cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) تِروسکه و ولی افتاد مشکل‌ها

نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینه‌دق(در حال چاپ) دل‌های‌بی‌قواره یک شب بارانی بی همه‌چیز مردم این شهر‌حسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع

Більше
Рекламні дописи
3 999
Підписники
-1324 години
+347 днів
+39430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

خب دیگه آرزو و مشکات بدجوری دارن تو دردسر می‌افتن.🤦‍♀🤦‍♀ وای ددم🥺
Показати все...
😱 18 1
#قسمت۳۰۱ پویا چشم از کارلوس گرفت و به مانیتورها دوخت. با آن همه مانیتور، جای جایِ ویلا زیر نظر کارلوس بود. برانکادری آورده شد و کارلوس را روی آن گذاشتند تا از اتاق بیرون ببرند. پویا کنار پنجره ایستاد تا سد راه نباشد. با حس لگد کردن چیزی زیر کفشش، به پارکت کف اتاق و زیر کفشش نگاه کرد. یک دکمه بود. آن‌را برداشت و حس کرد دکمه برایش آشناست. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید دکمه برای کسی است که به کارلوس حمله کرده. خوب به دکمه نگاه کرد. از آن دکمه‌های خاص بود که می‌شد اطمینان داشت متعلق به لباس‌های مارکدار است. یک دکمه‌ی سیاه بزرگ با خطوط زیکزاکی طلایی رویش. دکمه را در دستش نگه داشت و پرده را کنار زد و وارد تراس شد. نمی‌دانست چرا وارد تراس شده. این مغزش بود که به پاهایش فرمان می‌داد کجا برود. چشمانش در تراس دنبال ردی بود شاید. آن لحظه نمی‌توانست چیزی را تجزیه و تحلیل کند. فقط مغزش به اعضای بدنش می‌گفتند چه کنند. با دیدن رد خون خشک شده بر لبه‌ی تراس اخم درهم کشید. به همه جای تراس نگاه کرد. یک قطره خون هم کف تراس دید. جلو رفت و به پایین و سمت چپ و راست نگاه کرد. امکان نداشت کسی از این سه طبقه بالا آمده باشد. بیش از حد ترسناک بود. با صدای پدرام به سمت پنجره چرخید. - پویا اینجا چی کار می‌کنی؟ بیا بریم پایین. کارلوس رو بردن بیمارستان. پویا دکمه را در جیبش انداخت و وارد اتاق شد. باید اول مطمئن می‌شد صاحب دکمه را کجا دیده.
Показати все...
😱 29 11👍 5
#قسمت۳۰۰ #تروسکه کاش پویا کمکش می‌کرد خبری از مشکات بگیرد. قهوه‌اش را که خورد از زن چاقی که تمام مدت با فضولی او را تماشا کرده بود، تشکر کرد. زن مات و گیج نگاهش کرد. رو کرد به پویا. - ممنونم به ایتالیایی چی میشه؟ پویا گفت: - grazie. آرزو آن را به هر سه نفر گفت و تازه همان لحظه بود که آن‌سه نفر نیمچه لبخندی نثارش کردند. از جا بلند شد. - من‌ باید برم دستشویی. پویا فنجان قهوه‌اش را پس زد و از جا بلند شد. هر دو از آشپزخانه بیرون رفتند. دستشویی انتهای راهرو بود. رو کرد به پویا. - چاقومو بهم پس بده. پویا چپ چپ نگاهش کرد. - همینم مونده بود چاقو بدم دست توئه کله خراب. - چرا؟ فکر می‌کنی می‌زنم ناکارت می‌کنم؟ -از تو بعید نیست. - اگر می‌خواستم همون دیروز که پدرام کتکم می‌زد این کارو می‌کردم. از دیروز کلی فرصتشو داشتم. من از نوجوونی چاقو با خودم می‌برم این طرف و اون طرف. - پس جزو دسته‌ی ارازل و اوباش هم هستی. - نه خیر. مزاحم زیاد دارم‌. خوشگلیم همیشه برام دردسر بوده. رسیده بودند به انتهای راهرو. چرخید سمت پویا و زل زد توی چشمانش. - قسم می‌خورم بدجوری دلباخته‌ی من شدی پویا.‌ پویا لبش را به دندان کشید و به چشمان پر از شیطنت آرزو خیره شد. - چه ربطی داشت؟ - چاقومو بده. - گفتم این حرفت چه ربطی به چاقو داشت؟ - تو هم عاشق همین خوشگلیم شدی دیگه. پویا رو برگرداند و از او دور شد و در همان حین گفت: - داری اشتباه می‌کنی. برو تو. آرزو فورا وارد دستشویی شد و در را قفل کرد. روی توالت فرنگی نشست. از لای آستین بلیز بافتش کارد کره خوری را که وقت صبحانه یواشکی توی آستینش سر داده بود را درآورد و پوتینش را از پایش بیرون کشید. نوک چاقو تیز نبود برای همین درآوردن لایه‌ی کف پوتین سخت بود. با تلاش زیاد بالاخره موفق شد و تلفن کوچک را بیرون کشید. تلفن آنقدر کوچک بود که تایپ کردن کار سختی بود. آن را سال‌ها پیش به سفارش پلیس، برای حبیب ساخته بودند و در چنین ماموریت‌ ‌هایی که تماس گرفتن امکان پذیر نبود، استفاده می‌شد. این تلفن کارایی تماس و صدا را نداشت. فقط یک وسیله‌ برای فرستادن پیام بود. برای حبیب نوشت: " ماموریت انجام شد. هر چه سریع‌تر اقدام شود." تلفن را روی برآمدگی جلوی آینه گذاشت. صورتش را شست و به خودش در آینه نگاه کرد. درب و داغان‌تر از دیروز بود. حبیب پیام داد: " باید تا شب صبر کنی. تا اون موقع دووم بیار." نچی کرد. اخم‌هایش را درهم کشید. تلفن را خاموش و سر جایش برگرداند و کفی را سفت در جایش انداخت. متعجب از خودش پرسید: - یعنی چی؟ مدرک می‌خوان بیان دستگیر کنن دیگه. یه حکم از دادستانی بگیرن تمومه. چشونه آخه؟ از دستشویی بیرون رفت. پویا داشت در راهرو قدم می‌زد. با دیدنش جلوی در اتاق او ایستاد. با سر اشاره کرد. - بیا برو تو. آرزو از جلویش که داشت رد می‌شد برود داخل اتاق، پویا گفت: - یک ساعت دیگه میام ببرمت پیش کندی تا ببینیم حرفات راسته یا دروغ. با بلند شدن صدایی شبیه آژیر، پویا هراسان به عقب و انتهای راهرو نگاه کرد. در ورودی ساختمان باز شد و چند نفر اسلحه به دست سمت‌ پله‌ها دویدند. آرزو پرسید: - چی شده؟ چه خبره؟ پویا او را با عجله هل داد و در را بست و آن‌ را قفل کرد. - به تو مربوط نیست. بعد سمت‌ پله‌ها دوید و بالا رفت. در طبقه‌ی دوم پدرام را دید که از اتاقش بیرون می‌آید. با نگرانی رو کرد به پویا. - چی شده پویا؟ - نمی‌دونم. این صدای آژیر واسه چیه؟ - این واسه وقتیه که یه مشکل بزرگ پیش اومده. - رفتن طبقه سوم. برم بالا؟ - نه. می‌دونی که ممنوعه. - ولمون کن پدرام. الان اون بالا بلبشو شده. شاید واسه کندی مشکل درست شده. باید بریم ببینیم چه خبره. پدرام که گویی با این حرف راضی شده بود، به سنت پله‌های منتهی به طبقه‌ی سوم رفت. صدای پای دو نفر را از طبقه‌ی اول شنیدند و بعد دکتر مینا و دستیارش را دیدند که با عجله به سمت طبقه‌ی دوم می‌آیند. پدرام با دیدنش به ایتالیایی پرسید: - دکتر چی شده؟ دکتر گفت: - به کارلوس شب گذشته حمله شده. با دهن بسته و بیهوش تو حموم اتاق کنترل پیداش کردن. پویا و پدرام وا رفتند. پویا زودتر به خودش آمد. - کی بهش حمله کرده؟ دکتر مینا و مرد جوانی که دستیارش بود به سمت پله‌های طبقه‌ی سوم راهی شدند و دکتر کفت: -نمی‌دونم. اه! چرا با آسانسور نیومدیم؟ پویا و پدرام فورا دنبالشان به طبقه‌ی سوم رفتند. با کنجکاوی جلوی در ایستادند و سرک کشیدند. پویا گفت: - بیا بریم تو پدرام. پدرام تا آمد مخالفت کند، پویا وارد اتاق بزرگ با کلی دم و دستگاه و مانیتور شد. کارلوس را از حمام بیرون آورده بودند و روی زمین درازکش کرده بودند. دکتر مینا داشت او را معاینه می‌کرد.‌
Показати все...
23👍 8🔥 1
#قسمت۲۹۹ #تروسکه پلک‌هایش سنگین از هم باز شدند و اولین چیزی که دید نور آفتاب بود که پی‌گیر و با مهربانی در صورتش افتاده بود. اولش متوجه نبود کجاست. بعد که سرش را به اطراف چرخاند و با دیدن اتاق خودش همه‌چیز یادش آمد. شب قبل در آغوش پویا از هوش رفته بود. نشست و به پالتویش که هنوز به صندلی آویزان بود نگاه کرد. پایین تخت را هم دید زد و پوتین‌هایش را آنجا پیدا کرد. از دست خودش عصبانی بود که وسط ماموریت مهمش، کم آورده و بیهوش در بغل پویای از خدا خواسته افتاده بود. با نگرانی پتو را کنار زد و  دست کشید روی رانش. با لمس مموری نفسی آسوده کشید.  مدرک اثبات کثافتکاری‌های کندی و تیمش هنوز سالم در دست خودش بود. از تخت پایین رفت و پالتویش را وارسی کرد.  چاقو در لای آستین پالتویش نبود. دلش هری پایین ریخت. - دنبال این می‌گردی؟ هراسیده به سمت صدا چرخید. پویا بود که چاقوی او را دستش نگه داشته بود و با‌چشمانی پر تمسخر نگاهش می‌کرد. کی و چطور در را باز کرده بود که او متوجه نشده بود؟ دستش را به لبه‌ی صندلی گرفت تا نیفتد. هنوز هم ضعف داشت. از دیروز ظهر چیزی نخورده بود. لبه‌ی تخت نشست. - به پالتوی من دست زدی؟ پویا داخل اتاق آمد و در را بست. - این منم که باید ازت سوال کنم. این چاقو چیه لای آستین پالتوت قایم کردی؟ می‌خواستی ما رو بکشی؟ آرزو پوزخند زد: - چرا باید شماهارو بکشم؟ یه دلیل قانع کننده بیار. - سوال منو با سوال جواب نده. - تو هم سوال چرت نپرس. بعدشم من همیشه یه چاقو باخودم دارم. بالاخره خوشگلیه و دردسر. پویا زهرخندزنان روی صندلی نشست. - پاشو برو دستشویی یه نگاه به صورتت بکن تا میزان خوشگلیت دستت بیاد. - گوپال اومده؟ - آره. یه ساعتی می‌شه. کندی بهش گفته استراحت کنه تا تو بیدار بشی و تکلیف اون بچه‌ها رو مشخص کنی. الانم همه خوابن چون تا صبح درگیر اون دختره و دیرکردن گوپال بودن. آرزو نگران مشکات شد. نکند اذیتش کرده باشند؟ نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد. هفت صبح بود. پویا نگاهی به سرتاپایش کرد. هیزی و چشم‌چرانی کلا در ذاتش بود. - چرا دیشب شامت‌ رو نخوردی که به این روز نیفتی؟ شروع کرد به پوشیدن پوتین‌هایش.‌ - اگر تو جای من بودی و یه مرد چشم‌چرون یواشکی میومد تو اتاقت و نازت می‌کرد، اون غذا رو می‌خوردی؟ - منظورت چیه؟ - شک‌ ندارم می‌خواستی چیز خورم کنی تا بیای سر وقتم. پویا قهقهه زد. - خیلی از خود متشکریا. - الان از گشنگی دارم می‌میرم. منو ببر آشپزخونه یه چیزی کوفت کنم. پویا با تاسف و تمسخر سر تکان داد. - فکر خوبیه. بعدش شما به من می‌گی این چاقو رو چرا یواشکی با خودت می‌بردی اینور و اونور. آرزو از جا بلند شد و به سمت در رفت. - دلیلشو گفتم. به من چه که گوشات سنگینه. پویا پشت سرش روان شد. آرزو‌ پرسید: - کی زخمامو پانسمان کرد؟ - دکتر مینا. - دکتر مینا کیه؟ - مینا یه زنه که دکتر این بانده. رسیده بودند به آشپزخانه. با ورودش سلامی به انگلیسی به دو زن چاق و سفید پوش و مردی میانسال داد. هر سه نفر جوابش را ندادند و میخ صورتش شدند. آرزو پشت میز شش نفره‌ی وسط آشپزخانه نشست و یکی از چند قرص نان توی سبد را برداشت و مشغول خوردن شد. پویا به ایتالیایی چیزی گفت و دو زن چاق به تکاپو افتادند و در عرض یک دقیقه میز با انواع خوراکی‌ها پر شد. بوی خوش قهوه یادش آورد زندگی هنوز به او لحظات خوب زیادی بدهکار است. با لذت لقمه‌های نان و پنیر را می‌بلعید. پویا رو به رویش نشست. - یواش خفه نشی.‌ آرزو با دهان پر گفت: - دکتر مینا واسه چی نصف شب اومد بالا سر من؟ مگه تو ویلا بود؟ - دکتر مینا همیشه اینجاس. آرزو پیش خودش فکر کرد نباید بگذارد هیچکس از این ویلای درندشت بیرون برود. خصوصا  همین دکتر مینا که یکی از شاهدین بزرگ ماجراهای اینجا و آدم‌هایش است.‌ به این هم فکر کرد کاش می‌توانست بفهمد مشکات را کجا پنهان کرده‌اند؟ و یک‌چیز دیگر. آیا از کارلوس خبر دارند که او چه بلایی سرش آورده و اکنون در حمام با دهان بسته بیهوش افتاده؟ لقمه‌ی نان و مربا را گوشه‌ی دهانش فرستاد. - من که بیهوش بودم اتفاقی نیفتاد؟ - مثلا چه اتفاقی؟ - کلا می‌گم. - فکر کردم شاید می‌گی کسی نیومده دست بزنه بهت که سر کار علیه ناراحت شده باشی. - مگه کسی جرئتشو داره؟ پویا نگاه از او گرفت و به یکی از آن‌دو زن چاق چیزی گفت و خیلی طول نکشید که فنجانی قهوه جلویش گذاشتند. آرزو خوب خودش را سیر کرد. دیگر ضعف نداشت و باید با آمادگی کامل می‌رفت سراغ کارهای مهم. باید مشکات را پیدا می‌کرد و باهم می‌زدند به چاک. آنچه که مهم بود آن مدرک بود که تیم پلیس ایتالیا و ایران را برای گرفتن حکم دستگیری این باند در زمان مناسبش، دست پر می‌کرد.
Показати все...
21👍 7
عاشقت می‌شم میلاد بابایی ڪَفتى بياا ڪَفتم ڪجا؟ ڪَفتى ميان جان ما ڪَفتى مـرو ، ڪَفتم چـرا؟ ڪَفتى ڪه می‌خواهم تـو را ...!! #مولانا #ولی‌افتاد_مشکل‌ها #نیلوفر_قنبری(سها)
Показати все...
👍 6 3
#قسمت‌‌هشتاد‌‌وشش #ولی‌افتاد_مشکل‌ها یک ساعت تمام ماهلین را معطل کرده بود تا کارهایش را انجام دهد. از فردوس کفری بود چرا به او دستور داده بود با ماهلین برای خرید وسایل مهد کودک جدید پاساژ برود. ماهلین از او بیزار بود و این حسش او را آزار می‌داد و معذبش می‌کرد. زن جوان مدام سعی داشت این نفرتش را به او یک جوری نشان بدهد. سوای این موضوع، قرار بود به آخرین کارگاه سفال‌گری سر بزند. ساعت ده صبح بود که بالاخره کاغذهای روی میز را جمع کرد و از پشت میز بلند شد. به ماهلین نگاهی انداخت. سخت در فکر بود. خودش آنجا و حواسش جای دیگر بود. زل زده بود به صفحه ی لپ‌تاپ خاموشش و پایش را تند و ریز تکان می‌داد. پالتویش را از پشتی صندلی برداشت و به تن کشید. تک سرفه‌ای کرد اما ماهلین پلک نمی‌زد. - خانوم نوبخت؟ ماهلین اما غرق در نبرد بین افکار پر سر و صدایش بود و صدای شایان را نمی‌شنید. شایان تلفن‌همراه و سوئیچ را از روی میزش برداشت و در جیبش انداخت‌ جلو رفت و با پشت انگشتانش روی میز ماهلین کوبید. - خانوم نوبخت! ماهلین به خودش آمد. - بله؟ جا خورده بود. شایان یقه‌ی پالتویش را مرتب کرد. - دیر شد. بریم. ماهلین بی‌حواس گفت: - کجا؟ شایان سمت در دفتر قدم برداشت. - دور دور. از دفتر بیرون رفت و سمت یوسف که با یکی از صاحبین مزون‌های مردانه داشت حرف می‌زد، پا کج کرد. سلام کرد و به ماهلین نگاه کرد که دارد با عجله سمت آن‌ها می‌آید. از تند تند قدم برداشتنش مشخص بود اذیتش کرده. به آن‌ها که رسید، کابین بالا آمده بود. شایان وارد کابین شد. ماهلین به یوسف گفت: - احتمالا من دیگه امروز برنگردم آقا یوسف. - باشه اشکال نداره. برید به سلامت. بعد وارد کابین شد و در بسته شد. شایان می‌توانست نگاهِ چپ‌چپ او را روی خودش حس کند. در دل نالید" چه کاریه باید روزم رو با این زن مغرور بگذرونم؟ بیچاره اون شوهرش. چی می‌کشه از دست این زن!" فکر کرد چه می‌شد مثل داستان امیرارسلان نامدار، یک فولادزره می‌آمد و این زن زیبا را با خودش می‌دزدید و می‌برد. آن روزها با وجود او دفتر پاساژ دیگر مثل سابق نبود برایش. یک‌راست به پارکینگ رفتند. در کابین که باز شد، سرما به درون اتاقک سرک کشید. ماهلین را دید که فورا دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و در خود پیچید. لابد هنوز هم برای خاطر آن سرماخوردگی بدنش تحمل سرما را نداشت. وقتی پشت فرمان نشست، ماهلین کنارش جای گرفت و دستانِ ظریفش را بین زانوهای جمع شده‌اش گذاشت. شایان بخاری را روشن کرد و ماشین را از پارکینگ بیرون برد. کمی که راند پرسید: - کجا برم؟ چی باید بخریم؟ ماهاین نگاهش کرد. - اسباب‌بازی فروشی و لوازم خانگی. - اولی رو آشنا دارم. می‌ریم همونجا. - باشه. دیگر چیزی نگفت و زیر چشمی به دستانِ ماهلین نگاه کرد که کم کم از بین زانوهایش بالا آمد. وقتی دقایقی بعد کنار خیابان پا روی ترمز زد، ماهلین سرش سمت فروشگاهی که او جلویش پارک کرده بود، چرخید. متعجب پرسید: - اینجاست؟! همین اسباب‌بازی فروشیِ سیاوش؟ - بله. چرا تعجب کردی؟ - اِ چیزه... می‌شه بریم یه جای دیگه خرید کنیم؟ - چرا؟ مگه چشه اینجا؟ - هیچی... ولی... شایان کمربندش را باز کرد. - نگران چی هستی؟ پولش؟ خودِ حاجی می‌ده. از ماشین پیاده شد و سر خم کرد. - خانوم نوبخت نمی‌آی پایین؟ ماهلین دوباره سمت فروشگاه سرک کشید و پیاده شد. کنار هم راه‌باریکه‌ی محصور با شمشادهای فرو رفته در خواب پاییزی را رد کردند. وقتی وارد مغازه شدند، پژمان همراه با دختری جوان داشتند یکی از قفسه‌ها را مرتب می‌کردند. با دیدن آن‌دو دست از کار کشید و پشت پیشخوان آمد. - به‌به‌! ببین کی اومده! شایان با او دست داد و ماهلین با پژمان گرم احوالپرسی کرد. شایان ابرو بالا انداخت. - شما همدیگرو می‌شناسید؟ صورت ماهلین رنگ باخته بود. پژمان به ماهلین نیم‌نگاهی کرد. - آره. خانومم با مادر ماهلین دخترعمو هستن. ولی شما دوتا..‌. شایان برای بار اولی بود که اسم کوچک ماهلین را می‌شنید. در نظرش اسم زیبایی آمد. ماهلین تا آمد چیزی بگوید، شایان پیشدستی کرد. - همکاریم پژمان‌جان. انگاری خبر نداشتی! پژمان شوکه ابروهایش را بالا برد. - جدی؟! نه خب. چیزه... ماهلین مگه تو دارایی کار نمی‌کنی تو؟ شایان چی می‌گه؟ ماهلین لبخندی زورکی زد. - قضیه‌ش مفصله آقا پژمان. بهتون می‌گم حالا. - آهان، خب باشه. چه خبر شایان؟ یوسف و فردوس چطورن؟ - عالی! سلام رسوندن‌. قراره تو پاساژ مهدکودک راه بندازیم. اسباب‌بازی مخصوص بده بهمون. - اِ؟! چه باحال! چرخید سمت عقب. - خانوم فاتحی؟ لطفا این خانوم رو راهنمایی کنید. بعد رو کرد به ماهلین. - برو بالا هر چی خواستی لیست کنید. شایان از گوشه‌ی چشم به ماهلین نگاه کرد که کاغذی از کیفش بیرون کشید. ماهلین و فاتحی که به طبقه‌ی بالا رفتند، پژمان لبخند زد. - چه خبر شایان؟
Показати все...
28👍 10
#قسمت‌‌هشتاد‌‌وپنج وقتی با ارمیا روی صندلی عقبِ ماشین شایان نشستیم، درجا پشیمان شدم چرا بیشتر در مقابل این لطفش مخالفت نکردم. قرار بود یک مرد غریبه مرا که هزارتا حرف دنبالم بود، ببرد وسط آن محله و شر بشود‌. ارمیا که حسابی سرحال بود، با شوخی‌های شایان خوش و خرم بود. من اما از خستگی و ماجرای پیش آمده به شدت عصبی و کلافه بودم. فقط دلم‌ می‌خواست زودتر از آن ترافیک اعصاب خردکن خلاص بشوم و برسم به خانه و یک‌ دوش آب‌ گرم بگیرم و با کسی در مورد ماجرای امروز درددل کنم. قسمت‌ اولش شدنی بود و قسمت دومش ناشدنی. پشت چراغ قرمزی طولانی ارمیا شروع کرد به نق زدن. تلفنم را به او دادم تا با بازی مشغول شود. شایان مدام از آینه به‌ عقب و من نگاه می‌کرد. گفتم: - چیزی می‌خواین بگین آقای مهرجو؟ انگشتانش را دور فرمان حلقه کرد. - راستش بابت اون روز تو شمال... - خب؟ - خواستم به بهونه‌ی رسوندن‌تون از شما عذرخواهی کنم. - چرا؟ دلتون واسم سوخت؟ - واسه تو؟ نه. چرا همچین فکری کردی؟ - چون تا قبل از اینکه اون کیسه دارو رو نشونتون بدم، از من بدتون میومد. - من الان گفتم از شما خوشم اومده؟ جوابش سکوت بود. ثانیه‌شمار صفر شد و او شروع کرد به راندن. - عذرخواهی من بابت این بود که اون روز بی‌جهت با شما بحث کردم. باخودم گفتم نکنه باعث ناراحتی ارمیا شدم. همین. تقصیر من و کارگرمون بود که سگ رو نبسته بودیم.‌ واسه همین دارم معذرت خواهی می‌کنم. ولی تو انگار خیلی کینه‌ای هستی خانوم نوبخت. - آره من کینه‌ایم. ولی بهتره واسه خاطر ارمیا این بحث تموم بشه.‌ - پس منو بخشیدی؟ رسیده بودیم نزدیک کوچه‌مان. گفتم: - لطفا همین جا نگه‌ دارید. شایان سرعتش را کم کرد. نگاهی به اطراف کرد. - خونه‌تون اینجاست؟ ولی اینجا که همه‌ش مغازه‌س! - یه کم جلوتره. من یه کم خرید دارم. نگفتم نمی‌خواهم مردم محل مارا باهم ببینند. حداقلش مدل ماشینش آنقدری بالا بود که به آن نمی‌خورد اسنپ گرفته باشم. آخر کدام راننده اسنپ با ماشین مدل بالا و شاسی بلند مسافرکشی می‌کند؟ ظاهرا شایان قانع شد و ماشین را کنار خیابان متوقف کرد. اما در نیمرخش می‌شد شک را حس کرد. - مرسی که ما رو رسوندید آقای مهرجو. - نگفتی خانوم نوبخت. بخشیدی؟ - بله خیالتون راحت. - مرسی. ارمیا بلند گفت: - خدافظ عمو. رو کرد به ارمیا. - خداحافظ. مراقب خودت باش عموجون. کنار خیابان ایستادیم و او به سرعت دور شد. با ترس به اطراف نگاه کردم کسی ما را ندیده باشد. کلاه ارمیا را روی سرش گذاشتم. - درش نیاریا‌. سرده. او را کشاندم سمت پیاده‌رو و قدم زنان به سمت کوچه‌مان به راه افتادیم. - ارمیا خوب به من گوش کن. ارمیا سرش را بالا گرفت و با آن‌چشمان سبز قشنگش خیره شد به من. - الان که رفتیم خونه به هیچکس نمی‌گی رفتیم پاساژ و تو اونجا چند ساعتی بودی. خب؟ متعجب شد. - چرا؟ - چون که مامانی ازت می‌خواد اینو. باشه؟ - خب. آن طرز خب گفتنش مرا نگران کرد چقدر می‌توانست دوام بیاورد و راز نگه دار بماند‌. وقتی به خانه رسیدیم، حاج‌بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت سریال ایرانی تماشا می‌کرد. ارمیا سمتش دوید تا هدیه‌هایی را که سوفیا برایش خریده بود نشانش بدهد. فورا توی حمام چپیدم. آب گرم کمی آرامم کرد‌. چای دم کردم و کنار حاج‌بابا نشستم. ارمیا مشغول دیدن کارتون بود. حاج‌بابا که بالشتی زیر دستش گذاشته بود و یک وری سمت تلویزیون دراز کشیده بود، پرسید: - جواب آزمایشش کی میاد؟ - هفته‌ی دیگه. این تازه اولیش بود. چند تا آزمایش دیگه هم هست. نوار قلب و اکو مونده. - این زنه پولو بریزه من خیالم راحت می‌شه. - دستت درد نکنه حاج‌بابا. ببخشید. - فدای سر خودت و پسرت. از مریم خبری نشد؟ - نه! - تو با روزبه حرف بزن از خر شیطون بیاد پایین. اون پریا حالش پریشون بود. - روزبه کاری نداره که. خود مامان اصلا زنگ نمی‌زنه معذرت خواهی کنه. وگرنه دایی که کینه‌ای نیست. - لعنت به این پول که جدایی می‌آره. - پول جدایی نمی‌آره. ولی ذات آدمارو به وقتش رو می‌کنه. یک جوری نگاهم کرد نفهمیدم ناراحت شده یا متعجب. شانه بالا انداختم. - هرگز خیری از مامان و بابا ندیدم. پس ازم توقع عاطفه‌ی فرزندی نداشته باش حاج‌بابا. لیوان خالی چایش را سمتم گرفت. - من که چیزی نگفتم. پاشو یکی دیگه بریز. خیلی چسبید. چجوری چای دم می‌کنی که همیشه چایی‌هات می‌چسبه؟ - گمونم مهره‌ی مار دارم. حاج‌بابا خندید. برایش چای ریختم و برای دست و پا کردن شام به آشپزخانه رفتم. اما مگر صحنه‌ی دیدن آن اسلحه از ذهنم کنار می‌رفت؟ بساط کتلت را آماده کردم و دست اول را در تابه انداختم تا سرخ شوند. پشت میز نشستم و به تلفنم خیره شدم و بعد با دودلی برای حاج‌منصور پیامی فرستادم: " سلام حاج‌آقا. می‌شه فردا ببینمتون؟ موضوع مهمی پیش اومده." یک ربع بعد پیامی از حاج منصور رسید. " بله دخترم. فردا بعد از کار بهم زنگ بزن. یاعلی!"
Показати все...
29👍 6
#قسمت۲۹۸ #تروسکه تو فقط کاری که ما ازت می‌خوایم رو انجام می‌دی. جون اون حبیب و خواهر و پدرت و مادرت هنوز توی دستای ماست. ما رو دست کم نگیر دختر ماریه. ما صدتای اون سرگرد و همکاراش رو روی انگشتامون می‌چرخونیم. بهت نگفته تا حالا نتونستن از ما آتو بگیرن؟ مشکات خیره به صورت زشت و چشمان بدون مژه‌ی پاشا لب زد: - اگر اینقدر از خودتون مطمئن بودین قطعا منو نمی‌دزدیدین و زحمت کشوندن من تا این سر دنیا روی دوشتون نبود. پس می‌ترسید دیگه. تا خرخره تو لجنید، سرتون مونده بیرون که اونم به زودی میره زیر لجن خفه می‌شین. پاشا خندید. عاصی با نگاهی تحسین برانگیز. مشکات خوب بلد بود بدون هیچ ترسی حرف دلش را با گستاخی و جسارت بزند. او را یاد ماریه‌ای می‌انداخت که هنوز دیوانه‌وار عاشقش بود و دنبال فرصتی برای برگرداندنش پیش خودش بود. پدرام تشر زد: - پاشا ولش کن. چرا اینقدر نازش رو می‌کشی؟ این ماریه نیستا‌. دخترشه. عین یه کره اسب، چموش و خودسره. پاشا لبش را با زبان تر کرد. - ما به سرگرد زنگ می‌زنیم و تو بهش  می‌گی حق نزدیک شدن به مارو نداره. مشکات شانه بالا انداخت. - خودتونم می‌تونید بهش بگین. مگه عاجزید؟ ماشالا کلی امکانات دارین. منظور مشکات یک لشکر نگهبان و این دم و دستگاه عظیم بود و حرف پاشا که گفته بود می‌دانند درآوردن شماره‌ی سرّی یک پلیس برایشان مثل آب خوردن است. پاشا توپید: - پالتوتو دربیار کم زر زر بنما. مشکات اما زل زل نگاهش کرد.  پاشا داد زد: - خوزه! در باز شد و مرد غول پیکر داخل اتاق آمد. پاشا از او خواست پالتوی او را دربیاورد. مشکات دست و پا زنان سعی داشت نگذارد پالتویش را دربیاورند. اما زورش به مرد گنده بک نچربید. پدرام با خشمی که در حرکاتش هویدا بود، شماره را گرفت و آن را روی حالت بلندگو گذاشت. تماس بعد از چهار بوق وصل شد و صدای حبیب در فضای اتاق پیچید: - پدرام؟ پدرام لبخند زد. - چطوری سرگرد؟ مشکات صدای حبیب را که شنید دندان‌هایش را به هم فشار داد تا اشک نریزد. دلتنگ آن صدای محشر بود که بهشت را در خودش جای داده بود. - زنگ زدی حال منو بپرسی؟ - نه زنگ زدم از احوالات عشقت بهت خبر بدم. پدرام نوک چاقو را روی بازوی مشکات گذاشت و فشار داد‌. مشکات تمام سعیش را کرد تا ضعف نشان ندهد. اما پدرام قصدش شکنجه‌ی او بود. مشکات بالاخره طاقت نیاورد و آخی بلند گفت. صدای فریاد حبیب در اتاق پیچید: - پدرام کثافت! چه گوهی داری می‌خوری؟ پدرام با خونسردی چاقو را پیچ داد و گفت: - چیزی نیست، یه کم دارم خط خطیش می‌کنم‌. از اونا که جاش می‌مونه. -تو بیخود می‌کنی روانی! دستت بهش بخوره پا می‌ذارم رو هر چی قانون پلیسیه و میام آتیشت می‌زنم‌. - من این تهدیدا تو خرد پوستم نمیره. پوستم خیلی کلفت شده سرگرد جون. اگه می‌خوای عشقت زنده بمونه جول و پلاست رو از دور و برِ ویلا جمع کن بزن به چاک. مشکات در میان درد و چاقویی که مدام داشت بیشتر و بیشتر در بازوی لاغرش فرو می‌رفت داد زد: - حبیب گوش نده به حرفش. کار خودتونو بکنید. بیا اینجا رو آتیش بزن. نگران من نباش حبیب. بیا این بچه‌ها رو نجات بده. صدای لرزان اما پر از خشم حبیب بلند شد. - مشکات! طاقت بیار. خب؟ اشک‌های مشکات از درد روی صورتش می‌ریخت. اما نه! درد دوری و فراق بیشتر بود. نالید: - حبیب! پدرام چاقو را بیرون کشید و خون شره کرد روی لباسش. بعد بلند گفت: - سرگرد رو بازوش یادگاری گذاشتم. جاش می‌مونه تا ابد. حبیب نعره زد: - تو گوه زیادی خوردی کثافت! تقاصشو خیلی زود پس می‌دی. پاشا این بار به حرف آمد. - سرگرد جوش نزن شیرت خشک‌ می‌شه. خودتم خوب می‌دونی که هیچی از ما نداری. ببین فقط داری می‌ری رو اعصاب ما. حبیب عصبی بود اما کم نمی‌آورد. - اگر مشکلی ندارین چرا نگرانید؟ چرا با جون و روان اون دختر بی‌گناه بازی می‌کنید؟ آقا اصلا ما اینجا کمپ تفریحی زدیم. جنگلم مال شما نیست. خیلی ناراحتید بیاین جلومونو بگیرین. بهتون هشدار می‌دم کاری به کار مشکات نداشته باشین. چیزی نمونده نابودتون کنم. کمِ کمش آتیش زدن اون سگدونیه. منتظرم باشید. تلفن قطع شد و پدرام کفرش درآمد چون می‌خواست خودش بعد از چند تهدید دیگر تلفن را روی حبیب قطع کند. نگاهی به مشکات کرد. مشکات با نگاهی یاغی و دستی که روی زخمش گذاشته بود به او خیره بود. پاشا نچ نچ کرد. - اوه عشق سرگردمونو ناکار کردی که‌ پدرام. الان میاد اوخت می‌کنه. مزدک مثل دلقک‌ها بلند خندید. پدرام هوفی کشید و شماره‌ی پویا را گرفت. پویا بلافاصله جواب داد. - الو؟ - پویا به رها بگو بیاد این دختره رو راست و ریستش کنه. حوصله جنازه کشون ندارم‌. - رها بیهوش شده. -چی؟! چرا اونوقت؟ - زخمش بدجوری خونریزی داره. - به جهنم. اصلا واسم مهم نیست. زنگ بزن دکتر از اون ساختمون بیاد این دو تا رو جمع کنه. - دارم میرم دنبالش. - زود! پدرام نگاهی حال به‌هم‌زن حواله‌ی مشکات کرد. - تف تو روح هر چی زن دردسرسازه. اه!
Показати все...
44👍 18🔥 3
#قسمت۲۹۷ #تروسکه رایحه‌ی خنک نعناعِ نهفته در مونته کارلو را به ریه‌هایش فرستاد و به کندی نگاه کرد. کندی دهانش را باز کرد و دندان‌های سفیدش را با گفتن یک‌ جمله نمایان کرد. - خیلی به ماریه شبیه هست این دختر. مشکات تای ابرویش را بالا برد. اوه! فارسی هم بلد بود این زن بد ذات و کثیف؟ حیف فارسی شیرینشان بود که از دهان این زن رذل بیرون می‌آمد. پدرام سر تکان داد. - خودشه. کپی برابر اصل. از صورت و رنگ چشم و اندامش بگیر تا پررویی و وقاحت. عین همن مادر و دختر‌. گوشه لب کندی کمی کش آمد. - پاشا حق داشت که عاشق ماریه هست. خوشگله! صدای قدم‌های پاشا را شنید که نزدیکش آمد. خیلی نزدیک به او ایستاد و در صورتش زل زد. - اونقدر شبیه مادرشه که منو یاد وقتی می‌ندازه که یه دختر پاک و معصوم بود و اون بابای لجنش ازم گرفت و داد به اون اتابک الدنگ. مشکات همان لحظه می‌خواست توی صورت پاشا تف بیندازد اما دهانش خشک بود. گفت: -به نفعته که پشت سر پدربزرگ و پدر من هر چی از دهنت در میاد نگی. اگرچه ادب واسه مردای بزرگه نه تو. مرد شکم گنده بلند خندید. - پدرام راست می‌گه. عین ننه‌ش زبونش درازه. مشکات اخم در هم کشید. صدای مرد چه آشنا بود. سلول‌های خاکستری مغزش سریع‌تر از آنچه که باید یادش آوردند این شکم گنده‌ همان مزدکی‌ست که قصد جان مادرش را کرده بود. - بهتره همین الان خودتون رو به پلیس تسلیم کنید. کندی و پاشا قهقهه زدند و مزدک انگار مشکات برایش یک جک خنده‌دارِ مثبت هجده تعریف کرده باشد، ریسه می‌رفت. کندی آخرین پک را به مونته کارلوی نعنایی زد و آن را در صورت مشکات فوت کرد. - اوه کیوت.(بامزه) به تخت پادشاهی‌اش برگشت و روی آن نشست و گیلاس نوشیدنیِ قرمزش را دست گرفت. شروع کرد به انگلیسی حرف زدن خطاب به مشکات. -  I know that you know         English well. I can't speak persian well. I'll go to the main point.                                           می‌دونم که انگلیسی رو خوب بلدی.    نمی‌تونم خوب فارسی حرف بزنم. پس می‌رم سر اصل مطلب. -There are many ways for you to survive. Don't scare us from the police. We are not doing anything wrong.                       برای اینکه زنده بمونی راه‌های زیادی هست. ما رو از پلیس نترسون. ما کار اشتباهی نمی‌کنیم. مشکات لبخند زد. از آن خنده‌های ملایمی که حرص دربیاور بود و این حس را به گوینده القا می‌کرد که دارد گِل لگد می‌کند. مشکات به نگاه عصبی کندی اینگونه پاسخ داد. - I know everything. Your lie does not solve the problem. I am not afraid of death. I mean the same thing. Surrender yourself to the police.        - من از همه چی خبر دارم. دروغ شما مشکلی رو حل نمی‌کنه. من از مرگ نمی‌ترسم. حرفم همونه. خودتون رو به پلیس تسلیم کنید.  پدرام بازوی او را سفت گرفت و مجبورش کرد روی صندلی بنشیند‌. - نیاوردمت اینجا پند و اندرزات رو بشنویم دختر ماریه. منظور کندی اینه که هر چی گفتیم بگی چشم. مشکات داد زد: - من واسه تو چی کار می‌تونم بکنم وقتی منتظرم پلیسا بیان منو نجات بدن؟ - دختره‌ی احمق! هیچکس قرار نیست بیاد و نجاتت بده. اینو تو مغز کوچولوت فرو کن. - شماها جنایت‌کارین. تا ابد نمی‌تونید اینجوری بتازونید. بالاخره نابود می‌شین. پدرام نچی کرد. - کاش به جای تو یه الاغو دزدیده بودیم‌. والا تا الان کارمون راه افتاده بود. با چاقویی که از جیبش درآورد برق از چشم مشکات پرید. مزدک با لودگی گفت: - بیا! این جون دوست با دیدن چاقو زهره‌ش ترکید. پدرام گفت: - همه‌ش سوسه میاد واسه ما. مشکات دندان قروچه کرد. راست می‌گفت پدرام. او اصلا دلش نمی‌خواست بمیرد و دروغ گفته بود واهمه‌ای از مرگ ندارد. زر مفت زده بود به خدا. پدرام با خنده‌ای که رنگ تمسخر داشت، بست را برید و گفت: - شماره‌ی سرگرد بهاوند رو می‌گیرم. همون حبیب جانت. مشکات در حالیکه مچ دستانش را می‌مالید، جوری به پدرام نگاه کرد انگار دارد به یک بچه‌ی بی‌سواد نگاه می‌کند. - شماره‌ای که من ازش دارم تو ایران کار می‌کرد نه اینجا. اینم نمی‌دونی جناب همه چی بلد؟ پدرام که مدام سعی داشت عصبی نشود، موی مشکات را چنگ زد. - ببین یه دقه نمی‌ذاری من آروم بمونم. حرص منو درنیار. پاشا جلو آمد. - ولش کن پدرام. بذار من باهاش حرف بزنم. پدرام عصبی و کلافه عقب رفت. مشکات فحشی زیر لب داد و دست کشید به ریشه‌ی دردناک موهایش‌. پاشا گفت: - تو به اینکه شماره تلفن تو ایران کار می کنه یا اینجا، کار نداشته باش دختر جون. ما کارمون رو خوب بلدیم. قطعا می‌دونیم اون سرگرد بهاوند شماره تلفنش تو ماموریتش با اونی که تو داری فرق داره. درآوردنش واسمون عین آب خوردنه.
Показати все...
39👍 17
#قسمت۲۹۶ #تروسکه مشکات از جا بلند شد و پالتویش را پوشید. این آدم‌ها شب و نصفه شب نمی‌دانستند‌ چیست. اگرچه خواب با چشمانش قهر بودند، اما او با دوره کردن لحظات خوشش با حبیب و ماریه و مهام خوش بود و هیچ دلش نمی‌خواست کسی مزاحم خلوت کردنش بشود. مرد با یک بست سیاه دستانش را از پشت بست. هلش داد سمت در و مشکات به انگلیسی به او ناسزا گفت و آرزو کرد کاش مرد انگلیسی بفهمد. اما او فقط یک ایتالیایی زبان نفهمِ گنده بک بود که خبر نداشت مشکات کمی هم ایتالیایی بلد است. فکر کرد کاش لااقل او را آورده بودند فرانسه تا وقتی فحش کششان می‌کند زبانش را بفهمند و او کمی دلش خنک بشود. توی راهرویی عریض که با هالوژن‌های کم نور در سقف روشنایی ضعیفی داشتند، قدم بر می‌داشت. هیچ صدایی نمی‌آمد. عربده‌های مرد همه را ساکت کرده بود و برایش سوال بود چرا آن‌ها گریه می‌کردند؟ آیا خبر داشتند عاقبتشان قرار است چه بشود یا مسائلی دیگر درمیان بود؟ مرد او را از ساختمان بیرون برد و سمت ساختمانی سه طبقه کشاندش که یک آبنمای قدیمی با مجسمه‌ای شبیه خدایان یونانی وسطش نشسته بود. از کنار مجسمه که رد شدند پوزخندی بی‌صدا زد‌‌.‌  این خدای بی‌خاصیت دقیقا اینجا چه غلطی می‌کرد؟‌ خدای زنده را شکر کرد که در آن زمان‌ها به دنیا نیامده بود. مرد او را وارد ساختمان کرد و بعد هلش داد داخل کابین آسانسور. دکمه‌ی سه را فشرد و طولی نکشید که در طبقه‌ی سوم از آسانسور پیاده شدند. مشتاق بود رئیس این تشکیلات را ببیند. ببیند چه ملعونی اینهمه رذالت پیشه کرده. مرد بر در یکی از اتاق‌ها کوفت و در باز شد. پدرام در را باز کرد و کنار ایستاد. مرد مشکات را سمت پدرام هل داد و پدرام به مرد اشاره کرد برود‌ و بعد  در را بست. مشکات خودش را در اتاق بزرگی به مساحت بیست متر یا بیشتر یافت که بسیار مجلل بود. دکوراسیون اتاق کاملا کلاسیک اما شیک و قشنگ بود. رنگ مبل‌ها و پرده‌ها مخلوطی اعجاب انگیز از طلایی و سبز زنگاری بودند. زنی زیبا در لباسی بلند و مخملی روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و با ژستی که خونسردی از وجناتش می‌ریخت، مشغول دود کردن سیگار بود.  نگاهش به او جوری بود گویی مشغول یک‌ بازیِ هیجان انگیز است. نگاهش به سمت راست کشیده شد. با دیدن دو مرد که به او با اخم زل زده بودند، توجهش حسابی جلب شد. یکی از آن دو مرد پاشا بود. همان مرد کچل و بی‌مویی که زندگی و روزگار ماریه‌ و بقیه را سیاه کرده بود. مرد دومی را اما نشناخت‌. پاشا به او نگاه می‌کرد و با تاسف سر تکان می‌داد. مرد دومی هم سیگار برگ می‌کشید و شکم گنده‌اش نمی‌گذاشت پاهایش را جمع و جور روی زمین بگذارد. نگاهش به او شبیه روباهی بود که تکه پنیری در دستش دیده بود و می‌خواست آن را بدزدد. پدرام دست در جیب کنارش ایستاد و گفت: - خیلی خوش شانسی که‌ گذاشتم زنده بمونی مشکات. مشکات نگاه از چشمان خیره و سرد مرد گرفت و به پدرام دوخت. - هیچ وقت فرصتش رو پیدا نمی‌کنی. پدرام دست از جیب درآورد و دست به سینه شد. گویی با این کار اعتماد به نفسش بیشتر می‌شد یا شاید هم می‌توانست جلوی هرز رفتن دستانش را بگیرد تا مشکات را نزند. - گاهی فکر می‌کنم فریبا زیادی راحت تو رو دزدید. بدتر از اون ما خیلی شیک و قشنگ از ایران خارج شدیم و ککمون هم نگزید.‌ با اون بهاوند نقشه‌ش رو ریختی؟ شک ندارم. - یعنی می‌گی سرگرد گذاشت منو بیاری اینجا تا چیزی عایدش بشه؟ یعنی اینقدر بی وجدانه؟ - وجدان و این خزعبلات به یه ورم. مطمئن نیستم‌، اما یه جای کار می‌لنگه. - من تموم این مدت زندونی تو بودم. اینو خوب می‌دونم سرگرد جون منو تو خطر نمی‌ندازه. من از هیچی خبر ندارم. می‌شه یه جوری بگی بفهمم منظورت چیه؟ - منظورم رو خوب فهموندم بهت. صدای قدم‌های زن را شنید که به سمتش می‌آید. نگاهش به پایین دامنِ سبز و طلایی‌اش کشیده شد که عجیب با مبل‌ها و پرده‌ها ست بودند. یک صندل رو فرشی با پاشنه‌ی چوبی به پا داشت و یک عالمه پر روی دمپایی‌هایش نشسته بود. فکر کرد شاید کلاغی را کشته بود تا پرهایش‌ صندل‌های زشتش را قشنگ کنند. زن با عطری شیرین که با بوی سیگار مونته کارلو عجین شده بود، او را یاد آخرین سفری انداخت که مسافرانش را به مونته کارلوی مجلل و باشکوه برده بود. در آن لحظه آرزو داشت چیزهایی که درباره‌ی بوی سیگار مونته کارلو شنیده بود واقعیت داشته باشد. اینکه این سیگار شادی بخش است و به فردی که آن را استنشاق می‌کند، دید و نگاهی مثبت در مورد آینده می‌دهد. او هم دلش می‌خواست در مورد ساعت‌های بعد خوشبین باشد و مثبت فکر کند. این امید مدام ضعیف‌تر می‌شد، وقتی پدرام هر بار که او را می‌دید از کشتنش حرف می‌زد.
Показати все...
36👍 17😱 1