عروست کاچی رو درست میکنیم... مادرجون با دستش کوبید رو سرِ امیرعلی و با حرص همینکه داشت میرفت گفت: - صد دفعه گفتم مرد میری حموم داد نزن خاک تو سرِ بی حیات کنم که انقدر هولی... قهقه ایی زدم و با ناخونم میشگونی از رونه امیرعلی گرفتم با خنده گفت: - جووون بخورمت گردامبولیه من! اخمی کردم و با خنده گفتم: - اِ اینجور نگو فکر میکنم چقدر حالا چاق شدم... از زیر پاهام گرفت و بغلم کرد به سمته اتاقمون برد... لبامو غنچه کردم و لب زدم: - امیرم منو دوست داری یا دخملمونو؟ مردونه خندید و شیطون گفت: - دخملمونو! با حسادت مشتی به بازوش زدم که آروم روی تخت گذاشتم و خیمه زد روی بدنم خمار گفت: - اما اول مامان گردامبولی بعد دخملش! لبامو تشنه وار بوسید و دستش رو سوق داد سمته پایین تنم که با صدای.... - آیییی حاجی یواش بکن بهت زده سرمونو بالا اوردیم و زدیم زیر خنده..‌. http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH واییی خدا این دوتا زوج جوک امسالن🤣😐 انقدر پرو و منحرفن که به شیطون درس میدن😌😜 اوه اوه از پارتای بعدیش رو نگم براتون که بچشونم عین خودشونه🤣😈😎 http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH http://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH #طنز_کلکلی😋
Показати все...
-

کانال انتقال داده شد❌❌❌ https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0 کانال انتقال داده شد❌❌❌ کانال انتقال داده شد❌❌❌
Показати все...
سیاه مست🍷

﷽❁

دوست دخترم رو بعد از دوسال که گم کرده بودم اتفاقی توی یه مهمونی دیدم توی لباس خدمتکاری😞💔 سینی چایی از دستش افتاد و....🥺😫 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 راوی «عطا» دلانا خیلی اتفاقی وارد باغ‌زیتونم شد! می‌گفت شغلش مرمت و بازسازی بناهای تاریخیه، اما دوربین عکاسیش که همیشه دور گردنش بود، حکایت دیگه‌ای داشت!! اصلاً نفهمیدم کی و چطور دلم رو برد... روی مرداب لاوان وقتی حواسش نبود، دزدکی نگاش می‌کردم! تا اینکه!! عاشقش شدم و مادرم فخرالمولک خانم رو راضی کردم از دختر غریبه خواستگاری کنه، اما درست شب خواستگاری پی به #راز زندگیم برد و #ترکم کرد... یکسال گذشت...دیگه ندیدمش! تمام شهر رو دنبالش گشتم...تنها نشانی که ازش داشتم این بود که خانواده پولدار و ثروتمند؛ اما متعصبی داشت..که من که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم!! بعد از اون تمام تنه‌های درختای افتاده در مرداب رو آتیش زدم...خواستم برای رهایی از اون حال بد؛ خودم را توی #آتیش جنگل بسوزانم که ورق برگشت...🥺🤭 برای تمام عمرم ارزو کردم یکبار دیگه ببینَمَش! دیدمش، اما عجب دیدنی!!! https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 دو‌ سال بعد «مهمانی خانه ی دکتر مجد» بعد از رهایی از درد و رنجها و زنده‌موندن توی #آتیش‌سوزی، برای ترمیم پوست سوخته و جراحات، راهی پایتخت شدم که از اونجا به کشور آلمان سفر کنم و جراحی‌های زیبایی لازم رو انجام دهم. مهمان خونه دکتر مجد بودم که متوجه پذیرایی دختری جوان شدم. سرش پایین بود و سینی چای رو به من تعارف کرد. گردنبند حرفD هنوز ته گردنش خودنمایی می‌کرد. زبانم به هم پیچید و تنم دستخوش هیجان! دلانا به خاطر جراحات منو نشناخته بود، اما من!! خوب شناختمش! دختر رویاهای نیمه‌تمامم بود. فنجان چای که روی رانم ریخت، دکتر خشمگینانه روی سر دختر غرید. « حواست هست چیکار می‌کنی!؟ آقا رو سوزوندی که!» باورش سخت بود. دلانا اونجا توی لباس پیشخدمتی چه کار می‌کرد!!؟ تمام تنم گُر گرفت...باید یقه‌اش رو بگیرم و توی سرش داد بزنم کجا غیبش زد؟ یا در آغوشش بکشم؟؟! دختر دستپاچه شد و .... بقیه رمان رو اینجا بخون که عطا، دلانا رو ..👇 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 رمانی با عاشقانه های بسیاربسیار لطیف و احساسی. عشق، مذهب،تعصب و غیرت ....در کلاغ سفید در مرداب👇 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8 https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.