محافظ تکین
نویسنده:آیدا رحیمی پارت گذاری: روزی دو پارت #سرنوشت: فصل دوم🐾 کپی حتی با ذکر منبع پیگیری میشه⛔
Більше220
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#پارت_11
مامان دیگه چیزی نگفت و بیصدا روی مبل نشست، منم به پهلو خوابیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم.
دلم برای آرین تنگ شده ولی غرورم اجازه نمیداد تا سمتش برم...
آرین لعنت بهت...
لعنت...
کاش حرفایی که زدی خواب بود...
کاش هیچکدوم واقعیت نداشت، اما الان فرق داره و به هیچ وجه نمیتونم ببخشمت..
اما یک دلم میگفت اگه کار قشنگی کرد و از دلت در آورد ببخشش...
هوف خدای من..
خوابم میاد و فکرای چرت زده به سرم!
انقدر توی فکر فرو رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
******
با صدای مامان از خواب بیدار شدم:
- دیلا، دخترم بیدار شو شب شده مادر هیچی نخوردی غذا آمادهاس!
چشمام رو باز کردم و به دور و بر نگاه کردم.
جز صدای مامان و تلوزیون صدای چیزی نمیشنیدم.
- از جا بلند شدم ک رو به مامان گفتم:
- میرم لباس عوض کنم میام.
- باشه قشنگم.
لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم، بعد از پوشیدن تاب و شلوار نخی از اتاق بیرون زدم.
به مامان که حالا روی مبل نشسته بود نگاه کردم و پرسیدم:
- شام چیه؟
لبخند زد و جواب داد:
- عدس پلو.
بالاخره غذایی که دوست دارم نیشم باز شد و به سمت آشپز خونه رفتم چراغ روشن کردم.
مامان برام غذا کشیده بود و نوشابه هم روی میز گذاشته بود.
#پارت10
به سمت در خونه رفتم و زنگ رو به صدا در آوردم و طبق عادت همیشگیم با دست محکم به در کوبیدم.
صدای مامان رو شنیدم:
- اومدم اومدمصبر کن.
چند لحطه نگذشت که مامان در خونه رو باز کرد با دیدنم خنده به لباش آورد و از جلوی در کنار رفت:
- بیا تو مادر.
در جواب لبخندی زدم و لنگون لنگون وارد شدم.
مادر؛ در رو بست و بعد از چند ثانیه صدای کشیده شدن لاستیک به آسفالت رو شنیدمو مطمعن شدم که سامیار رفته!
بهتر، هوف کفش ها رو از پام بیرون کشیدم.
خم شدم و برشون داشتم، اخیش پلم کمی آزاد شد خون توی کف پام جمع شده بود.
- مادر مگه محبوری پاشنه بلند بپوشی وقتی طاقت نداری؟
وارد خونه شدمو روی مبل نشیتم و لم دادم؛ به سمت مامان برگشتم و نگاهش کردم:
-حرفت منطقی مامان.
لبخند زد و پرسید:
- چیزی میخوری؟
با خستگی لب زدم:
-نچ، میخوام بخوابم.
#پارت9
از این افکار داشتم روانی میشدم مثل خوره مغز و روح من رو میخورد!
اتفاقایی که افتاد کم چیزی نبودش، اما من یک دختر و یک زن قوی بودم.
هیچ مردی نمیتونه من رو زیر سلطهی خودش بگیره!
- دیلا رسیدیم.
به سامیارگه یکدستشرو روی دنده و یک دستش رو روی فرمون گذاشته بود نگاه کردم.
لبخند زدم:
ازت ممنونم.
در جوابم لبخند ملیحی زد و گفت:
- خواهش میکنم، تو محلهی قشنگی زندگی میکنید.
تشکر کردمو از ماشین میاده شدم.
سامیار منتظر بود تا من برم داخل و بعد خودش بره!
خب برو مرتیکه فقط مونده تو از من مواظبت کنی کم از همجنسات کشیدم...
مچ پام بخاطر فشاری که کفش میاورد درد گرفت...
#پارت8
از اتاق بیرون رفتیم، اثری از آرین نبود!!
حتما بخاطر حرفی که بهش زده بودم گذاشته و رفته؛ حالا حالاها باید عذاب بکشی عزیزم.
باید ببینم چقدر میتونی کنار بمونی...
به سامیار نگاه کردم و لبخند زدم:
- بازهم ازت ممنونم!
- این چه حرفیه این رو بدون من همیشه هستم.
سر تکون دادم و از بیمارستان بیرون رفتیم، جالب توجه بود که از آقای به اصطلاح پدر هیچ خبری نبود.
بره گم بشه توی این یک سال و چند ماه نبود، بقیشم نباشه!
چه بهتر، صدای سامیار من رو به خودم آورد:
- اون آقا پدرت بود؟
پوزخند زدم و جواب دادم:
- یک زمانی اره، ولی الان دیگه هیچی من محسوب نمیشه
کمی تعجب گرد اما بعد از چند لحظه به حالت اول برگشت.
به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدیم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم.
زندگیم مثل یک بُعد سیاهی شده بود؛ تا میاومدم برای یک لحظه شاد باشم جوری اون شادی ازم گرفته میشد که نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده
میدونستم تنها دختری نبودم که این اتفاق براش افتاده....
میدونستم باید جوری قوی باشم که کسی زمینم نزنه..
اما با این همه فشار...
چجوری...؟
چجوری میتونستم کنار بیام وقتی که زندگیم زیر سایهی دیگرانخراب شد؟!
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.