✧پـسرِ استـ🇹🇷ـانبول✧
🖋 •|﷽|• 🖋 رمان های نویسنده : روژکـــــا پسرِ اِستــــانبول خطردلــــبری ثــــمر آخــــار فصل اول آخــــار فصل دوم 🌿 تبلیغات 🌿 @Admisamar پایان خوش 🌟 •کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام میباشد•
Більше19 856
Підписники
+20224 години
+1167 днів
+9230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
من آیسوام...
دختر شیطون و سر به هوایی که اصالتا ایرانیه اما تو ترکیه بزرگ شده، با برگشتنم به ایران و آشنا شدن با خانوادهی پدریم دلم برای یه مرد جدی و خیلی هات رفت اما خیلی طول نکشید که فهمیدم اون عشق دختر عممه و قول و قرار ازدواج گذاشتن🫠
من نتونستم بیخیالش بشم و هر جوری شده پامو با خونش باز کردم و با دلبریام کاری کردم اون وحشیِ جذاب آخر سر مجبور شه...🤭🔥
https://t.me/+jnJJ8lNjT9U0ZWFk
توصیه ویژه 🔥
100
من آیسوام...
دختر شیطون و سر به هوایی که اصالتا ایرانیه اما تو ترکیه بزرگ شده، با برگشتنم به ایران و آشنا شدن با خانوادهی پدریم دلم برای یه مرد جدی و خیلی هات رفت اما خیلی طول نکشید که فهمیدم اون عشق دختر عممه و قول و قرار ازدواج گذاشتن🫠
من نتونستم بیخیالش بشم و هر جوری شده پامو با خونش باز کردم و با دلبریام کاری کردم اون وحشیِ جذاب آخر سر مجبور شه...🤭🔥
https://t.me/+jnJJ8lNjT9U0ZWFk
توصیه ویژه 🔥
55910
کلی پارت جلوتر و کلییی اتفاق که حتی فکرشم نمیکنید 😍👇عضویت در vip مبلغ 45تا 35تومان💸 [ بسته به شرایط مالی خودتون]
💳5892101418853921
( اسدپور) @Admisamar
پاسخگویی فورا و بدون معطلی 🏖
12100
❌- بچه داری میفروشی؟
بچه به بغل به سمت صدا برمیگردم که با دیدنش وحشت میکنم.
- خیلی جرات میخواد دزدی از من دختر جون. یه ساله دنبالتم و حالا میخوای بچه ی منو بفروشی؟
فکر کردی تخمای نداشتت اینجا هم کمکت میکنن ولی کور خوندی.
اسلحشو وسط خیابون به سمتم میگیره که با گریه بچه رو به دستش میدم ولی اون بازومو میگیره و میگه:
- یه سال کارامو مختل کردی حالا نوبت منه دریا خانم!
https://t.me/+6aDN11riOAdmMzM0
20510
بازی که تا یک هفته دیگه تبدیل به پول میشه 😍
کاملا معتبر و تضمینی 🔥... حتما استارتش کنید بچه ها بعدا پشیمون میشین 💵⚡️
https://t.me/hamSter_kombat_bot/start?startapp=kentId6660371114
79900
خوش آمدید پارت اول رمان 🌱
دیگر رمان های نویسنده که درخواستش رو داشتید 👇
@mohafeznovel
21100
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-محنا بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- هامین...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... ژینوس عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به هامین داد...
هامینی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
31520
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
•
25310
_ نوار بهداشتی میخوام
ارام پچ زده بودم تا صدایم به بیرون نرسد
از درد به خود میپیچم
به دیوار سرد سرویس بهداشتی تکیه میدهم و منتظر میمانم تا جوابم را بدهد
موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم ...
+ تایم پریودیت رو هم نمیتونی کنترل کنی ؟ حواست کجا بوده ؟
میدانم این مهمانی برایش مهم است ...
شرکتش را با هزار زحمت بالا کشانده بود و حال ، این مهمانی حکم برد یا باختش را داشت .
_ جلو افتاده خب ... تقصیر من چیه ؟
+ کدوم گوری ای حالا ؟
از طرز حرف زدنش ، دلم میگیرد .
این زمان ها بیشتر حساس میشدم .
بغض میکنم و لب میزنم
_ لازم ندارم ... به کارت برس .
تماس را قطع میکنم و دست روی دلم میگذارم
از اویی که تمام کودکی ام را پر کرده بود ، انتظار چنین رفتاری را نداشتم ...
چند سال داشتم مگر ؟!
علاقه ام را به خودش نمیدید
فرض میکرد که حس پدر و دختری است ...
چند روز پیش آمده بود و گفته بود میخواهد ازدواج کند
میدانم که استرس از دست دادنش باعث جلو افتادن پریودی ام بود .
هق میزنم و دست جلوی دهانم میگیرم تا صدا به گوش کسی نرسد .
× اره عزیزم ... قراره بیاد خواستگاریم
صدای دخترانه کسی از بیرون به گوشم میرسد
× گفته میخواد اخر مهمونی امروزش ازم خواستگاری کنه اونم جلوی همه .
مهمانی امروز که برای کاوه بود ...
از چه کسی حرف میزد ؟!
× کاش تو هم اینجا بودی ... ببین ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، یک مرد فوق العاده اس ...
مهربون ، با ابهت ، پولداررر
پولدار را کشیده میگوید ...
احوالات فردی که میگفت شبیه کاوه من بود ولی نمیخواستم بیشتر فکر کنم ... که مبادا به این نتیجه برسم که او ، همان دختر مورد علاقه کسی است که از جان بیشتر دوستش دارم .
البته او هم حق داشت ...
منِ ۱۷ ساله را چه به عشق و عاشقی ...
مرا هنوز هم مانند همان دختر بچه ۵ ، ۶ ساله میدید که باید بغلش میکرد تا پاهایش از راه رفتن درد نگیرد .
دل دردم که شدت میگیرد ، حالت تهوع به سراغم می آید
همیشه همین بود
درد های وحشتناک پریودی ام ، گاهی مرا به بیمارستان هم میکشاند
گرچه نمیخواهم به این فکر کنم که ماساژ دست های مردانه و پرقدرت او چه جادویی میکرد ...
+ اینجا چی کار میکنی ؟
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
با شنیدن صدای مردانه اش ، دلم میریزد
× وا عزیزم ... اینجا دستشویی زنونه اس ، تو اینجا چیکار میکنی ؟
+ مامانت کارت داره ، دنبالت میگشتم ... برو بیرون
پس برای او آمده بود ...
دست به اشک هایی که تا گونه ام پایین امده بودند میکشم و سرم را به دیوار تکیه میدهم
جان داشت از پاهایم میرفت .
× عاااا .. باشه باشه .. رفتم .
صدای کفش های پاشنه بلندش نشان از رفتنش میدهد و بعد هم صدای دری که بر هم کوبیده میشود .
او هم به دنبالش رفته بود
اصلا برای همان دختر امده بود دیگر
+ باز کن درو ماهین
مانده بود ؟!
توانی برای بلند شدن و باز کردن در ندارم
حتی حرف هم نمیزنم تا از نگرانی بیرون بیاورمش ...
دوست نداشت مرا
+ ماهین ؟؟
صدایش مملو از نگرانیست ..
محکم به در میکوبد و در نهایت قفل در باز میشود
چشم هایش از دیدنم در ان وضعیت ، در بهت فرو میروند
+ خوبی ؟ بلند شو ببینم ... چرا رنگت اینجوری پریده ؟
دست می اندازد زیر تنم
در آغوش میکشد مرا
مانند آن موقع ها که ۶ ساله بودم ...
سر به سینه اش تکیه میدهم و لب میزنم
_ چرا دوستم نداری ؟
روی موهایم را میبوسد
مرا روی صندلی مینشاند و جلوی پایم خم میشود
+ قرص برات اوردم
این یعنی چه ؟!
یعنی من هم دوستت دارم ؟
پلاستیکی را سمتم میگیرد
+ برو بذارش ، با هم بریم بیرون .
نوار بهداشتی خریده بود برایم ؟!
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
52110
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.