cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Більше
Рекламні дописи
8 085
Підписники
-724 години
-537 днів
-20430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#نورا #پارت ۳۴۹ _والا من نمی تونم برم خونه ی اینا حال مادری رو که تو این مدت حتی به خودش زحمت نداد یه زنگ بزنه دوکلمه با خانواده ای که قراره پسرش باهاشون وصلت کنه رو بپرسه، بپرسم. حالا تو می خوای خوشت بیاد یا بدت بیاد. نیما با اعتراض گفت: _تو بزرگیت و نشون بده مادر من. مادر آراز داره اون سر دنیا با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. فاطمه شانه ای بالا انداخت و اخم کرد. _خدا شفاش بده ایشالا. ولی .... نیم نگاهی به نورا انداخت. _ناراحت نشی نوراها، ولی من تا قیام قیامت این انتخاب نورا رو تایید نمی کنم. این پسره به دلم نمی شینه که نمی شینه. همین که تا همینجا هم در مقابلتون کوتاه اومدم کلیه. نورا پوفی کرد و گفت: _منم با مامان موافقم نیما. واقعا لازم نیست بره خونه شون حال مادرشون و بپرسه. حتی لازم نیست زنگ بزنه. خیلی از آراز دل خوش داشت که مادرش را هم بخواهد وادار به کاری کند که دوست ندارد؟ این پیشنهاد و خواست نیما بود که اصرار داشت فاطمه به خانواده ای که قرار است نورا عروسشان شود، احترام بگذارد. نیما اخم کرد و گفت: _من از کار شما سر درنمیارم. والا این برنامه ها رو خانوما همیشه انجام می دادن و پیش قدم بودن. مال ما عوض شده.من می خوام سر نورا بین خانواده ی آراز بالا باشه. دیگه خود دانی. اصلا برایش مهم نبود. آراز و ثریا را لایق احترام نمی دید. نه این که راضی به مردن ثریا باشد،اما دعایی هم برای زنده ماندنش نمی کرد. _خبه. تو جای این حرفا زودتر با اون دختره حرف بزن بریم خواستگاریش. یه حرفی زدی و فکر کردی من پیش و نمی گیرم؟ چند وقتی بود که مونا را درست و حسابی ندیده بود. اصلا انگار حال خوبی نداشت این روزها. از او دوری می کرد و نیما با بیچارگی فکر می کرد که دارد از او فرار می کند. انگار نه انگار که کم کم داشت دل به دلش می داد. انگار دوباره برگشته بود به روزهایی که آخرش به جدایی کشید. کاش فعلا حرفی از خواستگاری به فاطمه نمی زد. _گفتم که عجله نکن. فاطمه ابرویی بالا انداخت. _والا شما جوونا انقدر فس فس می کنین تا مرغ آخر سر از قفس می پره. ### _حالش هیچ تغییری نکرده. آیناز با بغض و اشک دست بر پیشانی اش گذاشت و با بغض گفت: _خیلی براش دعا می کنم. می دونم از ما بیشتر مراقبشی. همیشه همین بوده. حتی این که جور ما رو کشیدی و همراهش رفتی هم نمیشه یادم بره. سیاوش پوزخندی زد و گفت: _اما انگار آراز فکر می کنه من باعث این حال ثریام. نمی خواست رفتار اشتباه و طلبکارانه ی آراز را رفع و رجوع کند. سیاوش از همه بهتر او را می شناخت. _می شناسیش که. زود قاطی می کنه و هر چی از دهنش در میاد می گه. صدای سیاوش اندوه خاصی داشت وقتی گفت: _من خیلی چیزا رو تو ایران جا گذاشتم و اومدم تا فقط حال ثریا خوب بشه....چیزایی رو از دست دادم که....منتی نیست اما بدون حال منم خوب نیست....ثریا کاری کرد که دیگه نتونم چشمان و بدون کابوس ببندم. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 12 3😢 2
گیرم که به هر حال مرا برده‌ای از یاد  گیرم که زمان خاطره‌ها را به فنا داد گیرم نه تو گفتی... نه شنیدی... نه تو بودی... آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد  با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی  یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد  یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی  یک ذره دلت تنگ نشد خانه‌ات آباد  این بود جواب من دل خسته‌ی عاشق  شیرین رقیبان شده‌ای از لج فرهاد باشد گله‌ای نیست خدا پشت و پناهت  احوال خودت خوب دمت گرم دلت شاد محمدرضا نظری
Показати все...
👍 1 1
#نورا #پارت ۳۴۸ نتوانست بیشتر از نیم ساعت در خانه ی آیناز بماند. صدای او را شنیده بودو دنیایش دگرگون شد. اصلا دنیایش ویران شد وقتی قلبش بی قراری می کرد و تمام جانش برای داشتن او بهانه می گرفت. آراز که همچنان خشمگین بود و هر چقدر آیناز با او حرف زد و با آن حال خودش ،دلداری اش داد ،حالی اش نشد. آراز خودش که کاری نمی کرد،قدمی برای کسی برنمی داشت، اما طلبکاربودن را خوب بلد بود. با این که معتقد بود سیاوش حقش است اما آراز را نمک نشناس ترین آدم می شناخت. از خانه ی آیناز که بیرون آمد تازه نفس کشید. آیناز خیلی اصرار به ماندن کرد و او سخت گیری مادرش را بهانه کرد. آراز که بی تفاوت بود. خیابان خانه ی  آن ها که مسیری پر از درختان سر به فلک کشیده داشت را پیاده بالا رفت و صدای او دوباره و هزارباره در ذهن و جان و قلبش اکو شد. او چنان رد خود را روی تار و پود نورا گذاشته بود که دیوانگی و جنون،از سرش محال بود بیفتد. صدای زنگ گوشی اش که امد،انگار از هپروت بیرون پرت شد. روشنک بود. _کجا موندی نورا؟ مگه نگفتم نمی خواد ادای عروسای خوب و دربیاری و بمونی واسه دلداری دادن. صدایش لرزید و اشکش چکید و لب زد. _زنگ زده بود....بعد از این همه مدت صداش و....صداش و شنیدم...من خرم روشنک....من دلم تنگ شده براش....من احمق دارم می میرم از دوریش.... و هق هقش در گوشی پیچید. روشنک نوچی کرد و گفت: _تو یه عاشق احمقی که قرار نیست هیچ وقتم آدم بشی.... بیا اینجا نورا. خودم زنگ می زنم به خاله فاطمه. لازم نیست با این حالت شب بری خونه. ### _بیا خونه م. صدای نوچ طلبکار او را از پشت گوشی شنید و پوفی کرد و دست روی صورتش کشید. _چرا تو حالیت نیست؟ من می گم بهم زنگ نزن. می گم فراموشم کن و تو می خوای بیام خونه ت؟ بهتره به نامزدت بگی بیاد. اصلا اعصاب منت کشی از او را نداشت. فقط احساس می کرد با لمس او می تواند آرامش بگیرد. جالب بود که با تمام خواستنی بودن نورا، جرئت نمی کرد همچین حسی از او بگیرد. _الان وقت طاقچه بالا گذاشتن نیست مونا. مامانم....مامانم داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه و من موندم چه گهی بخورم. دخترک دل رحم بود و عاشق. اصلا آراز با تمام بد بودنش عشق اولش بود. گرچه با تمام احساس خوبی که به نیما داشت، هنوز عشقش نشده بود و امیدی هم نداشت جز آراز کسی عشق شود برایش. _وای چرا؟ انشالا که خوب میشه. تو حالت چطوره؟ تازه یادش افتاد حالش را بپرسد. آراز هم با بدجنسی پیازداغش را زیاد کرد. _حالم تعریفی نداره. مامانم اون ور دنیاست و من اینجا....بیا مونا. بیا و آرومم کن. تو برام آرامش میاری....لمس موهای لختت آرومم می کنه. آغوشت حال خوب داره...عطر تنت می تونه آرامش بده بهم... باید می زد در دهان او و گوشی را قطع می کرد وقتی که به نیما قول ماندن و وفاداری داده بود. اما مگر می شد آراز با آن لحن غمگین و خسته از او،او را بخواهد و مونا به سویش پر نکشید. قلب احمقش بود تا ابد دیوانه ی آراز می ماند. _باشه. میام. حالا نیما فراموش‌شده ترین آدم دنیا بود. حتی غرور خورد شده اش را هم فراموش کرد. مهم آراز بود و خواستنی. مهم این بود که آراز او را می خواست و از او آرامش می گرفت. برای این خواستن او جان می داد. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 17🤯 3
#نورا #پارت ۳۴۸ دست بر گوش هایش گذاشت تا نشنود صدای نفرین شده ی او را. لعنت به گوش های خیانت کار دلتنگ. اصلا لعنت به تمام بدن و جان و تنش که این گونه خیانت کارانه دلتنگی می کردند. ناتوان و خسته از این جنگ بیهوده، دست بر روی سنگ روشویی گذاشت و خیره به چشمان خیسش شد. _حال ثریا چندان تعریفی نداره. می خواستم انتقالش بدم ایران که دکترا می گن اصلا صلاح نیست. آراز با خشم به او توپید. _مامان ما یه پیوند قلب داشت که با تو اومد، حالا چطور شده که تو کما و حالی که معلوم نیست قراره بمونه یا بره، تحویل مون میدی؟ نیشخندی به خود در آینه زد و اشکش چکید. چقدر طلبکار بودند در صورتی که سیاوش برای همراه ثریا بودن،ازعشقی که دم می زد گذشت. اشکش چکید و لب زد : _حقشه... _چرا طلبکاری اراز؟ من هر کاری از دستم برمی اومد واسش کردم. آراز پوزخند بلندی زد. _این طوری؟!.... آیناز سعی داشت با گریه آرامش کند. _اراز تو رو خدا آروم باش. آخه عمو چه گناهی داره. سیاوش هم عصبانی و خسته بود که از آن سمت با خشم و عصبانیت گفت: _اراز راست می گه آیناز .من مقصرم. مقصرم که هر چی داشتم و نداشتم و گذاشتم و برای مادرتون اومدم و نخواستم شما اذیت بشین. راست می گفت. هر چه داشت و نداشت را گذاشت و رفت. نورش را گذاشت و رفت... آراز بلند شد با خشم مشتش را کف آن دستش کوبید. _منت سر ما می زاری؟ شوهرش بودی مثلاً. وظیفه ت بوده. _خودتم داری می گی مثلاً. من و مادرت جز همون یه تیکه کاغذ، هیچ جا زن و شوهر نبودیم. اون همیشه زن داداش من بود و هست. آراز به مسخره پوزخند زد. _اره خب....ببین سیاوش این که تو اتاق خوابتون چی گذشته به خودتون مربوطه... آیناز درمانده نالید. _اراز خواهش می کنم. ماهان برای آرام کردن جو گوشی را از روی میز برداشت و خواست از حالت پخش دربیاورد که آراز با اخم توپید. _بزار ببینیم چیه حرفش. ماهان به ناچار سر تکان داد. _سیاوش خان سلام. سیاوش بی حوصله سلام و احوال پرسی کرد و ماهان حال ثریا را پرسید. سیاوش عصبانی بود اما نمی خواست با ماهان بد حرف بزند. _واقعیتش چند ماه پیش اعصاب ثریا خیلی بهم ریخت. دکترش گفت که بهتره ببریمش پیش روانپزشک. همش عصبی بود و بهانه گیر... آیناز هقی زد و با گریه گفت: _چرا به ما نگفتین اخه؟ نه تو و نه مامانم.. سیاوش خسته از جواب پس دادن گفت: _ترجیح مامانتون بود. نمی خواست حالا که کاری از دستتون بر نمیاد نگرانش بشین. آراز با حرص چنگی به موهایش زد. _حتی مجبور شدیم چند وقتی هم تو بخش اعصاب بستریش کنیم. این آخریا خیلی آروم تر شده بود. دکتر می گفت افسرده شده و خوب خودشم هیچ کمکی نمی کرد به بهبودش...اما اون روز دوباره اون حالتاش برگشت و تا من بتونم کاری کنم....خودشو....از پنجره انداخت....پایین. آراز با خشم داد زد. _تو چه غلطی کردی با ثریا؟ چیکارش کردی که دیوونه شد؟ سیاوش هم انگار کم آورده بود. _چی می گی اراز؟ حالیت هست داری چی می گی؟ آیناز با هق هق او را روی مبل نشاند. _اروم باش آراز. داری سکته می کنی. _من جز این که هر کاری که تونستم براش کنم، کاری نکردم. منم نمی خواستم این طور بشه. برای من خیلی سخت تر از شماست،چون این اتفاق جلو چشمم افتاد. نورا با پاهایی لرزان از سرویس بیرون آمد و گوشه ای نشست. چشمان و جانش می سوخت. پاهای خائنش او را بیرون آورده بودند و گوش ها و قلبش برای شنیدن صدای او در فاصله ای نزدیک  دست به یکی کرده بودند. _انتظار نداشته باش ازت تشکر کنیم بابت این بلایی که سرش آوردی. دنیا هم بگه تو کاری نکردی و نقشی نداشتی تو این اتفاق، من می گم همراهش بودی و باید مراقبش می بودی . جانش لرزید و چشم بست وقتی صدای او آمد. _باشه. برام مهم نیست تو چی فکر می کنی. من پیش وجدانم رو سفیدم و همین بسمه. آراز با خشم از زیر دستان آیناز دستش را بیرون کشید و بلند شد. _اخه من ریدم تو اون وجدان تو که ننه ی من تو بیمارستان افتاده و با عزرائیل دست به یقه ست و تو داری واسه من دم از وجدان می زنی. آیناز دست او را کشید. _اروم بگیر آراز....نورا جان بی زحمت یه لیوان آب براش بیار. آراز دست او را پس زد. _چی چی رو آروم باشم؟ دو روز دیگه یه جنازه تحویل مون میده می گه بفرمایید اینم مادرتون....مرد حسابی مادر ما با پای خودش رفت و حالا این طور.... _من بعداً زنگ می زنم... فعلا سیاوش با صدایی که با قبلش فرق داشت و انگار بغض داشت،تماس را قطع کرد. آراز پوزخندی زد. _دیدی قطع کرد؟ این یارو یه گهی خورده که این طور می کنه. این یه بلایی سر مادر ما آورده. اما سیاوش شنید که آیناز نورا را صدا زد و آتش گرفت. نورا آنجا بود. در خانه ی مردی که نامزدش به حساب می آمد. نورای او برای دیگری شده بود و انگار این کابوس ترسناک،واقعیت داشت. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 1🔥 1
کاش "قلبم" درد "تنهایی" نداشت...!!! "چهره ام" هرگز "پریشانی" نداشت...!!! کاش "میشد" راه "سرد" "عشق" را "بی خطر" "پیمود" و "قربانی" نداشت..
Показати все...
6
#نورا #پارت ۳۴۷ دست بر گوش هایش گذاشت تا نشنود صدای نفرین شده ی او را. لعنت به گوش های خیانت کار دلتنگ. اصلا لعنت به تمام بدن و جان و تنش که این گونه خیانت کارانه دلتنگی می کردند. ناتوان و خسته از این جنگ بیهوده، دست بر روی سنگ روشویی گذاشت و خیره به چشمان خیسش شد. _حال ثریا چندان تعریفی نداره. می خواستم انتقالش بدم ایران که دکترا می گن اصلا صلاح نیست. آراز با خشم به او توپید. _مامان ما یه پیوند قلب داشت که با تو اومد، حالا چطور شده که تو کما و حالی که معلوم نیست قراره بمونه یا بره، تحویل مون میدی؟ نیشخندی به خود در آینه زد و اشکش چکید. چقدر طلبکار بودند در صورتی که سیاوش برای همراه ثریا بودن،ازعشقی که دم می زد گذشت. اشکش چکید و لب زد : _حقشه... _چرا طلبکاری اراز؟ من هر کاری از دستم برمی اومد واسش کردم. آراز پوزخند بلندی زد. _این طوری؟!.... آیناز سعی داشت با گریه آرامش کند. _اراز تو رو خدا آروم باش. آخه عمو چه گناهی داره. سیاوش هم عصبانی و خسته بود که از آن سمت با خشم و عصبانیت گفت: _اراز راست می گه آیناز .من مقصرم. مقصرم که هر چی داشتم و نداشتم و گذاشتم و برای مادرتون اومدم و نخواستم شما اذیت بشین. راست می گفت. هر چه داشت و نداشت را گذاشت و رفت. نورش را گذاشت و رفت... آراز بلند شد با خشم مشتش را کف آن دستش کوبید. _منت سر ما می زاری؟ شوهرش بودی مثلاً. وظیفه ت بوده. _خودتم داری می گی مثلاً. من و مادرت جز همون یه تیکه کاغذ، هیچ جا زن و شوهر نبودیم. اون همیشه زن داداش من بود و هست. آراز به مسخره پوزخند زد. _اره خب....ببین سیاوش این که تو اتاق خوابتون چی گذشته به خودتون مربوطه... آیناز درمانده نالید. _اراز خواهش می کنم. ماهان برای آرام کردن جو گوشی را از روی میز برداشت و خواست از حالت پخش دربیاورد که آراز با اخم توپید. _بزار ببینیم چیه حرفش. ماهان به ناچار سر تکان داد. _سیاوش خان سلام. سیاوش بی حوصله سلام و احوال پرسی کرد و ماهان حال ثریا را پرسید. سیاوش عصبانی بود اما نمی خواست با ماهان بد حرف بزند. _واقعیتش چند ماه پیش اعصاب ثریا خیلی بهم ریخت. دکترش گفت که بهتره ببریمش پیش روانپزشک. همش عصبی بود و بهانه گیر... آیناز هقی زد و با گریه گفت: _چرا به ما نگفتین اخه؟ نه تو و نه مامانم.. سیاوش خسته از جواب پس دادن گفت: _ترجیح مامانتون بود. نمی خواست حالا که کاری از دستتون بر نمیاد نگرانش بشین. آراز با حرص چنگی به موهایش زد. _حتی مجبور شدیم چند وقتی هم تو بخش اعصاب بستریش کنیم. این آخریا خیلی آروم تر شده بود. دکتر می گفت افسرده شده و خوب خودشم هیچ کمکی نمی کرد به بهبودش...اما اون روز دوباره اون حالتاش برگشت و تا من بتونم کاری کنم....خودشو....از پنجره انداخت....پایین. آراز با خشم داد زد. _تو چه غلطی کردی با ثریا؟ چیکارش کردی که دیوونه شد؟ سیاوش هم انگار کم آورده بود. _چی می گی اراز؟ حالیت هست داری چی می گی؟ آیناز با هق هق او را روی مبل نشاند. _اروم باش آراز. داری سکته می کنی. _من جز این که هر کاری که تونستم براش کنم، کاری نکردم. منم نمی خواستم این طور بشه. برای من خیلی سخت تر از شماست،چون این اتفاق جلو چشمم افتاد. نورا با پاهایی لرزان از سرویس بیرون آمد و گوشه ای نشست. چشمان و جانش می سوخت. پاهای خائنش او را بیرون آورده بودند و گوش ها و قلبش برای شنیدن صدای او در فاصله ای نزدیک  دست به یکی کرده بودند. _انتظار نداشته باش ازت تشکر کنیم بابت این بلایی که سرش آوردی. دنیا هم بگه تو کاری نکردی و نقشی نداشتی تو این اتفاق، من می گم همراهش بودی و باید مراقبش می بودی . جانش لرزید و چشم بست وقتی صدای او آمد. _باشه. برام مهم نیست تو چی فکر می کنی. من پیش وجدانم رو سفیدم و همین بسمه. آراز با خشم از زیر دستان آیناز دستش را بیرون کشید و بلند شد. _اخه من ریدم تو اون وجدان تو که ننه ی من تو بیمارستان افتاده و با عزرائیل دست به یقه ست و تو داری واسه من دم از وجدان می زنی. آیناز دست او را کشید. _اروم بگیر آراز....نورا جان بی زحمت یه لیوان آب براش بیار. آراز دست او را پس زد. _چی چی رو آروم باشم؟ دو روز دیگه یه جنازه تحویل مون میده می گه بفرمایید اینم مادرتون....مرد حسابی مادر ما با پای خودش رفت و حالا این طور.... _من بعداً زنگ می زنم... فعلا سیاوش با صدایی که با قبلش فرق داشت و انگار بغض داشت،تماس را قطع کرد. آراز پوزخندی زد. _دیدی قطع کرد؟ این یارو یه گهی خورده که این طور می کنه. این یه بلایی سر مادر ما آورده. اما سیاوش شنید که آیناز نورا را صدا زد و آتش گرفت. نورا آنجا بود. در خانه ی مردی که نامزدش به حساب می آمد. نورای او برای دیگری شده بود و انگار این کابوس ترسناک،واقعیت داشت. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 18❤‍🔥 5🔥 2 1
#نورا #پارت ۳۴۶ روشنک می گفت نباید برود. می گفت که نه حال آراز و آیناز به او مربوط می شود و نه آن مادر فلان فلان شده شأن. می گفت نباید هیچ خبری از این خانواده از یاد او ببرد بازی آراز را. این را خودش هم می دانست. آرام نگرفته بود، فقط انگار نمی توانست نسبت به کسی بی تفاوت باشد. حالا هر چقدر هم که ثریا برایش منفور و دوست نداشتنی بود. اما از میان آن خانواده به جز اوی از یاد نرفتنی،ایناز را هم دوست داشت. _من که نمی دونم چی شده. می بینی که نگفت  مامانش چی چی. روشنک اخم کرده بود و گفته بود: _مادرش هر چی. به تو مربوط نیست. تو رو خدا توام ژست عروسای مادرشوهر دوست و نگیر. اما حالا در خانه ی آیناز بود و دست بر شانه ی او گذاشته و داشت دلداری اش می داد. ماهان با لیوان آب قندی در دست از آشپزخانه بیرون آمد وبا نگاهی به آراز که مانند مرغ پر کنده خانه را متر می کرد، گفت: _ایناز جان آروم باش عزیزم. هلاک کردی خودت و. آراز با ناراحتی و حال بد،دور خود چرخید و چنگی به موهایش زد. _ماهان گفتی رفیقت می تونه بلیط و واسه همین یکی دوروزه اکی کنه دیگه؟ آیناز گریه کنان گفت: _تو می خوای بری چه کار؟ دیدی که سیاوش گفت خبرمون می کنه. آراز با عصبانیت و بغض غرید. _سیاوش به ک...ش خندیده. لازم نکرده واسه ما بکن نکن کنه. آیناز با تمام حال بدش از فحش بد او آن هم در مقابل ماهان و نورا، لب گزید. _چرا همچین می کنی؟ تو کماست مامانمون. دیدی که سیاوش گفت کاری از دست ما بر نمیاد بریم. آراز با خشم تقریبا داد زد. _پس من چه گلی به سرم بگیرم؟ هی سر زبانش آمد بگوید پس چطور در این چند ماه نگفتی مادری هم داری و برم سری بزنی و تمام مسئولیت هایش را به گردن سیاوش انداختی؟ البته که سیاوش حقش بود، اما آراز هم چنان بر سر و سینه می زد که انگار تمام این مدت کنار مادرش بوده. ماهان آن سمت آیناز نشست و در حالی که کمی از آب قند را به خورد آیناز می دادگفت: _اراز ببین اگه تو بخوای من بلیط و خیلی زود اکی می کنم، اما واقعا رفتنت بی فایده ست.دیدی که سیاوش هم گفت هر خبری بشه می گه بهمون. صدای زنگ گوشی آیناز در خانه پیچید و ماهان گوشی را از روی میز برداشت و به سوی آیناز گرفت و گفت: _سیاوشه. آیناز با نگرانی و گریه گفت: _بزار رو اسپیکر. داشتند چه می کردند؟ مگر می شد صدای او را بعد از ماه ها بشنود و حالش خوب باشد وعکس العملی نشان ندهد؟ اعتراف می کرد که قلبش دارد از کار می افتد و دست و پای یخ کرده اش همه منتظر شنیدن صدای اویی است که عشقش با ان گره خورده. بلند که شد و دست و پای درهم تنیده اش را به سمت سرویس کساند، صدای او در خانه پیچید. لعنت به صدایش که آنقدر دلتنگش بود. _ایناز....صدام میاد؟ #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 14🔥 2 1
#نورا #پارت ۳۴۵ _وای!!! چقدر این آدم عوضیه! چطور می تونه شرط بندی کنه و بعدش از مشکل تو استفاده کنه واسه برنده شدن؟ اصلا واسه ش مشکل و بدبخت دیگران اهمیتی نداره. نورا آهی کشید و سرش را رو به سقف گرفت. _به خدا اصلا حوصله ی این و ندارم که بخوام مثه این دخترای کاربلد واسش نقشه بکشم و با آرامش و زرنگی پدرش و درارم.فقط می خوام شرش کم بشه. روشنک نفس بلندی کشید و روی تخت نشست. از کافه که بیرون زد خود را به خانه ی روشنک رساند. قلبش از نامردی آراز داشت می ترکید. کمی به حال بخت سیاه خود گریه کرد و حالا فقط خسته بود. خسته و درمانده. _به نظر منم نمیشه با این آدم درافتاد. توام از اون دخترا نیستی که سیاست مدار باشی. بهتره همین جوری بری بهش بگی که همه چی رو می دونی و بخوای همه چی رو تموم کنه. همین که این رابطه به عقد نرسیده تموم بشه کلیه. نورا چشم بست. از دست خودش عصبانی بود. _من خرترین آدم دنیام. آخه کدوم آدم عاقلی میاد دست همچین آدمی سفته میده. روشنک دلداری اش داد. _تو آخه چاره ای نداشتی. خودت و مقصر ندون. نورا با کلافگی پوفی کرد و گوشی اش را از روی میز برداشت. _باید همین امروز برم باهاش سنگام و وابکنم. اصلا بزار هرچی می خواد بشه بشه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. فوقش من و با اون سفته ها می ندازه زندان که به نظرم تحملش راحت تر از تحمل این آدمه. تازه این طوری مامانمینا هم کمتر اذیت می شن. شماره ی آراز را گرفت و منتظر ماند. آنقدر بوق خورد تا قطع شد. از آدمی مانند آراز که همیشه گوشی دم دستش بود و بوق نخورده جواب می داد عجیب بود. _جواب نداد؟ سری تکان داد و دوباره شماره گرفت. _دوباره زنگ می زنم. دوباره زنگ خورد و این بار قبل از این که قطع شود صدای گرفته ی آراز به گوشش رسید. _نورا؟! با تعجب از این صدای گریه و لحن بغض آلود او ابرو بالا انداخت. _سلام. آراز آهی کشید. انگار داشت بغض فرو می داد. نورا خیره به روشنک، متعجب در گوشی گفت: _چیزی شده اراز؟ چرا صدات این طوره؟ این بار دیگر صدایش می لرزید. آنقدر که لحظه ای از چیزی که در ذهن و قلبش جرقه می زد ترسید. نکند برای اوی بی وفایش اتفاقی افتاده بود؟ _بیا اینجا نورا....خونه ی آیناز... تنش کم کم داشت به لرزه می افتاد و جانش در می آمد از استرس و ترس. قلبش که انگار سکوت کرده بود تا با شنیدن خبری از " او" تپیدن را یادش بیاید. _چی ...چی شده اراز؟ اینبار مرد تا او جواب دهد‌. _مامانم...بیا فقط. آیناز بهت احتیاج داره. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 18 1
من دارم روزی چند تا پارت می زارم🤔
Показати все...
👏 24 15
#نورا #پارت ۳۴۴ ترجیح داد حرفی نزند تا او ادامه دهد. اما حالا خیالش آسوده تر شد که حرف مهم وحید در مورد آراز است،نه در مورد اوی بی وفای ممنوعه ی لعنتی. چقدر احمقانه فکر می کرد وحید که آراز می تواند مهم باشد. وحید پوزخند حرصی ای زد. _پسره ی عوضی یه اشغال حال بهمزنه. مرتیکه ی دوزاری اگه پول و پله نداشت هیچ احمقی نگاهشم نمی کرد چه برسه در و دافای بالا شهری....راستی خبرداری آقاتون اهل شرط بندیه؟ تعجب نمی کرد هر چه که از آراز می شنید. اصلا برایش هم مهم نبود. شاید هنوز ناامیدانه به دنبال معجزه بود. _چرا اینا رو به من می گی؟ وحید با تعجب گفت: _مگه تو زنش نمی خوای بشی؟!ولی حتما عشق انقدر چشات و کور کرده که بدیاشو نبینی. خار....بلده چطوری دخترا رو عاشق کنه. از فحش بد او پوفی کرد و بی حوصله و با اخم گفت: _فکر نمی کردم حرف مهمت این چرت و پرتا باشه. وحید دست به سینه خیره اش شد. _نه نیست....می دونی نامزد تو کثافت ترین آدم دنیاست. حالا مونده تا بشناسیش. از مردی مثه سیاوش بعیده داشتن همچین برادر زاده ای. البته می گن باباش یه تخم سگ واقعی بوده. آراز تنها شانسش این بود که تو همچین خانواده ای به دنیا اومده. ببین اینا رو می گم تا چشات و خوب واکنی. رفاقت من و آراز دیگه تمومه. من حتی از گالریشونم اومدم بیرون. اما حیفم اومد به تو که بخوای خودت و بیچاره ی آراز کنی. آراز که کثافته که اهل همه چی هست. خودم شاهد بودم خیلی از کثافت کاریاش و. از قمار و شرط بندی بگی تا مواد و دختر و دزدی. نورا ابرویی بالا انداخت. این ها را می دانست اما این آخری برایش جالب شد. _دزدی؟! وحید اخم کرده بود. کینه اش از آراز را نمی توانست پنهان کند و البته قصدش را هم نداشت. _اره دزدی. ما آدمای گدا گشنه دزدیامونم در حد و اندازه ی خودمونه. تهش می خواییم دستمون و کنیم تو دخل و چند تا اسکناس کش بریم، اما پولدار جماعت دزدیاشونم گنده ست....سیاوش بیچاره داره للگی مادر این مادر جن.... رو می کنه و این از حساب سیاوش پول به جیب می زنه. کار بلدم هست ناکس. دیوث ادمش و داره خب.... نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت. _اما حرف من با تو یه چیز دیگه ست.. نورا با کنجکاوی و اخم نگاهش می کرد. _تو از همون روز اول نشون داده بودی که دختری نیستی که به هر کسی پا بدی. فکر کردم من به سیست نمی خورم که دکم می کنی . بعدش فکر کردم شاید با سیاوش تیک می زنی، اما نه. سرت تو کار خودت بود و پسر مسر دور و ورت نبود. از حق نگذریم شبیه در و دافا هستی اما تومنی دوزار اون موقع ها از نظر من فرقت بود. اما حالا.... نورا با حرص چشمی چرخاند و نوچی کرد. وحید خندید و گفت: _حالا بهت بر نخوره...از همون اول حس کردم که چش آراز و گرفتی. خب اولین دختری بودی که پا نداد با تموم موس موساش. اما خب آراز هم خیلی به خودش مطمئن بود. ادعاش ک...ن خر و پاره می کرد که من دست رو هر دختری بزارم محاله بهم نه بگه....من و آراز سر این که می تونه تو رو به دست بیاره شرط بندی کردیم  و آراز.... با عصبانیت میان حرف او آمد. _چه غلطی کردین شما دوتا؟ وحید نیشخندی زد و دست بالا برد. _قاطی نکن حالا.تو که بالاخره پا دادی. مغزش در حال انفجار بود. فکرش را هم نمی کرد که آراز برای این که روی رفیقش را کم کند به سمت او آمده. البته که مطمئن بود عشقی و علاقه ای هم درکار نیست. اما این دیگر خیلی زیاد بود. _شما دوتا دیگه چه کثافتایی هستین؟ وحید گردن کج کرد و به مسخره خندید. _من فقط گفتم نمی تونه تو رو اغفال کنه. اون بود که سر خام کردنت شرط بست که البته انگار بهتر شناخته بودت... با خشم بلند شد و چشم به او دوخت. چقدر از وحید و آراز بدش می آمد و چقدر بیچاره بود که زندگی و درماندگی اش بازیچه ی دست این دو نفر شده. _حالم و بهم می زنی. هم تو و هم اون رفیقت.... و قبل از این که اجازه ی حرفی به اوی متعجب بدهد از کافه بیرون زد. باید آرام می گرفت و فکر می کرد. خشم جواب نمی داد. آراز می توانست باز هم تهدیدش کند. شاید می شد این شرط بندی و بعدش اختلاف وحید و اراز را همان معجزه ای ببیند که احتیاج داشت او را از شر آراز نجات دهد. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 27 2👏 2🔥 1