🥀پندانه🥀
❤️❤️﷽❤️❤️ مراقب کسی باش که دوستش داری چرا که درهای قلب همیشه باز نیست... 📃متنها ودلنوشته های زیبا📃 🎶موسیقی🎶 انواع فال 🔮🕯فال روزانه و هفتگی و ماهانه🕯🔮 🎶اشعار زیبا و دلنشین🎶
Більше988
Підписники
-224 години
+37 днів
+1830 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 خوشبختی اون چیزی نیست
که آدم از بیرون میبینه
خوشبختی تودل آدماست
دل،اگر خوش باشه آدم خوشبخته
دلتون شاد 🤗
سلام صبحتون بخیر🌞 | 43 | 3 | Loading... |
02 بــرخــیــز و در آیــنــه ها 🌺🍃
لــبــخــنــد را آغــاز ڪــنــ
خــورشــیــد روز آورده اســتــ🌺🍃
در را بــه رویــش بــاز ڪــنــ
ســـــلــام بــر همــگــے 🌺🍃
🌹صــبــح زیــبـــاتـــون بــخــیــر و شــادے ❤️❤️ | 41 | 2 | Loading... |
03 صبح 27 خرداد
رادیو مرسی | 27 | 3 | Loading... |
04 🌸روز عرفه مبـارکـــــــ
🪷خدایا دراین روز معنوی
🌸به حرمت عطرخوش کعبه
🪷خـیـر و بـرکـت سـلامـتی و
🌸خوشبختی را نصیب همه بگردان
💎 سلام صبح بخیر | 26 | 1 | Loading... |
05 Media files | 33 | 1 | Loading... |
06 Media files | 32 | 1 | Loading... |
07 Media files | 33 | 1 | Loading... |
08 Media files | 152 | 4 | Loading... |
09 امشب
ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ
ﺧﺪﺍﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ
ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی
ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ
ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ بگو ﻣﻴﺸﻨﻮﺩ
شبتون ارام🌙
فرداتون بروفق مراد | 163 | 4 | Loading... |
10 رمان #حس_سیاه
قسمت210
سرش را کج کرده بود و با چشمان خسته و مهربانش نگاهم می کرد:
-شرمنده نباش...می دونم با این حال و روز فکرت همه جا می ره...
سوار شو بریم برات بگم...
ساک را توی صندوق عقب گذاشت و نشست.
دستم را گاز می گرفتم.
نگاهش کردم.شیشه ها را پایین کشید و حرکت کرد.
نفس گرفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
آب دهانش را قورت می داد و جدی و کلافه با اخم های در هم به روبرویش خیره شده بود.
حالا دیگر صدای اذان را می شنیدم!
بغض کردم...قدیم احساساتی تر عمل می کرد...بغل می کرد و می بوسید و می خندید...انگار داشت به زور تحملم می کرد!
ناراحت با ناخن هایم ور رفتم.
-حق با توهستش کیارش...
هیچکسی یک زن سابقه دار رو نمی خواد!
آنقدر غرق فکر بود که نفهمید چه می گفتم.
سرعتش را زیاد کرده بود.
داشتیم به همان جاده ای که توی آن با بهنام بودم و تصادف کردیم نزدیک می شدیم...
ترسیده به صندلی چسبیدم.
نه...این مرد...کیارش من نبود!
-کی...کیارش؟
برگشت و نگاهم کرد.
لب هایش را به صورت تصنعی کش داد:
-جانم عزیزم؟
-اصلا...شنیدی چی گفتم؟
لبخند زد:
-خب یکبار دیگه بگو...
با ناراحتی جمله ام را تکرار کردم.نگاهم کرد و عصبانی گفت:
-این چه حرفیه می زنی؟
خیلی هم دوستت دارم جوجه کوچولوی من!
میان اشک،خندیدم.
او هم اخم هایش را باز کرد و عمیق نفس کشید:
-چه خوبه کنارمی...نه؟
لبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم:
-فکر کردم دیگه دوستم نداری...
اینطور نیست؟
خندید:
-دوستت ندارم؟ چه محال خنده داری!
لبخندی زدم و به جاده خیره شدم.
آرام گرفتم.
باد به صورتم می خورد و موهایم را
می رقصاند.
حس رها بودن در کنار کسی که دوستش داشتم،قلبم را به آرامشی عمیق دعوت کرد.
نگاهش کردم.
گوشی اش را در آورد و پیامی را خواند.
باز درون جیبش انداخت و به حرکت ادامه داد.
با این تفاوت که اخم کرد و انگار از حرصش روی فرمان ضرب گرفت.
بازویش را گرفتم:
-طوری شده؟
لبخندش اصلا قشنگ نبود!
-نه...
سرعتش را افزون کرد.
ترسیده آب دهانم را قورت دادم:
-کجا داری می بریم؟
-بریم خونه خاله...یک حمومی برو و استراحت هات روبکن که بعد چند وقت بریم خونه خودمون...
ناراحت لب گزیدم:
-همه فامیل فهمیدن چی شده و تو شوهرم شدی؟
زمزمه کرد:
-آره...اما اشکالی نداره...
-می...می شه بریم خونه خودمون؟
-چرا؟
آرام پوست کنار ناخن کوتاه دستم را کندم.
-شب مامانت این ها و مامانم رو می خوام برای شام دعوت کنم خونمون به مناسبت ختم این ماجرا...
زیر چشمی نگاهی انداخت و سرش را از پنجره بیرون آورد:
-هوی...مگه کوری؟
دلم شکست.سرم راپایین انداختم.
مرد من چقدر حساس و عصبی و بی توجه شده بود!
رو کرد بهم:
-چرا مهمونی؟ خسته نیستی مگه خانومم خب می برمت استراحت کنی دیگه...زود نیست الآن واسه این چیز ها؟
سرم را بالا گرفتم:
-دوست دارم ببینمشون دلم براشون تنگ شده...
نگاهی کرد و آرام گفت:
-قربون بغض کردن هات برم من...
چشم می ریم...فقط کمتر به خودت فشار بیار!
موبایلش لرزید.
-الو...
نگاهش کردم.
سرعتش زیاد تر شد و شبنم آرام آرام صورتم را مرطوب کرد.
نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم.
بوهای خوبی به مشامم نمی خورد...کیارش عوض شده بود...
-مگه نگفتم جواب پیامک هاشون رو نده؟ چی گفتن باز؟
فریادش تنم را لرزاند.
جابه جا شدم و ترسیده به جاده چشم دوختم.
-کیارش آروم تر برو خواهش می کنم...من هم تو دست انداز های اینجا چشم هام ندید و تصادف کردم...
نگاهم کرد:
-باشه باشه...
کمی از سرعتش کاست.
-باشه...من میام پس ببینم چی گفتن باز...یعنی من نامرد عالمم این ها رو به خاک سیاه نشونم!
با قطع کردنش،دستم را روی دست لرزان از خشمش گذاشتم و مظلومانه نگاهش کردم.
لبخندی مهربان زد:
-نترس مربوط به شرکته...
بیچاره ام کردن این عوضی ها...
ادامه دارد...
💚💚 💚💚 | 150 | 2 | Loading... |
11 شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود | 171 | 7 | Loading... |
12 هرجا دیدین تو اولویت نیستید،
خودتون رو جمع کنید و برید.
دوست دارم و عاشقتم و میمیرم برات
ادا و اطواره هیچ هزینه ای واسه کسی نداره!
اولویت شرط اوله! | 184 | 8 | Loading... |
13 افسردگی ممکنه این شکلی هم جلوه کنه :
- جمع نکردن اتاق تا هفتهها
- دیر جدا شدن از تخت خواب پس از بیداری
- حضور نداشتن در هیچ جمعی
- بی تفاوت شدن به مسائل پیرامون
- تعارض شدید با اطرافیان (خانه_محل کار)
- خستگی ممتد بدون انجام کاری
- خشم شدید به اطرافیان و افرادی که باعث افسردگیت بودن | 173 | 6 | Loading... |
14 بهشت میتونه یه حس باشه مثل حس لحظه ای که قورمه سبزی میریزی رو ته دیگ میخوری😋 | 225 | 9 | Loading... |
15 بریم ناهار 😌🤤 | 236 | 6 | Loading... |
16 رقص نامزدی 😍😍😍 | 208 | 6 | Loading... |
17 خیلیا ازما بدشون میاد؛
ولی هنوز تماشامون میکنن، این بده! | 232 | 6 | Loading... |
18 درخت هایی که نخواستند بمیرند
حتی در بدترین شرایط
@mahgol8 | 238 | 7 | Loading... |
19 Media files | 223 | 1 | Loading... |
20 اسفند
@mahgol8 | 246 | 2 | Loading... |
21 بهمن
@mahgol8 | 249 | 2 | Loading... |
22 دی
@mahgol8 | 245 | 4 | Loading... |
23 ,اذر
@mahgol8 | 241 | 1 | Loading... |
24 ابان
@mahgol8 | 231 | 5 | Loading... |
25 مهر
@mahgol8 | 227 | 3 | Loading... |
26 شهریور
@mahgol8 | 227 | 3 | Loading... |
27 مرداد
@mahgol8 | 227 | 2 | Loading... |
28 تیر
@mahgol8 | 229 | 5 | Loading... |
29 خرداد
@mahgol8 | 225 | 2 | Loading... |
30 اردیبهشت
@mahgol8 | 217 | 2 | Loading... |
31 فروردین
@mahgol8 | 215 | 3 | Loading... |
32 امروز را با يک لبخند،
آرامش خيال و
قلبی سرشار از ياد خدا آغاز كن
شک نكن روزت زيبــاست.
سلام
صبحتون بخیر | 207 | 2 | Loading... |
33 Media files | 194 | 2 | Loading... |
34 🍃🌸شنبه زیبـاتون گلباران
🍃🌸لحظه هایتان سرشـار
🍃🌸آرامـش و دل خوشی
🍃🌸امیدوارم امروز خــدا
🍃🌸سرنوشتی دوستداشتنی
🍃🌸زنـدگی پـر از عـشــق
🍃🌸روزی فراوان ، لبی خـنـدان
🍃🌸و دلی مهربـون بـراتـون رقم بـزنـه | 197 | 3 | Loading... |
35 شنبه
را جورے بخند،
تا صــــداے خنده ات...
هفت روز هفته ام را پر ڪند...
@mahgol8 | 198 | 4 | Loading... |
36 صبح 26 خرداد
رادیو مرسی | 190 | 6 | Loading... |
37 Media files | 221 | 4 | Loading... |
38 Media files | 220 | 4 | Loading... |
39 Media files | 218 | 4 | Loading... |
40 Media files | 224 | 3 | Loading... |
01:00
Відео недоступнеДивитись в Telegram
خوشبختی اون چیزی نیست
که آدم از بیرون میبینه
خوشبختی تودل آدماست
دل،اگر خوش باشه آدم خوشبخته
دلتون شاد 🤗
سلام صبحتون بخیر🌞
in.mp46.88 MB
00:04
Відео недоступнеДивитись в Telegram
بــرخــیــز و در آیــنــه ها 🌺🍃
لــبــخــنــد را آغــاز ڪــنــ
خــورشــیــد روز آورده اســتــ🌺🍃
در را بــه رویــش بــاز ڪــنــ
ســـــلــام بــر همــگــے 🌺🍃
🌹صــبــح زیــبـــاتـــون بــخــیــر و شــادے ❤️❤️
4.36 KB
🌸روز عرفه مبـارکـــــــ
🪷خدایا دراین روز معنوی
🌸به حرمت عطرخوش کعبه
🪷خـیـر و بـرکـت سـلامـتی و
🌸خوشبختی را نصیب همه بگردان
💎 سلام صبح بخیر
امشب
ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ
ﺧﺪﺍﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ
ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی
ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ
ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ بگو ﻣﻴﺸﻨﻮﺩ
شبتون ارام🌙
فرداتون بروفق مراد
رمان #حس_سیاه
قسمت210
سرش را کج کرده بود و با چشمان خسته و مهربانش نگاهم می کرد:
-شرمنده نباش...می دونم با این حال و روز فکرت همه جا می ره...
سوار شو بریم برات بگم...
ساک را توی صندوق عقب گذاشت و نشست.
دستم را گاز می گرفتم.
نگاهش کردم.شیشه ها را پایین کشید و حرکت کرد.
نفس گرفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
آب دهانش را قورت می داد و جدی و کلافه با اخم های در هم به روبرویش خیره شده بود.
حالا دیگر صدای اذان را می شنیدم!
بغض کردم...قدیم احساساتی تر عمل می کرد...بغل می کرد و می بوسید و می خندید...انگار داشت به زور تحملم می کرد!
ناراحت با ناخن هایم ور رفتم.
-حق با توهستش کیارش...
هیچکسی یک زن سابقه دار رو نمی خواد!
آنقدر غرق فکر بود که نفهمید چه می گفتم.
سرعتش را زیاد کرده بود.
داشتیم به همان جاده ای که توی آن با بهنام بودم و تصادف کردیم نزدیک می شدیم...
ترسیده به صندلی چسبیدم.
نه...این مرد...کیارش من نبود!
-کی...کیارش؟
برگشت و نگاهم کرد.
لب هایش را به صورت تصنعی کش داد:
-جانم عزیزم؟
-اصلا...شنیدی چی گفتم؟
لبخند زد:
-خب یکبار دیگه بگو...
با ناراحتی جمله ام را تکرار کردم.نگاهم کرد و عصبانی گفت:
-این چه حرفیه می زنی؟
خیلی هم دوستت دارم جوجه کوچولوی من!
میان اشک،خندیدم.
او هم اخم هایش را باز کرد و عمیق نفس کشید:
-چه خوبه کنارمی...نه؟
لبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم:
-فکر کردم دیگه دوستم نداری...
اینطور نیست؟
خندید:
-دوستت ندارم؟ چه محال خنده داری!
لبخندی زدم و به جاده خیره شدم.
آرام گرفتم.
باد به صورتم می خورد و موهایم را
می رقصاند.
حس رها بودن در کنار کسی که دوستش داشتم،قلبم را به آرامشی عمیق دعوت کرد.
نگاهش کردم.
گوشی اش را در آورد و پیامی را خواند.
باز درون جیبش انداخت و به حرکت ادامه داد.
با این تفاوت که اخم کرد و انگار از حرصش روی فرمان ضرب گرفت.
بازویش را گرفتم:
-طوری شده؟
لبخندش اصلا قشنگ نبود!
-نه...
سرعتش را افزون کرد.
ترسیده آب دهانم را قورت دادم:
-کجا داری می بریم؟
-بریم خونه خاله...یک حمومی برو و استراحت هات روبکن که بعد چند وقت بریم خونه خودمون...
ناراحت لب گزیدم:
-همه فامیل فهمیدن چی شده و تو شوهرم شدی؟
زمزمه کرد:
-آره...اما اشکالی نداره...
-می...می شه بریم خونه خودمون؟
-چرا؟
آرام پوست کنار ناخن کوتاه دستم را کندم.
-شب مامانت این ها و مامانم رو می خوام برای شام دعوت کنم خونمون به مناسبت ختم این ماجرا...
زیر چشمی نگاهی انداخت و سرش را از پنجره بیرون آورد:
-هوی...مگه کوری؟
دلم شکست.سرم راپایین انداختم.
مرد من چقدر حساس و عصبی و بی توجه شده بود!
رو کرد بهم:
-چرا مهمونی؟ خسته نیستی مگه خانومم خب می برمت استراحت کنی دیگه...زود نیست الآن واسه این چیز ها؟
سرم را بالا گرفتم:
-دوست دارم ببینمشون دلم براشون تنگ شده...
نگاهی کرد و آرام گفت:
-قربون بغض کردن هات برم من...
چشم می ریم...فقط کمتر به خودت فشار بیار!
موبایلش لرزید.
-الو...
نگاهش کردم.
سرعتش زیاد تر شد و شبنم آرام آرام صورتم را مرطوب کرد.
نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم.
بوهای خوبی به مشامم نمی خورد...کیارش عوض شده بود...
-مگه نگفتم جواب پیامک هاشون رو نده؟ چی گفتن باز؟
فریادش تنم را لرزاند.
جابه جا شدم و ترسیده به جاده چشم دوختم.
-کیارش آروم تر برو خواهش می کنم...من هم تو دست انداز های اینجا چشم هام ندید و تصادف کردم...
نگاهم کرد:
-باشه باشه...
کمی از سرعتش کاست.
-باشه...من میام پس ببینم چی گفتن باز...یعنی من نامرد عالمم این ها رو به خاک سیاه نشونم!
با قطع کردنش،دستم را روی دست لرزان از خشمش گذاشتم و مظلومانه نگاهش کردم.
لبخندی مهربان زد:
-نترس مربوط به شرکته...
بیچاره ام کردن این عوضی ها...
ادامه دارد...
💚💚 💚💚