کانال رمان سمیرا ایرتوند
نویسندهی رمانهای طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسیهایخیس حوالی این شهر دچارت نیستم (در حال نگارش) ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
Більше14 176
Підписники
-1124 години
-1297 днів
-75730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
_ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
11200
Repost from N/a
شانه اش را به چارچوب در تکیه میدهد و خیره میشود به دخترک که روبه روی آینه نشسته و مشغول است!
موهای بلند لختش، صورتش آرایشی زیبا دارد. اما کار وقتی خراب میشود که او آن دو لب خوش فرم را قرمز میکند مثل جگر خون شده ی این روزهایش!
حرصی غر میزند:
-چه خبره!؟..عروسی که نمیری! انگار بدتم نمیاد با اون مردک سر قرار بشینی!
ابروهای دخترک بالا میپرد. نه انگار این مرد یک چیزیش میشود!
-کارم همینه دیگه قربان. مگه برنامه خودت نبود که اون رو جذب خودم کنم تا بتونم اطلاعات بگیرم دو دستی تقدیمت کنم.
و نگاه داد به آن مرد پر نفوذ و جذاب که معلوم نبود چه قدرتی دارد که ممکن نیست هر زنی به او نزدیک شود و دل نبازد ، گرفتار نشود..!
دستش مشت میشود. میداند حق با دخترک است، خودشان او را سمت آن مرد فرستاده حالا هم پشیمان است امان از غرور!
محرمش است، زنش هر چند به اجبار اما نمیتواند تحمل کند نگاههای آن مردک هیز را روی این همکار لجوج و زیبایش..!
-دو کلوم حرف زدن و یه شام نیازی نداره این همه شلوغ کاری... عروسی که نمیری!
ابروهای دخترک بالاتر از این نمیرود.
-واسه تو مگه فرق داره؟
دلش میخواهد بگوید بله که دارد بله که فرق دارد ..دلم نمیخواهد کسی جز من نگاهت کند و لذت ببرد. دلم نمیخواهد این نگاه افسونگر و لبهای وسوسه انگیز را جز من کسی ببیند.
-فرق میکنه قرار روی کارت تمرکز کنی، قرار نیست مخ بزنی!
دختر پوزخند میزند.
-دقیقا زدن مخش و گرفتن اطلاعات ، این کارمه..!
میگوید و مثل خودش بی رحم میشود. مگر او وقتی پیشکشش میکرد فکر دل این زن را کرده بود؟!
بد بازی را شروع کرده!
شاید بازنده ای جز خود او نداشته باشد!
حریفش قدر است و او نمی داند!
از کنارش رد میشود پا درون راهرو میگذارد.
چشمانش را میبندد و بوی عطرش ..آخ از آن عطر لعنتی..این قلب قرار نبود هرگز بلرزد و هرگز چیزی بر زخمش مرحم شود.
اما دیر فهمیده بود. خیلی دیر.. روزی که جای خالی دخترک خاری میشود و در قلبش فرو میرود.
هنوز پیچ راهرو رد نکرده دستش از پشت سر کشیده.
-چته تو؟
دلش میخواست بگوید من خواستم اما حالا پشیمانم اما افسوس از زبانی که به موقع نچرخید و پرنده اش پرید!
نفسش در سینه دختر حبس میشود ، مدتهاست منتظر است تا بلکه دل این مرد به رحم آید. اما...
سکوت مرد او را مصمم به رفتن میکند. رفتنی که بعدها حسرت به دل این مرد خواهد گذاشت..!
https://t.me/+8pSAdBQyoDJkODI0
https://t.me/+8pSAdBQyoDJkODI0
عاشقانه ای بینظیر از اکرم حسین زاده🤩
11100
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
12600
Repost from N/a
#نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمیداد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمیکرد. چند ضربهای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم میدادم، هر چه التماسش میکردم، حرفهایم را نمیشنید. یکباره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
بنر گوشهای از داستان اما کلیت داستان نیست پیشنهاد میکنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید.
14300
Repost from N/a
_پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت #شوهرت؟ درست فهمیدم؟
با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد.
من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی:
_اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.
جدی شد:
_حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم!
_من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمیخوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمییایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بیتفاوتی و کممحلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو #قلبش!
با حسرت سری تکان داد:
_اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ #زنی حاضر نیست روش سرمایهگذاری کنه!
چشمانم از دفعهی قبل گردتر شد:
_بیانصافی نکن... شوهرت خیلی #خوشهیکله... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و #خیانت نمیکنه.
خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد:
_پیشکش تو!
زل زدم به چشمانش:
_منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا میمونم و بعدش میرم ردّ کارم.
نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن #معاملهگرایانهای به صدایش داد و گفت:
_به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمیخوام پیشش بخوابی که اینجوری نگام میکنی... فقط #قاپش رو #بدزد، یه کاری کن #عاشقت بشه. داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن میرسی به مرحله #معشوق شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی #طلاقم رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت.
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
20900
Repost from N/a
چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش پر از منظور به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند:
_خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!…
دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم:
_ از كجا شروع كنيم شريك…مقدمه چيني لازمه؟!
چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند:
_يا بريم سر اصل مطلب؟!…چي دوس داري
طلايي؟!
دارم از پا در می آیم…من…یک دختر بزرگ شده ی امریکا…یک سوپر مدل آزاد که ادا اطوار مردها هیچوقت تسلط رفتارش را ازش نمیگرفت…نوه آیدان معینی که لالایی شبهایش ، قصه ی زنان قدرتمند و توانایی بود که هیچوقت گنج وجودشان را برای هر نرِ گردن کلفتی در طبق اخلاص نمیگذاشتند و محتاج حمایت هیچ جنس زمختی نبودند
حالا اینطور میان دستان این مرد در حال فرو پاشی ام…
رایحه ی لعنتی اش ، گرمای تن تنومند و صدای نجواگونه ی خش
رفته اش…اصلا خود پلید رذلش ، نمیگذارد به خودم بیایم ، توی گوشش بکوبم و داد و بیداد راه بیندازم
کف دستم روی سینه ی پهنش مینشیند و فشاری که برای دور شدن از این آغوش اجباری می آورم فاصله ی چند میلی میانمان را هم قطع میکند …
نرمی لبهایش روی لبهایم حس فرو رفتن یک مشت سوزن را دارد
_ از اینجا شروع میکنیم
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
18500
Repost from N/a
00:06
Відео недоступне
حتی موقع جاری شدن خطبهی عقد ندیدمش…
فقط صدای خشدارش رو شنیدم که «بله» گفت!
نه خبری از لباس عروس بود، نه بزن و برقص! شبیه هیچ عروسی نبودم. منو تو زندان به عقد مردی درآوردن که ده سال ازم بزرگتر بود و میگفتن جرم بزرگی مرتکب شده!
فکر میکردم شوهرم یه مرد کریه و شکم گنده و بوگندوئه و از تنها شدن باهاش میترسیدم، اما وقتی منو فرستادن برای ملاقات خصوصی، با دیدن اون مرد جذاب و خوشهیکل شوکه شدم…
مردی که سالها پیش، پنهونی عاشقش بودم، حالا شده بود شوهرم!
کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم که با گفتن یه حرف همهی دلخوشیم رو نابود کرد. اون، چادرم رو درآورد و گفت:
«انگشتمم بهت نمیزنم تا بعد از طلاق، بتونی شناسنامهی سفید بگیری از دادگاه! اما فرداصبح که رفتی بیرون، به همه بگو اون اتفاقی که باید، بینمون افتاده!»
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
🔥🔥🔥
IMG_3042.MP41.43 MB
14800
Repost from N/a
آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد:
- عاشقتم!
مرد خندید.
- دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه!
لبان رژ خوردهاش بیشتر کش آمد.
- خونده بشه یا نشه، عاشقتم.
عاقد بسماللهش را گفته بود که...
صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبهای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت:
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
داماد گفت:
- نایست فرار کن.
عروس جیغ کشید.
- فرار نمیکنم... ولش کنید گفتم.
مرد اول به سمتش برگشت.
- با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن.
داماد داد کشید.
- نه!
و صدای نهی داماد در صدای گلولهی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه میریخت...
مرد گردن کشید.
- این رو که زدم به دستش...
و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت:
- بعدی تو سرشه.
و گلنگدن اسلحه را کشید.
عروس جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینهاش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد.
- این کارو نکن!
مردی که پا روی سینهی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت:
- مشدی کجا؟
عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت:
- به خدا من تو جریان هیچی نبودم.
پوزخند مرد غراتر شد.
- تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض میشه.
و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد:
- حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم...
و لبش کشیده شد.
- بخون!!!
و عاقد نشست و خطبه را خواند...
https://t.me/+FfXFyUudyJQ0Mjc0
چند روز بعد...
-دستت بهم بخوره، خودمو میکشم!
مرد نزدیکتر آمد:
-زنمی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید:
- هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمیکنه!
https://t.me/+FfXFyUudyJQ0Mjc0
https://t.me/+FfXFyUudyJQ0Mjc0
13700
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.