cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

محبان اهل بیت (ع)

🌷 امام صادق (علیه السلام) : ☘️ دعا مخزن اجابت است ، همچنان که ابر مخزن باران است. بحارالانوار ج 93 ص 295

Більше
Рекламні дописи
646
Підписники
Немає даних24 години
+57 днів
+730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پربازدیدترین_و_جذاب_ترین_کانالهای_تلگرام ▂ ▃ ▄ ▄ ✾✾⚪️✾✾ ▄ ▄ ▃ ▂ 🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️ 🎊🎊🎊🎊🎊 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0گروه اسناد و مدارک افتخاری 2چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیاااقرآنِ سریعُ الاجابهً مُعجزه گر و گِره گُشا طلسم قدرتمند صبیدل خستهشبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گسترجعبه ابزار طراحی گرافیک سَرکِتاب قُرآنیً دقیق، بین دو عاشقً، بازگشت عِشقً، غُوغا میکنهزیبای چشم آبیگروه پوشاک بچگانه فهیمفاااااااال مهره،فاااااال رمل دقیق تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد عکس نوشتهکانال دعا وخدافقط جملات انگیزشی شکرگذاریآکادمی رنگ، شنیون، میکاپ، کوتاهی، تاتو، ناخن، مژه گل صورتیکانال آموزش اپلاسیون کل بدن با فیلم و توضیحات کامل گفته شدهشبکه خندهتکست و متنارزانسرای مانتو، مجلسی، ست لباس زن ومرد، شومیزسخنان بزرگان و دلنوشته های عرفانی، فلسفی و اجتماعیکانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازًشبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر کاریابیحمایت از پیج کاری آرایشی بانوان گروه آموزش و سفارش مگنت مینیاتوریملکه تنهاییپوشاک دیارامحصولات گریم و میکاپ لاکچری ملورین کیف و کفش ماهلینهنرکده  نازی رزین اکسسوریلینک دیوار مهربانیشبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر (املاک) شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر، کالا. (لوازم خانگی و پوشاک)هنرکده شیدرخ آباژور کادویی چهره یک هدیه خاص برای عزیزانتانگپ دورهمی اصفهانگروه چت بانوان اصفهانیشکرگذاریلوازم آرایشی و بهداشتیرویای عاشقانهگروه آموزش رایگان آرایش و پیرایش ساقی لرکانالی آموزش زبان کودکانترفندهای آرایشگری محبان اهل بیت(ع)من و عشقمکانال قهوه تلخ و فال روز و باطل سحرو طلسمات با موکل رحمانیآموزش ادمینی تلگرام و اینستاگرام قلب شیشه ایگالری انا پوشاک زنانه کیف وکفشگیف سرای امیدقصر گیف و استیکرمفاتیح مجازیتعویض‌شیشه‌اجاق‌گازرومیزی‌وتبدیل‌استیلبازار بزرگ ملی آنلاین ایران فال و سرکتاب و رهایی از طلسم 🫦چگونه دیگران #مجذوب خود کنیم https://t.me/+PCGYcyNf2GnxPvMI 🍃کانال جذاب روانشناسی ما🍂 ▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭ ♡ ㅤ    ❍ㅤ      ⎙    ㅤ  ⌲             ˡᶦᵏᵉ    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ   ˢᵃᵛᵉ    ˢʰᵃʳᵉ 📆 1403/02/18
Показати все...
🎭🎉👌 #کاملترین فالهای روزانه#هفتگی#ورزش و چربیسوزی#داستان  و ادعیه روزانه # را فقط در کانال فال مارال ببینید 🎭🎉👌 💝🎊🤝  با بیش از 30سال سابقه درخشان در انجام فالهای #تاروت#شمع#قهوه#ورق# 💝🎊🤝 👬👩‍❤️‍👨  انجام فالهای #عشقی#احساسی 💰💵 #فال کاری #مالی  💰💵 ❤️❤️💋💍 #فال ازدواج #جفت بودن ستاره ها#عاقبت ازدواج #آیاطلسمی در این راه وجود داردو راههای رفع نحسی# ❤️❤️💋💍 📖🔎🔍📖 #سرکتاب جهت رفع هرگونه مشکلات  📖🔎🔍📖 📜📃 #استخاره قرآنی# مجرب 📜📃 🧲🧲🧜‍♂🧜‍♀🧚‍♀ انجام هرگونه ادعیه و طلسمات کارگشایی #سفلی#یهودی#صبی#عبری#زیر نظر استاد علوم غریبه براساس ماه تولد شما 🧲🧲🧜‍♂🧜‍♀ 💞💞 از کانال فال مارال#انرژی مثبت بخواهید💞💞 @fal_maral پیشپهادویژه😍😍😍😍 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁ ⇠ چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی علمدار 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ داستانهاودانستنیها 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ محبان اهل بیت(ع) 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ کانال دعا وخدا 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ عشق و معرفت 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ خبـــرے ســــــــــپاہ پاســداران 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ مجموعه فروشگاهی لوزان کالا 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ حسینیه انلاین 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ فال تخصصی بهار 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ مداحی های زیبایی که تا حالا نشنیدی 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ آشپزی حرفه ای 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ شکرگذاری 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ فقط جملات انگیزشی شکرگذاری 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ شعر و مشاعره 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ کانال عشق و عاشقی 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ دیوارفلاورجان واطراف تبلیغات کسب کاروخریدفروش دوازم نوودست دوم 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆ 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡ 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁ #طبق_نیازتان_انتخاب_کنید☝️☝️☝️☝️ برای شرکت درتبادلات لیستی  گندم @Gandom_tab برای رزرو جایگاه vip به ایدی زیر مراجعه کنید @N12345677800 📆 1403/02/18
Показати все...
پیشنهادی امشب👌 ❤️کانال نبض احساس❤️ https://t.me/NabzeEhsas1286 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁
Показати все...
🌷🍃چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی علمدار🌷🍃
🌷🍃داستانهاودانستنیها🌷🍃
🌷🍃لینکدونی خراسان رایگان🌷🍃
🌷🍃فقط جملات انگیزشی شکرگذاری🌷🍃
🌷🍃خبـــرے ســــــــــپاہ پاســداران🌷🍃
🌷🍃یاران سفر کرده🌷🍃
🌷🍃کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً🌷🍃
🌷🍃مرواریدی در صدف🌷🍃
🌷🍃حسینیه انلاین 🌷🍃
🌷🍃مداحی های زیبایی که تا حالا نشنیدی🌷🍃
🌷🍃مجموعه فروشگاهی لوزان کالا🌷🍃
🌷🍃شکرگذاری🌷🍃
🌷🍃کانال دعا وخدا🌷🍃
🌷🍃محبان اهل بیت(ع)🌷🍃
🌷🍃دیوارفلاورجان واطراف تبلیغات کسب کاروخریدفروش دوازم نوودست دوم🌷🍃
🌷🍃سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆🌷🍃
🌷🍃♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡🌷🍃
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خدایا 🙏 همانطوركه زمین را با زیبایی بارانَت پاک میکنی🌧 رحمتت را ببار بر🌧 همه ی بیماران😷 و برهمه ی گرفتاران،رهایی را✨ و برهمه ی آنان که دوستشون داریم خیرو برکت بی پایان را🙏 آمیـــن یا رَبَّ🙏 @Mohebaneahlebeyyt آرزویت را برآورد میکند 💗 آن خدایی که آسمان را🌨🌨 برای خنداندن گلی میگریاند . . .🌨🌺🌨 شبتون سرشار از بارش رحمت الهی🌧🙏 @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
سه شنبه شب آسمان جمکرانت🕌 با چه شوقی می چکند از آسمان 🌧 قطرات ریز باران خدا ❤️ آمدند تا در برت  زائر شوند🥹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_پنجاه_وششم از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم و رفتم تو همون طور با اون لباس ها رو تختم نشستم. منگ بودم این چه بازی بود که من توش از هیچی خبر نداشتم... ده دقیقه گذشته بود که بابا در و زد اومد تو با صدای آرومی گفت: _ من به مادرت هیچی نگفتم...بهتره تو هم چیزی نگی... تا این جمله رو شنیدم آتیشی شدمو گفتم: _ نکنه فکر میکنی خفه میشمو چیزی نمیگم بهش؟ من همچی رو بهش همین الان میگم بعد با هم می ذاریم میریم از این خونه... با این حرفم شروع کرد به خندیدن که من بیشتر گر گرفتم. بین خنده هاش گفت: _ تو چی فکر کردی؟ فکر کردی اگه این هارو به مادرت بگی حرفاتو باور میکنه؟ یا اصلا بگیم باور کرد چی کار می خواد بکنه؟ طلاق میگیره ازم؟! عمرا...اون حتی وقتی من الکلیک شدم هم ازم طلاق نگرفت...چی فکر کردی تو دختر...فوق فوقش یکم داد و بیداد میکنه و آبغوره میگیره منم دو سه روز دیگه میرم از دلش درمی یارم. برو حالا بگو... راست میگفت... مامان و بابا نمیدونستن من از قضیه ی اعتیاد با خبرم فقط می دونستن که میدونم بابا تا دو سال قبل وابسته الکل شد.آره...مادر من تا الان از پدر الکلیک و معتادم طلاق نگرفته بود. درسته هر دوشم ترک کرده و گه گاهی الکل می خوره که یکیشم ظهر امروز بود...مامان طلاق نمیگرفت آخر سرم به حرفام می گفت یه مشت دروغ...هیچ کاری از دستم بر نمیومد جز شاران...با شتاب بهش نگاه کردمو گفتم: _ خیلی خب مامان شاید حرف منو باور نکنه ولی شارانو چی میگی؟...بهش همچی رو میگم... با پوزخنده هیستیریکی گفت: _ شاران الان سرش با شوهر آینده اش مشغوله...فکر نکنم وقت شنیدن مزخرفاتتو داشته باشه... اتاق داشت دور سرم می چرخید باورم نمی شد...امکان نداشت...شاران دوست پسر نداشت...با صدایی که از ته چاه می یومد گفتم: _ دروغ میگی... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: نه ته تغاری...آبجی بزرگت داره عروس میشه...به هر حال گفتن و نگفتنت هیچ فرقی به حال من نداره...بگیر یکم بخواب پف چشمات بخوابه برای شام صدات میکنیم. از اتاق رفت بیرون اما من همون طور مات مونده بودم. چقدر راحت با این قضیه کنار اومده و من چقدر راحت اون روز شکستم...همون جا همون لحظه من اون شمین رو کشتم و شدم یه شمین دیگه...من همون روز مردم به همراه پدرم و از همه مهم تر خواهرم منو تو سختترین لحظاتم تنها گذاشت. مثل همیشه بازم کنارم نبود. قسم خوردم دیگه اونم دوست نداشته باشم . اونم مقصر بود... **** @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
سه شنبه شب آسمان جمکرانت🕌 با چه شوقی می چکند از آسمان 🌧 قطرات ریز باران خدا ❤️ آمدند تا در برت  زائر شوند🥹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خدایا 🙏 همانطوركه زمین را با زیبایی بارانَت پاک میکنی🌧 رحمتت را ببار بر🌧 همه ی بیماران😷 و برهمه ی گرفتاران،رهایی را✨ و برهمه ی آنان که دوستشون داریم خیرو برکت بی پایان را🙏 آمیـــن یا رَبَّ🙏 @Mohebaneahlebeyyt آرزویت را برآورد میکند 💗 آن خدایی که آسمان را🌨🌨 برای خنداندن گلی میگریاند . . .🌨🌺🌨 شبتون سرشار از بارش رحمت الهی🌧🙏 @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_پنجاه_وپنجم گوشام باز شده بود، بابا با نیم تنه ی برهنش جلوم وایستاده بود .قدش بلند بود سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم. تو چشمام اشک جمع شده بود اما هنوز نباریده بودم. با داد بهم گفت: _ دو ساعت با توام خیره سر...گمشو پایین الان میام حسابتو میرسم. باورم نمیشد من همین الان تو چه وضعی پیداشون کردم اون وقت چطور می تونه منو بزنه؟ به چشمای خونیش نگاه کردم. با نفرت...هیچی نگفتم فقط حرفامو با چشمام بهش زدم. خم شدم کولم رو برداشتمو از اتاق زدم بیرون 4 تا 4 تا پله ها رو پایین اومدمو رفتم کفشامو پام کردمو با تمام قدرت درو کوبیدم به هم و زدم بیرون تا سر کوچه فقط دوییدم تا نیاد دنبالم....نفس کم آورده بودم ... رو زانوهام خم شده بودم که باز یه مایع غلیظ اومد دهنم اینبار هر چی تو معدم بود رو تو جوب بالا آوردم همه اونایی که اونجا بودن برگشتنو چپ چپ نگاهم کردم. انقدر عق زدم که دیگه داشتم دلو رودم رو هم بالا میاوردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید...این شروعی شد برای قطره های بعدی که داشتن پی درپی از چشمام میچکیدن. توجه نمی کردم کجام ولی میدونستم که از خونه دور شدم خیلی دور...صدای هق هقم بالا بود زجه میزدمو راه میرفتم...سنگینی نگاه اطرافیانم رو روی خودم حس میکردم. مهم نبود واسم ...دیگه هیچی مهم نبود واسم...من پدرمو تازه بخشیده بودم شاید فقط سه چهار ماه بود که بخشیده بودمش. ما بخاطر ترک اعتیادش مجبور شدیم 5 سال به تبریز بریم و زندگی کنیم...من 5 سال قبل بچه بودم نمی دونستم چرا داریم میریم اما دقیقا 5، 4 ماه پیش بود که فهمیدم چرا 5 سال از تهران زادگاهم دور شدمو دوباره برگشتم. من خودمو قانع کردم که آدم ها ممکنه اشتباه کنن و بخشیده بودمش ولی الان چی؟ الان چیکار کنم؟ این موضوع رو هم بی خیال بشم؟! نه...نه من نمی تونستم این کارو بکنم. همون طور داشتم هق هق کنان میرفتم که دوباره حالم بهم خورد. اینبار دیگه چیزی تو معدم نبود همش صفرا بالا میاوردم. همون طور داشتم عق می زدم که یه پسر دستمال سفید رنگی بهم داد و گفت: _ شما حالتون خوبه...می خواین برسونمتون بیمارستان؟ دستمالو ازش گرفتمو اطراف دهنمو پاک کردم. بهش نگاه نمی کردم خواستم از کنارش رد بشم که گفت: _ کمکی از دستم بر می یاد؟ برای اینکه بیشتر از این گیر نده اشکامو با آستین مانتوم پاک کردمو یه لبخند فوق مصنوعی زدم اما میدونستم متوجه نمیشه: _ خوبم ممنون...چیزیم نیست. یه برقی تو نگاه سبز رنگش دیدم تا به حال چشم به اون خوشگلی ندیده بودم اما با یادآوری موضوع چند دقیقه پیش با انزجار نگاهمو ازش گرفتم و راهمو پیش گرفتم. از اون لحظه با خودم احد بستم هیچ وقت به این موجودات کثیف فکر نکنم. همشون سرو ته یه کرباسن...مادر و پدر من 26 سال بود با هم ازدواج کرده بودن. بابا با دو تا بچه به مامان خیانت کرد چه برسه به امثال این...واسه مردا این کارا مثل آب خوردنه...دیگه گریه نکردم ادامه راهو فقط با خودم حرف زدمو تصمیم هایی گرفتم...و به خودم قول دادم بشم یه کوه یخ و بی احساس که فقط واسه دست رسی به اهدافش زندگی میکنه. اون روز عصر ساعت 6 رفتم خونه مامان تازه اومده بود انتظار داشتم اونم با همون چیزی که من مواجه شدم رو به رو شده باشه اما نه خبری از ریخت و پاش بود و نه اون زنه...مامان از آشپزخونه مثل یه گوله آتیش اومد بیرونو رو به من داد زد: _ هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا به من نگفتی میخوای بری خونه ی مهسا؟ همونطور گیج داشتم بهش نگاه میکردم. چی داشت میگفت؟ من کی رفتم خونه مهسا؟ خواستم بگم من از اونجا نمیام که بابا از سالن اومد بیرون و رو به مامان گفت: _ خب خانومم به من زنگ زد گفت من اجازه دادم دیگه...چه فرقی میکنه... سر در نمیاوردم من کی یه همچین چیزی گفتم؟ تا دهنمو باز کردم بابا اومد طرفمو از بازوم گرفتو منو کشید سمت پله ها گفت: _ بیا برو لباساتو عوض کن بابایی... بعد خم شد تو گوشم گفت : _ ببند دهنتو الان میام با هم صحبت میکنیم. @Mohebaneahlebeyyt
Показати все...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_پنجاه_وهفتم شمین با یادآوری اون روز تمام بدنم مورمور شده بود و یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید که زود با دستم پاکش کردم. من نمی تونستم اجازه بدم کسی فکر کنه که ضعیفم...چون نبودم...من بدون مشاوره بدون اینکه به کسی از این موضوع چیزی بگم تونستم سر پا وایستم...بارون دیگه نم نم نمی بارید شدتش بیشتر شده بود و من هیچ توجهی به خیس شدنم نداشتم. چند نفس عمیق کشیدمو به قدم زدنم ادامه دادم. این خونه رو دوست داشتم با تمام خاطره های بدش نمی دونم چرا خیلی دوسش داشتم. درسته همه رویاهای دخترونه ی من تو همین خونه به سرم آوار شد ولی...مهم نبود...این خونه تنها چیزی بود که ازش متنفر نبودم. همیشه باید همین طور باقی میموند. کنار درختمون که برگاش زرد شده بود وایستادم. این درخت از وقتی ما این خونه رو خریدیم بود. یادمه پیرمرد بیچاره وقتی خونه اش رو به ما میفروخت چقدر ازمون خواهش کرد تا این درختو نبریمو همیشه بهش برسیم. میگفت این درخت رو روز اول ازدواجشون با زنش کاشتن. همسرش فوت کرده بود اونم می خواست این خونه رو بفروشه و بره...ما اینجارو خریدیمو بابا کوبیدش و از نو این خونه رو ساخت اما نذاشتیم به این درخت دست بزنن. با به یاد آوردن اون پیرمرد لبخند نیمه جونی زدمو و برگشتم طرف خونه...به احتمال زیاد باید بریم فرودگاه دنبال شاران و بردیا... ** راتین ایلناز چند دقیقه قبل اومد گفت که غذا حاضره...اما هنوزم نمی تونم از دست افکارم خلاص بشم. بارون شدید تر شده...لباسام یکم خیس شده اما اهمیتی نداره ... دارم با خودم فکر میکنم که چرا من این دخترو انقدر دوست دارم...مگه چی داره که منو این همه درگیر خودش کرده...چرا باید تو 18 سالگی مراقب یه دختر بچه 10 ساله میشدم؟ چرا باید بعد رفتنش اون همه میشکستم...اصلا چرا باید تو 23 سالگی عاشق یه نگاه دختر 15 ساله میشدم. چرا اون چشم ها بعد سه سال بازم منو از خود بیخود میکنه؟ چرا این همه پرخاشگر شده...چرا این همه غمگینه که تو این دو روز من هم متوجه غمش شدم...هرچی فکر میکردم کلافه تر می شدم از همه بدتر به نتیجه ای هم نمیرسیدم. دستامو با کلافگی به صورتم کشیدم. صدای رادین رو کنار گوشم شنیدم. _ هنوزم نتونستی فراموشش کنی نه؟ _ چطور می تونم فراموشش کنم؟ برگشت به نیم رخم نگاه کردو گفت: _ آدم عاقل دو بار از یه مار گزیده نمیشه داداش...8 سال گذشت چرا بیخیالش نمیشی؟ اخمی رو پیشونیم نشست همون طور که به رو بروم نگاه میکردم جوابشو دادم: _ راجع اون درست صحبت کن....اون حتی روحشم از این موضوع خبر نداره...چه ماری؟ چی میگی تو؟ دست به س*ینه به نرده های تراس تکیه داد و گفت: _ خیلی خب راست میگی اون از این 8 سال و تو خبری نداره...پس تو چرا بیخیالش نمیشی؟ با چشم های آتیشیم نگاهش کردمو گفتم: _ نمیتونم بیخیالش بشم...میفهمی؟...آره تو این 8 سال نتونستم بیخیالش بشم... دستشو گذاشت سر شونمو گفت: _ خیلی خب...آروم باش...من به خاطر خودت میگم داداش. چند دقیقه ای بینمون هیچ حرفی ردو بدل نشد تا اینکه رادین به سر و صورت خیسم نگاه کرد و گفت:
Показати все...