دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
Більше112 546
Підписники
-10724 години
+3 3887 днів
+2 32530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from دلارای
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰👨⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
👁 آموزش چشم سوم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🚪 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧜♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
1 61110
Repost from N/a
- آخه اینم زندگیه ما داریم؟
توی تخت رفتمو پتورو کشیدم رو خودم و به غر زدنام ادامه دادم:
- نه آدرنالینی نه هیجانی ففط هی برو بیمارستان بیا خونه غذا بخور کپه مرگتو بزار!
نه پسری نه مهمونی نه هیجانی نه خانواده ای زندگی سگ از من بهتر...
به سقف اتاق خیره شدم و نالیدم:
- خدایا یه کاری کن دارم دیوونه میشم!
و همین که جملم تموم شد صدای گرومپی از سقف به گوشم خورد!
خونمون ویلایی بود و همسایه نداشتیم پس چی بود افتاد روی پشتبوم؟!
سریع پتورو کنار زدم و بدو سمت پشت بوم رفتم و برق و روشن کردم اما هیچی نبود... چشم چرخوندم که به یک باره سردی چیز تیزی روی پوست گردنم نشست و صدای بم مردونه ای که خش داشت در گوشم پچ زد:
- چراغ موبایلتو خاموش کن یالا!
چشمام گرد شد، به آسمون نگاه کردم و نالیدم:
- خدایا منظورم این آدرنالین نبود
چاقورو فشرد روی گردنم و غرید:
- چی ور ور میکنی زیر لب کری؟!
چراغ گوشیمو خاموش کردم که چاقورو برداشت و لب زد:
- بی سر صدا برو لب بوم بمون ماشین مشکی شاسی دار رفته... خودتم حواستو جمع کن جیغ و داد کنی گیر بیفتم چیزی واسه از دست دادن ندارم میکشمت
ترسیده کاری که گفت و کردم و با دیدن ماشینی شاسی دار که داخلش دوتا مرد گردن کلفت بودن گفتم:
- نه نرفتن
با گفتن این حرفم برگشتم و برای اولین بار مرده ترسناک و دیدم!
پر ابهت بود و توتاریکی چیزی از قیافش دیده نمیشد و خواست چیزی بگه که یک باره به عقب تلو خورد و کوبیده شد به دیوار خر پشته و صدای نالش بلند شد. زخمی بود!
دستشو روی پهلوش گذاشت که این بار از سر عادت و شاید قسم پرستاری که داشتم نگران سمتش رفتم: زخمی؟!
نور گوشی انداختم روش و با دیدن جای چاقویی که خیلی عمیق بود تند لب زدم:
- این باید بخیه شه حتما
پسم زد به عقب: - دکتری؟
- نه
-پس حرف مفت نزن و از من دور شو
اخم کردم: -ولی پرستارم! دزدی؟
سری به چپ و راست تکون داد و همین طور که عرق میریخت لب زد:
- ولی میتونم قاتل باشم
این بار ازش فاصله گرفتم که خنده ی توگلویی کرد و لب زد:
-نترس کاریت ندارم اگه کمکم کنی، قول میدم برات جبران کنم!
و شاید حماقت بود اما نمیتونستم ولش کنم این طوری بمیره!
- ببین من شغلم نجات جون مردم پس من کار خودمو میکنم... پاشو بیا دنبالم تا از هوش نرفتی
خیره بهم انگار که نمیتونست اعتماد کنه بود و شونه ای انداختم بالا:
- فشارت افتاده به خاطر خونریزی سردت شده در صورتی که داری عرق میریزی و اینا همه یعنی تا چند دقیقه دیگه بیهوشی حالا خود دانی
سمتم اومد لب زد: - برگرد
چشمام گرد شد: - هان؟
پوفی کشید و با یه دست برگردوند و تیزی چاقوش روی کمرم نشست و گفت:
- راه بیوفت فقط خطا بری باید مابقی عمرتو فلج بری اینور اونور یالا
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
صدای دادش تو خونه پیچید و این بار صدای منم بالا رفت: - د ساکت شو دیگه نره غول
با چشمای درشتی که حالا تو نور میدیدم سبز اخم کرد: - دردم میاد
شونه ای انداختم بالا: - چیکار کنم بی حسی یا لیدوکائین ندارم دو مین تحمل کن
چند بار پلک زد و خیره تو چشمام شد و من بی توجه کار خودمو کردم و اون با دندوناش لبشو گاز میگرفت و آخر سر که تموم شد دستکشمامو درآوردم و خیره بهش گفتم:
- دیدی تموم شد کلی بازی در میآوردی
به تاج تختم تکیه داد و نیشخندی زد:
- همایون نیستم اگه یه روز این حرفارو بهت نزنم...
متوجه منظورش نشدم و نیشخندش تبدیل به خنده شد و چشم بست که خیره به ساعت رولکس یا تیشرت خرداد تومنیش ادامه دادم:
- تو کی؟
بی حال لب زد: - گفتم که همایون
هیچی نگفتم که چشماشو نیمه باز کرد: -تشنمه خانوم پرستاره
بی حرف براش لیوانی آب آوردم و گفتم: - چند ساعت دیگه حالت خوب میشه و باید ازین جا دیگه بری باشه؟
خیره بهم لیوان آبو گرفت: -باشه
و اما رفتنش به این معنا نبود که دیگر نیاید!
رفت و باز آمد و باز آمد به قدری که زندگی کسالت بارم پر از هیجان با آدمی شد که زندگیش پر از آدرنالین بود...
و من معتاد این آدرنالین شدم!
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
98110
Repost from N/a
_امشب ازتون خواستم دور هم جمع بشیم که یه موضوع مهمی رو باهاتون در میون بذارم!
حواس همه معطوف مصطفی شد.
صفحه ی موبایلش رو رو به جمع خانواده اش گرفت.
_مورده پسنده؟
نگاه همه زوم صفحه ی گوشیش شد.
_فردا قراره بریم محضر رسما عقدش کنم!
انگار یکی یک سطل آب یخ روی تن گر گرفته ام ریخت.
صدای پچ پچ وار جمع بلند شد.
و من داشتم تمام تلاشم برای مقابله با بغضی که سعی داشت خودشو به چشام برسونه می کردم.
باصدای مامان سیمین نگاهم از زمین کنده شد.
_چی داری میگی پسرم تو زن داری!
مگه تو نبودی که بخاطر این دختره یکسال با خانوادت قطع رابطه کردی؟!
از شدت ضعف حتی گوش هامم به نفس نفس افتاده بود.
نگاه دخترعموهاش از من کنده نمیشد و مدام باهم پچ پچ می کردند.
مصطفی پوزخندی کنج لبش نشوند و گفت:
_آخه این عرضه نداره بچه دار بشه.. می تونه حامله بشه ها اما عرضه نداره بچه رو تو شکمش نگه داره..
مثل اون یکی بچه ام که بخاطر این از بین رفت..
بچهای که جون داشت..
سالم و سلامت بود و طی بیعرضگی این دختره ی سرطانی سقط شد.. اینو خدا زده!
سینه ام سخت تکون خورد و نفسم با صدای خرناس مانندی بیرون اومد.
جلوی چشم همه بلند شد و مقابلم ایستاد دستشو گذاشت روی شکمم و آروم آروم پایین برد.
دستش رفت سمت رحمم و من سر جام لرزیدم نگاه همه زوم ما بود.
از شدت لرز دندونام بهم میخورد و اون با خنده گفت:
_چون این تیکه آشغال لیاقت نداره بچه ی منو تو خودش رشد بده..
پوزخندی زد و خیره به چشمای اشکیم زمزمه کرد:
_از اونجایی که هرزهها حق انتخاب ندارن و کثیفن و بوی تعفنشون کل عالمو برمیداره چرا من عاشق یه دختر پاک و بارور نشم؟
سرش خم کرد و زل زد تو چشام:
_ تا نرم یکی نیارم و جلوت نکنمشو یه بچه تو شکمش نکارم مصطفی نیستم..
صدای هین کشیدن جمع بلند شد.
نیشخندی زد:
_رو تختمون زیر عکسمون..
یادته دیگه خودتم تجربشو داشتی بیناموس هرجایی..
چشمامو روی هم گذاشتنم و با تمام دردی که توی سلول به سلول بدنم حس میکردم یه لحظه تصویر خوابیدنش با یکی دیگرو تصور کردم و توی اون لحظه قلبم به معنای واقعی برای همیشه خاموش شد.
از یقه لباسم گرفت و منو توی همون حالت مقابل چشم همه به سمت در خونه روی زمین کشید.
صدای جیغ و همهمه ای توی خونه بلند شد.
مقابل در رهام کرد.
_الانم گم میشی از اینجا بیرون این خونه دیگه لایق تو نیست جای تو توی طویله اس..
صدای مادرش که تا اون لحظه تماشاچی بود هم دراومد.
_الان شب پسرم بذار صبح بره تو پسر منی.. تو غیرت داری.. یه زن هر چند خراب و تک و تنها نصف شب توی شهر رهاش نمیکنی.
مُردن همین بود دیگه نه؟
تو کجای جهان به زنی که تنها گناهش بچه دار نشدن بود می گفتن خراب و هرزه؟!
و من باز هم حرفی نزدم!
فقط نگاه کردم..
فقط زل زدم..
توی سکوت..
بدون دفاع از خودم..
فقط نگاه کردم و توی ذهنم تک تک لحظههاشو ثبت کردم!
و با اطمینان قسم میخوردم من با دیدن این صحنهها دیگه هیچ وقت نازنین سابق نمیشدم!
زبونم به زور تکون دادم:
_نیازی نیست تا صبح صبر کنید!
و نگاهم فقط خیره ی مردی بود که یه روزی ادعا داشت اگه همه ی دنیا مقابلم باشن اون پشتمه!
نگاه همه متعجب بود..
از مصطفایی که یه روز رگشو برا من می زد و حالا چنین رفتاراتی داشت.
.
بچه بهونه بود..
این یه راز بود بین من و اون که هیچکس نمی تونست حتی حدس بزنه!
اون در جوابم تنها پوزخندی زد:
_مال بد بیخ ریش صاحابش..هری..
فقط فردا محضر دعوتی دوست داشتی می تونی بیای مراسم هووت..
نفسم جایی میون ریه ام گره خورد.
پخش زمین شدم و بی هوا بدنم شروع به لرزیدن کرد.
هیچ یک از حرکات بدنم دست خودم نبود حتی کنترل لرزش غیر عادی بدنم و تو اون لحظه تنها عضو فعال بدنم گوش هام بود.
صدای ترسیده ی حوریه به گوشم رسید:
_داداش تشنج کرده..
و صدای بی رحم مصطفی که می گفت:
_ایشالا نفس های آخرش باشه..درو باز کن پرتش کن بیرون..
پلک هام روی هم افتاد.
اما صدای باز شدن در و پرت شدنم مقابل آسانسور احساس کردم.
و بعد از اون صدای بسته شدن در خونه..
خونه ای که روزی با عشق پا توش گذاشته بودم!
و توی اون لحظه تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید این بود که اگه بی گناهیم ثابت بشه می تونه خودش ببخشه؟!
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
رزسفـیــــد|رزسیــــاه
وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇
https://instagram.com/taran_novels1 21120
Repost from N/a
.
-دختره رو میخوامش عزیز. محرمش کن برام دیگه طاقت ندارم.
ننه گلی لب گزید.
-استغفار کن پسر! رعنا بچهست هنوز!
-ننه من میگم عاشقش شدم تو میگی ۲۰ سال ازت بچه تره؟ خب باشه! اصلا خودم بزرگش میکنم.
-زن میگرفتی رعنا دخترت بود، معین. میخوای انگشت نمای خلایقمون کنی آقا سید؟
در و همسایه بگن دختره بی کس و کار بهشون پناه آورده بود بهش نظر داشتن؟
معین بی توجه سرش را تکان تکان داد:
-ننه محرمش نکنی به گناه میافتم! به گناه بیفتم گناهش گردن توئه!
-لعنت خدا به دل سیاه شیطون. خب چته خونه خراب؟ این دختر امانته دست من. آقای خدا بیامررزش...
معین یکی وسط فرق سر خودش کوبید.
-د مگه واسه بیناموسی میخوامش عزیز که امانت امانت میکنی. میخوام زنم بشه. محرمم بشه. مادر بچههام بشه. اصلا تو ننهی منی یا اون؟
-تو عزیز منی. اما اون دختر یتیمه. امانته! بهت بر نخوره ننه اما من به تو دختر نمیدم. اخلاق نداری.
-من اخلاق ندارم؟ من که خرشم ننه! اصلا صداش بزن بگه بمیر ببین چجوری جلوی چشمت همین وسط میمیرم واسه این دختره.
پیرزن پشت چشم نازک کرد.
-دیگه چی؟ پنبه رو صدا بزنم کنار آتیش؟ محرم نامحرم سرت نمیشه؟
-چشم ناپاک شناختی نوکرت و ننه؟ من اگه میخواستم هیزی کنم که نمیگفتم محرمش کنی برام.
-ببخشید عزیز خانم!
صدای نازک و دلبرانهی دخترک تمام دین و دنیایش را به هم میپیچید.
سر بلند کرد و با دیدن دلبر مدرسهایش پوشیده در فرم مدرسه ناخودآگاه لب جنباند:
-فتبارک الله الحسن الخالقین!
-مگه نگفتم از اتاق نیا بیرون ور پریده.
دخترک نیم نگاهش را از چشمان مشتاق معین گرفت.
-آخه مدرسهم دیر میشه، عزیزخانم. باید زود برسم. امتحان دارم امروز!
-برو مادر. برو خدا پشت و پناهت!
دخترک با اجازهای گفت.
تماما ناز بود و معینِ بیست سال بزرگتر حاضر بود پا به پای این نازدار شیرینش از نو جوانی کند.
-همساده ! خونهای؟
ننه گلی به رعنا اشاره زد.
-ننه صدای اشرف خانمه! بگو مهمون داریم.
رعنا چشمی گفت و هنوز در راهرو را نگشوده صدای اشرف خانم بلند شد.
-واسه امر خیر اومدیم همساده...اومدیم رعنا جون و خاستگاری کنیم واسه پسرم...
با صدای نعرهی معین....
https://t.me/+5_P9MQEBBKQ5M2Zk
https://t.me/+5_P9MQEBBKQ5M2Zk
https://t.me/+5_P9MQEBBKQ5M2Zk
https://t.me/+5_P9MQEBBKQ5M2Zk
1 63470
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️
72620
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰👨⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
👁 آموزش چشم سوم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🚪 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧜♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
7 57400
Repost from N/a
.
-آقا آبجیم و وردار جای طلبت.
کوروش چینی به پیشانی انداخت.
شک داشت گوش هایش درست شنیده باشد
-چی زر میزنی پفیوز ؟ آبجی تو به چه درد من میخوره مردیکه!؟
-بچه ساله آقا! مدرسه میره هنوز. یعنی میخوای بگی یه دختر کم سن و سال قد طلبت نمی ارزه؟
ظاهرا غیرت یاسر نم کشیده بود.
کوروش تا پیش از این اصلا نمیدانست دختری در خانه ی آنها زندگی میکند.
-میگم آبجیت و میخوام چیکار! من پولم و میخوام.
-ببر کنیزیت و بکنه آقا ! به خدا کاریه. دستپختش حرف نداره!
گفت و بدون آن که به کوروش مجال گفتن چیزی بدهد سرش را به داخل خانه کشید.
-یغما بدو بیا جلوی در ببینم !
بعد به سمت کوروش برگشت و ادامه داد.
-به جون سیبیلات عصای دست ننه مه! اما چاره ندارم. به خدا دست به تمیز کاریش حرف نداره.
کوروش جواب نداده لنگه ی در کنار رفت و دخترکی با تیشرت صورتی و موهای دو گوش بافته در آستانه ی در قرار گرفت و به محض دیدن کوروش جیغ کشید .
-وای داداش. چادر ندارم.
به داخل خانه که دوید نگاه کوروش پشت سرش دویده بود.
-میبینی کوروش خان. آفتاب مهتاب این دختر و ندیده.
نگاه کوروش همچنان به در بود .
آنجا که دخترکی با چادر روشنی که گل های ریز صورتی داشت لنگه ی در را باز میکرد و سر پایین انداخته سلام میداد.
-س...سلام...
-گفتی آبجیت چند سالشه یاسر ؟
چشمهای دخترک گرد شده بود.
-سال دوم دبیرستانه آقا! شما نخوای دیگه مدرسه پدرسه نمیره اصلا. صبح تا شب کنیزیت و میکنه.
-چی میگی داداش!
خیره به صورت دخترک سری تکان داد
-قبوله یاسر ! آبجیت و میبرم عمارت. حساب بی حساب !
بعد رو به دخترک ادامه داد:
-چادرت و بنداز رو سرت دختر جون تو ماشین منتظرتم!
https://t.me/+xlLmPIwqgRdhZjg0
https://t.me/+xlLmPIwqgRdhZjg0
https://t.me/+xlLmPIwqgRdhZjg0
#پارت_رمان👆
5 453270
Repost from N/a
- آخه اینم زندگیه ما داریم؟
توی تخت رفتمو پتورو کشیدم رو خودم و به غر زدنام ادامه دادم:
- نه آدرنالینی نه هیجانی ففط هی برو بیمارستان بیا خونه غذا بخور کپه مرگتو بزار!
نه پسری نه مهمونی نه هیجانی نه خانواده ای زندگی سگ از من بهتر...
به سقف اتاق خیره شدم و نالیدم:
- خدایا یه کاری کن دارم دیوونه میشم!
و همین که جملم تموم شد صدای گرومپی از سقف به گوشم خورد!
خونمون ویلایی بود و همسایه نداشتیم پس چی بود افتاد روی پشتبوم؟!
سریع پتورو کنار زدم و بدو سمت پشت بوم رفتم و برق و روشن کردم اما هیچی نبود... چشم چرخوندم که به یک باره سردی چیز تیزی روی پوست گردنم نشست و صدای بم مردونه ای که خش داشت در گوشم پچ زد:
- چراغ موبایلتو خاموش کن یالا!
چشمام گرد شد، به آسمون نگاه کردم و نالیدم:
- خدایا منظورم این آدرنالین نبود
چاقورو فشرد روی گردنم و غرید:
- چی ور ور میکنی زیر لب کری؟!
چراغ گوشیمو خاموش کردم که چاقورو برداشت و لب زد:
- بی سر صدا برو لب بوم بمون ماشین مشکی شاسی دار رفته... خودتم حواستو جمع کن جیغ و داد کنی گیر بیفتم چیزی واسه از دست دادن ندارم میکشمت
ترسیده کاری که گفت و کردم و با دیدن ماشینی شاسی دار که داخلش دوتا مرد گردن کلفت بودن گفتم:
- نه نرفتن
با گفتن این حرفم برگشتم و برای اولین بار مرده ترسناک و دیدم!
پر ابهت بود و توتاریکی چیزی از قیافش دیده نمیشد و خواست چیزی بگه که یک باره به عقب تلو خورد و کوبیده شد به دیوار خر پشته و صدای نالش بلند شد. زخمی بود!
دستشو روی پهلوش گذاشت که این بار از سر عادت و شاید قسم پرستاری که داشتم نگران سمتش رفتم: زخمی؟!
نور گوشی انداختم روش و با دیدن جای چاقویی که خیلی عمیق بود تند لب زدم:
- این باید بخیه شه حتما
پسم زد به عقب: - دکتری؟
- نه
-پس حرف مفت نزن و از من دور شو
اخم کردم: -ولی پرستارم! دزدی؟
سری به چپ و راست تکون داد و همین طور که عرق میریخت لب زد:
- ولی میتونم قاتل باشم
این بار ازش فاصله گرفتم که خنده ی توگلویی کرد و لب زد:
-نترس کاریت ندارم اگه کمکم کنی، قول میدم برات جبران کنم!
و شاید حماقت بود اما نمیتونستم ولش کنم این طوری بمیره!
- ببین من شغلم نجات جون مردم پس من کار خودمو میکنم... پاشو بیا دنبالم تا از هوش نرفتی
خیره بهم انگار که نمیتونست اعتماد کنه بود و شونه ای انداختم بالا:
- فشارت افتاده به خاطر خونریزی سردت شده در صورتی که داری عرق میریزی و اینا همه یعنی تا چند دقیقه دیگه بیهوشی حالا خود دانی
سمتم اومد لب زد: - برگرد
چشمام گرد شد: - هان؟
پوفی کشید و با یه دست برگردوند و تیزی چاقوش روی کمرم نشست و گفت:
- راه بیوفت فقط خطا بری باید مابقی عمرتو فلج بری اینور اونور یالا
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
صدای دادش تو خونه پیچید و این بار صدای منم بالا رفت: - د ساکت شو دیگه نره غول
با چشمای درشتی که حالا تو نور میدیدم سبز اخم کرد: - دردم میاد
شونه ای انداختم بالا: - چیکار کنم بی حسی یا لیدوکائین ندارم دو مین تحمل کن
چند بار پلک زد و خیره تو چشمام شد و من بی توجه کار خودمو کردم و اون با دندوناش لبشو گاز میگرفت و آخر سر که تموم شد دستکشمامو درآوردم و خیره بهش گفتم:
- دیدی تموم شد کلی بازی در میآوردی
به تاج تختم تکیه داد و نیشخندی زد:
- همایون نیستم اگه یه روز این حرفارو بهت نزنم...
متوجه منظورش نشدم و نیشخندش تبدیل به خنده شد و چشم بست که خیره به ساعت رولکس یا تیشرت خرداد تومنیش ادامه دادم:
- تو کی؟
بی حال لب زد: - گفتم که همایون
هیچی نگفتم که چشماشو نیمه باز کرد: -تشنمه خانوم پرستاره
بی حرف براش لیوانی آب آوردم و گفتم: - چند ساعت دیگه حالت خوب میشه و باید ازین جا دیگه بری باشه؟
خیره بهم لیوان آبو گرفت: -باشه
و اما رفتنش به این معنا نبود که دیگر نیاید!
رفت و باز آمد و باز آمد به قدری که زندگی کسالت بارم پر از هیجان با آدمی شد که زندگیش پر از آدرنالین بود...
و من معتاد این آدرنالین شدم!
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
https://t.me/+OL-GEDKEtaViNTI0
3 347190
6 93820