cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Більше
Рекламні дописи
8 095
Підписники
-724 години
-537 днів
-20430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#نورا #پارت ۳۴۵ _وای!!! چقدر این آدم عوضیه! چطور می تونه شرط بندی کنه و بعدش از مشکل تو استفاده کنه واسه برنده شدن؟ اصلا واسه ش مشکل و بدبخت دیگران اهمیتی نداره. نورا آهی کشید و سرش را رو به سقف گرفت. _به خدا اصلا حوصله ی این و ندارم که بخوام مثه این دخترای کاربلد واسش نقشه بکشم و با آرامش و زرنگی پدرش و درارم.فقط می خوام شرش کم بشه. روشنک نفس بلندی کشید و روی تخت نشست. از کافه که بیرون زد خود را به خانه ی روشنک رساند. قلبش از نامردی آراز داشت می ترکید. کمی به حال بخت سیاه خود گریه کرد و حالا فقط خسته بود. خسته و درمانده. _به نظر منم نمیشه با این آدم درافتاد. توام از اون دخترا نیستی که سیاست مدار باشی. بهتره همین جوری بری بهش بگی که همه چی رو می دونی و بخوای همه چی رو تموم کنه. همین که این رابطه به عقد نرسیده تموم بشه کلیه. نورا چشم بست. از دست خودش عصبانی بود. _من خرترین آدم دنیام. آخه کدوم آدم عاقلی میاد دست همچین آدمی سفته میده. روشنک دلداری اش داد. _تو آخه چاره ای نداشتی. خودت و مقصر ندون. نورا با کلافگی پوفی کرد و گوشی اش را از روی میز برداشت. _باید همین امروز برم باهاش سنگام و وابکنم. اصلا بزار هرچی می خواد بشه بشه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. فوقش من و با اون سفته ها می ندازه زندان که به نظرم تحملش راحت تر از تحمل این آدمه. تازه این طوری مامانمینا هم کمتر اذیت می شن. شماره ی آراز را گرفت و منتظر ماند. آنقدر بوق خورد تا قطع شد. از آدمی مانند آراز که همیشه گوشی دم دستش بود و بوق نخورده جواب می داد عجیب بود. _جواب نداد؟ سری تکان داد و دوباره شماره گرفت. _دوباره زنگ می زنم. دوباره زنگ خورد و این بار قبل از این که قطع شود صدای گرفته ی آراز به گوشش رسید. _نورا؟! با تعجب از این صدای گریه و لحن بغض آلود او ابرو بالا انداخت. _سلام. آراز آهی کشید. انگار داشت بغض فرو می داد. نورا خیره به روشنک، متعجب در گوشی گفت: _چیزی شده اراز؟ چرا صدات این طوره؟ این بار دیگر صدایش می لرزید. آنقدر که لحظه ای از چیزی که در ذهن و قلبش جرقه می زد ترسید. نکند برای اوی بی وفایش اتفاقی افتاده بود؟ _بیا اینجا نورا....خونه ی آیناز... تنش کم کم داشت به لرزه می افتاد و جانش در می آمد از استرس و ترس. قلبش که انگار سکوت کرده بود تا با شنیدن خبری از " او" تپیدن را یادش بیاید. _چی ...چی شده اراز؟ اینبار مرد تا او جواب دهد‌. _مامانم...بیا فقط. آیناز بهت احتیاج داره. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 15 1
من دارم روزی چند تا پارت می زارم🤔
Показати все...
👏 22 15
#نورا #پارت ۳۴۴ ترجیح داد حرفی نزند تا او ادامه دهد. اما حالا خیالش آسوده تر شد که حرف مهم وحید در مورد آراز است،نه در مورد اوی بی وفای ممنوعه ی لعنتی. چقدر احمقانه فکر می کرد وحید که آراز می تواند مهم باشد. وحید پوزخند حرصی ای زد. _پسره ی عوضی یه اشغال حال بهمزنه. مرتیکه ی دوزاری اگه پول و پله نداشت هیچ احمقی نگاهشم نمی کرد چه برسه در و دافای بالا شهری....راستی خبرداری آقاتون اهل شرط بندیه؟ تعجب نمی کرد هر چه که از آراز می شنید. اصلا برایش هم مهم نبود. شاید هنوز ناامیدانه به دنبال معجزه بود. _چرا اینا رو به من می گی؟ وحید با تعجب گفت: _مگه تو زنش نمی خوای بشی؟!ولی حتما عشق انقدر چشات و کور کرده که بدیاشو نبینی. خار....بلده چطوری دخترا رو عاشق کنه. از فحش بد او پوفی کرد و بی حوصله و با اخم گفت: _فکر نمی کردم حرف مهمت این چرت و پرتا باشه. وحید دست به سینه خیره اش شد. _نه نیست....می دونی نامزد تو کثافت ترین آدم دنیاست. حالا مونده تا بشناسیش. از مردی مثه سیاوش بعیده داشتن همچین برادر زاده ای. البته می گن باباش یه تخم سگ واقعی بوده. آراز تنها شانسش این بود که تو همچین خانواده ای به دنیا اومده. ببین اینا رو می گم تا چشات و خوب واکنی. رفاقت من و آراز دیگه تمومه. من حتی از گالریشونم اومدم بیرون. اما حیفم اومد به تو که بخوای خودت و بیچاره ی آراز کنی. آراز که کثافته که اهل همه چی هست. خودم شاهد بودم خیلی از کثافت کاریاش و. از قمار و شرط بندی بگی تا مواد و دختر و دزدی. نورا ابرویی بالا انداخت. این ها را می دانست اما این آخری برایش جالب شد. _دزدی؟! وحید اخم کرده بود. کینه اش از آراز را نمی توانست پنهان کند و البته قصدش را هم نداشت. _اره دزدی. ما آدمای گدا گشنه دزدیامونم در حد و اندازه ی خودمونه. تهش می خواییم دستمون و کنیم تو دخل و چند تا اسکناس کش بریم، اما پولدار جماعت دزدیاشونم گنده ست....سیاوش بیچاره داره للگی مادر این مادر جن.... رو می کنه و این از حساب سیاوش پول به جیب می زنه. کار بلدم هست ناکس. دیوث ادمش و داره خب.... نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت. _اما حرف من با تو یه چیز دیگه ست.. نورا با کنجکاوی و اخم نگاهش می کرد. _تو از همون روز اول نشون داده بودی که دختری نیستی که به هر کسی پا بدی. فکر کردم من به سیست نمی خورم که دکم می کنی . بعدش فکر کردم شاید با سیاوش تیک می زنی، اما نه. سرت تو کار خودت بود و پسر مسر دور و ورت نبود. از حق نگذریم شبیه در و دافا هستی اما تومنی دوزار اون موقع ها از نظر من فرقت بود. اما حالا.... نورا با حرص چشمی چرخاند و نوچی کرد. وحید خندید و گفت: _حالا بهت بر نخوره...از همون اول حس کردم که چش آراز و گرفتی. خب اولین دختری بودی که پا نداد با تموم موس موساش. اما خب آراز هم خیلی به خودش مطمئن بود. ادعاش ک...ن خر و پاره می کرد که من دست رو هر دختری بزارم محاله بهم نه بگه....من و آراز سر این که می تونه تو رو به دست بیاره شرط بندی کردیم  و آراز.... با عصبانیت میان حرف او آمد. _چه غلطی کردین شما دوتا؟ وحید نیشخندی زد و دست بالا برد. _قاطی نکن حالا.تو که بالاخره پا دادی. مغزش در حال انفجار بود. فکرش را هم نمی کرد که آراز برای این که روی رفیقش را کم کند به سمت او آمده. البته که مطمئن بود عشقی و علاقه ای هم درکار نیست. اما این دیگر خیلی زیاد بود. _شما دوتا دیگه چه کثافتایی هستین؟ وحید گردن کج کرد و به مسخره خندید. _من فقط گفتم نمی تونه تو رو اغفال کنه. اون بود که سر خام کردنت شرط بست که البته انگار بهتر شناخته بودت... با خشم بلند شد و چشم به او دوخت. چقدر از وحید و آراز بدش می آمد و چقدر بیچاره بود که زندگی و درماندگی اش بازیچه ی دست این دو نفر شده. _حالم و بهم می زنی. هم تو و هم اون رفیقت.... و قبل از این که اجازه ی حرفی به اوی متعجب بدهد از کافه بیرون زد. باید آرام می گرفت و فکر می کرد. خشم جواب نمی داد. آراز می توانست باز هم تهدیدش کند. شاید می شد این شرط بندی و بعدش اختلاف وحید و اراز را همان معجزه ای ببیند که احتیاج داشت او را از شر آراز نجات دهد. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 26 2👏 2🔥 1
#نورا #پارت ۳۴۳ _فکر نمی کردم بیای. ابرو در هم کشید و پا روی پا انداخت. ترجیح می داد به اویی که با آن لبخند هیز  خیره اش بود نگاه هم نکند. _شاید چون فکر نمی کردم اون پیامک ناشناس و تو فرستاده باشی. وحید بی خیال خندید و از آن سوی میز سر جلو برد و آرام و لبخند زنان گفت: _دلم تنگ شده بود واسه بی محلیات. نورا با اخم تکیه اش را به صندلی داد. _اگه من و کشوندی اینجا که چرت و پرتی بگی بهتره برم. و خواست نیم خیز شود که وحید گفت: _بشین خانومی. من آدم بی خطری هستم. می بینی که واسه تو فقط لب و دهن بودم. نورا با اکراه نشست. دیشب پیامی از شماره ی ناشناس برایش آمده بود که شدیدا کنجکاوش کرد. با این مضمون که حرف مهمی با او دارد در مورد شخص مهم زندگی اش. ذهنش به اولین کسی که کشیده شد متاسفانه سیاوش بود. شاید با تمام انکارش این که حالا اینجا مقابل وحید نشسته بود،همین دلنگرانی لعنتی و بی پایانش بود. تا ابد هم که می گذشت،حال و احوال او مهم ترین بود. _بزار یه چایی ای چیزی سفارش بدیم. البته به کلاس خانوم خوشگلی مثه تو چای مای نمی خوره. با غیظ نیم نگاهی خرج او کرد و گفت: _نیومدم که با تو وقت بگذرونم. گفته بودی در مورد آدم مهم زندگیم حرف مهمی داری.‌... منظورت کی بود؟ وحید دستی برای پیشخدمت بالا برد و خیره به او لبخند زنان گفت: _عجله که نداریم حالا. حرفامون طولانیه، بزار یه چیزی سفارش بدیم. ترجیح می داد همین حالابرود و بی خیال حس کنجکاوی و نگرانی اش شود. اما دل لعنتی اش نمی گذاشت. ای کاش می شد چنگ به سینه اش بیندازد و این قلب به درد نخور را از جا بکند و به جوی آب بیندازد. دلی که او را بهانه می کرد و دم به دقیقه دلتنگی و حسرت داشتنش را به رخش می کشید لیاقت تپیدن نداشت. اما فایده ای هم نداشت. با چشمانش چه می کرد که در خواب و بیداری عکس او را رسم می کردند. با دستانش چه می کرد که دلتنگ لمس او بود و بی قرار آغوشی که شاید از اول هم برایش نبود. اصلا این خود دیگر به هیچ دردی نمی خورد. پیشخدمت که آمد از فکرهای درهم ریخته و اعصاب خوردکنش بیرون آمد و در مقابل سفارشات پر و پیمان وحید، دمنوشی سفارش داد. _فکر نمی کردم تو با اون همه سفت و سخت بودنت، بیفتی تو دام آدمی مثل آراز. واقعا مایوسم کردی. وحید سری تکان داد و نوچ نوچی کرد. _کار واجبت این بود؟ وحید نیشخندی زد و تکیه اش را به صندلی اش داد. _خیلی عجولی خوشگله.... باید سکوت می کرد تا او حرفش را بزند اگر این دلنگرانی می گذاشت. چند دقیقه بعد که پیشخدمت سفارشان را آورد و رفت، وحید کمی از نسکافه اش را نوشید و گفت: _یه روز اگه یکی بهم می گفت یه وقتی قراره با تو بشینم تو کافه و سفارش بدم و گپ بزنم، از ذوقم سنکوب می کردم. نورا بی قرار بود. _می شه بگی حرفت و؟ گفتی از آدم مهم زندگیم حرف داری؟ وحید کمی از کیک بر دهانش گذاشت و گفت: _باور کن تو خیلی بد سلیقه ای. آخه آراز آدمه که انتخابش کردی؟ ناامیدم کردی دختر؟ پوف کلافه ای کشید و کیفش را چنگ زد. _به نظرم حرفاتو نگه دار برای خودت. من وقت این که با تو بخوام بگذرونم و ندارم. وحید اخمی کرد و گفت: _بشین بابا. باور کن واسه منم حالا که فهمیدم اونقدرا هم دست نیافتنی و به درد بخور نبودی، مهم نیستی. پوفی کشید و با اخم نشست. وحید این بار فنجان را به عقب هل داد و تکیه داد. حالا از آن نیشخند و شوخ طبعی بی مزه و حرص دربیارش هم خبری نبود دیگر. _اره واقعا دست مریزاد داره. فکر نمی کردم بتونه توی سفت و هم به راه بیاره. دست کم گرفته بودمش. #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 16 1👏 1
عشق یعنی ... یه نفر قلب تو رو میشکنه ولی تو هنوزم با تیکه های قلب شکسته ات خیلی دوستش داری.. ‌
Показати все...
👍 5 3🥰 1
این سه پارت به هم مربوط می شدن و همه رو با هم گذاشتم❤️❤️
Показати все...
16👍 1
#نورا #پارت ۳۴۲ و با خشم به سوی او قدم برداشت. ثریا خود را عقب کشید و جلوی پنجره ایستاد. _می خوای چه کار کنی مثلا؟ من و بکشی؟ هه،تو همون روزی که اون عشقی رو که من گداییش و ازت می کردم دادی به اون دختره ی هرزه من و کشتی. یادته تو حیاط خونه مون؟ من یادمه نگاهت و بهش....یه بار نشد من و اون طور ببینی.... سیاوش با خشم چنگی به موهایش زد و قدمی دیگر به سویش برداشت که ثریا خود را از پنجره که ارتفاعی هم تا کف خانه نداشت بالا کشید. _داری چه کار می کنی دیوونه؟ باد در میان پیراهن و موهایش می چرخید و لبخند و اشکش رقت انگیزتر از همیشه اش کرده بود. _اره من دیوونه ام. یه دیوونه ی بدبخت که از هیچ آدمی محبت ندید. من یه بدبختم که هیچ مردی هیچ وقت دوستش نداشت....تو مرد من بودی. درست از همون شبی که صیغه مون کردن. محبتا و مردونگیت در حق ما....من دوستت داشتم و تو من و ندیدی... سیاوش دستش را با خشم و نگرانی به سمت او گرفت. ثریا غیر قابل پیشبینی بود. _باشه، بیا پایین حرف بزنیم. ثریا تکانی خود و نگاهی به زمین زیر پایش انداخت. _من اگه از این جا بیفتم می میرم به نظرت؟ یعنی ممکنه قلبم به بشه؟ یه جوری که انگار هیچ وقت نبوده؟ رفتارها و هزیان گویی هایش سیاوش را می ترساند. آنقدر که حال بد خود و کابوس شنیده هایش را فراموش کرده و به فکر پایین آوردن او بود. _بیا پایین ثریا. اون جا خطرناکه. ثریا به او چشم دوخت و اشک ریخت و لبخند زد. _دفعه ی پیش که می خواستم خودم و بندازم پایین بهم قول یه شروع جدید و دادی. اما هیچ وقت من و ندیدی. تو انقدر تو رویای اون دختره غرق بودی که ندیدی خواستن من و....اسمش این بود کنار من بودی. تو فقط جسم خالیت و با خودت از ایران آوردی. وگرنه که تمامت و پیش اون دختره گذاشتی....هه، خوشحالم که اون دختره آراز و به تو ترجیح داد.... خیره به او قدمی عقب گذاشت. _تو تا ابد باید من و یادت بمونه. شده با مردنم جلوی چشمات نمی زارم فراموشم کنی. چون من هرگز فراموش نمی کنم مردی رو که عاشقش بودم... و آرام قدمی عقب گذاشت و دستش را از چهار چوب پنجره رها کرد. زمان جلوی چشمانش ایستاد وقتی که ثریا مقابلش چشمان ترسیده و وحشتزده ی او سقوط کرد. ### #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 17❤‍🔥 5 1
#نورا #پارت ۳۴۱ لب بالایش را با کلافگی گزید. _قرار نیست تنها بمونی. یکی رو گذاشتم که تمام وقت کنارت باشه و به کارات برسه. ثریا با حرص و خشم پوزخند زد. _که چی بشه؟ یکی بپای من باشه و تو بری ایران به عشق و حالت برسی؟ این زن نمی گذاشت آرام بماند. با خشم دستی بر صورتش کشید و لحظه ای چشم بست. باید عصبی نمی شد. _بس کن ثریا.کی کوتاهی کردم که این طور بهم می گی؟ از روز اول مگه بین ما چیزی بود که حالا ازم طلبکار باشی؟ ثریا دیوانه بود که هر لحظه یک رفتار غیر قابل پیشبینی از خود نشان می داد. وقتی زیر گریه زد و به التماس افتاد، سیاوش کاملا از او ناامید شد. _قربونت برم من، چرا با من این کارو می کنی؟ چه کار کنم که به چشمت بیام؟ چطور رفتار کنم که محبتت و داشته باشم؟ من زن توام هنوز. همسر توام.... سیاوش اخم کرده و عصبی خیره ی چشمان خیسش شد. _اخه عزیزمن مگه از روز اول بین ما قول و قراری بوده؟ مگه جز یه رابطه ی زوری و اجباری، حسی این وسط بود؟ من قول و قراری گذاشتم و زدم زیرش؟ مگه روز اول طی نکردیم با هم که به وقتش هر کسی میره دنبال زندگی خودش؟ مگه نگفتم دلبستگی و وابستگی نداریم؟ چرا نمی زاری همه چی درست و با حفظ احترام تموم بشه؟ ثریا با خشم و پرخاش بلند شد. شبیه کسی بود که اماده ی حمله است. _تموم بشه؟ چرا اصلا تموم بشه. که تو بری دنبال عشق و عاشقیت و بگی گور بابای ثریا بی کس و کار و علاقه ش؟ بلند شد تا برود. اگر می ماند این زن دیوانه اش می کرد. ثریا با پوزخند به سوی پنجره رفت. _تو یه احمق بیچاره ای. تو تموم این مدت وفادار موندی به یه دختر هرزه و به منی که زنتم حتی نگاه هم نکردی. احمقی احمق.... به سویش چرخید و با خشم صدا بلند کرد. _خفه شو.حق نداری بهش توهین کنی. ثریا آرام و با پوزخند گفت: _احمقی که داری ازش طرفداری می کنی. از دختری که حتی دو روزم به تو وفادار نموند. اگر می ماند دلش می خواست گردن او را بشکند. با خشم به سوی در رفت. _اره احمقم که وایستادم‌ دارم به چرندیات تو گوش می دم. اومده بودم خبر رفتنم و بدم که دادم. برم ایران هم اولین کاری که کنم اینه که صیغه رو باطل می کنم. بعدش ما رو به خبر و تو رو به سلامت. هنوز دستش روی دستگیره ی در ننشسته بود که ثریا تیر خلاص را زد و زمین گیرش کرد. _می دونستی تو نبود تو اون دختره شده زیر خواب آراز؟ فکر کردی وفادار به مرد زن دار می مونه؟ اون فقط یه هرزه ی کوچولوئه با خشم به سویش چرخید و فریاد زد. _خفه شو ثریا تا خفه ت نکردم. با بی خیالی و لبخند خونسردانه ای شانه بالا انداخت. _می تونی باور نکنی.همین دیروز بود آیناز خبر نامزدیشون و بهم داد. می تونی زنگ بزنی از خودش بپرسی. فکر کردی وفادار می مونه؟ دختره بلد بود که کیا رو تور کنه. تازه آراز از تو خیلی مناسب تر بود براش. دیوانه اش می کرد امروز. با خشم به دور خود چرخید و چشمان سرخش را به او دوخت و تهدید آمیز گفت: _تو یه بدبختی ثریا. اون دختر عین برگ گل پاکه.فکر کردی با این حرفا می تونی خرابش کنی پیشم؟ ثریا اشکش چکید و با حرص و خشم پاکش کرد. _می خوای باور کن می خوای نکن. اما اون دختر نزاشت چند ماه هم بگذره از نبود تو و آراز و اغفال کرد.فکر کردی من از روی حسادت می گم؟ منم خوشحال نیستم که انتخاب پسرم همچین دختر خرابیه. مغزش داشت می ترکید. امکان نداشت نور چنین جفایی در حقش کند. امکان نداشت در همین چند ماه نبودنش کسی را جای او بگذارد. محال بود اصلا به آراز روی خوش نشان دهد. مشتش را به دیوار کوبید و عربده زد. _حالم ازت بهم می خوره ثریا. انقدر بدبختی که داری همچین دروغایی می گی، که اون و از چشم من بندازی. اون دختر جون منه. محاله که شبیه دروغای تو باشه. ثریا تکیه اش را به چهارچوب پنجره داد. باد از لایه پرده های حریر به داخل می آمد و بر روی اشک هایش می نشست. هق آرامش با پوزخندش یکی شد. _انقدر می خوایش که نمی تونی بفهمی چه کار باهات کرده....خوش به حالش. تو یه بار من و که زنت بودم و اون طور نگاه نکردی که اون دخترو....دختره بلد بود. شکارچی قهاری بود....یادته روزای اول اومدنمون گوشیت گم شد؟ اون دختره هنوز پیگیرت بود. هرزه کوچولو پیام می فرستاد و هی زنگ می زد تا تو رو از زنت جدا کنه و برگردونه. زرنگ خانوم راه خام کردن پسرا رو خوب بلده. دلم خنک شد که نزاشتم پیاماشو ببینی، که نزاشتم پر بکشی طرفش. سیاوش ناباور و خشمگین قدمی به سمتش برداشت. _تو....تو چه کار کردی ثریا؟ چطور تونستی.... خیره در چشمانش پوزخند زد و اشکش چکید. _بهترین کارو کردم.اون لیاقت محبت تو رو نداشت. می دونست زن داری و هنوز دنبالت بود.منم زندگیم و نجات دادم از سرش. اون هیچ عشقی نداشت،فقط تو لقمه ی چرب و نرمی بودی براش... سیاوش مشتش را دوباره به دیوار کوبید و با خشم عربده زد. _توی کثافت با من چه کار کردی؟ چی آوردی به روزم زنیکه؟ #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 21❤‍🔥 2 1
#نورا #پارت ۳۴۰ _چه عجب یادت افتاد تو این کشور غریب جز تو کسی رو ندارم و باید گاهی بیای خونه سر بزنی. بی حوصله و با اخم روی مبل نشست و چنگی به موهایش زد. تصمیمش را گرفته بود و بعد از این مدت که از بستری شدن ثریا و درمانش می گذشت، حالا می خواست حرف بزند. این چند وقت را با جراح قلبش و همینطور پزشک روانشناسش صحبت کرده بود. اوضاع قلبش خوب بود و تا چند ماه دیگر می توانست به ایران برگردد. این چند وقت هم تحت نظر روانشناس بود و با مصرف داروها،رفتار نرمال تری از خود نشان می داد. حالا می توانست با خیال راحت تصمیمی که ماه ها قبل گرفته را علنی کند. دیگر نه دلش می سوخت و نه وجدانش به درد می آمد. او بیشتر از آن چه که وظیفه اش بود برای این زن مایه گذاشت. حالا وقت دل خودش رسیده بود. وقت دلتنگی ها و عاشقی اش. هر چند که مطمئن بود قرار است زمان زیادی را به دنبال او بدوود تا بتواند دوباره دلش را برای خود کند. اما داشتن او به سختی اش می ارزید و هر تنبیهی از جانب دلبر زیبایش را حق خودش می دانست. _چرا جواب تماسام و نمی دادی این چند وقته؟ اگه بدونی چقدر برات پیغام گذاشتم و نادیده گرفتی که.... بی حوصله پوفی کرد و میان حرف او گفت: _کار داشتم....حالا هم اومدم حرفام و بزنم و برم. ثریا با استرس لبخند لرزانی زد. _بری؟ چرا انقدر زود؟ دستی بر صورتش کشید. اصلا حرف زدن با او را نمی خواست. انگار هر چه می گفت آب در هاونگ کوبیدن بود. _نیومدم که بمونم. گفتم که باهات حرف دارم. ثریا دستپاچه بلند شد و به سوی  آشپزخانه رفت. _بزار یه چای ایرانی واست بیارم. از همونا که همیشه دوست داشتی.... چشم فشرد تا آرام بگیرد. _نمی خورم. بیا بشین. اما ثریا نمی خواست همین بودن نصفه و نیمه اش را هم از دست بدهد. ماهی یکی دوبار می آمد و سریع می رفت اما این بار فرق داشت. این بار حتی جواب تماس هایش را هم نمی داد و به پیغام ها و پیگیری هایش بی تفاوت شده بود. _اون خانومه که آورده بودی کارای خونه رو بکنه چند روز مرخصی گرفته. البته بهتر شد.خودم برات چای میارم و غذایی که دوست داری رو بار می زارم. فکر کنم به غذا خوردنت نمی رسی. لاغر شدی آخه. ثریا حرف می زد و اضطراب و دستپاچگی اش از تمام رفتارهایش معلوم بود. سیاوش با کلافگی دستی روی صورتش کشید. نمی خواست حالا که پایان رابطه و سفرشان است، با دلخوری تمامش کند. باید آرام می ماند. ثریا سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و سینی چای را مقابل او روی میز گذاشت. _اصلا انگار به دلم افتاده بود میای. یهو زد به سرم صبح واست شیرینی پختم. نگاهش را به لیوان چای و بشقاب شیرینی کنارش دوخت. این زن می توانست برای هر مردی بهترین باشد اما برای او هرگز. _گفتم که باید برم.... سر که بالا آورد نگاه او را دوخته به خود دید. _دارم برمی گردم ایران. ثریا ناباور لبخند زد. _شوخی می کنی؟ پس من چی؟ من که هنوز مدت درمانم.... سری تکان داد و دست به پیشانی اش کشید. _تو می مونی....خودم....تنهایی... ثریا اخم کرد. انگار هنوز باورش نشده بود. _من آخه....یعنی من تنها بمونم اینجا؟....نمی تونم من.....اصلا بی تو نمیشه که.... #هانیه_محمدیاری
Показати все...
👍 13🔥 3❤‍🔥 1 1
دلبستگی را نصفه و نیمه نمی خواهم یا که همه، یا هیچِ من، قانون من این است جایی که ماندن را نمی‌فهمند، باید رفت چون در بنای عاشقی این خشت زیرین است افتاده ای دیگر ز چشمم یار دیرینم عهد تو با من ترکمانچای است، ننگین است تنها شدن، در خود شکستن، خون دل خوردن؛ تاوان یک رنگی در این دنیای رنگین است بعد از تو قید عاشقی را می‌زنم قطعا قلبم به چشمان خودم هم سخت بدبین است تا خام چشمان کسی دیگر نگردم باز در راه رفتن ها سرم همواره پایین است روزی اگر، یاد من افتادی نیا سمتم برگشتنت در بی کسی؟ این عینِ توهین است شخصی دقیقا چون خودت، در طالعت باشد این حرف من همچون دعا؟ یا مثل نفرین است؟ حمیدرضا گلشن
Показати все...
🔥 3👍 1👏 1